-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اسفند 1394 12:39
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اسفند 1394 12:30
دیروز روزی بود که پر از حس های متفاوت توش بود! هم حس سرخوشی داشت، هم حس تعجب، هم تجربه ی یه چیز جدید، هم عشق زیاد و هم نفرت و گریه! دیروز برای اولین بار رفتم و جلسه ی اول پایان نامم رو پیش بردم... کارکنان اون محیط فوق العاده گرم و صمیمی و حامی بودن.. انتظارش رو نداشتم.. بی نهایت باهام همکاری کردن و تجربه ی روز اول رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفند 1394 23:22
اونجاش که تیریون با استیصال به سر جوراه میگه: Im a person who drinks, a person who drinks always needs to drink! من غشششش کردم از خنده.. :)))) lolllll بهترین و دوست داشتنی ترین کاراکتره... تموم شد پنج تا سیزنش, فوق العاده بود, فوقققق العاده...منتظر سیزن شیشم :(((
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 اسفند 1394 15:13
امروز صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. خودم این تایم انداخته بودم. با خودم فکر کرده بودم که من صبح ها تا مجبور نباشم بیدار نمیشم، و خب وقتی شاگرد خصوصی دارم مجبورم که بیدار شم.. و وقتی میره دیگه تایم یه جوریه که واسه خوابیدن خوب نیس، در نتیجه به کارای عقب افتادم میرسم و حسابی میفتم جلو.. مثلا امروز اتاقمو مرتب کردم و یه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفند 1394 15:17
این چند وقت اخیر همش درحال آزمون خطای خودمم. همش سعی میکنم خودمو بیشتر بشناسم... سعی میکنم یه جاهایی مچ خودمو بگیرم و یا اینکه یه عادتی که دارم رو بشناسم و ببینم میتونم انجامش ندم؟ من پریروز نزدیک بود یه کاری رو انجام بدم که همیشه توی اون موقعیت انجامش میدم. ری اکشن طبیعی و همیشگیم بود... ولی وسطای انجام دادنش به خودم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمن 1394 14:59
یکمی که حالم بهتر شد، توی همون حالت درازکش، چشمم توی کتابخونه اش چرخید، چندتایی از کتاباشو از دور اسمشون رو خوندم، کتاب های شعر بودن... گفتم مارس تو که شعر میخوندی آیا شعر هم می سرودی؟؟ گفت آره! با تعجب نیم خیز شدم گفتم اره؟؟؟؟؟؟ گفت آره عزیزم!! با اشتیاق و هول گفتم کوووو؟؟؟ چرا بهم نگفته بودیییی؟؟؟؟؟ من یادمه اولین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمن 1394 14:58
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمن 1394 22:24
یه پست غذایی! دیروز وسط راه برگشتنی، یه جا نگه داشتم که غذا بخورم...اونقدر گرسنه بودم و خسته که فکر نمی کردم ممکنه جای خوبتری پیدا کنم! اولین رستورانی که توی جاده دیدم و البته ظاهرش هم کمی موجه بودنگه داشتم! خب دیروز من یه چیزی رو تجربه کردم که خیلی خوب بود!! اونم اینکه حتی وقتی آخرین قاشق برنجمو داشتم میخوردم هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمن 1394 19:46
امروز رفتم شهر دانشگاه تا ترم جدید رو تمدید کنم...معاون اموزشی که داشت امضای آخر رو میزد گفت "بابا جون" کار سختیو شروع کردی,ولی ارزششو داره, خستت میکنه, میتونی دووم بیاری؟ گفتم من یا تصمیم نمی گیرم یا بگیرم دیگه تمومه. گفت امضا کنم پس؟ گفتم بله... ................ تجربه ی جدید و فوق العاده ای میشه, چون با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمن 1394 23:46
شنبه ها رو دوست ندارم اصلا! شلوغ ترین روز کاریمه و خیلی خستم میکنه.... با اینحال تایم آخر که میرم سمت فروشگاه مارس و اونجا کلاس دارم، بعدش که کارم تموم میشه، اونجایی که ماشینمو پارک میکنم یه کوچه ی تاریک و خلوته... مارس میاد اونجا وایمسته تا من بیام و سوار بشم و برم! اونجا چند دقیقه ای هم رو میبینیم... اونجا که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمن 1394 16:47
