-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آذر 1395 18:36
رفته بودم که یه سوالی کنم. چون اونجارو خیلی قبول داشتم/دارم... چون با اینکه شاید اسم ش مثل آموز شگاه فعلیم اونقدر خفن نیست ولی کار شو همیشه قبول دا شتم و این اواخر، وقتی مارس از درس خوندن توی آموز شگاه اصلی که منم تو ش کار میکنم خسته شده بود و میگفت که کیفیت کلاسا اومده پایین بهش گفتم که وقت شه که بره اونجایی که من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذر 1395 01:57
هوم.... آرامش قشنگ امشبم رو باید ثبت میکردم. گرچه کلی اتفاقای خوب از دستم در رفت و نگاشته نشد....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آذر 1395 15:08
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 آبان 1395 12:57
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 18:08
فک کنم حالا فقط رفرنس دادن به نور کم رنگ شب خواب اتاق خوابمون تنها چیزیه که ممکنه توی پستام تکرار شه وقتی قراره از حال خوبم یا حتی حال بدم بنویسم...و میدونی، تویی که حالت بهم میخوره از تکرار نوشته ها، موضوعات، یا اصن هر فاکی که حالتو بهم میزنه، just fuck off coz here's my place n I wont give up.... چراغ اصلی رو خاموش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مهر 1395 16:06
مرسی تبسم که گفتی از حنابندونم بیشتر بگم! :*** اونجور که باید ثبتش نکرده بودم چون اون پست مال عروسی خیلی طولانی میشد. بعد الان گفتم شاید خودم یادم بره و بهتره که ثبت شه... خب، قضیه اینجوریه که یکی دوماه قبل از عروسی خواهرای مارس ازم پرسیده بودن که میخوام حنابندون بگیرم یا نه؟ من خودم عاشق این مراسم بودم. با اینکه خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهر 1395 00:38
مرغ یخ زده از دستم افتاد روی پام. همون لحظه پام باد کرد و کبود شد.. به شدت درد میکنه و من میترسم که طوریش شده باشه...فردا هم از صبح تا غروب کلاس دارم...نمیدونم که چطور بشه.... امیدوارم که چیز خاصی نباشه... آخه چندروز قبلترش هم داشتم با آهو-همون همکارم که دیگه دوست شدیم- حرف میزدم که یه بارکی گوشی گنده ی مردونه اش از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 مهر 1395 16:37
دیدیم که هرسال این وقت از تعطیلات رو داریم یه حرکتی میزنیم که ناخودآگاه هرسال اوضاع جوری پیش میره که داریم این موقع تکرارش میکنیم. اون روز گفتیم بیا اینو رسمش کنیم اصلا. رسم هرساله ی عاشورا...خیلی هم خوبه :دی .................................................................................... کشف غذاهای جدید و طعم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهر 1395 23:49
یعنی جدنی دیگه همه دارن میرن توی کار کانال؟؟ همه ی دوستام رفتن که، نانا، عسل، ژوانا، مرمر...خب اکی ه البته، ولی من مثلا واسه هر پست نانا میخوام کلی براش بنویسم، یا مثلا عکسای عسل رو میخوام لایک کنم خب نمیشه که...اینجوری اکی هستین شما با ارتباط یه طرفه؟؟؟ آیکون غمگین همراه با قیافه ی سوالی!!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مهر 1395 00:00
قضیه از این قراره که وقت نمیشه اصلا :| کلاسام شروع شده و من تا بخوام یاد بگیرم که چطور کارم، و کارای خونه رو هندل کنم یکمی زمان میبره... یه وقتایی میام که به مارس بگم دلم برای ولو شدن توی اتاقم و آماده بودن غذا تنگ شده...با خودم میگم که خب اونم لابد دلش تنگ شده که همه ی پولش رو خرج خودش کنه، هیچ قسطی نداشته باشه، لازم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مهر 1395 00:36
احتمالا غلط تایپی داشته باشم. ولی حس ویرایش و باز خوانی نیست.... ............................................................................................................. اون شب هیچیه هیچی نتونسته بود برای لحظه ای منو اشکی یا بغض دار کنه...چقدم که خوشحال بودم که اوه داره عروسیم بی اشک و بغض به سر میرسه...تا که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهر 1395 15:25
