-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 00:29
امروز برای من روز خیلی عجیبی بود.. در حالیکه تا سر حد مرگ نگران یکی از عزیزانم بودم توی جمعی هم قرار گرفته بودم که بار اول بینشون بودم با مهمان های جدید و باید خونسردی و متانتم رو حفظ میکردم.... و؟ خیلی کار سختی بود.. حقیقتا زن بودن کار سختیه! ....................................................... پیشنهادی یا راهی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 شهریور 1394 22:10
................................................................... نوشیدنی مورد علاقه ی این روزام... آبمیوه ی دادلی محصول بهنوش.. شب آخری که سفر بودم با بیریتنی، اون سفر قبلیه منظورمه.. که تا دیر وقت دوتایی بیرون بودیم و هوای اونجا مه گرفته و عالی بود و رفتیم بال کبابی خوردیم از یه جای خیلی خوشششمزه که آشپزش هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 شهریور 1394 12:37
توی سفر نذاشت از حساب مشترک خرج شه.. از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال... ............................................................ بهش میگم بیا سرمایه مون رو برای خونمون بیشتر توی قسمت حمام و اتاق خواب متمرکز کنیم... ایده ای که برای حمام بهش دادم رو خوشش اومد و استقبال کرد.. توی نت سرچ کردم و دیدم قیمت هاش هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 شهریور 1394 22:06
بابا رفته براش یه ادکلن گرفته و کادوش کرده. وقتی دادیم بهش هی متعجبه میگه اصلا انتظار نداشتم از بابات... بهش میگم براش عزیزی.. بابا تا حالا برای هیچ احدی کادو نگرفته و اگه ام بخواد هدیه بده همیشه نقدیه... ............................................................... لپ تاپ رو که روشن میکنم اون عکسمون بک گرانده که من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 شهریور 1394 14:57
بزرگترین لذت امروزم این بود که صبح با خیال راحت چشم هامو بستم و خوابیدم و هیچ استرس بیدار شدن نداشتم... :) مامان هم خونه نبود که از صبح صدای تلویزون اتاق خودش رو زیاد کنه و مشغول دیدن برنامه ها بشه و دخترک چشم سیاه هم تلویزیون پذیرایی رو که مشغول دیدن کارتونای پر از موزیک و شلوغ بشه و من نتونم درست بخوابم... دارم فک...
-
Finally the Weekend
چهارشنبه 11 شهریور 1394 23:45
این هفته بالاخره تموم شد... یعنی بی نهایت خسته و کلافه شدم... و الان فقط خوشحالم که دارم توی اتاقم با خیال راحت پست میذارم! حتی شنبه هم با خستگی و بی خوابی شدید شروع شد چون دیروقت از سفر رسیده بودیم و صبحش خیلی زود خودم باید میرفتم سر کار و تا شبش کلاس داشتم عملا بی هوش بودم... روزهای بعد هم به همین منوال گذشت و حتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریور 1394 15:22
+میلو، بیا به جای عروسی بریم فرانسه، لباس عروستو وردار بریم اونجا کنار ایفل عکس بگیر... وسوسه کننده ست.. نمیدونم.. راجع بهش فکر میکنم! ............................................................................... + میلو امروز ناهار شرکت ماکارونی میدن! +میلو امروز به کل ساختمون شرکت بابت ازدواجمون شیرینی دادم! + میلو...
-
The Golden Honey Sun!
یکشنبه 8 شهریور 1394 02:19
کنارش توی جاده، نوشیدن آبمیوه و لاک زدنای تند تند توی ماشینش... رفت بنزین بزنه تا برگشت دید لاک زرشکیمو زدم.. گفت توی همین چند ثانیه؟؟ گفتم عزیزم : U've got married to this woman polishes her nails in 3minutes and goes shopping in 45 minutes !!! گفت که چه قدر خوشبختم پس... کنارش؟ آروم ترین دختر روی زمین بودم.. درسته...
-
وای ^_^
سهشنبه 3 شهریور 1394 22:38
چمدونم کوچیکه... یه نفره ست در واقع. ولی خب یه نفره مال وقتیه که بخوای یه سفر دو هفته ای بری و توش رو پر از وسایل کنی.. اگه قصدت واسه چند روز کوتاه باشه میتونی توش وسایل دو نفر رو جا بدی...گفتم مارس جان وسایلت رو جمع کن بیار بذار توی چمدون من... ....................................................... دیروز صبح وسط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 شهریور 1394 21:40
یکی از دلایلی که دوست ندارم مارس بیاد اینجا بمونه اینه که فکر میکنم شاید این از هیجانمون کم کنه و ذوقی واسه خونه ی خودمون نداشته باشیم... میدونم این تفکر درستی نیس که خب بالاخره که چی؟! درسته که قبلا با هم موندیم یه سری جاها ولی تعدادش خیلی کم بوده، اونقد کم که میشه شمرد حتی، برای همین واسم هضمش سخته که حالا هر لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 شهریور 1394 00:29
خب بله امشب بعد از دقیقا یک ماه و یک هفته خونه ی ما خالی از مهمان شد!!! متعجب نشید این یه موضوع خیلی عادیه برای خونه ی ما که خب معمولا من فقط یه کمی گاهی بهش اشاره میکنم چون اصولا آدم غرغرویی نیستم و خیلی کم پیش میاد از بدیا بگم ولی این پست قصدش رو دارم :)) ولی خب انصافا دیگه به تنگ اومده بودم از دو هفته قبل تر. چون...