تصمیمی که گرفتم یه چیز خرکی بود! می ترسیدم با بقیه مخصوصا استاد راهنمام درمیون بذارم...ولی خب منی که اونهمه بدو بدو کردم، توی لحظه ی آخر یه تصمیمی گرفتم که یه ماه قبل اصلا احتمالش رو نمیدادم! قضیه اینطوری شد که میخوام با یه تعداد شرکت کننده ی خیلی بیشتر که تازگیا پیداشون کردم پایان نامه رو اجام بدم! وقتی کار آماریش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمن 1394 20:30
نووووووش جونت عزیزم! اینکه چیزی نیست بیشتر از اینم میدم بخوری!! عشقممم! انقد که خوبی تو آخه قربووونت برمممم... با بودنت زندگیم خیلیییی راحت تر شده، واسه همینم حواسم بهت هست عزیزممممم!!! مکالمه ی من با ماشینم بعد از در اومدن از پمپ بنزین! :|...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 14:35
وقتی یه آدم بیشعوره، و احترام گذاشتن رو بلد نیست نمیتونه ازاطرافیانش و یا حتی بچه هاش انتظار داشته باشه بهش احترام بذارن! و اگه احترامی دید باید ته دلش بدونه که اونا شعورشون بالاست و دارن بهش لطف میکنن!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 بهمن 1394 11:24
این تفاوت هایی که با هم داریم...این تفاوت های فاحشی که با هم داریم..اینجوریه که من پر از جیغ و صدام کنارش، چه تو خوشحالی چه توی ناراحتی...ولی اون ساکته، بی تفاوته، خونسرده، یه نگاه نصفه میندازه از بغل صورتش، چشاش اون دور دورا خیره شده، دستاش زیر سرش حلقه شده، من بال بال میزنم وقتی یه چیز رو تعریف میکنم، اون ولی دراز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمن 1394 22:44
رشته ی من با مارس زمین تا آسمون فرقشه... هیچ زمینه ی مشترکی با هم نداریم.. چندماه پیش وقتی توی یه قسمت از کارم گیر کرده بودم، مارس گفت شاید فلان ارگان و اطلاعاتش و فلان سایت به دردت بخوره.. توی فروشگاهش بودم، سریع لپ تاپ رو باز کرد و سرچ، برام توضیح میداد چی به چیه و میتونم کتابای مختلف توی این زمینه رو بخونم... برام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 بهمن 1394 17:09
یه بار، وقتی داشته از شهر دانشگاهش با اتوبوس برمیگشته، تصادف شدیدی میکنن، در حدی که آدم بغل دستیش فوت میکنه و خودش شدیدا آسیب میبینه و توی تنش پر از خورده شیشه میشه و یه سری از جاهای بدنش بدجوری پاره میشه و بخیه میزنن و هنوز جاشون هست... خورده شیشه هایی که توی دستش رفته و پر از جای زخمای اون تصادفه هنوز..با گذشت بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمن 1394 17:02
تقویم رو که نگاه میکنم، مثل همیشه پر میشم از خوشحالی که بهار نزدیکه...من مثل یه درخت مرده و بی جون میشم توی شیش ماه دوم سال... هرچقدرم بهم میوه بچسبونن و برگ آویزون کنن میدونم که دروغه و مال خودم نیس، نمیتونم از ته دلم خوشحال و سبز باشم! از خوشحالی توی جام غلت میزنم از فکر اومدنه بهار و عید...بوی خوووووب عید میپیچه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمن 1394 14:16
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 بهمن 1394 14:04
شاگردم، همون که گفته بود بی افش دستشو پیچونده، دیروز، قبل از کلاس که داشتم میرفتم توو، اومد با گریه ی شدید و هق هق، بلند بلند گریه میکرد میگفت تیچر بذار برم الان میام! من شاک شده بودم، میگفتم چی شده؟؟ میگفت تیچر توروخدا بذار برم مامانم میکشه منو، میرم سریع میام.. گریه میکرداااا! میگفتم خب نمیتونم آخه بذارم بری...داشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 بهمن 1394 18:33
