Episode 4

صبح زودتر از هروقت دیگه بیدار میشم چون هم کلاس دارم هم نمیتونم که بخوابم... تو کمتر از دو ساعت دیگه با هم قرار خواهند داشت!

بهش تکست میدم لطفا هروقت بابا باهات هماهنگ  و جاش رو مشخص کرد سریعا به من خبر بده بعد برو...

میرم توی کلاس. پر انرژی ام ولی خب استرسم بی نهایته. دستام شدیدا یخ کردن!

دوتا مردای زندگیم قراره هم رو برای اولین بار ببینن. هردوشون رو بی نهایت می پرستم. با اینکه عاشق مارسم و ایمان دارم هرگز مثل اون کسی پیدا نمیشه واسم، با اینحال فکر میکنم که بابام رو علیرغم همه ی اخلاق های منفی و مثبتش رها نمیکنم...

از ته دلم و محکم میگم هرچی صلاحه پیش بیاد.. من دیگه اشتباه گذشته ام رو تکرار نمیکنم. اگه صلاح باشه بدون کوچیکترین فکر و حس منفی بابا موافق میشه و اگه حتی ذره ای مخالفت باشه من دیگه نمیجنگم چون یاد گرفتم در مقابل خانوادم هیچ چیز و هیچ کس ارزش جنگیدن نداره حتی اگه بهم ثابت شه که با مارس خوشبخترین آدم زمین میشم...

میدونم که اگه مجبور به جدایی شم خیلی واسم سخته. سخته؟؟ مرگ آوره! اصلا نمیتونم دنیامو بدون اون تصور کنم! میدونم که اگه اینطور شه من ذره ذره آب میشم ولی چاره ای ندارم. اعتراف کردم پیش خودم که با همه ی محکم بودنم توی مسائل دیگه، طاقت تاب آوردن این رو نخواهم داشت ولی هرگز نمیتونم به اندازه ی یه کلمه با بابام مخالفت کنم...

دارم تدریس میکنم که تکست مارس برام میاد. فقط نوشته ساعت ده خیابون فلان.

خیابون فلان دقیقا همون خیابون آموزشگاهیه که الان توشم. میتونم برم دم پنجره و ببینمشون! ولی خب نمیخوام...

قلبم بی نهایت تپشش تند شده و میکوبه به سینه ام! ولی یه طوری آرومم که برای خودم بی سابقه ست! نمیدونم تپش قلبم رو باور کنم یا آرامش درونم رو...

 

دقیقه ها میگذرن.. هرچی میگذره خیالم راحت تر میشه! چون میدونم بابا از کسی خوشش نیاد همون پنج دقیقه ی اول قائله رو ختم میکنه! مثل همون سری قبل که پسره از اون راه طولانی پاشده بود اومده بود ولی بابا در حد چندتا جمله حرف زده بود باهاش و ازش خواسته بود سریعا برگرده شهر خودش و دیگه برنگرده اینجا!

یک ساعت و نیم میگذره که مارس تکست میده و فقط شکلک بوسه برام فرستاده! طاقت نمیارم براش می نویسم بوس چیه آخه بگو ببینم چی شد زود باش سریع بگو نمیتونم بهت زنگ بزنم سر کلاسم خودت بگو همه چی رو...

از شاگردام میخوام جزوه ی تمریناشون رو دربیارن و حل کنن! اینطوری اونا سرشون به اون گرم میشه و منم لازم نیست درس بدم و یکمی آروم میشینم تا ببینم اوضاع چی شده...

سه دقیقه بعد بهم تکست میده:

رفتارش خوب بود و اسم کوچیکمو پرسید و بعد از اون هی اسمم رو صدا میکرد. بهم گفت وضع مالی خودت و خانواده ات اصلا برام مهم نیست ولی من بهش گفتم که فروشگاه دارم و کجا کار میکنم و هرچی دارم از خودم دارم بدون کمک کسی. تعداد خانوادمو پرسید و اهل کجا هستیم و بیشتر از اینکه از من بپرسه از خودش گفت! بهش گفتم فعلا با خانوادم موضوع رو مطرح نکردم چون میخواستم اول ببینم نظر و اجازه ی شما چیه و اون گفت که اول از همه خواهرت و مادرت رو بفرست تا از نزدیک میلو رو ببینن و ما هم ببینیم مادرت اینا رو تا بعد تصمیمات بعدی رو بگیریم. و بهم آدرس داد!! بهم گفت همین که از طریق مدیر اقدام کردی خیلی خوشم اومده و مدیر هم بهم گفته این چند سالی که شاگردشون هستی پسر خوب و سر به زیری بودی. میلو تعجب میکنم که چرا اصلا آدرس محل کارم و خونمون رو نپرسید و بیشتر از خودش برام گفت!!!! میلو من فکر میکنم که فهمیده رابطه ای داشتیم ولی پیش خودش این موضوع رو حل کرده و همین براش مهم بوده که احترامش رو نگه داشتیم و مدیر رو واسطه قرار دادیم و برای همین چشمش رو روی مسائلی که احتمال میدم فهمیده بسته...

من؟؟ چشمام به وضوح پر از اشک شده! من بابام رو خوب میشناسم! میدونم که وقتی از خودش برای کسی میگه یعنی خوشش اومده یعنی دوست داشته که براش حرف بزنه.. میدونم که وقتی بهش گفته وضع مالیت برام مهم نیست یعنی خود طرف براش مقبول بوده و با خودش فکر کرده که خودش صلاحیت داره باقی چیزاش مهم نیست!

کلاس تموم میشه! اونقدر خوشحال و البته شوکه شدم که نه اشکم میاد پایین نه صدایی ازم در میاد! باورم نمیشه! سریعا خودم رو میرسونم خونه. بی صبرانه منتظر میشم ک بابا بیاد خونه تا از دهن خودش موضوع رو بشنوم.. میدونم که به محض اینکه بیاد خونه از صورتش میفهمم که چه حسی داره. مامان نیست و رفته تهران کار داشت. تنهام خونه. هیچکی نیست باهاش حرف بزنم. بلاگفای لعنتی هم اوضاعش اینطوریه و نمیتونم بخونمتون تا وقتم بگذره..

