خانه عناوین مطالب تماس با من

میلوی قرمز

میلوی قرمز

ابر برجسب

find-my-phone گوگل-ردیابی-گوشی ردیابی-گوشی-گم-شده گوشی-گم-شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • Dreams may come True!
  • [ بدون عنوان ]
  • از دوستایی که میشناسم هرکی رمز میخواد بگه :)
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1398 1
  • تیر 1398 1
  • خرداد 1398 1
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • دی 1397 2
  • آذر 1397 3
  • مهر 1397 1
  • خرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • فروردین 1397 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 4
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 2
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 9
  • آبان 1395 2
  • مهر 1395 10
  • شهریور 1395 9
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 14
  • خرداد 1395 23
  • اردیبهشت 1395 13
  • فروردین 1395 12
  • اسفند 1394 28
  • بهمن 1394 33
  • دی 1394 42
  • آذر 1394 54
  • آبان 1394 38
  • مهر 1394 25
  • شهریور 1394 24
  • مرداد 1394 17
  • تیر 1394 25
  • خرداد 1394 23
  • اردیبهشت 1393 1

جستجو


آمار : 307533 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 22 فروردین 1395 16:14
    درست توی اولین روز استارت زدن کارامون، راهمون کشیده شد به یه جاده خیلی خوشگل و فوق العاده... هوای عالی و درختای سبز خوشرنگ و تازه... باد میزد و شکوفه ها توی هوا معلق بودن. دستامو از پنجره اورده بودم بیرون و هوای تازه استشمام میکردم....آخرین روز تعطیلاتم به بهترین شکل گذشته بود... از وقتی تصمیم گرفتم که یه سری چیزا رو...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 20 فروردین 1395 13:55
    دیشب برای اولین بار، خانواده ی مارس رو برای شام دعوت کرده بودیم... شب خوبی بود علیرغم اینکه چندتاییشون نتونسته بودن بیان... این وسط من مدام در حال پذیرایی بودم و زیاد نشد که وقت بگذرونم باهاشون... ولی خب بیشتر خواهر بزرگه حرف میزدم... لابه لای حرفاش بهم گفت که فلان آرایشگاه- همونی که خودم هم مد نظرم بود- رو میخوای...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 18 فروردین 1395 16:03
    چندوقتی بود که فکر میکردم راجع به این موضوع... چیزایی رو فهمیدم از خودم که خب شاید از نظر بقیه یا تعداد کمی خوب باشه ولی دیدم که داره من رو، یعنی ته مغزم رو عذاب میده و باعث میشه احساس رضایت همیشگی رو نداشته باشم... من فهمیدم که من معتاد شدم به کار! یعنی واژه ی workaholic در موردم صدق میکنه.. و این چیزیه که کم و بیش...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 16 فروردین 1395 14:27
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 11 فروردین 1395 16:03
    long time no see !! دلم برای وبلاگم و نوشتن تنگ شده بود! هیچ فکر نمی کردم روزی بیاد که نزدیک دو هفته بگذره و من حتی به مدیریت وبلاگم هم سر نزنم! باورم نمیشه تعطیلاتم داره تموم میشه! باز خوشحالم که یه هفته بعد از عید هم آفم! ولی خب کافی نیست آخه! اتفاقای خیلی زیادی افتاده! تمام مدت توی ذهنم پست می نوشتم ولی خب دسترسی...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 3 فروردین 1395 23:42
    فکر می کنید چی؟ بالاخره سهم سفر نوروزی من هم به دستم رسید! آنهم توی روزهایی که عاشقشان هستم! من و مارس عزیزم راهی دومین سفر متاهلی مان میشویم! چراغ خانه ام را روشن نگه دارید! تا بعد :) ................................... کامنتهای پست قبل بخاطر یه شکل و یه محتوا بودن, بی جواب تایید شدن, با اینحال متشکرم از تبریکای...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 1 فروردین 1395 00:28
    باورم نمیشه الان که دارم مینویسم 90 درصد کارای لیستمو انجام دادم! امروز به محض اینکه چشامو باز کردم تا همین الانه الان داشتم دوندگی میکردم! خب کل دیروزتا عصر رو نشستم فیلم دیدم و هیچ کاری نکردم تا برم مهمونی ! فک میکردم که امروز انجامشون میدم. دادم ولی الان از کمردرد نمیتونم درست بشینم! باورترم نمیشه که فقط هفت ساعت و...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 21:13
