خانه عناوین مطالب تماس با من

میلوی قرمز

میلوی قرمز

ابر برجسب

find-my-phone گوگل-ردیابی-گوشی ردیابی-گوشی-گم-شده گوشی-گم-شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • Dreams may come True!
  • [ بدون عنوان ]
  • از دوستایی که میشناسم هرکی رمز میخواد بگه :)
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1398 1
  • تیر 1398 1
  • خرداد 1398 1
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • دی 1397 2
  • آذر 1397 3
  • مهر 1397 1
  • خرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • فروردین 1397 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 4
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 2
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 9
  • آبان 1395 2
  • مهر 1395 10
  • شهریور 1395 9
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 14
  • خرداد 1395 23
  • اردیبهشت 1395 13
  • فروردین 1395 12
  • اسفند 1394 28
  • بهمن 1394 33
  • دی 1394 42
  • آذر 1394 54
  • آبان 1394 38
  • مهر 1394 25
  • شهریور 1394 24
  • مرداد 1394 17
  • تیر 1394 25
  • خرداد 1394 23
  • اردیبهشت 1393 1

جستجو


آمار : 307532 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • Episode 7 دوشنبه 18 خرداد 1394 01:58
    خب قبل از اینکه این اپیزود رو شروع کنم اول از همه میشه یه چیزی رو دوستانه بگم؟؟ اینکه حالا که دارن دوستامون یکی یکی میان بلاگ اسکای و آدرساشون رو برامون میذارن بی حال بازی درنیاریم! بریم بهشون خوش آمد بگیم یا حتی شده براشون لایک بزنیم! نشون بدیم که برامون مهمن. کسی که یه خونه ی جدید رو به اجبار میزنه و به سختی آدرسش...
  • ..... شنبه 16 خرداد 1394 22:58
    وقتی داشتیم حرف میزدیم، همونجا که رسمی شده بودیم با هم.. که مارس سرش رو انداخته پایین و هر از گاهی مثل همیشه نگاهم میکرد وسط حرف زدنا من گریه ام گرفت.. یعنی اولش بغض کرده بودم. بعد دیدم نمیتونم حرف بزنم. یکم نفس کشیدم دیدم فایده نداشت.. بعد یهو اشکام ریختن پایین و دیگه بند نمیومد گریه ام.. شانسی که اورم من جایی بودم...
  • Episode 6 جمعه 15 خرداد 1394 01:31
    اونقدر فشرده همه چی داره پیش میره که ننویسم مطمئنم همه اش رو یادم میره! ............................................................... بابا ظهر میاد خونه، ساکته و توی فکر! قلبم میخواد از جا کنده شه. میدونم رفته تحقیق... غذاش رو میخوره و میره میخوابه!!! دل توی دلم نیست. دارم میمیرم از ترس! میگم نکنه چیزی بد بوده یا...
  • The Characters پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 18:50
    چند هفته پیش بود که یه شب بهش گفتم مارس، از وقتی با توام نه تنها حس شعر سرودنم برگشته بلکه بعد از 7 سال دلم میخواد بازم داستان نویسیم رو شروع کنم.. بهم گفت اون داستان 400صفحه ای که نوشته بودی رو قصد نداری تکمیلش کنی؟؟ گفتم نه.. دلم یه چیز دو نفره میخواد.. اگه من بنویسم، توام یه سری از دیالوگ هاشو می نویسی؟؟ گفت که کار...
  • Episode 5 چهارشنبه 13 خرداد 1394 16:27
    شب قبلش مارس با بابا تماس میگیره و میگه اگه امکانش هست برای فردا من خواهر بزرگم و مادرم رو بفرستم منزلتون... بابا هم اکی میده! تا نزدیکای صبح مارس رو بیدار نگه میدارم و ازش سوال میکنم درباره ی خواهرش و مادرش.. بهم میگه خواهر بزرگش که قراره بیاد خانوم خوش صحبت و اجتماعی ای هست.. یکمی استرسی میشم. میگم نکنه یه وقت بین...
  • Episode 4 سه‌شنبه 12 خرداد 1394 16:53
    صبح زودتر از هروقت دیگه بیدار میشم چون هم کلاس دارم هم نمیتونم که بخوابم... تو کمتر از دو ساعت دیگه با هم قرار خواهند داشت! بهش تکست میدم لطفا هروقت بابا باهات هماهنگ و جاش رو مشخص کرد سریعا به من خبر بده بعد برو... میرم توی کلاس. پر انرژی ام ولی خب استرسم بی نهایته. دستام شدیدا یخ کردن! دوتا مردای زندگیم قراره هم رو...
  • ٍEpisode 3 سه‌شنبه 12 خرداد 1394 00:08
    با استرس میخوابم... سخت خوابم میبره.. صبح به محض اینکه بیدار میشم بهش تکست میزنم مارس میشه الان زنگ بزنی ببینی مدیر برگشته و امروز عصر هست یا نه؟؟ حوصله ندارم تا عصر باز هی استرس بکشم و باز بفهمم نیست! جواب میده اتفاقا قبل از اینکه تو بگی الان زنگ زدم و گفتن که هست امروز.. انقد هی نشده دیگه استرسی نمیشم از جام بپرم!...