صدای در میاد. از جام میپرم بیرون. سعی میکنم عادی باشم. میز غذا رو میچینم و بابا میاد.. همون حین که داشتم غذا رو می کشیدم گفت دیدمش!

گفتم عه؟ خب؟؟

گفت بسیار پسر مودب، مرتب، متین و مقبولی بود!!

گفتم اینا رو همه رو با یه نگاه متوجه شدی؟ گفت آره ازش مشخص بود. باهاش حرف زدم و براش از تجربه های خودم گفتم. ازش تشکر کردم که از طریق مدیر اقدام کرده و بهش بابت این جریان 50 امتیاز میدم اون باقی مونده اش هم رو هم بعد از تحقیق و دیدن خانواده اش میگم که میدم یا نه!

گفتم پس یعنی خوب بود؟؟

گفت آره میلو دلم روشنه و مهرش به دلم افتاد، پسر آروم و جدی ای بود و جمله هاش رو دقیق و مناسب انتخاب میکرد... حالا بهش گفتم توی هفته ی جدید یه وقتی رو مشخص کنه فقط یکی از خواهرهاش و مادرش رو بفرسته تا ببینم خانواده اش رو و محک بزنم که چجور افرادی هستن... ولی خودش که با حیا و نجیب بود!

دیگه بقیه ی حرفای بابا رو نمیشنوم.. توی دلم برای مارس میمیرم..  بابا دقیقا جمله ای رو گفت که من همیشه در رابطه با مارس میگفتم! با حیا! نجیب!

با خودم میگم بیخود نبود که اینهمه مدت عاشقش بودم و همیشه میدونستم حرفا و کاراش به جا و درسته.. دل توی دلم نیست.. محکم میگم خدایا شکرت...

بابا که میره بهش زنگ میزنم. تا جواب میده میگم سلام پسر مورد علاقه ی پدره من!!

میخنده بلند بلند! از همون خنده هایی که دودمان من رو به باد میده...

....................................................

 

به قول بابا 50 درصد دیگه هنوز مونده. ممکنه خیلی چیزا پیش بیاد و من هنوز نمیخوام با قاطعیت بگم که همه چی اکی شده... مارس میگفت میلو تا من تورو نبرم توی خونه ی خودم خیالم راحت نمیشه و تا اون روز هزارجور اتفاق ممکنه بیفته و از دست ما ممکنه خارج باشه...

منم به حرفش ایمان دارم. نمیخوام بگم الان دیگه همه چی اکی شد و ما داریم ازدواج میکنیم! خانواده ها رکن اصلی این ماجرا هستن که هنوز هم رو ندیدن. هم من و هم مارس بی نهایت به رضایت خانواده هامون اهمیت میدیم و برامون مهمه مهره های اصلیمون با رضایت کامل با این جریان موافق باشن و حتی اگه ذره ای مخالفت باشه ما نمیجنگیم.. بخاطر همین هنوز به انرژیاتون نیاز دارم...

 

این چندتا پست اخیر رو که می نوشتم با خودم هی منصرف میشدم میگفتم چرا میام اینا رو توضیح میدم به بقیه؟ هیچ وقت توی وبی نخوندم که اینقدر دقیق همه چیز رو بگه. با خودم گفتم سیاستش رو ندارم لابد! خیلی ها وقتی داشتن این پروسه رو طی میکردن هیچ صدایی ازشون درنیومد و یهو اومدن گفت تاااااااداااااااااااااااااااااا ازدواج کردیم!!!

خب نمیدونم شاید هرکس یه فکری داره. بهم این حس دست داد ک کارم چیپه اینهمه توضیح دادن با جزییات کامل! ولی خب واقعا لذت میبرم از نوشتنش!


غلط های تایپی رو ببخشید خیلی عجله دارم

ٍEpisode 3

با استرس میخوابم... سخت خوابم میبره..

صبح به محض اینکه بیدار میشم بهش تکست میزنم مارس میشه الان زنگ بزنی ببینی مدیر برگشته و امروز عصر هست یا نه؟؟ حوصله ندارم تا عصر باز هی استرس بکشم و باز بفهمم نیست!

جواب میده اتفاقا قبل از اینکه تو بگی الان زنگ زدم و گفتن که هست امروز..

انقد هی نشده دیگه استرسی نمیشم از جام بپرم! یه نفس عمیق می کشم و براش می نویسم

Are we gonna to hit it finally???

جواب میده :

Yes babe

چشمامو میبندم و سعی میکنم چیزای خوب رو تصور کنم...

یه بار دیگه باهاش مرور میکنم که چیا باید بگیم و چیکارا باید کنیم..

میرم آموزشگاه، پله ها رو دارم میرم بالا نفسم در نمیاد از استرس.. با خودم میگم بابا هیچی نیست.. اکی میشه الان هیچ خبری قرار نیست بشه...

میرم طبقه ی اصلی، شلوغ پلوغه مدیر هم یه گوشه وایساده،یه جور سلام میکنم که اونم بشنوه.. تا منو میبینه میگه خانم کاف لطفا یه لحظه بیا.. میریم یه گوشه میبینه شلوغه یکم دور خودش میچرخه منم که چون مثلا از هیچی خبر ندارم با استرس میگم چیزی شده؟؟ کسی ناراضیه؟؟ گفت نه صبر کنین چند لحظه!

با استرس به منشی نگاه میکنم بهم لبخند میزنه و از دور بهم میگه امرخیرِ!

آخرسر مدیر میبینه خلوت نیست میگه بیا بریم بالا دفتر خودم... بعد یهو ساعتو نگاه میکنه میگه پنج دقیقه دیگه کلاس داری که!

 میگم بله میگه پس برو بعد از کلاست بیا میگم آقای شین من عجله دارم بعد از کلاسم باید برم و همین که الان استرس گرفتم بگید چی شده؟؟!

میگه بیا بیا بریم اتاقم بهت میگم...

من؟ با اینکه میدونم چی میخواد بگه ولی قلبم داره از دهنم میاد بیرون! تمام تنم داره آتیش میگیره

میریم توی اتاقش. میشینیم پشت میز. میگه خانوم کاف ببخش معطلت کردم.. راستش اینکه کشوندمت بالا برای یه امر خیره!

