-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 دی 1394 17:41
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 دی 1394 11:18
گروه تلگرام خانواده ی مارس رو همش چک میکنم چون پسر خواهر بزرگه معمولا از پروازاش عکس و فیلم میفرسته... عاشق وقتایی ام که موقع تیک آف فیلم میگیره و طی چند دقیقه صفحه ی مانیتور پر میشه از ابرای گوله گوله :) دوست دارم فیلماشو با بیریتنی شر کنم ولی میدونم یاد یه چیزایی میفته که حالشو خراب میکنه... چطور میشه که بین هزاران...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 دی 1394 11:08
نشد این هفته ام بیاد بیریتنی, گیر یه همکار بی مسؤلیت افتاده که مجبوره خودش تنهایی کاراشو انجام بده. منم فس شدم در نتیجه بیخیال new year و کوکی و آیسینگای رنگارنگ شدم با اینحال تو همون حالت فسی خاله زیبا زنگ زد گفت جشن هفته ی پیش که کنسل شد رو انداخته این هفته و باز دعوتمون کرد و خب این به اون در! بازم لباس پشمی رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 دی 1394 01:00
دلم میخواد واسه عکسامون خودم آلبوم درست کنم... یه فکرایی به ذهنم زده ولی نمیدونم خوب میشه یا نه! نمیدونم چه کاریه که دوست دارم همه چیو خودم درست کنم و با چیزای آماده ی بیرون مشکل دارم! با اینکه به لحاظ تنوع و زیبایی و همه چی صددرصد عالی تره ولی دوست دارم کار دست خودم باشه... فک کنم چندتا مقوای کاغذی رنگی بگیرم، یا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دی 1394 17:30
دو ساعتی با بیریتنی حرف زدم... پر بودم از حس های منفی...پر بودم از بغض و گریه... بهش گفتم فعلا دستت بنده باشه بعدا حرف میزنیم... گفته نه میشنوم.. کلی حرف زدیم، آنالیز کردیم، آخره آخره همه ی حرفا بریت با همین تاکید روی حروف کشدار واسم نوشت: یه چیزیو بهت میگم همیشششششششه توی ذهنت باشه، من دیگه از کی هست که با توام و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 18:10
دفتر تکستاشو اوردم... یه مدتی اون اوایل بخاطر مسائل امنیتی که نمیشد تکستاشو نگه دارم و پاکشون میکردم قبلش واردش میکردم توی یه دفتر... داشتم میخوندمش... یه بار همون دو سه هفته ی اول بهم گفته بود نمیدونم چرا یکمی کلافه و عصبی ام.. بهش گفته بودم برو توی بالکن هوا بخور، و بعدش بیا برام هرچی که توی ذهنت هست و فکرتو مشغل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 16:57
گاهی دوست دارم مثلا پنجاه سال قبل به دنیا اومده بودم، گاهی هم میخوام که کاش میشد صدسال دیگه به دنیا میومدم! حیف که هیچ کدوم شدنی نیس ولی واسه هرجفتش یه عالمه رویا داشتم توی ذهنم و گاهی توی خلوتم بهشون فکر میکنم و تصویر سازی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 02:06
نمیدونم اوضاع چطور پیش بره.. ولی فکر میکنم همه چی بستگی به رفتار خود آدم داره.. تازگیا دارم کم کم عاشق داداش دومی هم میشم! اوایل حس خاصی بهش نداشتم خصوصا که هزاربرابره مارس جدی بود! حتی گاهی که باهاش سلام علیک میکردم یهو میدیدم که اصلا سرمو بالا نیوردم بس که باهاش معذب بودم!!! تا اینکه اون شب مارو دعوت کردن خونش و اون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 01:33
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 01:14
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 دی 1394 13:54
یه جایی از خونه هست، یه جایی بین راهروی پذیرایی و آشپزخونه، یه تیکه از زمینش انگاری لوله ی آب گرم رد شده یا چی نمیدونم، ولی اون قسمت خیلی گرمه! با اینکه کف سرامیکه ولی اون یه تیکه خیلی خیلی گرمه. تازگیا پیداش کردم! چند شبه یعنی... و وقتایی که شبا اتاقم بی نهایت سرد میشه و نمیتونم تحملش کنم بند و بساطمو جمع میکنم میام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دی 1394 22:19
میدونستم حرف زدن با مارس بهم دل و جرات میده و شهامت... میدونستم باید باهاش حرف بزنم راجع به اون موضوع.. ولی همیشه فکر میکردم که خب لازم نیس اونو درگیر یه سری چیزا کنم... امروز منو برد بیرون و ضمن اینکه یه بستنی قیفی خیلی گنده بهم داد یه گوشه پارک کرد و گفت که برام حرف بزن... تقریبا دو ساعتی براش حرف زدم... برام فقط یه...