  • ّّّFirst Impression دوشنبه 11 خرداد 1394 16:57
    به بیریتنی میگم من تاثیر اولیه ام روی آدما چطوره؟؟ میگم اگه اگه اگه این جریان خوب پیش رفت و کسی از خانوادش خواستن منو ببینن من چطور به نظر میام همیشه؟؟ گفت اخلاقت یا ظاهرت؟؟ گفتم اخلاقم! واسم اینا رو نوشته: آرومی خوبی سوییتی صدات پایینه ولی توی کنفرانس و تدریس و اینا عجیییییییییییییب صدات میره بالا، جمله هاتو با دقت...
  • how did it get start... episode 2 !!! شنبه 9 خرداد 1394 23:46
    اسفند ماه سال نود و سه اتفاقایی افتاد که یهو از مارس خواستم اگه میخواد کاری انجام بده زودتر انجام بده چون ممکنه دیر شه بابت اون اتفاقا... بهم گفت که میلو تو میدونی من دوست دارم طبق برنامه ام پیش برم و این برنامه ام برای بعد از سال جدید بود با اینحال اگه فکر میکنی واقعا داریم میفتیم توی دردسر بگو که زودتر فکر کنم و...
  • how does it get start... جمعه 8 خرداد 1394 23:52
    چند روزیه که با خودم کلنجار میرم این پست ها رو بیام بذارم یا نه! اولش بهانه ام این بود که میخواستم توی وب خودم باشه.. ولی بعدش فهمیدم که نه می ترسم مثل همه ی وقتای دیگه بشه که از یه چیز خوب می نویسم گند میخوره بهش... ولی دوست دارم که این بعد از رابطه ام هم ثبت شه......
  • مجازی ها! جمعه 8 خرداد 1394 18:30
    این پست برای یه هفته پیش بود ولی فرصت نشده بود کاملش کنم. خیلی دلم واستون تنگ شده! الان دیگه داره شش سال میشه که میخونمتون و بخش بزرگی از زندگیم با خوندنه بچه های بلاگر میگذره! گرچه با هیچ کس از یه حدی فراتر نرفتم ولی همون خوندن خیلی بهم حس خوبی میداد ... اون شب بعد از اینکه با نیلووو راجع به یه سری چیزای عجیب حرف...
  • ... جمعه 8 خرداد 1394 13:07
    اومدم یه چیزی بگم و برم! به لطف آزیتای عزیزم من با چیزی آشنا شدم که اصطلاحا بهش میگن فید ریدر. فکر میکنم همتون باهاش آشنایی داشته باشید ولی خب شاید خیلی ها هم مثل من بی اطلاع باشن. فید ریدر همونطور که از اسمش پیداس وبلاگ های بروز شده رو نشون میده. و برای منی که همیشه توی بلاگفا از توی قسمت آپ شده ها دوستای بلاگفاییم...
  • ... چهارشنبه 6 خرداد 1394 21:39
    دلم واسه وبلاگم تنگ شده! به خیلی ها نتونستم خبر بدم اینجا رو. دلم واسه خواننده هام تنگ شده! اینجا این حس رو بهم میده که انگار دارم از یه راه خیلی دور واسه بقیه دست تکون میدم ولی کسی نمیبینه... یه سری اتفاقا افتاده که دلم میخواد فقط توی وب خودم ثبتشون کنم.... .................................................... گفته...
  • 3 یکشنبه 3 خرداد 1394 00:06
    از اون پستای طولانی!! اصلا هم به جبران نبودنم نیست چون این پست فقط یک دهم پستاییه که میخواستم بذارم!!! روزایی که میگذره با اینکه خالی از اتفاقه ولی هرروزش یه کار جدید انجام میدم یا برام کاری پیش میاد که حس خوبی میگیرم. اینا هم همش بخاطر اینه که من عاشق این فصلم و مدام هم برام چیزای خوب پیش میاد! ماه گذشته دقیقا از...
  • That night.... شنبه 2 خرداد 1394 12:55
    از شب قبلش لباسامو آماده کرده بودم. نمیدونم چرا هروقت یه برنامه ای میچینم یهو همه چی دست به دست هم میده و من به استرس میفتم و باید با کلی داستان سازی و هماهنگ کردن با این و اون بتونم از خونه در برم تا به برنامه ام برسم!! وسیله هامو پرت کردم صندلی عقب ماشینم و را ه افتادم! (خب این پرت کردنه وسیله ها روی صندلی عقب به یه...
  • Im about to explode جمعه 1 خرداد 1394 17:23
    معلوم نیس تا کی قراره اون بلاگفای لعنتی خراب باشه! این مدت مداااام لحظه هایی پیش میومد که عمیقا دلم نوشتن میخواست! این وبلاگ رو دقیقا یک سال پیش دقیقا همین تاریخ تاسیس کرده بودم از دست اون مزاحمه.. منتها بی استفاد موند! ببینم فعلا میشه از این استفاد کرد! بعد از اییییییییینهمه مدت حرف نزدن اصلا سختم شده دیگه نوشتن!!!...
  • Where All the Things begin سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 17:10
  • 437
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • صفحه 15