بعد مستقیم نگام میکنه! دقیقا جمله هاشو یادم نیست. بعد گفت یکی از شاگردای چند ترم پیش شما ازتون خواستگاری کرده چند روز پیش ولی متاسفانه من نبودم و نمیخواستم هم بهتون تلفنی اطلاع بدم!

گفتم کی؟؟؟!! گفت آقای فلانی!

منم چون میخواستم عادی جلوه کنه گفتم آقای شین ما توی کلاس شاگردا رو به اسم کوچیک صدا میکنیم فامیلیا رو یادم نمی مونه! گفت اسمش؟؟؟ هوووم... اسمش چی بود.. وایسا گفت بهم ها!!!

من: :||||

چی بود خدایا وحید بود؟ حمید؟؟ بعد هی هم توی کتش داشت دنبال کارت مارس میگشت گفت کارتشو دادا..

دیدم احمق یادش نمیاد داشتم از درون فریاد میزدم! ولی نمیتونستم بگم! آخرم یادش نیومد منم گفتم نمیدونم یادم نمیاد!!

گفت به هرحال حالا شما نظرتون چیه قصد ازدواج دارید؟؟ گفتم نمیدونم اینا رو باید با پدرم درمیون بذارید

گفت خب الان با پدرتون تماس بگیرید و موضوع رو باهاش درمیون بذارید..یکمی من من کردم راستش واقعا هم داشتم خجالت می کشیدم..گفت حالا شما ازتون جوابی نمیخوام بیشتر تمایل دارم با پدرتون صحبت کنم.. گفتم پس اجازه هست من برم بیرون باهاشون تماس بگیرم؟؟؟ گفت بفرمایید!

دوییدم رفتم آبدارخونه ی همون طبقه و درش رو هم بستم. شماره ی بابا رو گرفتم اشغال بود!!! من توی این هزار و اندی سال که شماره ی بابا رو گرفتم هرگز نشده بود اشغال باشه!! دوباره و دوباره دیدم نه!! چند دقیقه صبر کردم! نفس عمیق کشیدم. جمله هامو مرور کردم و زنگ زدم و گرفت! طبق معمول سر بوق دوم جواب داد...

موضوع رو باهاش درمیون میذارم. اولش که خوب متوجه نشده بود فکر کرده بود خود مدیر ازم خواستگاری کرده! گفت اون مگه سنش بالا نیست زن نداره؟؟ گفتم کی؟؟ مدیر نه که،یکی از شاگردام بهش گفته.. گفت کی؟؟ گفتم فامیلیش رو بهم گفت و من یادم نمیاد.. گفت الان به من میگی بیام اونجا؟؟ (با یه لحن سوالی پرسید که یعنی من که نباید بیام) گفتم نه نمیدونم باید چیکار کنی، مدیر ازم شماره ات رو میخواد بهش بدم؟؟ گفت آهااان یکی دیگه اومده مدیر رو واسطه قرار داده؟؟ گفتم بله. گفت باشه شماره ام رو بده بهش ببینم کیه...

شماره ی بابا رو دادم به مدیر و بعدش دیگه رفتم سر کلاس...

 

نیم ساعت بعد مارس بهم تکست داد که میلو؟ با بابات حرف زدم!!! اسم و فامیلیم رو پرسید و گفت که با تلفن نمیشه حرف زد. بهتره فردا هم رو ببینیم حضوری و یه ساعتی رو مشخص کرد و بهم گفت که فلان ساعت باهات تماس میگیرم و نمیدونستیم کجا قرار بذاریم بهم گفت میخواید شما خودت تشریف بیار منزل ما صبح بچه ها خونه نیستن!!!! و منم فکر کردم شاید میخواد امتحانم کنه ببینه پررو ام یا نه بهش گفتم نه ترجیح میدم اولین دیدارمون بیرون باشه!

 

من؟؟ پاهام میلرزید..

کلاس که تموم شد سریعا باهاش تماس گرفتم.. گفتم بگو چی شد؟دوباره تکستش رو برام گفت! گفتم مارس میفهمی یعنی چی بهت گفته بیا خونمون؟؟ گفت میخواست امتحان کنه. گفتم حتی برای امتحان هم نشده تا حالا به کسی اینجوری راحت بگه بیا خونمون!!!!

 

...............................................

منتظر میشم بابا بیاد خونه تا عکس العملش رو ببینم! هزارجور فکر و خیال و صورت های مختلف از بابا میاد توی ذهنم.. یادم میاد که وقتی با آدم قبلی موافق نبود چجوری بیان کرد موضوع رو توی خونه.. گفت که "یارو" زنگ زده و خواستگاری کرده معلوم نیست هیچی ازش نمیدونم... یا برای کسای دیگه که اومده بودن مثلا با بی رغبتی و جوری که لباش رو به پایین به حالت نمیدونم بوده مطرح میکرد برامون.. یا وقتی صداش آرومه یعنی راضی نیست خیلی... یا وقتی هی نمیگه تا خودمون سوال کنیم یعنی علاقه ای نداره به گفتنش...

حتی یه درصد هم صورت مثبت بابا رو یادم نمیومد..

بعد از قرنی بابا اومد. نشست پشت میز و در حالیکه داشت لیوان آبش رو می کشید جلوش گفت مدیرتون زنگ زد بهم گفت از دانشجوهاشون که خیلی هم شاگرد خوبیه و چند ساله اینجاست و بچه ی محترمیه خواستگاری کرده و سفر بودم من چند بار اومده ولی منتظر مونده تا من برگردم ازش تعریف کرد منم گفتم باشه مشکلی نیست شماره ام رو بهش بدید و "پسره" هم بلافاصله زنگ زد و باهاش حرف زدم! ظاهرا که مودب بود پشت تلفن. کی هست حالا؟؟

منم که دیدم از این مدیرمون هیچی بر نمیاد گفتم والا اولش که فقط فامیلیشو گفت یادم نمیومد ولی اومدم خونه فکر کردم یادم اومد شاگرد زرنگم هم بود..