-
....
جمعه 30 مرداد 1394 21:28
گفتم اول بریم فلانجا اون خریدو انجام بدیم بعدش از همون ور چون ورود ممنوعه باید دور بزنیم میریم نون هم از همون دور برگردونش میخریم... بعد هم تکست زدم به خواهر سومی گفتم ما چیا رو میخریم اونا چیا رو بخرن.. یهو گفتم عه مارس ناراحت نشن یه وقت، اونا ما رو دعوت کردن من دارم برنامه ی خرید رو میچینم.. خواهر سومی زنگ زده گفته...
-
Mr. & Mrs. Part 2
پنجشنبه 29 مرداد 1394 13:50
رفتیم باغ و من رفتم توی قسمت خونه اش تا لباسم رو عوض کنم. مارس هم اومده بود کمکم... برای اولین بار در کنار مارس لباسی رو میپوشیدم که از پشتش زیپ داشت و اون برای اولین بار زیپ لباسم رو می بست... نمیدونم فقط من اینطوری انقد احساساتی و اشکی ام یا همه اینطورن! خب من حتی برای صاف کردن پاپیون لباس مارس و یا بستن زیپ لباس...
-
Mr. & Mrs/part 1
دوشنبه 26 مرداد 1394 00:36
از هفته ی اول مرداد ماه به صورت رسمی انجام دادنه کارای باغ رو من و بابا استارت زدیم. طرح هایی که توی ذهنم بود رو به صورت مکتوب دراوردم و رفتم باغ و اندازه های جاهایی که میخواستم رو زدم و توی دو شب خریدهاشو انجام دادم که واقعا خریدن چندتا روبان و بادکنک و از این خرت و پرت ها قیمتش سرسام آور شد و من حسابی خورده بود توی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مرداد 1394 15:22
دلم واسه نوشتن پر میزنه! ولی بی نهایت سرم شلوغه و خونمون هم قصد خلوت شدن و خالی شدن از مهمون رو نداره :| دلم نمیخواد با کلافگی و توی اتاق شلوغ بهترین خاطره ی زندگیم رو ثبت کنم... ولی همه چی عاااااالی و پرفکت بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مرداد 1394 15:15
فرصت نمیکنم بیام بنویسم. این روزا خسته تر و بدو بدو تر از این حرفاست که بتونم پشت سیستم بشینم... حتی تولد بیریتنی رو هم به مسخره ترین حالت ممکن تبریک گفتم بس که سرم شلوغه... از هفته ی دیگه زندگیم به روال عادی برمیگرده البته با یه سری اتفاقات جدید... فقط خواستم بگم من شمع بیست و پنج سالگیم رو فوت کردم و مارس امروز صبح...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مرداد 1394 15:52
بیریتنی یه ماهی میشه که خاله شده. بعد به قدری سرش شلوغ شده که به صورت خیلی عجیبی بعد از هفت سال دوستیمون برای اولین بار سه هفته بود که خبری از هم نداشتیم. یعنی اصلا فرصت نمیکرد که بخوایم حرف بزنیم منم میدونستم دستش بنده مزاحم نمیشدم فقط اخبار خیلی مهم رو به صورت تک جمله ای براش میفرستادم که اونم اغلب دیر جواب میداد....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مرداد 1394 13:09
سری قبل که امتحانی یه دونه کت رو پوشید روی همون لباس تی شرت خودش بدون شلوار کتش پوشیده بود.. برای همین بغضی نشده بودم! یعنی حس کت دومادی بهش نداده بود تا منم به ذوق بیام.. دیشب ولی وقتی تصمیم قطعی داشتیم برای خریدن کت شلوار و وقتی رفت اتاق پرو و با پیراهن سفید و کفش مخصوص اون کت و شلوار رو پوشید و اومد بیرون من همونجا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مرداد 1394 12:46
بی نهایت سرم شلوغه بی نهاااایت که میگم یعنی واقعا زیاد!! بعد ما الان یه ماهی بود که مهمون هامون چتر شده بودن از تعطیلی های عید فطر مونده بودن هنوز توی این هیری ویری! فک کن ببین چقدر میتونن بی فکر و بی شخصیت باشن آخه... هنوزم هستن البته :| بعد اصلا هم کمکی نمیکنن که فکر کنین موندن برای کمک، نه اتفاقا توی این گیر و دار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مرداد 1394 22:17
شنبه ها و چهارشنبه از سخت ترین روزای کاری منه، از صبح تا شب... خب میگم شنبه که اول هفته ست انرژی دارم میگذرونمش چهارشنبه هم به امید اخر هفته اش.. بعد میرم پایین شبا پیاده روی.. ته مجتمع خلوته، تاریکه، میدوئم، طناب میزنم بالا پایین میکنم و میام بالا ماسک مو میزنم و بعدش میپرم حموم......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مرداد 1394 00:58
لابه لای خریدام یه چندتا دونه مروارید هم میخرم با خودم فک میکنم که باهاش یه دستبند درست کنم... بعد شب که میشه میگم دستبند خوب میشه باهاش ولی کاش گوشواره و گردنبند مرواریدی هم داشتم... ............................................................................................................ همیشه وقتی از اون دست...
