خانه عناوین مطالب تماس با من

میلوی قرمز

میلوی قرمز

ابر برجسب

find-my-phone گوگل-ردیابی-گوشی ردیابی-گوشی-گم-شده گوشی-گم-شده

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • Dreams may come True!
  • [ بدون عنوان ]
  • از دوستایی که میشناسم هرکی رمز میخواد بگه :)
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1398 1
  • تیر 1398 1
  • خرداد 1398 1
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 2
  • دی 1397 2
  • آذر 1397 3
  • مهر 1397 1
  • خرداد 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • فروردین 1397 1
  • اردیبهشت 1396 1
  • فروردین 1396 4
  • اسفند 1395 1
  • بهمن 1395 2
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 9
  • آبان 1395 2
  • مهر 1395 10
  • شهریور 1395 9
  • مرداد 1395 11
  • تیر 1395 14
  • خرداد 1395 23
  • اردیبهشت 1395 13
  • فروردین 1395 12
  • اسفند 1394 28
  • بهمن 1394 33
  • دی 1394 42
  • آذر 1394 54
  • آبان 1394 38
  • مهر 1394 25
  • شهریور 1394 24
  • مرداد 1394 17
  • تیر 1394 25
  • خرداد 1394 23
  • اردیبهشت 1393 1

جستجو


آمار : 307598 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 4 بهمن 1394 16:52
    Game of thrones عااااالیه... عاشق اینجور فیلمام من... سه قسمتشو پشت سر هم دیدم... +don make love to him like a slave !
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 4 بهمن 1394 00:22
    بیریتنی برام کلی سریال اورده... بیگ بنگ رو اون موقع که خوابگاهی بودیم دوتایی تا سیزن 4 دیده بودیم.. بقیه اش رو اورده به علاوه ی یه سری سریال های دیگه توی ژانر کمدی... وقتم که کمی آزاد میشه شبا و فرداش لازم نیس صبح زود بیدار شم میبینمشون...تنها تفریح این روزام همینه... .................................... جمعه ای بعد...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 3 بهمن 1394 22:23
    علیرغم همه ی تفاوت ها, آدما همه نسخه های تکراری از همدیگن... بعضیا خوش رنگ و لعاب تر, بعضیا ضعیف تر... در نهایت ولی همه تکراری...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 بهمن 1394 12:16
    دیشب با هم انیمیشن inside out رو میدیدم، نصفه دیدیمش البته.. ولی اونقدرررر خوشم اومده بود از موضوعش و برامون جالب بود که بی نهایت از دیدن همون نصفه ش لذت بردیم! فوق العاده موضوعش جذاب بود به نظرم، و مدام خودمون رو میذاشتیم جاش و هی تحلیل میکردیم که الان اون اتفاقا داره تی ذهن ما هم رخ میده... :) پیشنهاد میکنم ببینید!
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 بهمن 1394 12:07
    کار آماریش تموم شد بالاخره... تا آخر هفته ی بعد فصل آخرشو هم مینویسم تمومش میکنم، مقاله اش رو هم می نویسم و تا آخر اسفند چاپ... دوره ی آموزشی ای هم که گفته بودم از شنبه شروع میشه و خب تا آخر سال طول می کشه و عملا دیگه هیچ تایمی برای رست ندارم تا شب که بیام خونه... این دوماه باقی مونده به شدت کار دارم، کار درسی و...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 15:52
    دیروز تولد یکی از پسرای کلاسم بود. شد 27 ساله... جلسه ی قبلش اتفاقا درسراجع به ماه های تولد و سیبمل های هر ماه بود که ایشون گفت هفته ی دیگه تولدشه و من طبق معمول کلی خوشحالی کردم و تبریک، گفت که شیرینی میاره واسه جلسه ی بعد... دیروز با یه جعبه شیرینی اومد سر کلاس! خیلی خوشم میاد از این حرکتا... معمولا اینجور اتفاقا...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 15:21
    وقتی بیریت از پیشم میره تا مدت ها بعدش کاملا حس میکنم حالم خوبه، به حرفامون و تیکه های خنده دار فکر میکنم...حس سبک بالی بهم دست میده! اون روز تصمیم گرفتیم نیاوران رو پیاده گز کنیم با اینکه من عین چی سردم بود..توی مسیر خیلی حرف میزدیم..یه چیز عجیب راجع به ما وجود داره اونم اینه که در عین حال که شدیدا تفاهم داریم، اصلا...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 12:30