گفت آره مدیر هم گفت که پسر خوبیه و از پس زبان هم بر اومده این چند ترم با اینکه سرش شلوغه ولی تاپ شده هر ترم... باهاش که حرف زدم به صداش میومد قدش کوتاه  و لاغر باشه! آره؟

گفتم نه خوبه قد و هیکلش...

گفت بهش گفتم کجا بریم حرف بزنیم ولی جایی رو مناسب پیدا نکردیم گفتم بیاد خونه

گفتم وا بابا خونه چیه اول کاری غریبه رو نیار خونه! گفت خب کجا بریم نمیشه که توی بیابون!!

گفتم نمیدونم پارکی جایی...

گفت باشه حالا برم فردا زنگ میزنم ببینم چی میشه...

.....................................................

نفس عمیق کشیدم!هیچ کدوم از اون فیس های منفی بابا توی ظاهرش نبود وقتی این مکالمه رو داشتیم...

 

...................................................

ممنونم که این روزا همراهیم می کنین.. ممنونم که بهم دلگرمی میدین. هر کدومتون به نوعی یادم بودید و من خیلی ممنونم ازتون.. هر خبری هم بشه میام تا شبش ثبت میکنم اگه چیزی ننوشتم یعنی که چیزی نشده هنوز و خودم هم توی استرس و بی خبری ام و جوابی ندارم که به سوالا بدم... از انرژی های مثبتتون ممنونم.. لطفا منو همچنان دعا کنین...

 

  

 

 

 

ّّّFirst Impression

به بیریتنی میگم من تاثیر اولیه ام روی آدما چطوره؟؟ میگم اگه اگه اگه این جریان خوب پیش رفت و کسی از خانوادش خواستن منو ببینن من چطور به نظر میام همیشه؟؟

گفت اخلاقت یا ظاهرت؟؟ گفتم اخلاقم!

واسم اینا رو نوشته:

آرومی خوبی سوییتی صدات پایینه ولی توی کنفرانس و تدریس و اینا عجیییییییییییییب صدات میره بالا، جمله هاتو با دقت انتخاب میکنی وقتی غریبی! محتاط حرف میزنی ولی با من وحشی حرف میزنی ( دروغ میگه بخدا :)) ) مودب و خوب و با شخصیتی، دریده و اسکل و پررو نیستی، کلا بد نیستیییییییییییی!!


:)) 


............................................................................


به مارس میگم منو تنها نذار هیچ وقت... 


how did it get start... episode 2 !!!


اسفند ماه سال نود و سه


اتفاقایی افتاد که یهو از مارس خواستم اگه میخواد کاری انجام بده زودتر انجام بده چون ممکنه دیر شه بابت اون اتفاقا...

بهم گفت که میلو تو میدونی من دوست دارم طبق برنامه ام پیش برم و این برنامه ام برای بعد از سال جدید بود با اینحال اگه فکر میکنی واقعا داریم میفتیم توی دردسر بگو که زودتر فکر کنم و کارامو هندل..

بهش گفتم پس یه هفته ای دست نگه دار...

و خب  خدارو شکر اوضاع درست شد و هیچ اتفاقی نیفتاد و ما هم اقدامی نکردیم...


..........................................................................


فروردینه من با استرس و دلهره گذشت. روزی نبود که به رابطه ی لعنتی قبلیم فکر نکنم.. روزی نبود که اون همه مخالفتا و دردسرا و بی حرمتی ها یادم نیاد.. بارها به مارس گفته بودم  اگه بابام دوستت نداشته باشه یا باهات مخالف باشه من حتی یه ذره هم مقاومت نمیکنم چون اصصصصلا دوست ندارم خاطرات گذشته برام تکرار شن. چون آدم عاقل از یه سوراخ دوبار نیش نمیخوره و من علیرغم تمام تفاوت هام با بابام بهش ایمان کامل دارم و به هیچ وجه نمیتونم دیگه باهاش مخالفت کنم و واسم رضایت کاااملش مهمه. خیلی خیلی مهمه...

اون همیشه از این حرفم ناراحت میشه. میگه که یعنی ارزش جنگیدن ندارم؟؟ من میگم داری ولی حقیقتش اینه که یه بار بهم ثابت شد هیچی مثل خانوادم نمیشه برای همین نمیتونم یه بار دیگه ریسک کنم.. آدما باید تجربه بگیرن.. اگه به حرف کسی گوش نمیدن لااقل از گذشته ی خودشون باید عبرت بگیرن..


یه هفته بعد از فروردین مارس بهم گفت میلو میشه تمام نکاتی که لازمه توی برخورد با پدرت رعایت کنم رو بهم بگی؟؟

خب باور کنید یا نه من دو روز تمام داشتم لیست می نوشتم و توی نوت گوشیم سیو میکردم!! و یه طومار ده صفحه ای براش فرستادم!

تمام مدت هم اشکام میریختن و تصور اینکه ممکنه مارس رو نبینم و اگه بابام مخالفت کنه باید دیگه برای همیشه ازش جدا شم منو دیوونه میکرد. هنوزم منو دیوونه میکنه این فکر...

روزام رو با این فکر سر میکردم که اگه مجبور به جدایی شیم من بعدش باید چیکار کنم؟؟! من رابطه ی فوق العاده ام رو چطوری فراموش کنم و بعدش تنهایی به زندگیم ادامه بدم؟؟

با خودم میگم من معمولا بعد از شکست های عاطفیم قوی بودم. ولی این رابطه فرق میکنه... من توش حتی یه بار اذیت هم نشدم. حتی یه بار هم نشد که چیزی ما رو از هم عصبانی کنه که بخوایم بخاطرش دو روز از هم بی خبر باشیم.. و حتی دو سه باری که بخاطر موضوعات عجیبی که برامون پیش اومد و داشت رابطه مون خراب میشد بازم از هم خبر داشتیم و حتی یه شب هم بی هم سر نکردیم... هیچ وقت آگاهانه هم رو نرنجوندیم... من چطوری میتونم باز کسی رو پیدا کنم اینطوری باهام همه چیش مچ باشه در عین حال که تفاوت هم داشته باشیم؟؟


هرروز صبح قاب کاغذی که مارس برام با دست خطش نوشته و روبه روی تختم بود رو میدیدم و از تصور اینکه حتی دست خطش هم دیگه مال نباشه گریه ام میگرفت...


