-
Finally
سهشنبه 30 تیر 1394 02:03
ظهر ساعت کاریم که تموم میشه به ذهنم میاد یه دونه مغازه ی لباس مجلسی اصلی رو از قلم جا انداختم که از قضا دور هم هست.. میگم بذار آخرین سنگمو هم بندازم و اگه اونجا هم چیزی گیرم نیومد آخر هفته بریم تهران.. میرم اونجا، وقتی جلوی ویترینش قرار گرفتم باورم نمیشد همه ی اون مدل هایی که مد نظرم بوده دقیقا با همون رنگا رو همه شون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 تیر 1394 00:42
با خودم پریروز میگفتم کاش یه کیف پول کوچولو تر داشتم که وقتی میخوام با کیف دستیه کوچیکم برم بیرون اون توش جا بشه ومجبور نباشم پولا و کارت هامو به صورت شخلته ای رها کنم توی کیف دستیه.. ............................................................................. میان خونه مون برای تبریک عید... چندتا شاخه رز سفید رو...
-
Internal Conflict
یکشنبه 28 تیر 1394 16:14
دارم فکر میکنم که درست همون لحظه هایی که فک میکنم من خیلی آدم آروم و بی آزاری ام یه صحنه هایی میاد توی ذهنم که داشتم شیطونی میکردم و سر صدا، یا که با خبیثی تموووم کسی که اذیتم کرده رو اذیت کردم که وقتی میخوام بگم خیلی آدم مبادی آدابی هستم و حواسم به حرفام هست و وقتی ناراحت میشم حرفی نمی زنم یادم میاد که گاها شده داد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیر 1394 11:31
نمی خوام اینجارو بخونی تو. از فکر این که هنوز توی وبم میچری و نوشته هامو میخونی حالم بد میشه... از اینکه حضورت رو حس میکنم میخوام پاشم بیام اونجا و روت بالا بیارم. عصبی میشم یادت میفتم... نمیخوام رمزی کنم اینجارو. نیا دیگه. حالم بهم میخوره از به یاد اوردنت دختر.. نمیخوام عاشقونه هامو، حال خوبمو، روزای قشنگمو چشمای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیر 1394 15:15
لابه لای دید زدنه ویترینا بالاخره رینگمون رو پیدا می کنیم.. می خریمش..به قدری دوستش دارم که حد نداره. ازش گرفتم اوردم خونه میخوام خودم جاشو تزیین کنم.. یه چند روز دیگه میبریم میدیم که ایده ام رو روش پیاده کنن.. انگاری باید سر سفره ی عقد هم بهم سرویس طلا بده که خب من واقعا دلم نمیخواد اینجور چیزا رو.. مجبوری یه چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 تیر 1394 00:38
باز توی تعطیلاته حال خوب کن، چتربازای حال خراب کن در راهن... چند ساعت دیگه می رسن و من باز حالم داره بهم میخوره که مجبورم روزایی رو که میتونم خوش بگذرونم یا حداقل ولو باشم باز باید وجود اینا رو تحمل کنم... اه... .............................................................. سختمه.. بیگانه ام با این روزا... دوست ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیر 1394 14:01
پادری درست کنم و یه راگ (نمیدونم به فارسی چی میگن که آیا قالیچه واسه اون چیزی که مد نظرمه درسته کاربردش یا نه..) درست کنم با نخ های رنگی... مگنتهای روی یخچالم.. نقاشی های روی دیوار خونه... اینا همشون تصویب شدن فقط مونده اثاث وسیله های اصلی :)) این روزا عشق به مارس رفته توی انگشتای دستم و میخواد بپاشه بیرون که هر قطره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 تیر 1394 15:20
فک میکنم اگه یه سری چیزا رو برای یه تایم محدودی داشته باشیمشون بیشتر قدرشو میدونیم. مثلا برای منی که سالها آخر هفته ها هم کار کردم، آخر هفته ام تازه مفهوم پیدا کرده.. الان حدود شیش ماهه که به این نتیجه رسیدم که جمعه باید جمعه باشه و پنج شنبه نیز هم! که دیگه هرچی آموزشگاه بهم اصرار میکنه اصلا تایم نمیدم این روزا رو...