    خواب دوتا از دوستای دوره ی دبستانمو همیییشه میبینم... یکیشو که قبلا با ذوق نوشتم پیداش کردم توی اف بی که البته چندان فایده ای هم نداشت.. یکی دیگه رو هرچی سرچ میزنم پیداش نمیکنم! امروز ولی داشتم خواب میدیدم که پیداش کردم اینقققققققدر خوشحال و ذوق زده بودم که نگو!
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 30 دی 1394 01:49
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 دی 1394 22:40
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 دی 1394 12:04
    خواب مسخره ای می دیدم، تپش قلب گرفته بودم و یهو پریدم! دیدم که مارس کنارم خوابه، خزیدم توی آغوشش، دستاشو دورم حلقه کرد و با اینکه خواب بود چندباری نوازشم کرد! گرمم شد، آروم شدم، تا صبح آروم و عمیق خوابیدم.... ................................................................... پدرش داشت پیپش رو روشن میکرد، کنارش...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 27 دی 1394 15:46
    ماشینو که توی پارکینگ عمومی پارک کردیم تا بقیه ی مسیر رو با مترو بریم دقیقا مثل همه ی وقتای دیگه که سفرای کوتاه و بلند رو شروع میکردیم بلند میخندیدیم این بار هم این اتفاق افتاد! تقریبا یه سال شده بود که این اتفاق رو نداشتیم! توی مسیر براش از خیلی چیزا حرف زدم. یعنی چندوقت قبل براش یه موضوعی رو سربسته گفته بودم که چون...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 24 دی 1394 08:42
    سر کلاس بودم, میدونستم نزدیکه و باید رسیده باشه, مسیج زدم کجایی؟ گفت نزدیکتم! از جام پریدم رفتم بیرون از کلاس, دیدم نیست... در کلاسو باز گذاشتم میدونستم هروقت بیاد میاد جلوی در! یکمی که گذاشت یکی از پسرا یه چیی گفت که کلی خنده دار بود, همون طور که داشتم میخندیدم یهو دیدم یکی بیرون از در وایساده, نگاه کردم خودش بود,...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 22 دی 1394 12:15
    چرا وقتی دوست صمیمیتون ازدواج میکنه و شما مجردین, یهو ازش فاصله میگیرین و فکر میکنین که دیگه حرفی باهاش ندارید؟؟؟ هیچ وقت فک نمیکردم بیریت هم این حس بهش دست بده و تموووم این پنج ماه این حسو تو دلش نگه داشته باشه و دیشب سر یه تلنگر حرفاش بریزه بیرون و من اونقدر متعجب شم که با چشای گرد و یه بغض خیلی خیلی خیلییییی تلخ به...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 22 دی 1394 12:05
    داشتم یه کاریو روی وبم امتحان میکردم که ببینم چیزی که میخوام میسر میشه یا نه که البته نشد, واسه همین چند ساعتی روش رمز بود که کشفیاتم رو بررسی کنم. من همینجام :)
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 22 دی 1394 11:48
    وقتی پسرک با صدای بغض آلود و چشای نم دارگفت زنعمو باهاش کات کردم, دلمو انگار چنگ زدن بهش.. نه بخاطر رابطش, بخاطر بغض هایی که بخاطر آدما توی گلومون میشینه, بخاطر تموم رابطه های احساسی ای که حالا یا اشتباه یا درست ولی تهش رسید به بغض و گریه! کاش میشد آدما راحت تر جدا شن از همدیگه!
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 21 دی 1394 01:22
    وقتایی که دارم میرم آموزشگاه اصلی، مسیرم کمی دوره بهش، و از یه جایی میگذرم که یه خیابون خلوته، وسط خیابونش یه پیاده رو پارک ماننده که صبح ها عابرا میرن توش پیاده روی میکنن و ورزش، و ته خیابون یه کوهه، این روزا کوهش پر از برفه و سفید... این مسیر دقیقا نیاز هرروزه ی من به فکر کردن رو جواب میده... فضاش و دوریش جوریه که...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 20 دی 1394 16:33
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 20 دی 1394 15:10
    دیشب بساطمان را پهن کرده بودیم کف اتاق... او درسش را میخواند، من برگه هایم را صحیح میکردم... یک جایی محو خواندنش شده بودم، با خودش کلنجار میرفت، با دقت نوشته ها را نگاه میکرد، نوت برمیداشت، برای خودش توضیح میداد، مثال میزد، از من حتی یک کلمه هم کمک نخواست، چون میخواست خودش به تنهایی یاد بگیرد... عاشق تمام این سرسختی...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 دی 1394 22:58