-
خصوصی
جمعه 4 دی 1394 21:29
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دی 1394 15:47
گیج بودم, سرم سنگین بود, چشامو باز کردم ساعت پنج بود, سه ساعتی خوابیده بودیم. دل و رودم داشت میومد بالا. چه یه پیک چه یه بطری, آخرش همینه... بلند شدم که برم دستشویی اونم بیدار شده باهام. تو خواب و بیداری همراهیم کرده و آبلیمو واسم اورده... مردی که تو درانک بودن همراهم میمونه و از خواب بیدار میشه و مواظبمه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دی 1394 13:48
دیشب تو مهمونی با پسر خودم تیک میزدم و اونم از دور داشت سعی میکرد مخمو بزنه دوباره!!! ................................... سوال تکراری و دیگه کم کم حال بهم زن این روزام: تا حالا کسی بهت گفته شبیه ترانه علیدوستی تو شهرزادی؟!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 22:21
دارم فکر میکنم مثل دوسال پیش براش تقویم درست کنم باز... و سال بعد یه تقویم با عکسای خودمون توی فصلای مختلف، و توش رو پر کنم از مناسبتای مخصوص خودمون.. منتظر عید و فلان نباشیم واسه شادی کردن، مثل همون تقویم روزای خوشحال کننده ی لبخند دارمون رو با هایلایت نشون بدم و زیرش بنویسم که امروز جشنه به این مناسبت! ما حتی تاریخ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 22:17
باید فردا زودتر پاشم. لباسامو از توی کاور و کمد دربیارم دونه دونه عکس بگیرم بفرستم برای بیریتنی تا بهم بگه کدوم بهتره واسه جشن.. ناخنامو تازگیا از ته ته ته کوتاه کردم. جدیدا این کار افتاده توی مغزم که وقتی ناخنم از یه حدی بلندتر میشه یهو میرم ناخن گیرو برمیدارم و از ته ته کوتاشون میکنم! شاید از دوم دبیرستان تا حالا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 15:51
یه وقتایی هم خسته ست. بی حوصله و کلافه ست. لباساش رو با کلافگی از تنش درمیاره و پرت میکنه یه کنار میره زیر پتو و از اون زیر میگه لطفا چراغو خاموش کن. صبحش هم با کلافگی بیدار میشه و نمیذاره بدرقه اش کنم یا بهش صبحانه بدم، سریع از خونه میزنه بیرون... خودمو میذارم جاش، از پنج صبح هرروز بیدار شدن و رفتن به شرکت، پشت میز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 15:51
ازم خواستن استخدام مدرسای جدید و مصاحبه باهاشون رو هم انجام بدم چون جز وظایف اصلی سوپروایزریه! من هیچ ایده ای برای مصاحبه ندارم ولی دارم فکر میکنم نمیخوام مثل همه بپرسم خب از خودت بگو برای چی تدریس رو انتخاب کردی... میخوام بگم توی فلان شرایط رفتارت چطوریه؟ توی فلان موقعیت که شاگرد همچین حرفی میزنه عکس العملت چیه؟ بعد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 دی 1394 03:01
سی آذر نود و چهار...یلدای اولین سال متاهلی... بهترین شب یلدای عمرم بود و ممنونم از دنیا, که خوبی ها رو ازم دریغ نمیکنه... پارسال هیچ مطمین نبودم از رابطم که چی میشه, ولی عمیقا میخواستم سال بعدش بتونم بی هیچ دغدغه ای کنار مارس عزیزم باشم... ممنونم ازت دنیا که خواسته هامو سریعا اجابت میکنی :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 13:50
شبیه دیگران بودن یا تقلید کردن چیزیه که باید اون آدم اونقدر خوب و پرفکت باشه که بشه این کارو کرد ازش. من خودم همیشه الگوم آدمای مهم و پرفکتی بودن که خودشون زندگیشون رو ساختن روی پای خودشون, اونا ارزش مرجع شدن رو دارن, کسایی که میتونن با ایده ی شخصی و اراده ی خودشون یه چیزی رو داشته باشن.. من عاشق این آدمام :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 12:15