این وسط بیریتنی همیشه امیدواره.. هنوزم میگه که مارس بی برو برگرد مورد پسند بابام قرار میگیره.. ولی این فقط یه رویاست!! بابا تا حالا هیچ احدی رو یعنی هیچ پسری رو مناسب ندیده. حتی پسرخاله هام که توی فامیل به خوبی و پرفکتی معروفن بابا میگه که نه به درد نمیخورن!!!

خب یه راه خیلی سختی پیش روئه...


...........................................................................................................


سی و یکم اردیبشهت نود و چهار


تکست صبح بخیرم رو باز میکنم. مارس ازم خواسته وقتی دارم میرم آموزشگاه بیایم و همو ببینیم و از هم خداحافظی کنیم! چون میخواد عصرش بره با مدیر آموزشگاه صحبت کنه و اون از بابام بخواد بیاد آموزشگاه و مارس اونجا باهاش صحبت کنه. شاید ما مجبور بشیم تا چند وقت هم رو نیبینیم چون ممکنه بابا تا مدتی ما رو زیر ذره بین بذاره و ببینه که آیا رابطه ای داریم یا نه...


بی نهایت غمگینم و دلهره دارم... صبحش هم رو میبینیم. میگه میلو من سریعا باید برم کلی کار دارم! باید سیبیلمو بزنم موهامو کوتاه و بابا پسند کنم! :)) لباس مناسب بخرم و یه چندتا کار دیگه.. بیا زود خداحافظی کنیم...


آفتاب پخش شده بود توی ماشین. چشمای زیتونیش برق میزد! یه طرف دلم میخواد سریع تر تکلیفمون معلوم شه. یه طرف دلم دااااد میزنه که نه بذار همینجوری یواشکی ادامه بدیم چون نمیدونم چی میشه و ممکنه مجبور شیم کلا جدا شیم...


نمیفهمم کلاسم چطور تموم میشه. قیافه ام زاره. سر کلاس حواس درست حسابی نداشتم.. میام خونه با بی اشتهایی و استرس غذا میخورم...

میرم توی جام ولو میشم.. صفحه های اینستا رو بالا پایین میکنم. وقت نمیگذره.. هر لحظه منتظرم مارس بگه که داره میره آموزشگاه.. هر لحظه منتظرم که شماره ی دفتر مدیر بیفته و ازم بخواد شماره ی بابام رو بهش بدم...


ساعت سه میشه دیگه دل توی دلم نیست... تکست مزنم به مارس و اسمش رو صدا میزنم فقط! جواب میده میلو حرف زدم با مدیر!!!

قلبم از جا کنده میشه... از توی جام میپرم و به مامان اشاره میکنم که حرف زدن... گوشیم دستمه منتظرم آموزشگاه زنگ بزنه..

خود مارس دوباره تکست میده..نوشته: میلو هرچی بهش گفتم قبول نکرد که بهت زنگ بزنه و گفت که صبر کنم تا روزی که کلاس داری حضوری بهت بگه.. بهش گفتم باهات تماس بگیره ازت بخواد بیای الان آموزشگاه ولی قبول نکرد و گفت صورت خوشی نداره بکشونمش آموزشگاه و ممکنه همین نقطه ی ضعفی باشه و پدرش خوشش نیاد و منم دیدم که راست میگه پذیرفتم.. باید صبر کنیم تا تو بری خودت وقتی کلاس داری!!


من؟؟ مات و خشک و یخ زده میشینم سر جام! سه روز مونده تا وقتی که کلاس داشته باشم! حالا سه روز دیگه باید تحمل کنم و صبر... باید تا سه روز دیگه باااااز هزارجور فکرو خیال کنم...

بهت زنگ میزنم میگم چیا گفتید به هم؟؟ گفت که ازم سوال پرسید راجع به کارم انگار بابای توئه!! بهش ربطی نداشت ولی با اینحال براش مختصر گفتم و اجازه ندادم زیاد سوال کنه! 



....................................................................................................


سه خرداد نود و چهار


صبح به مارس تکست میدم امروز توی تاریخ دو تا سه داریم و این سه یعنی من/تو و بابام!! امروز روزه ما سه تاست!

بهش میگم امروز دیگه بالاخره این استرس تموم میشه... 


ازش می خوام لباس هایی که گفته بودم رو بپوشه که اگه بعد از کلاسم بابا اومد آموزشگاه و خواست توام بیای دیگه مجبور نباشی از شرکت بری خونه تا لباس عوض کنی!


بازم ظهر دلشوره میفته به جونم.. انگار توی دلم رخت میشورن.. از استرس دلدرد گرفتم.. مامان میگه بالاخره امروز با بابا حرف میزنه؟؟

میگم اگه باز مدیر برناممون رو خراب نکنه... 

میرم حمام تا وقت بگذره. لباسای خوبم رو انتخاب میکنم. سعی میکنم حواسم رو پرت کنم! یه کاشی برمیدارم تا روش نقاشی کنم ولی اصلا تمرکز ندارم! میشینم ناخن های پامو لاک میزنم!

ساعت هر لحظه داره نزدیک تر میشه به رفتنم...

نیم ساعت مونده که برم به مارس تکست میزنم که من همیشه دوستت دارم. حتی اگه دیگه با هم نباشیم ازت ممنونم بابت تمااااااااااااااااااااااام روزای خوبی که واسم ساختی و تماااام لحظه هایی که باهام بودی و هیچ وقت اذیتم نکردی... واست آرزوی موفقیت میکنم عزیزم...

ته دلم فکر میکنم اگه از هم جدا شیم آیا باز میریم توی رابطه ی دیگه ای؟؟ بعد از من کی با مارس دوباره عاشقانه مسازه؟؟ کی دستشو میگیره؟؟ کی باهاش حرف میزنه؟؟ اشکام چیلیک چیلیک میریزن پایین...