-
...
یکشنبه 21 تیر 1394 00:35
تو اون یک سال و نیمی که اون شهر بودم، یه شب فقط نیم ساعت مونده بود به تموم شدنه وقت ورود به خوابگاه. خیلی دلم گرفته بود توی اون وبم نوشته بودم میخواستم بدون مارس خوش گذروندن رو تجربه کنم و یادم بیاد قبل از اون چیکار می کردم یا اگه نباشه یه روز چیکار میکنم... دوییدم حاضر شدم رفتم بیرون از یه دکه ای دو نخ وینستون گرفتم...
-
Get older
پنجشنبه 18 تیر 1394 19:54
واسم کلیپی رو میفرسته که چون نصفه شبه حوصله ی پیدا کردنه هندزفری رو ندارم. با صدای میوت گوش می دم بهش. نمیفهمم از حرفاشون چیزی، ولی خب کاملا معلومه چی میگن. یه خانوم و آقای جوون که ظاهرا ازدواج کردن رو میارن میشونن روی صندلی. زیرنویس میشه که Are u ready guys? و بعد صحنه تند میشه و دو تا گریمور میان تند تند هردوتای...
-
Midnight
پنجشنبه 18 تیر 1394 03:33
تایید کامنتای پست قبل رو سر فرصت انجام میدم. الان ساعت 3 هست و لپ تاپ خاموش بود و اتاق نیز هم، یهو دلم نوشتن خواست. فقط نوشتن... ....................................................................... با خودم فکر میکنم که یه مدتی لج و لجبازی کردم گفتم وجود نداری. اتفاقا هیچ مشکلی هم نبود که بخوام بگم چون اینو حل...
-
درهم برهم...
چهارشنبه 17 تیر 1394 01:58
میگم واس سری بعد باید خرید هایی که لازم داریم رو لیست کنم و جایی که باید بریم تا پیداشون کنیم. اینجوری من ذهنم منسجم تره. من تا چیزیو به صورت مکتوب درنیارم ذهنم آروم نمیگیره اینو دیگه همه ی اونایی که بهم آشنا ترن میدونن.. من یه آدم کاغذ و مدادی هستم!...
-
چشم های تو آینه ی من است، بگذار من هم شمعدانی هایت باشم!
سهشنبه 16 تیر 1394 12:08
ازم میخواد بریم خرید. البته روزای قبلش من بس که هی بهش گفتم منو ببر خرید و گفته بودم میدونم که از الان زوده ولی منو ببر خرید... بهانه ام البته خرید بود. دلم دست هاشو میخواست.. وقتی می رسه زنگ میزنه میگه خانوم تشریف نمیارید پایین؟؟ میشینم توی ماشینش، عطر هلو پیچیده توی ماشین. یه کیسه هلو خریده... هلو؟ به نظرم بهترین...
-
دوست پسر افغانیم و دوست مورد اعتمادم :)
دوشنبه 15 تیر 1394 14:25
قدیمی تر ها یادشونه اون یکی وب منو: "منو یادت بمونه".و با اسم آرزو توش می نوشتم.. یه روزی اونجا واسه خودش برو بیایی داشت. حدود سیصد تا خواننده ی ثابت داشت. که بعضی وقتا پستای آموزشی می ذاشتم مثل خط سرهم انگلیسی، اون روزا حتی به پونصد تا هم می رسید. البته این که انقد آمار دقیق اعدادشو دارم رو مدیون مزاحم...
-
درهم برهم
یکشنبه 14 تیر 1394 14:13
این روزا مدام وقتی بیدار میشم چشمم میفته به اون وسیله هایی که برای بله برونم اورده بودن. همون جای مخصوص قند و چادر و اینا.. من هنوز از مارس بابتش تشکر میکنم و میگم حتما از قولم از اون خواهرش که اینو خرید تشکر کنه.. فکر میکنم با خودم که میتونستن مثل همه ی آدمای دیگه چادر و کله قند رو بذارن توی یه سینی یا خوشبینانه تر...