شالگردنش پیشم جا مونده... دلم نمیاد بهش برگردونم... خودم میندازمش, بوش میپیچه تو دماغم, تا برسم سرکلاسم بوش با منه, انرژی میگیرم و کارمو شروع میکنم! ........................................................ چقد غم انگیزه بعضی از قسمتای game of thrones, شاید فیلم باشه ولی مهم اینه که این اتفاقا افتاده, همونقدر راحت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1394 22:10
عمیقا معتقدم هیچکی جز مارس نمیتونست اینهمه لوس بازیای منو تحمل کنه...بله، من پتانسیل لوس بودنو داشتم که خودم قسم میخورم تا قبل از مارس ازش بی خبر بودم! البته نه یه لوس بی منطق و غیرقابل تحمل... عمیقا معتقدم هیچکی مثل مارس نمیتونست به تموم حس های کودکانه ی من پر و بال بده و تماااام ایده های منو هرچقدرم ساده و بچه گانه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1394 22:04
هنوزم وقتی توی آموزشگاه میبینمش که یهویی به هم برخورد میکنیم، یا اون داره توی لابی قدم میزنه تا کلاسش شروع شه و من یهو میرسم قلبم میریزه...هنوزم با دیدنش به صورت اتفاقی قلبم از جا کنده میشه و پرت میشم به تموم اون روزای خوب پرهیجان و پرحرارت که با دیدنش هزارجور حس مختلف سرازیر میشد توی قلبم و نمیدونستم چطور باید با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1394 17:26
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1394 17:25
این روزامو دوست ندارم..وقتایی که کارم میفته توی گیر و گور...میدونم همیشه این دوماه آخر سال از این بدو بدوها هست...کاش تموم شه و یه نفس راحت بکشم... اتاقم حتی نمیتونم توش درست راه برم، بس که کاغذا و تستای پایان نامهه ولو هست، اونقدر حساس شده وضعیتش که یه کاغذ رو این ور اون ور کنم گیج میشم، ترجیح میدم همینطوری باشه تا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمن 1394 19:26
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 بهمن 1394 16:42
مارس میگه بافته رو بپوش برو توی مغازهه به فروشنده هاش زبون درازی کن بگو اونی که گفتین لباسه رو رو هوا زده بود شوهرم بودش، این برازنده ی من بوده فقط، فکر میکنین شوهرم میذاشت بره تو تن یکی دیگه؟؟؟ غش میکنم از خنده...حس همسر یه شوالیه بودن بهم دست میده ^_^ امروز میبینمش توی آموزشگاه، میخوام که وقتی از دور میاد عشقمو با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 بهمن 1394 12:05
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 بهمن 1394 12:03
جمعه یه تایم کوچیک پیدا کرده بودیم که بریم بیرون...گفتم بریم یکم مغازه ها رو ببینیم و پیاده روی کنیم... وسط دیدن مغازه ها از یه بافت خیلی خوشم اومده بود...ولی چون مارس باهام بود روم نشده بود بخرمش..خب بله من هنوزم روم نمیشه وقتی باهاشم چیزی بخرم که اون پولشو بده یا همچین چیزایی... و میدونم که اشتباس... از مغازه که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 بهمن 1394 20:44
خواهر کوچیکه دیشب بهم میگفت ما کلا خانوادگی یا از یه چیز خوشمون نمیاد یا اگه هم بیاد اصن نمیتونیم دیگه دل بکنیم.... ................................................................ نتونسته بودم برم پیشش، خودش رفته بود واسم آیس پک خریده بود که میدونه عاشقشم...با طعم های جدید البته، که خواسته چیزای جدید رو تیست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمن 1394 14:10
تا قبل از مارس دیدگاهم به زندگیم و اهدافم زمین تا آسمون یه چیز دیگه بود... اون روزا با خودم فکر میکردم ازواج؟؟ مسخره ترین آپشنیه که کسی انتخابش میکنه... زندگی با یه آدم برای همیشه؟ اصلا در مخیلم نمیگنجید! حرف زدن راجع به وسایل خونه و ظرف و ظروف؟ خنده دار ترین چیزیه که بخواد وقتمو بگیره! نه از دیدگاه اون زمانم ناراضی...