گوشیمو از هرچی که مربوط به مارسه پاک میکنم و عکساشو از توی لپ تاپ و گوشی میریزم توی هارد. که اگه احتمالا بابا ازم گوشی رو گرفت هیچ چیز مشکوکی نباشه... از تمام تکست هاش بک آپ میگیرم و بعد پاکشون میکنم...دفتر خاطراتم و دفتر یادداشت هایی که مارس داده رو میذارم توی یه کیسه تا با خودم ببرم آموزشگاه و بذارم توی فایل اونجا که امن تره.


موقع رفتن مامان با نگرانی بهم میگه که مواظب خودت باش..


دارم کم کم می رسم آموزشگاه که مارس بهم زنگ میزنه! تا میگم الو؟ صدای گرفته اش بند دلمو پاره میکنه! گفت که میلو این مدیر احمق رفته سفر!!!!


وسط رانندگی بودم با بدبختی ماشین رو کشیدم کنار و پارک کردم. گفتم شاید اشتباه شنیدم! گفتم چی؟؟؟؟ گفت رفته سفر و هفته ی دیگه میاد... اومدم آموزشگاه شماره ی موبایلش رو با بدبختی از منشی گرفتم بهش زنگ زدم گفته رفتم مشهد و خیلی هم متاسفم و میام جبران میکنم!!

با بی جونی و نفرت میگم بره بمیره این احمق.. خب میدونست میخواد خبرشو بره سفر همون روز زنگ میزد دیگه بهم چرا اذیت میکنه...

مارس بی حال تر از منه.. میگم نکنه یه حکمتیه مارس؟؟ نکنه اینا نشونه ست که ما اینکارو نکنیم؟؟؟

میگه نه میلو این یه حکمته که توی روز بهتری انجامش بدیم...

به زور جلوی گریه ام رو گرفتم..

سر کلاس اونقدر بی اعصاب و حوصله بودم که همه ی شاگردام فهمیدن.. گفتم امروز کاری بهم نداشته باشین! به سختی یک ساعت و نیم رو تموم کردم...

بعد از کلاس ازش خواستم هم رو ببینیم! 

وقتی میاد کنارم میگم مارس انگار یکی میخواد بهم مشت بزنه هی دستشو محکم میاره جلوی صورتم من می ترسم خودمو جمع میکنم ولی نمیزنه!! هی من دردش رو تصور میکنم ولی نمیزنه و این داره منو می کشه داره زجر کشم میکنه!!! 

می خنده میگه مثل همیشه تشبیهات تکه! دستمو میخواد بگیره میگم تورو خدا ولم کن الان گرممه کلافه ام...

حالا باز باید صبر کنیم تا این احمق برگرده.. نمیدونم چجوری هفت طبقه ساختمون و اون همه دم و دستگاه رو دادن به این مرتیکه که از یه کار ساده بر نمیاد....


ازم میخواد صبر کنم و چند روز دیگه هم دندون روی جیگر بذارم ما که اییییییینهمه مدت صبر کردیم....


:((

.......................................................................



خب الان این خیلی زیاد نشد؟؟؟ میخواستم اینارو تیکه تیکه بذارم...

how does it get start...

چند روزیه که با خودم کلنجار میرم این پست ها رو بیام بذارم یا نه! اولش بهانه ام این بود که میخواستم توی وب خودم باشه.. ولی بعدش فهمیدم که نه می ترسم مثل همه ی وقتای دیگه بشه که از یه چیز خوب می نویسم گند میخوره بهش...


ولی دوست دارم که این بعد از رابطه ام هم ثبت شه...


..........................................................




آبان ماه سال نود و دو


 روی پاش نشسته بودم و سعی داشتم اشکامو پاک کنم سر چیزی که پیش اومده بود و براش تعریف کرده بودم گریه ام گرفته بود. فکر میکنم بار دومی بود که پیشش گریه میکردم و از رابطه مون چهار ماه گذشته بود... اشکامو پاک کرد و گفت میلو اینو ولش کن. من میخوام یه موضوعی رو بهت بگم مدتیه ولی فرصتش پیش نیومده.. میخواستم بذارم برای آذر که قراره بیام شهر دانشگاهت (همون دفعه ی اولی که اومد و اونجا واسش تولد گرفتم رو یادتونه؟؟) توی مسیر باهات حرف بزنم ولی فکر میکنم دلم میخواد بدونی!

من؟ متعجب به چشماش خیره شدم. گفتم لابد میخواد بگه که خب تا همینجا بسه. یا که مسیرمون فرق داره چون خیلی رفتارامون متفاوته!

آماده ی هر چیزی بودم که بشنوم! 

آروم آروم شروع کرد به حرف زدن! مثل همیشه با کلی مکث بین حرفاش و استاپ کردن های طولانی مدت بین جمله هاش گفت میلو.... من این رابطه رو میخوام ببرم به سمت جدی شدن!! قصدم باهات دوستی نیست.... بعد از اینهمه سال مجرد بودن بالاخره یکی رو پیدا کردم که معیارای من رو داره! و من میخوام که.......... (دقیقا همینقدر مکث کرد) باهات ازدواج کنم!! ولی ازت وقت میخوام! 

من؟؟ خیره و هاج و واج مونده بودم .. باورم نمیشد مردی که همیشه لا به لای حرفاش میگفت مجردی رو دوست داره و تا حالا هم هیچ وقت برای یه لحظه به ازدواج فکر نکرده داره اینو بهم میگه!

هیچ حرفی نداشتم برای زدن! می دونستم مارس آدمی نیست که روی هوا چیزی بگه. گرچه فقط چهار ماه از رابطمون گذشته بود ولی اونقدری به این اخلاقش واقف شده بودم که ازش اطمینان داشتم...

گفت من دو سال وقت میخوام . تا تو ارشدت تموم شه منم تا اون موقع کارامو راست و ریس میکنم. میخوام به جز کار شرکت یه مغازه ای بزنم و البته شرکتمو هم عوض کنم و برم جای معتبرتر...


من یادمه که عکس العملی نشون نداده بودم و حسم رو زیاد یادم نیست. ولی خیلی بعید و دور میدیدم این اتفاق رو... و مدام رابطه ی قبلیم و اتفاقایی که بین اون پسره و بابام رخ داده بود میومد جلوی چشمم! همون موقع هم بهش گفتم راه خیلی سختی پس پیش رومونه...