    بابا وایساده بود جلوی مجتمع..از کنارش که رد شدیم بهم میگفت میلو بابات خیلی خوشتیپ و خوش هیکله ها مخصوصا نسبت به سنش! بابا خیلی قبلنا، قبل از انقلاب مثلا...مربی و قهرمان تکواندو بود... یکی از باشگاه های معروف تهران دستش بود و کلی شاگرد داشت.. عکسایی از اون دوره داره که من میبینم بهش افتخار میکنم! بابا یه سری ویژگی های...
  • واسه پیانیست... کامنتای پست قبل رو چک کن. جمعه 18 دی 1394 22:05
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 17 دی 1394 12:49
    وقتی از یه وسیله ای خوشم میاد انقد میرم نگاش میکنم و براندازش که دیگه اشباع میشم و ازش بدم میاد! میرم سراغ وسیله ی بعدی با طرح جدید, هربار باز همین وضعه...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 16 دی 1394 17:11
    فک میکنم هیچ زبونی مثل انگلیسی اونم با لهجه ی امریکن که عاشقشم شاد و باحال نیست! هرچی سعی میکنم فرانسه یاد بگیرم دلم راضی نمیشه، باهاش کانکت نمیشم، وقتی آهنگاشون رو گوش میدم غم دارن، انگلیسی ولی حرفای غمگینشون رو یا یه ریتم باحال و پر انرژی میخونن... مثلا وقتی Inna میخونه Dangerous feelings break out my soul It's just...
  • از سری خواب هام # چهارشنبه 16 دی 1394 13:06
    گفته بودم خوابای عجیب غریب و توی جنگل و فیلمی میبینم؟ هرشب یا نهایت هر دو شب درمیون همین بساطه, جوری که همیشه تکست صب بخیر مارس تهش اینه که میلو خواب چی دیدی؟ به والله که اگه سر سوزنی به موضوعه فک کرده باشم قبل خواب یا شام زیاد خورده باشم :)) ولی خوابام این مدلی ان! دیشب هم خواب دیدم با جمعی از سنجاب ها, بله سنجاب,...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 16 دی 1394 00:12
    قرار بود یه دختره بیاد کلاس خصوصیم.... مدیرشون درواقع بهم معرفیش کرده بود... بعد امروز زنگ زد مدیره گفت که پدرش اجازه نداده بیاد.. دلم گرفت برای دختره... دلم گرفت برای همه ی اجازه ندادن های مسخره ای که معلوم نیست کی قراره دست از سرمون بردارن.. ................................................... لیست وسایل خونمون تکمیل...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 13 دی 1394 16:42
    وقتایی که لیف می کشم، یهو یه قسمتایی از بدنم درد میگیره که اون درد رو دوست دارم! کی میدونه چه دردی رو منظورمه؟ :) .......................................................... دوتا حقیقت عجیب! دستم روی قفسه ی سینه اش بود، بدون پتو و هیچ رو اندازی، دراز کشیده بودیم... یکمی که ازش فاصله گرفتم کم کم سردم شد! با خودم فکر...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 13 دی 1394 16:29
    بهش گفتم نون زرافه ای ت رو اگه قراره با همکارات توی شرکت بخوری قسمت گردن و سرش رو خودت بخور اگه همکارات پرسیدن چرا، بگو خانومم گفته چون تو گردن کلفتی! ............................................. از قبل خواستگاری بخاطر مشغله های کاری نشد که باز بیاد آموزشگاه و زبانش رو تموم کنه... این ترم هولش دادم جلو که بازم...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 12 دی 1394 23:25
  • [ بدون عنوان ] جمعه 11 دی 1394 23:19
    وقتی موقع رانندگیش سرمو میذاشتم رو پاش همیشه دنده یا ترمز دستی اذیتم میکرد، دیشب ولی یه راهی کشف کردیم که من اذیت نشم! تا وقتی برسیم من اونجا بی هیچ مشکلی خوابیده بودم! یاد اولین باری که داشتیم از اون مسیر برمیگشتیم و فقط سه چهار هفته از رابطمون گذشته بود افتاده بودم! پشت بیریتنی نشسته بود. منم واسه اولین بار رو پاش...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 10 دی 1394 18:06
    واسم یه دیوایدر کشو خریده. چندتا چیز پلاستیکیه که میذاریش تو هم و کشو رو به چند قسمت تقسیمش میکنه,نگهش داشتم واسه خونمون... عاشق کادوهای کاربردیشم, دوست دارم که فکرش خلاقه و دنبال چیزای کلیشه ای نیست واسم... ................................. هربار موقع تقسیم بندیه کلاسا به خودم میگم محکم باش, گفتن فلان ساعت هم بیا...
  • 437
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • صفحه 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 15