به اندازه ی ده صفحه نوشته بودم !! همش پرید...:|||
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مهر 1395 16:23
فرداش بود، همه دیگه رفته بودن... داشتیم خونمون رو کشف میکردیم..چراغای پذیرایی رو تنظیم کردیم روی نوری که دوست داشتیم و به مود اون لحظه مون نزدیک بود...داشتیم لذت میبردیم از چیزی که ساختیم...داشتیم لذت میبردیم از اینکه مال ماست اینجا، و بالاخره هم خونه شدیم...موزیک رو روشن کردیم...و فک کنم تا نیمه های شب بود که رقصیدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهر 1395 17:09
سلام :) اول از همه، کامنتای مهربون و سراسر از محبتتون رو بدون جواب تایید میکنم چون واقعا مجال جواب دادن نیست. تک تکشون رو با عشق و لذت خوندم و از اونهمه مهربونی نسبت به مایی که نمیشناسید به وجد اومدم.... اشتباهات تایپی احتمالی رو ببخشید. با سرعت بالا و وقت کم اینجا نوشته شد......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهر 1395 14:03
از وسط یه عالمه شلوغی و هل کشیدن و نقل و تور, از وسط یه عالمه رقص و خنده و شادی و پایکوبی و بوق بوق, پرت شدم توی یه ارامش مطلق, توی یه خونه و سفید و پر نور و گرم, و منم تمااام چیزایی که متعلق به من و مارسه... دنیا دنیا از تبریکات قشنگتون تو پست قبل ممنونم.... مینویسم به زودی...قضیه ازین قراره که حجم نت خونمون خیلی کم...
-
آخرین پست از خونه ی بابا!
چهارشنبه 31 شهریور 1395 18:31
کامنتای پست قبل بی جواب تایید شد چون بشدت شلوغم, عذر میخوام... ................... خالیه خالی شد اتاقم... تکمیله تکمیل شد خونمون... منم و یه اتاق خالی و یه تخت بدون پتو الان! صدای همهمه ی شلوغی از پذیرایی میاد. منتظرم بیریت از راه برسه و خونمو نشونش بدم, این مدت عکسی ندادم بهش تا حضوری ببینه... وسایل مارس عزیزم رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 شهریور 1395 16:05
نمیدونم چند دفعه دیگه قراره تورو توی کت شلوار ببینم و گریه کنم تا برام عادی شه.... ............................................... با مردی ازدواج کنین که وقتی کت شلوار دامادیشو تنش کرد بغضی بشید!! ................................................. رنگ کرواتشو با اینکه خیلییی خاص شده بود و ترکیب فوق العاده ای با اون رنگ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 شهریور 1395 23:22
نانا توی کانالش نوشته بود که آدمای بدجنس و احمقی توی دنیا وجود دارن که باعث میشن یکی خیلی بد بنظر بیاد و بقیه ازش بدشون بیاد. و دنیا پر از ساده لوحاییه که اینجور آدمای بازیگر رو باور میکنن... دقیقا چیزی که حسش کردم. و خیلیا رو بخاطر این موضوع از دست دادم. که خب مهم نیست. چون بازم به قول نانا ارزشی نداره که آدم بخواد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 شهریور 1395 16:02
بیرون بودم، زنگ زدم بهش، گفت دارم میرم از پله ها بالا...گفتم همونطور که داری وارد میشی گوشیت هم دستت باشه باهام حرف بزن... پرده ها رو وصل کرده بودن و مارس ندیده بود..میدونستم وقتی ببینه هیجان زده میشه و میخواستم حالا که پیشش نیستم حداقل صداشو بشنوم... صدای چرخوندن کلید توی در، و بعد قدم هاش...یهویی طبق معمول زد زیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 شهریور 1395 02:00
توی تاریکی شب، بعد از کلی خستگی نوشتمش، غلط های تایپی احتمالی رو ببخشید... پستام طولانیه...ولی خب دیگه تا چند وقت دیگه فقط از این پستا میخونین...بعدش نت ندارم...احتمالا دیگه نشه اینقدر طولانی بنویسم...آخرین پستای طولانی میلوی خونه ی بابا رو بخونین :)...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1395 11:37
گفته بود میخواد منو ببره یه جای خفن که جا کفشی و یه سری خورده ریزای چوبی رو بگیریم... توی مسیر، انقده راهش قشنگ بود که من لبخندم شده بود. یهو منو نگاه کرده بود خندیده بود که نگاااااش کن چقدر خوشحاله..خندم گرفته بود. گفتم این فضا چقدر خوشگله... چی میخواستم دیگه اون لحظه..داشتم میرفتم خرید واسه خونمون اونم از یه مسیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1395 11:34