    همین الان که دارم می نویسم، از خرید برگشتیم. چراغ اتاقم خاموشه و مارس خوابیده!هر از گاهی دستمو میگیره و نوازش کوتاهی برقرار میشه! لباسای مورد علاقمو خریدم! یکمیش مونده که ترجیح میدم صبح خرید کنم... مارس از بیرون و شلوغی و خرید خوشش نمیاد! اینو البته نگفته ولی من فهمیدم. اون آدمی نیس که خوشش بیاد تو بیرون و بین مغازه...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 15:20
    پریشب تا دیروقت نشستم و کارای فصل جدید و جدول بندی دیتام رو انجام دادم.. فک کنم تا ساعت سه نشسته بودم پاش. از صبحش شروع کرده بودم بی وقفه و خب البته وسطاش هم میومدم سر میزدم و پستای قبلی رو میذاشتم... بعد دیگه وقتی تموم شد، خیالم راحت شد و رفتم خوابیدم... صبحش که دیروز باشه زودتر بیدار شدم. کمد تکونی و اتاق تکونی...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 25 اسفند 1394 22:59
    از صبح نشستم پای تزم. تکمیلش میکنم و هر یه ربع یه بار هم محض استراحت به نت سرکشی میکنم! این وسط مسطا هم هی فکرای مختلف میاد به ذهنم! دارم فکر میکنم من چرا همیشه نگران پول خرج کردنم؟ من همیشه با اینکه لیست می نویسم با اینکه الویت بندی دارم با اینکه سعی میکنم چیزای ضروری بگیرم ولی اغلب پولم خرج چیزای ریز میشه تا چیزای...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 25 اسفند 1394 14:20
    کلی کار عقب افتاده دارم! هنوز اتاقمو نتکوندم!!! کمد دیواریم و کشوی لباسهام و کفشامو مرتب نکردم. هیچ ایده ای برای سفره هفت سین ندارم و هیچی نخریدم براش... داده های جدید پایان نامم رو جدول بندی نکردم برای تحلیل آماری جدید... لباس نخریدم هیچیه هیچی... امسال برخلاف سالهای گذشته عاشق خرید لباس نو شدم واسه عید! دلم میخواد...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 اسفند 1394 15:37
    This is Red Milo! she's very happy! she writes about her love every single second! she knows nobody cares but she keeps writing about him! she does what ever she wants and she gives a shit and F**K finger (like in the picture, the left hand!) to anybody who hates her! Red Milo is an easy-going girl! be like Red Milo!
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 اسفند 1394 14:02
    بابا از این پست های جمع بندی آخرسالی و عکسای گلچین شده نذااااارید از الان زودهههه هنوز یه هفته مونده منو هول نکنین بابا اه! :)))
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 اسفند 1394 12:47
    امروز بالاخره بعد از دو روز و نصفی برگشتم خونه! دو روز از تعطیلاتم جوری گذشت که اصلا حتی یه درصدم احتمالش رو نمیدادم! مارس عزیزم به شدت مریض شده بود... شهری که آخرین بار رفته بود ماموریت آب و هوای خشک و بدی داشت... وقتی اومد خیلی حالش بد شده بود... طوریکه اونی که دکتر نمیاد دوبار بردمش دکتر... هر ساعت تبش رو چک میکردم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 21 اسفند 1394 16:48
    درست یک ساعته که تعطیلاتم شروع شد :) کارامو انجام دادم، لیستمو مرتب کردم، نمره ها رو وارد سایت کردم...و تموم شد... امشب واسه خودم مهمونی میگیرم توی اتاق خودم و تنهایی :) شیرینی میخرم، سوپر چیپس و سس گلوریا، و آب آلبالو... امشب نقاشی میکنم یا شایدم فقط خوراکیامو خوردم و موزیک گوش دادم! سه قسمت از سریال mistresses رو...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 21 اسفند 1394 16:27
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 12:38
    خوندنه خبر ازدواج ورونیک دوست داشتنی بهترین خبر امروز بود!! انقد هیجان زده ام که ازش اجازه هم نگرفتم که میتونم دربارش بنویسم یا نه! وای ورون... بی شک لایق بهترین لحظات خوبی تو...من از اینجا هم بهت تبریک میگم...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 11:33
    همیشه از بالرین ها خوشم میومده... یه جور بی خیالی و پروازی خاصی توی زندگیشون دارن... بیریتنی و من اون وقتا که هم خونه بودیم یه مدت کلاس باله رفتیم... یکی از بهترین تجربه هامون بود... .................................................................................. گفتم در خودت اینو میبینی که بتونی انجام بدی؟ میتونی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 19 اسفند 1394 15:17