-
...
جمعه 12 تیر 1394 15:39
اوردمش توی اتاقم، دارم وسیله هایی که خریدم رو تک تک بهش نشون میدم.. یه ظرفی رو نشونش میدم که یه تم فیروزه ایه همچین ملو داره. میگم این ظرف رو ببین، همین رنگ قراره باشه تم اصلی خونمون... میگه یکمی تیره ست. باید شادتر باشه.. میگم باشه مشکلی نیست یکم شادتر انتخابش میکنیم... بهش جا سیگاری رو نشون میدم. بی نهایت خوشش...
-
واسه خودمه فقط
پنجشنبه 11 تیر 1394 01:46
-
The one Dimensional Girl
چهارشنبه 10 تیر 1394 15:26
من یه چیزو این روزای اخیر راجع به خودم کشف کردم اونم اینه که مادامی که فشار درس (فقط درس، نه کار) روم باشه ذهنم فلج میشه. البته این فشار شامل امتحانای ترمیک نمیشه. فشاری مثل کنکور، مثل همین پایان نامه! کار درسی بزرگی که اگه انجام بشه یه موفقیت هست، نه امتحان های پایان ترم. بعد من هربار که به زندگیم نگاه کردم دیدم...
-
being a fit girl
سهشنبه 9 تیر 1394 19:03
خب از اونجایی که دوست ندارم هی تسلیت بشنوم سریعا یه پست دیگه میذارم تا جو کامنتام عوض شه :) ................................................................................ این روزا با خودم فکر میکنم راجع به هیکل!! بعد پستی که امروز از پرستو و پیجی که آنا معرفی کرده بود خوندم بیشتر منو به فکر فرو برد. با خودم چند روز...
-
32
سهشنبه 9 تیر 1394 12:43
درسته که بلاگفا اکی شده ولی حوصله ام نمی کشه برم اونجا و فکر میکنم عادت کردم به همینجا! خب راستش این چند روزی که گذشت درگیر مراسم فوت شوهر خاله ام بودیم. همون پست قبل رو هم گذاشته بودم یه روز گذشته بود از فوتشون ولی نمیخواستم پست سالگردم توش خبر بد باشه. دو ماهی بود که مریض بودن و حالشون اکی نبود. دیگه این آخریا خیلی...
-
4/4/94
شنبه 6 تیر 1394 16:04
چهارِ چهارِ نود و چهار، در حالیکه در صد و چهارمین هفته ی رابطمون بودیم و ساعت 4 بعدازظهر سالگرد اولین دیدار ما بود ما وارد سومین سالمون شدیم! صبحش رفتیم برای آزمایش و همونطور که مهسا گفته بود از من آزمایش خون گرفته نشد و بهم واکسن کزاز زده شد که هنوزم که هنوزه دستم به طرز فجیعی درد میکنه... صبحش مارس اومد دنبالم و...
-
نترس!
چهارشنبه 3 تیر 1394 00:35
خلال دندون رو بر می دارم. روی در لاک پاک کنم چند قطره لاک های مختلف میریزم و با نوک خلال دندون از هر رنگ یه نقطه روی نوک ناخنم میذارم! من همیشه عاشق طرح های ریز و ظریف و رنگی روی ناخن بودم! لباسام رو چک میکنم. مانتو سبزه و شال سبز فسفریه رو برمیدارم... موهامو از وسط باز میکنم و به سمت شقیقه هام می کشم بالا! به مامان...
-
..
دوشنبه 1 تیر 1394 02:36
یه فصل از پایان نامه رو پیش بردم اینجوریاس عزیزم!! حس بهتری دارم. نت گردی رو کمتر کردم. به کارام می رسم. این روزا رزومه ام رو برای چندتا شرکت خصوصیه خوب توی تهران فرستاده بودم که همشون با هم توی همین یکی دو روز زنگ زدن. ولی میدونی چی شد؟؟ درست با آخرین تماسی که باهام گرفته شد تصمیم گرفتم که دوست ندارم واقعا زندگی...