خانم پرسه خانم، من رمز شما رو ندارم که :| یه کامنتینگ باز بذار خب آخه دختر :| ....................................................................................................................... مایای وبلاگ وایت پچولی، امیدوارم هرجا هستی خوب باشی... خیلی وقته ازت بی خبرم......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریور 1395 15:34
وقتی تالار رو رزو کرده بودیم میگفتیم اوووه کو تا پنج ماه دیگه...الان اونقدری نزدیک شدیم به تاریخش که میشه روزشماری کرد... .................................................................. فرهنگ ساقدوش بودن توی ایران جا نیفتاده...واسه من البته ساقدوشام کارشون رو بلدن...ساقدوش اونی نیس که فقط یه لباس ست بپوشه بیاد توی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریور 1395 16:58
داشتن شیشه هامو واسم پر میکردن...بوی ادویه جات و فلفل و پودرهای مختلف پیچیده بود توی خونه...روبان های سفیدمو دراوردم...روی یکی دوتا از شیشه های سوگلیم که عاشقشونم پاپیون زدم... ................................................................ کابینتام محشر شدن....سرآخر به آقای کابینت ساز گفتم آقا شما خیلیییییی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 مرداد 1395 17:41
اون روزی با خودم تصمیم گرفتم که برخلاف آدمای دیگه و تصور قالب، یه عروس خسته از مشغله های قبل از عروسی نباشم..که صورت پژمرده و لاغر، و کلافه داشته باشم که همه هم معتقدن روزای قبل از عروسی همینطوریه و طبیعیه... دیدم هیچم طبیعی نیس...این روزا بهترین روزای منن، روزای من و مارس...مارسی که کلللللی خاطره رو پشت سر گذاشتیم،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مرداد 1395 15:08
برق نداشتیم این مدت. سیم ها رو لخت کرده بودن تا بعد از کار سقف، برن سراغ برقکاری...هالوژن ها و غیره رو انتخاب کرده بودیم و اومدن برامون وصل کردن..نور مخفی ها و بلاه بلاه بلاه... دیشب مارس گفت بیا میلو فقط ببین بالا رو...توی تاریکی... رفتم توو...به محض اینکه وارد شدم نفسم بند اومد...اونجا خونه ی فوق العاده ی ما بود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:31
من که هی میگم تند و تیز خرید میکنم، بابا هزاربرابره منه...جوری که بهم میگه من با تو خرید نمیام حوصلمو سر میبری!!!!!! بعد همیشه از وقتی یادم میاد مثلا واسه عید، چند دقیقه قبل از سال تحویل بابا با چندتا پلاستیک خرید لباس برای خودش میومد خونه و در عرض چند دقیقه خرید کرده بود...بعد اون عاشق رنگاست. مثلا اگه یه پیراهن زرد...
-
coming to talk about the night, "Golden" is not good enough
پنجشنبه 21 مرداد 1395 14:31
من در با کیفیت ترین حالت ممکن، بیست و شش ساله شدم... مارسِ من، محبوب قلبم، برام جوری تولد گرفت که منی که میتونم راحت احساسمو با کلمه ها تخلیه کنم دو روزه عاجزم تو گفتنش... یه شب رویایی، توی یه برج پنج ستاره، بالاترین طبقه ای که ممکن بود و توی شهر وجود داشت، جایی که کل شهر زیر پام بود، توی یه اتاق VIP اختصاصی تزیین شده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مرداد 1395 15:08
یه تیک گنده و مهم زده شد اونم قرارداد آتلیه بود... یعنی هیچی به اندازه ی این موضوع منو خوشحال نکرد...وقتی از آتلیه اومدیم بیرون من در تمام طول راه آسانسور تا برسیم به ماشین داشتم قر میدادم و مارس میخندید :دی خب خیلی گشته بودیم. همه جا یا خیلیییی گرون بودن یا اصن حرفه ای نبودن...مارس هم همیشه میگفت مهم نیس پولش، عکاسی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مرداد 1395 14:48
یه وقتایی بی نهایت بی حوصله میشم...هرچی ام دنبال دلیلش میگردم نمیتونم به چیز قاطعی برسم... اینجور وقتا مطمئنم هرکاری که کنم یا هرچی که بگم بعدش پشیمون میشم.... ..................................................................................... کلاسا تموم شد شنبه آخرین جلسه س. به جز اون کلاسه که تا اواسط شهریور طول...