................................................................................



مرداد ماه سال نود و سه روز تولدم



در حالیکه یکسال و یک ماه از رابطه مون گذشته بود و یک ماه هم از دایر کردن فروشگاه مارس.. و در حالیکه داشتم شمع های تولدم رو فوت میکردم آرزو میخواستم کنم...

به مارس نگاه کردم و گفتم میخوام یه آرزویی کنم که مستقیما به تو مربوط میشه! ولی نمیدونم درست باشه یا نه نمیدونم آمادگیشو داشته باشی یا نه! وقتی منو نگاه کرد فهمید حرفمو! گفت برای کی میخوای این آرزوت براورده شه؟ گفتم تا سال دیگه تولد بیست و پنج سالگیم! گفت که حله! فوت کن!!

و من با بغض و در حالیکه به مردَم ایمان داشتم شمع های تولد بیست و چهارسالگیم رو فوت کردم!


...............................................................................


آذر ماه سال نود و سه شب تولد مارس


 بعد از اینکه صبحش براش تولد گرفته بودم ازم خواست شب هم باهاش برم بیرون و میخواد راجع به یه سری چیزا باهام حرف بزنه!

شب هم رفتیم بیرون. همون پاتوق همیشگی خودمون.. همون باغ سرسبزی که یه بار براتون عکسش رو گذاشته بودم...

باز هم آروم آروم شروع کرد به حرف زدن... و گفت که میلو دارم دنبال کار جدید توی شرکت معتبرتری میگردم و امروز فرداست که از این شرکت فعلیم بیام بیرون. اوضاع داره طبق برنامه هام پیش میره ولی هنوز کامل نشده... میخوام که کمکم کنی و تنهام نذاری و برام دعا کنی تا برم جای بهتر... گفت که اگه جایی که میخوام اکی بشه من برای بعد از عید میخوام بیام و با بابات صحبت کنم...


نه بخاطر خودم ولی بهش گفتم مارس شرکت فعلیت هم جای خوبیه و اینجا معروفه و حقوق خوبی هم داری.. ولی گفت که نه این کار ارضاش نمیکنه و فکر میکنه که شایستگی چیز بهتری رو داره..

و من تمام مدت تحسینش میکردم بابت این رفتارش... رزومه اش رو فقط برای دو تا شرکت فرستاد. ازش خواستم به جاهای دیگه هم بفرسته ولی قبول نکرد و گفت اگه میخواستم جاهای دیگه برم همینجا می موندم دیگه.. احتمال پذیرفته شدنش خیلی کم بود. نه که تواناییش کم باشه یا مورد پسند اونا نباشه، مشکل اینجا بود که این دوتا شرکت خیلی به نام بودن توی حوزه ی کاری خودشون و خیلی خیلی کم افراد جدید رو وارد سیستمشون میکردن...

با اینحال من دست از جذب انرژی های مثبت برنداشتم و میگفتم حتم دارم تا قبل از اسفند باهات تماس میگیرن... یه ماهی گذشت. دیگه هردومون داشتیم نا امید میشدیم تا که یه روز با خوشحالی باهام تماس گرفت و گفت هردوتا شرکتا باهاش تماس گرفتن و ازش خواستن بیاد برای مصاحبه!! باورمون نمیشد!! من خوابگاه بودم. با ذوق بالا پایین می پریدم و میگفتم این خیلیییییییی حرف ه که هردوتای اینا تورو پذیرفتن و به نظر هردو خوب اومدی!! اون شب من تا صبح از خوشحالی خوابم نمیبرد و تمام فرداش رو نیشم باز بود!!


باز هم دو ماهی طول کشید. پروسه ی مصاحبه ی شرکتی که بهتر بود خیلی طول کشید. چندین بار باهاش مصاحبه انجام دادن. توی آخرین مرحله وقتی حقوق پیشنهادی مارس رو شنیدن همه چیز رو لغو کردن!! وقتی مارس بهم گفت خیلی ناراحت شدم و گفتم بخاطر چند صد تومن کاش کار رو از دست نمیدادی. ولی مارس مصمم گفت که حاضر نیست از موضع خودش کوتاه بیاد و فکر میکنه که کاری که انجام میده صلاحیت اون مبلغ رو داره...

باز من نا امید شدم و فکر میکردم که چه موقعیت خوبی رو از دست دادیم!

تا اینکه بعد از چند هفته مارس بهم گفت میلو شرکته باز بهم زنگ زده و گفته با اون مبلغ موافقت کردن و از هفته ی جدید بیا کارت رو شروع کن!! 


اون روز که این خبر رو بهم داد روزای بد رابطمون  بود. همون روزای نحسی که اتفاق عجیبی برامون رقم خورد و همه چیز بهم خورده بود. برای همین وقتی اون تکست رو داد با اینکه بی نهایت خوشحال بودم ولی به روی خودش نیاوردم.. ,وقتی اوضاع بد از یه ماه بینمون بهتر شد من تلافی اون روزا رو کردم و حسابی برای این اتفاق ذوق کردم و تبریک میگفتم هی بهش...

و همون طور که حدس میزدم درست یک ماه مونده بود به سال جدید کارش رو توی اون شرکت شروع کرد...


و اینطوری بود که ما در کل این مدت رابطه مون همین سه بار رو به صورت جدی راجع به آینده مون حرف زدیم...


.......................................................................................


تا همینجاش فعلا کافیه ;)


مجازی ها!

این پست برای یه هفته پیش بود ولی فرصت نشده بود کاملش کنم.

خیلی دلم واستون تنگ شده! الان دیگه داره شش سال میشه که میخونمتون و بخش بزرگی از زندگیم با خوندنه بچه های بلاگر میگذره! گرچه با هیچ کس از یه حدی فراتر نرفتم ولی همون خوندن خیلی بهم حس خوبی میداد...

اون شب بعد از اینکه با نیلووو راجع به یه سری چیزای عجیب حرف زدیم و بهم هشدار میداد که دورم چه خبره با خودم فکر کردم اینهمه اتفاقای بد بین بچه های بلاگر و اینهمه خاله زنک بازی و پشت سر این و اون حرف زدن از کی شروع شد...؟ اصلا چرا؟؟؟ من خودم اولین بار که یه نفر اومد گفت فلانی که انقد مدام برات می نویسه پشت سرت اینارو گفته شاک شدم! با خودم خندیدم گفتم نگاه! ماسک دو رویی و مسخره بازی به مجازستان هم سرایت کرده!!! 