    عزیزم رفته ماموریت... صبح که ماشین اومده بود دنبالش تا ببرش فرودگاه تو بغلم محکم گرفته بودمش. یقه ی کتش که مورد علاقمه رو صاف کردم و گفتم مواظب خودت باش مهندس من... کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه برمیگرده ولی همش فکر میکنم اینایی که هیییی باید از هم خدافظی کنن چه حالی دارن؟ عادت میکنن؟ آدما چطوری به خدافظی از عشقشون...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 17 اسفند 1394 22:49
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 17 اسفند 1394 17:23
    بابا یه آدم عجولیه.. یه آدم خیلی خیلی عجول و پرشتاب. توی همه ی کارا و رفتاراش این عجول وبدن هم به وضوووووح دیده میشه و همه میفهمن... مثلا وقتی میاد خونه بلند بلند میگه زود باشید غذا رو بیارید، بدویید... چندبار تکرار میکنه! یا مثلا اگه یه چیزی بخواد میگه میلو بدو اونو بیار، بدو زود باش.. و من تا برم اون چیز رو بیارم و...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 17 اسفند 1394 17:14
    اسم یکی از شاگردام نیک نازِ! خیلی اسم قشنگیه! دوست دارم اسمشو!
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 17 اسفند 1394 14:04
    پیشاپیش بخاطر طولانی بودنش عذر میخوام :) هفته ی آخره کاریمه. از شنبه اش سعی کردم با انرژی و حال خیلیییی خوب شروعش کنم... مسببش هم البته عصر جمعه ی عالی ای بود که مارس عزیزم واسم ساخت... وسط یه عالمه کاغذ و پروژه بودم که اومد پیشم... اصلا فرصت نمی کردم جواب سوالاشو بدم...حتی نت گوشیمو هم خاموش کرده بودم.. یه عالمه دیگه...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 14 اسفند 1394 12:21
    اون روز داشتم یکی از پیج های مربوط به گیم آو ترونز رو نگاه میکرم، وقتی رسیدم به عکس رَمسی، زیر عکسه نوشتم : this guy makes me feel pain ! دقیقا هم همینطوره، تک تک شخصیت های فیلم دقیقا همون حسی که نویسنده میخواسته رو منتقل میکنن، اونقدر عمیق که منه نوعی با دیدن عکس اون آدم درد رو توی وجودم حس میکنم!! فک میکنم چقددددددر...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 19:51
    دیروز واسه من یه روز اشک داره خوب بود!! اونقدر خوب که من تا شب لبخندم پاک نمیشد... جلسه ی دوم آموزشی توی اون یکی ساختمونه بود... یکی از مسئولین رو فرستاده بودن که بیاد کارم رو بررسی کنه... در حین انجامش ازم سوال میپرسید، و من براش حرف میزدم...یه مرد فوق العاده با شخصیت و با ابهت... بعد وقتی حرفام تموم شد، چیزی رخ داد...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 اسفند 1394 21:10
    دخترک چشم سیاه باید انشا مینوشته راجع به شجاعت... نوشته چرا از حسین فهمیده بنویسم یا از شهید باهنر؟ راه دور نمیرم! از پدرم می نویسم! پدر من شجاع است و ما میتوانیم به او تکیه کنیم البته گاهی هم اخلاق تندی دارد!! خودش به این نتیجه رسیده که بابا شجاعه... ماها کلا عادت نداریم اخلاقای دیگران رو با صدای بلند جلوی بقیه تحلیل...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 اسفند 1394 20:33
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 اسفند 1394 20:26
    دیروز وقتی رفته بودم برای قسمت بعدی پایان نامم، با دو نفر فوق العاده آشنا شدم! دوتا آدمی که اگه این راهو انتخاب نمی کردم هرگز نمیدیدمشون... کارم واسه کارکنای اون محیط جالبه، اغلب تا وقتم تموم میشه و میشینم تا باز نوبتم بشه میان دورم جمع میشن و ازم میخوان که براشون توضیح بدم دارم چیکار میکنم... ولی خب بخاطر یه سری...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 9 اسفند 1394 23:56
    تو اینستام نوشتم تازه امروز فهمیدم وقتی بهم میگفتن داری یه کار سخت رو شروع میکنی یعنی چی... امروز من به معنای واقعی خسته شده بودم... دروغ چرا! وسط کار اصلا میخواستم ول کنم همه چیو... من دارم توی دوتا جای مختلف کار پایان نامه رو پیش میبرم... محل اول فوق العاده خوب و فانه و کارکنانش همکاری میکنن... اما محل دوم نه...هر...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 8 اسفند 1394 22:59
  • 437
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • صفحه 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 15