-
ِwell, Dreams come true guys
شنبه 30 خرداد 1394 01:30
امشب مارس برای اولین بار بین جمله هاش لفظ "زنم" رو به کار برد!! بعد از دوسال! برای اولین بار در حالیکه واقعا هم دیگه این کلمه صحت داره برامون!! خب من مردم از ذوق و خوشی! همیشه خوشحال بودم که اینو بهم نمیگه چون متنفر بودم وقتی فقط جی افشم واسم از این لفظا بیاد! حالا؟؟؟ من زنشم! من شدم خانومه واقعی مارس!!...
-
Episode 10+ میلو کم کم عروس میشود!
جمعه 29 خرداد 1394 13:00
بیریتنی از روز قبل میاد پیشم.. میریم لباس میخرم. لباسی که توی یه نگاه دل و دینم رو برد :) اونم یکمی خرت و پرت میخره ! شب تا دیروقت بیداریم و حرف میزنیم ! به مارس از قبل گفته بودم که چه دسته گلی دوست دارم برام بیاره. بهش گفته بودم به هیچ وجه زیر بار گلفروشیا نره که بخوان بهش دسته گل گنده بندازن و من یه چیز جمع و جور و...
-
روزهای به رنگ سبز مغز پسته ای! + episode 9
دوشنبه 25 خرداد 1394 17:01
خب راستش این روزا از خواب که بیدار میشم چشمم میفته به اون سررسیدی که خودم تزئیینش کرده بودم و روش عروس و دوماد کشیدم با لاک! بعدتر میشینم کارای آموزشگاهو انجام میدم.. یکمی هم وسایل خونه و خرت و پرت سرچ میکنم. همه میگن زوده از الان ولی خب من میدونم که خیلی زود این روزا میگذره! این روزا یکمی استرسی هم بودم. بالاخره توی...
-
.....
یکشنبه 24 خرداد 1394 20:47
خب این روزا اتفاق خاصی نمیفته. فقط چون عمه ام از یه راه دور اومده اینجا کل فامیل هرروز میان بهش سر میزنن چون اینجا نزدیکه. برای همین مدااااام در حال پذیرایی از مهمان و رفت و آمد و پخت و پز و بشور بسابم. این وسط مسط ها هم شاگرد خصوصی گرفتم و یه پروژه که دارم همزمان با این پایان نامه و کلاسای خود آموزشگام براشون وقت...
-
take it easy
پنجشنبه 21 خرداد 1394 01:03
امروزبا خودم فکر میکردم.. یعنی حرفای مامان منو به فکر فرو برد.. بهش گفتم انقد حرص نخور.. من کاری که بخوام رو میکنم و همیشه یه چشم فرمالیته گفتم و در نهایت آرامش و سکوت کارمو کردم.. چرا انقد حرص میخوری و منو هم به فکر فرو می بری؟؟ بعدتر به مارس زنگ زدم باز بهش یادآوری کردم که توی تیم من باشه!! که ببینه من خواسته ام...
-
Episode 8
چهارشنبه 20 خرداد 1394 02:05
بابا گفت دوست دارم هی به مارس بگم بیاد اینجا! بیاد و کم کم یخش باز بشه و منم بیشتر بشناسمش و توام بشینی باهاش حرف بزنی و کلا خانواده باهاش آشنا بشیم بیشتر! از مارس خواست باز امشب بیاد خونه ی ما.. وقتی کلاسم تموم میشه بهش زنگ میزنم میگم بریم خونه با هم!!! :)) ولی خب امکانش نیست هنوز و هرکدوم جدا جدا میریم.. مامان...
-
21
دوشنبه 18 خرداد 1394 19:45
جوونو؟؟؟ عزیز دلم... ایمیلت رو چک کن :***** ................................................. این روزا هی همه تماس میگیرن و با بابا اینا صحبت میکنن و تبریک میگن و بعدش گوشی رو میدن بهم که به منم تبریک بگن... خب راستش خجالت می کشم! و همین که اصلا نمیدونم چی باید بگم هی تند تند تشکر میکنم! امروز خانمه ازم پرسید...