-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذر 1394 13:38
هیشکیو به اندازه ی آزیتا تو شناختن طعم ها و غذاها قبول ندارم. چرا؟ چون اون بلده از دل بد مزه ترین غذاها یه طعم فوق العاده بکشه بیرون, من دستپختشو نخوردم ولی لذت میبرم که چطوری همیشه از غذاهای سالم و گیاهی و بدمزه یه خوراکی فوق العاده میسازه! اینکه مثلا بستنی خوشمزس خب خوشمزس دیگه, یا وانیل بوی شادی میده خب اینو دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذر 1394 01:40
وقتی داری ماساژش میدی یا دستات روی کمرش بازی میکنه چشاتو ببند و دستاتو روی بدن خودت حس کن, ببین کجاهارو دلت میخواد که رو بدن خودت لمس بشه,توام همونجا رو روی بدن اون لمس کن! نمیدونم واضح گفتم یا نه ولی اینو امتحانش کن اگه گرفتی چی گفتم! ..................... وسط حرف زدن یهو به خودم که میام میبینم دارم انگار با بیریت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذر 1394 18:11
از اون بادکنک گنده ها که عددی ه و رنگش هم بیشتر طلایی هست, از اونا میخواستم بگیرم واسه مارس, یادم رفت :(
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آذر 1394 13:40
پرده ی پذیرایی رو دراوردن که بشورن. یه نور خوووووبی از بیرون میاد توی خونه... من همونقدر که از نور موقع خواب بدم میاد، موقع بیداری خوشم میاد که نور آفتاب بیفته کف زمین و زمین داغ شه من توش ولو شم! یه جور خوبی شده خونه، جلوی پنجره هم یه درخت کاجه.. همش فکر میکنم وقتی برف بیاد چقدر منظره ی خوبی میشه... دوست ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 آذر 1394 01:53
کاتر درخت کاج واسه بریدن هندونه های شب یلدا! نصفه شبی یادم افتاد!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذر 1394 23:16
امروز که داشتم کیوی های بریده شده رو روی شوفاژ میچیدم و به خوشگلی وسط کیوی نگاه میکردم یاد یه چیزی افتادم: پارسال بود که وقتی داشتم سیب ها رو از وسط نصف میکردم تا بذارم خشک شن یهو دقت کردم دیدم وسط سیب ها یه چیزی شبیه ستاره هست! خب این چیزی بود که خیلیا شاید زودتر از من کشفش کرده بودن ولی برای منی که هیچ وقت سیب رو از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذر 1394 23:29
امروز بالاخره گردن غول خرید کردنو شکستم! دخترک رو با خودم بردم! حس میکنم دیگه کم کم باید با خودم ببرمش بیرون، باید ذائقه ی خرید کردن و تیست کردن، جرات تنهایی نظر دادن و حرف زدن رو پیدا کنه، و هرجا گرسنه اش شد، دلش بخواد که بشینه چیزی بخوره حتی اگه شده تنهایی! اول رفتیم آجیل فروشیه محبوبم.. آجیلای اصلی شب یلدا رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذر 1394 22:41
یکی از دوستای عزیزم یه پستی گذاشته که لپ مطلبش اینه که ما معمولا خود آدما رو دوست نداریم! اون ذهنیتی که خودمون ازشون ساختیم رو دوست داریم و اونا رو تا وقتی میپرستیم که توی چارپوب ما و بر اساس معیارهای اخلاقی ما رفتار میکنن، در غیر این صورت،کوچکترین چیزی که ازشون ببینیم که باب میل ما نیست، اونا رو مضحکه ی خودمون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذر 1394 14:30
من از این جوراب انگشتیا متنفرممممم! حس گوریل بودن بهم دست میده!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذر 1394 23:27
سه روز تعطیلی..هوم... مثل برق و باد گذشت... فقط تونستم به کارای پایان نامه برسم و مارس عزیزم رو کنار خودم داشتم..کلی خرید قراره انجام بدم ولی درست همون موقع که بلند میشم حاضر شم میبینم واقعا حوصله ی بیرون رفتن توی این سرما رو ندارم.. نت گوشیم و لپ تاپ رو جز در مواقع ضروری روشن نکردم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 آذر 1394 01:39
یه نفر هست اینجا که میشناسمش،از خیلی قدیم، خیلی خیلی قدیم! یه بار به دوستام بی احترامی کرد، منم بهش گفتم شعور داشته باش! از اون به بعد همه چی عوض شد! از چی رنج می کشی توی نوشته های من؟ من واقعا نگرانتم! باور کن! کامنت آخرت یه جور التماس توش داشت که هیچ وقت دیگه اینقدر به وضوح معلوم نبود! من میدونم چی اذیتت میکنه......