وقتی کسی میاد میگه فلانی با توست, توام سعی میکنی بری بپرسی ازش با من بودی یا نه؟ نبودی؟ اکی اینهمه سر صدا نداره, به اونایی که میان میگن و خبرچینی میکنن بگو ساکت باشن پس! وگرنه که یه ماهه من چشمم هم به شماها نیفتاده از کجا میخواستم بفهمم چی به چیه, ول کن ماجرا هم نیستین... تو تموم به قول شما اون طومارا یه کلمه ی توهین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 09:54
خاله زیبا گفت بعدشم برو مجیدیه, اونجا هم بهتون خوش میگذره و با اصالت تر از میرزای شیرازیه!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذر 1394 01:20
کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی رو بخاطر مشغله ی زیاد نشد کامل بخونم. این روزا که یکی از آموزشگاهام تموم شده باز رفتم سراغش.. یه جاهاییش واقعا حرف منه.. مارس گفت زیر اونایی که برام مهم تره خط بکشم تا بعدا اونم بخونه... ما بلدیم با هم حرف بزنیم، بلدیم بگیم کجا چی ناراحتمون کرد و دفعه ی بعد تکرارش نکنیم، ولی گاهی فکر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذر 1394 23:58
خاله زیبا هم آخر هفته تولد گرفته واسه خودش و فقط هم پسر و دخترا رو دعوت کرده بعد از سی سال این اولین باره خاله زیبا همچین حرکتی میزنه :| الان من کدوم جشن رو برم؟؟ :| چرا اینطوری میشه همیشه؟؟ :||
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1394 23:54
فکرشو کن! توی یه روز بهت خبر از دو جا میرسه که میتونی دو تا پنجشنبه ی بعدیت رو یه فان اساسی داشته باشی.... خواهر سومی زنگ زده که تولد سوپرایزی واسه شوهرش گرفته، و فقط هم دوستاشون هستن، مارو هم دعوت کرده! این دومین مهمونی من و مارسه بعد از عروسی صبا.. میدونم که خیلی خوش میگذره میدونم که خیلی فان خواهیم داشت... نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آذر 1394 13:24
دوست بابا یه دختر 13 ساله داره، و بعد از اون بخاطر مشکلات جسمی خانومش دیگه نتونستن بچه داشته باشن.. بعد وضع مالیشونم خیلی اکی ه.. دو سالی بود که دوندگی میکردن تا از پرورشگاه بچه بگیرن که بالاخره موفق شدن.. دیشب رفته بودیم بچه رو ببینیم... یه دختر بچه ی سه ساله ی فوق العاده ناز و باهوش و زرنگ و خوش خنده که از لحاظ...
-
phase 2
شنبه 28 آذر 1394 01:25
موقع خواب هی برنامه هامو مرور میکنم، توی ذهنم لیست می نویسم که یادم نره قرار بود چیکارا کنم! راستی از اون بادکنک گنده عددی ها، کل اینجا رو گشتم نداشتن، آخرین مغازه ای که رفتم سایز کوچیکش رو داشت، انقد خوشحال شدم که نیشم مدام موقع خریدنش باز بود، خانومه که پشت کانتر بود فهمید گفت چقد ذوق زده ای...با خنده گفتم...
-
Phase 1
جمعه 27 آذر 1394 18:42
وقتی هی میگفتم چند مین صبر کن من الان میام، و میدوییدم میرفتم سراغ خریدام و بعدش مغازه ی بعدی، مغازه ی بعدی، آخرش خندیدم گفتم تا حالا کیو دیدی که با کسی که تولدشه بره بیرون و توی تدارک تولدش باشه و خود اون آدم متولد شده هم هی باید اینو ببره این ور اون ور و اصلا هم هیچ سوالی نکنه؟؟ خندیده گفته از دست تو میلو......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذر 1394 17:58
بعد وقتی ریکوئست میفرستین توی اینستا، اینجا اول یه ندا بهم بدید یا خودتون رو معرفی کنین! وقتی روزانه با چندین تا درخواست مواجه میشم همه رو توی حالت تعلیق نگه میدارم میام وبلاگم ببینم اینجا خودتون رو معرفی کردین یا نه، و وقتی میبینم خبری نیس اون ریکوئست رو اکسپت نمیکنم!