-
You won
پنجشنبه 8 مرداد 1394 17:23
میدونم داره از شرکت برمیگرده و خسته ست و گرمشه لابد... بهش زنگ میزنم وقتی جواب میده میگم: _ Hi, Mr. Hero?? +بله بفرمایید _please don speak Farsi I cant understand. This is Jenifer and I'm calling u from an American game. +oh really?? _yes, but don worry it's so easy to play the game. I'll ask u some simple questions u...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مرداد 1394 01:09
حساب مشترکمون یک ساله شد. باورم نمیشه که با اون پول کمی که ماه به ماه میریختیم حالا یه مبلغ اینقدری داریم که همینجوری ذره ذره جمع شده و قابل توجه هست حالا :) البته یه بار مارس ازش برداشت کرد ولی یه ماهه برگردوند. و خب خیلی خوشحال بودم که توی شرایط اورژانسی به کارش اومد و ازم بابت ایده اش تشکر کرد... ازش خواستم حالا که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 14:22
بهش تکست زدم تو بهترین بی اف دنیا بودی این دو سال... بهم میزنه: میلو توام برام بی دغدغه ترین روزایی که تو زندگیا کم دیده میشه رو رقم زدی، با تو آروم و با تسلط بودم... فکر میکنم نقطه ی قوت هر رابطه ای همونجاست که از هم آرامش بگیرن دو طرف.. و فکر میکنم مشکل از جایی شروع میشه که دخترا فکر میکنن چون جنس ظریف و نازدار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 00:07
من میتونم سالیان سال از رنج زن هایی بنویسم که بهشون از طرف شوهرهاشون ظلم میشه و دردی رو متحمل میشن که هیچ درمانی براش نیس. اونقدر برام ملموسه که میتونم رمان هم ازش دربیارم حتی و تک تک ثانیه های دخترکان نجیب و زیبایی که با هزار امید پا به خونه ی بخت میذاشتن ولی همون شب اول زندگی میفهمیدن اونجا جهنمی بیش نیست و تمام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مرداد 1394 01:29
تند و تند ایده ها هجوم میارن توی ذهنم و من مهم نیس که کجام و دارم چیکار میکنم، سریعا گوشی رو برمیدارم و براش تایپ میکنم! حتی اگه شاگردام منتظر باشن من بقیه ی درسمو بدم باز من به تکست دادن ادامه میدم و اصلا نمیتونم استاپ کنم هیجان اون لحظه ام رو و بهشون میگم It's an emergency msg, plz wait!...
-
تا دست های تو پناه من است، باقی غصه ها میگذرند...
جمعه 2 مرداد 1394 02:08
تا میشینم توی ماشینش پق میزنم زیر گریه... تمام بغضی که خورده بودم اون چند ساعت رو شکوندم و بلند بلند گریه میکردم... دنبال دستمال توی کیفم میگشتم که میگه میلو بیا از این دستمالا که خریدم بردار نگاه کن عکس عروس دوماد روشه واسه تو خریدم... خنده ام میگیره وسط گریه... یه گوشه پارک میکنه میگه حرف بزن برام.. با فریاد و بغض...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مرداد 1394 12:04
نمیگذرم ازش... نمیذاری خشک شه اون درخت نفرت.. نمیذاری... تایید کامنتای پست قبل بعدا.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیر 1394 22:27
رفتم پیشش، نشسته پشت میزش.. یکمی موقعیت رو میسنجم، بعد صندلیشو با یه حرکت تند و سریع میچرخونم رو به روی خودم، از یقه اش میگیرم میکشمش جلو و میبوسمش و ولش میکنم و باز صندلیشو میچرخونم به سمت میزش و میگم من رفتم فعلا خدافظ.... * یه روزایی آرزوم بود استیر.یپ دنسر باشم......
-
From zero to the...
سهشنبه 30 تیر 1394 15:54
دیشب آرشیو وبلاگ بلاگفا رو زیر و رو میکردم.. میخواستم اولین قرارمون رو بخونم... بعد از خوندنه اون روزا تعجب کردم... از کجا رسیدیم به کجا... 2nd Date به تاریخ 15/2/92 این بار دوم بود که هم را میدیدم. البته اگر بخواهی جدی اش را حساب کنی می شود گفت که بار اول بود! من خیلی خوشحالم که اینهمه خانه هایمان به هم نزدیک است و...