-
A very typical night of us
پنجشنبه 19 آذر 1394 21:40
فک کنم برای اولین باره که مثل یه زوج یه روز معمولی رو کنار هم داریم تجربه میکنیم. اینجوری که من پای کارای پایان نامه ام هستم و مارس عزیزم درحال تماشای فیلم مورد علاقه اش. ازم خواست باهاش فیلم ببینم ولی گفتم که نمیتونم این قسمت از کارم باید تا امشب تموم شه... براش صندلی گهواره ای رو گذاشتم جلوی تی وی، بهش یه ماگ چای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذر 1394 12:36
از تعطیلات بی نهایت خوشحالم. کلی کار عقب افتاده برای انجام دادن دارم و پایان نامه رو دارم به جاهای خوبی می رسونمش. اون روز استاده گفت چرا اینقدر دیر شروع کردی؟ (هربار اینو میپرسه و هربار هم یادش میره که پرسیده) گفتم درگیر کارای عقدم بودم، ولی از اوایل مهر که برای خودم برنامه ریزی کردم و متعهد شدم به خودم، دارم پیش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آذر 1394 02:06
کلوزآپ فیس مارس عزیزم, بک گراند گوشیمه. نگاه کردن به اون چشای زیتونیش و نگاه جدیش, دلمو قرص میکنه اگه مردد یاشم, حالمو خوش میکنه اگه ناخوش باشم, شادم میکنه اگه غمگین باشم.. اینا چیزاییه که فقط نگاه کردن به عکسش بهم میده! حضور خود واقعیش چیکارا میکنه؟ گفتنی نیس که آخه بچه جون!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذر 1394 21:47
داشتم فک میکردم نسل ما، نسبت به نسل مامانامون خوشبختریم..این البته کاملا یه نظر شخصیه..ولی دور خودم هرکیو میبینم اینطور بوده...کاری به عشقای صادقانه ی قدیم و بساز و بسوز بودنه نسل قدیم ندارم، ولی فک میکنم ما دخترای امروز، خیلی راحتتر میتونیم عاشقی کنیم، ناز کنیم، و هرجا نخواستیم طرف رو میذاریم کنار..موضوع پیچیدست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذر 1394 14:36
سه روز توی خلسه و خواب گذشت! بدنم نیاز داشت به این ریکاوری. قرار بود برای نشون دادنه سه فصلی که نوشته بودم برم پیش استاد راهنما، بهش ایمیل زده بودم ولی گفته بود بهتره حضوری برم پیشش.. بهم توی دانشگاه دیگه ای که کلاس داشت وقت داده بود. آدرس اونجا رو بلد نبودم. در واقع هیچ جای اون شهر رو جز مسیر خوابگاه/ترمینال/دانشگاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذر 1394 05:36
مارس عزیزم همیشه میگه در حق آدمایی که بهمون بدی کردن و کلا ذات بدی دارن باید گذشت کنیم. میگه اونقدری این گذشت و بخشش باید با حس حقارت و ترحم باشه که جای نفرتی برامون باقی نمونه و به این باور برسیم که اونا فقط شایسته ی ترحم و رفءت قلب ما هستن! واسم خیلی کاربرد داشته این حرفش. راحتتر تونستم آداپته شم با شرایطی که کنترلش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذر 1394 23:55
گفت اون اوایل اصرار داشتی بعدش خودم لباساتو تنت کنم, و هربار بهم اشاره میکردی و من لباساتو از رو زمین جمع میکردم و تنت میکردم, چرا دیگه از اون اصرار خبری نیس؟ چی تو فکرت میگذشت که دفعه های اول این خواسته رو داشتی؟! خندیدم.. گفتم همینطوری.. ولی واقعیتش اینه که تو ذهنم این بود که بهش بفهمونم من بوتی کال اش نیستم, وان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذر 1394 00:25
اولین بار پشت فرمون بود, یهویی سرشو گرفتم تو دستامو چشاشو ماچ کردم... شبش تکست زد میلو تا حالا کسی چشامو ماچ نکرده بود... گفتم منم تا حالا عاشق هیچ چشمی نشده بودم, چشای زیتونیت دیوونم میکنه... .................................. پست قبل هنوز سوالم برقراره.. +فک کنم سرما خوردم :/
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذر 1394 20:45
میگما...مممم.. کسی هست اینجا که لباس محلی داشته باشه برای شب یلدا به من قرض بده؟؟ راستش چندتا از این مزونا سر زدم که قیمتاشون واسه یه شب نجومیه و احمقانس اونهمه پول واسه یه شب :| یا اگه جایی رو میشناسین که با قیمت مناسب این لباسارو کرایه میدن بهم اطلاع بدین ممنون میشم :)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذر 1394 00:09
تموم شد! ^_^
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آذر 1394 23:35
نارسیس یه تیکه نوشت:" .. دوره ایی که ناراحتی ،تنهایی ، تو خودت میری ، بی انگیزه ایی بعد یهو یه صب از خواب بیدار میشی و میگی گور بابای دنیا و یهو شروع می کنی به خودسازی. من از اون خودسازی ه خوشم میااد ،چون آدم بعدش دیگه اون آدم قبل نیس و این انتخاب خودته که میتونی آدم موفق تری باشی یا فقط با یه کینه که از قبل برات...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آذر 1394 20:30
فرق یه آدم با شعور با بی شعور اینه که میدونه چجوری انسانیت و معرفتش رو نشون بده و اون بیشعوره اینجور وقتا با خودش فک میکنه که واااو چه عجب بالاخره یکی پیدا شد ما رو آدم حساب کنه! ...................................................................................................... یه جایی خونده بودم همیشه تاییدیه ی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 آذر 1394 17:15
یه روزگاری ام بود که کارت پستال جمع میکردم. کارت پستالای خیلی خوشگل که هنوزم چندتا از خوباشو دارم هرکی میبینه میگه که چقدر خوشگلن و مثلش هیجا نیس... ولی یه روزی بیشترشو انداختم دور... توی اتاق تکونی های فصل به فصلم معمولا بیشتر وسیله هامو میندازم دور. من زیاد آدم جمع کردنه وسیله نیستم، آدم جمع کردنه خنزر پنزر و چیزای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 21:36
همیشه به نظرم روباه خوشگل میومده..ولی انقد که ازش بد گفتن فک میکردم خوب نیس که بگم من عاشق قیافه ی روباهم بس که ظریف و بامزه و چارمینگه! امروز که دیدم تکست صبح بخیرم توش با این شروع شد: سلام روباه زیبای آهو منش... جرات کردم که بگم من عاشق روباهم!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 00:33
اسپشال تنکس توو: اردی، مایا، کیت کت، نیلووو، ممول...و همه ی اون 200 و خورده کامنتی که داشتم و همه ی اون 137 نفری که برام از خیلی چیزا گفتن...نمیدونم چی بگم...واقعا برام مقدور نیس رمزرسانی به این تعداد...من یه متشکرم خیلی گنده ام و حیفم میاد اییییینهمه حس خوبی که اینجا هست رو ندیده بگیرم...سختمه نوشتن...هنوزم نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذر 1394 13:35
پرشین بلاگیا چرا اینطور شده وبتون؟ نمیتونم براتون جواب کامنتاتون رو بذارم صفحه تون رو که باز میکنم میپره میره یه صفحه ی دیگه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذر 1394 02:16
اونجایی جالب میشه که هیشکی حق نداره راجع به درداشون حرف بزنه,سوال کنه چون به کسی ربطی نداره,چون چیزیه که باید تو خودشون حل شه ولی وقتی به بقیه میرسه این عقیده پیش میاد که قراره همه چی پرفکت نشون داده بشه, که منتظر تایید بقیه ایم.. و هیچکس نمیدونه اگه مثلا رابطه ی قبلی کات شد چرا کات شد,چرا هیچ توضیحی داده نشد, مگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذر 1394 23:15
عکس آسمونی که پست قبلی گفته بودم رو گذاشته بودم توی اینستای وبلاگیم، ولی بعدش حذف کردمش چون حس خوبی ندارم...چون واقعا دوست ندارم عکسامو، زندگی معمولی و خوشی های کوچیکمو شِر کنم دیگه..نمیخوام بگمش دقیق...هی دارم فک میکنم که پاکش کنم کلا، و همون ایده ی دوستای وبلاگی فقط در توی وبلاگ رو ادامه بدم...نمیخوام توضیح بدمش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 آذر 1394 15:51
پسر دومیه خواهر بزرگه خلبانی میخونه، هربار که پرواز داره از آسمون و ابرا فیلم و عکس میگیره میفرسته به گروه. یه عکس فرستاد زیرش نوشته بود یه عکس از فراز آسمان های زنجان تقدیم به دایی مارس و زندایی عزیزم که نگاه مهربونشون به همدیگه قشنگ ترین چیزی بوده که بینشون دیدم!! بعدم نوشته بود که اگه دقت کنین به عکس میبینین که اون...