با خودم گفتم مشکل لابد از جایی شروع شد که خواستیم مجازی ها واقعی بشن.. که فکر کردیم چون نوشته هامون یکیه و ظاهرا عقاید یه جور هم داریم پس الزاما دوستای خوبی هم میتونیم باشیم..

البته منکر این نمیشم که بعضیا واقعا تونستن دوستای خوبی بشن برای هم.. ولی از این تعداد، چندتاشون تونستن وقتی با همن راجع به بقیه حرفای منفی نزنن؟؟ چندتاشون تونستن سعی نکنن سر از کارای هم در بیارن و سوشال نت ورک های عکس داری مثل اف بی و اینستای هم رو زیر و رو نکرده باشنو سعی نکرده باشن بفهمن هر کی با کیا در ارتباطه؟؟؟ چندتاشون تونستن بعد از اینکه برای بار اول عکس هم رو میبینن نگن اوه این بود کسی که اونقدر با ادعا می نوشت ما فکر کردیم حالا چه ریخت و قیافه ای داره؟؟! چندتاشون تونستن حتی نرن سرچ کنن ببینن بی اف/جی اف طرف کیه و راجع به ظاهر اون هم نظر بدن...؟؟؟ 

چندتاشون وقتی دیدن با یکی مخالفن پیجش رو بستن و رفتن و دیگه بهش سر نزدن و بعد از اون هم به خودشون اجازه ندادن که راجع به اون فرد با بقیه حرف بزنن؟؟؟ اصلا چی میشه که به خودمون اجازه میدیم راجع به نوشته های کسی اون رو قضاوت کنیم و دربارش با بقیه حرف بزنیم؟!

 

یاسمن هزاربار بهم لا به لای حرفاش میگفت دیگه جو وبلاگا مثل قبل نیست! از کجا اینطوری شد؟؟؟

من هیچ وقت از کنار غصه ی آدما بی خیال نگذشتم... تا جایی که در توانم بود برای اون آدم نوشتم حتی اگه به دردش نخورد. از تجربه های خودم براش نوشتم اگه فکر میکردم کمی کمکش میکنه... بهش این حس رو میدادم که برام مهمه نوشته هاش و تا جایی که بتونم به شیوه ی خودم میخوام کمکش کنم حتی اگه نشه/نپذیره...تا جایی که تونستم سعی کردم (نمیدونم موفق بودم یا نه) طرز تفکر بقیه برام اهمیتی نداشته و نخواستم دیدگاهش رو عوض کنم! جبهه نگرفتم با عقیده ای که از من متفاوت بوده!!! مسخرست اصلا به نظرم! کسی یه ایده ای داشته باشه کجای دنیای من رو تنگ میکنه که بخوام خودمو به آب و آتیش بزنم؟؟؟

 من همیشه توی بلاگا وقتی کامنتای طولانی گذاشتم که اون آدم حالش بد بوده باشه و من بی اغراق میگم که نمیتونم ببینم دختری ناراحته! جز این هرگر به خودم اجازه ندادم بخاطر رفتار کسی به خودم اجازه بدم بگم خوب نیست اینی که تو میگی! جهان سوم همینجاست که آدما واسه نوشته های همدیگه هم به خودشون اجازه ی دخالت میدن! که مثلا اگه من می نویسم امروز با مامان بحثم شد یکی میاد میگه خیلی ناراحت شدم که با مامانت بحث میکنی چون من مامانمو خیلی دوست دارم!!!!!

در کنار همه ی این وقت گذاشتنا واسه دخترا هیچ وقت فکر نکردم این آدم رو واسه خودم واقعیش کنم! هیچ وقت به خودم اجازه ندادم خارج از صفحه اش بهش فکر کنم و قضاوتش کنم...هرچی بوده توی کامنتینگ خودش برای خودش نوشتم... حتی اگه ممکن باشه ازم خوشش نیاد! من واقعا ته دلم قصدم آزردنِ کسی نیست و به نظرم مسخره میاد که آدمای وبلاگی رو بخوایم اذیت کنیم و ساز مخالف بزنیم و بعدش سعی کنیم هی ازش پیش بقیه بد بگیم!!!

 

من همیشه عقاید خودمو داشتم... چیزایی که می نویسم چیزیه که از ته دل بهشون ایمان دارم.. اصلا هم نمیخوام کسی رو متقاعد کنم. مثل اینه که من بیام بگم من رنگ سبز رو دوست دارم! حالا این علاقه مندی من به کسی ربطی نداره و نباید اینطور فکر شه که دارم به زور میگم اهای تو! توام سبز رو دوست داشته باش!!!! این نهایت کوته فکری آدماس که فکر کنن من دارم به همه امر و نهی میکنم که باااااید سبز رو دوست داشته باشین!!! به من ربطی نداره بقیه چه برداشتی میکنن، شاید یکی فک کنه ای بابا میلو داره به زور میگه سبز خوبه! من چیزی که خوشم میاد رو فقط می نویسم تو میتونی هرجور دوست داری برداشت کنی!!

چندتا از ما تونستیم این رو درک کنیم و به جای خوندن و رد شدن یقه ی هم رو نگیریم و حتی پستایی نذاریم که بخوایم به صورت زیرپوستی بکوبیم همو؟؟؟؟

 

این پست رو میخواستم توی وبلاگ اصلیم بذارم چون دلم میخواست خیلیها بخوننش! تا الان چندباری مطالب تند و تیزتوی بلاگم نوشتم. دلیلشم این بوده که نتونستم بی تفاوت بگذرم وقتی شنیدم آدما حتی به دوستای مجازیشونم رحم نمی کنن

بیریتنی راجع بهم راست میگه! میگه تا وقتی تورو آزار ندن تو کاریشون نداری... هربار که یه مطلب تند گذاشتم پشتش یه بی حرمتی به خودم شده بود که جوابش شد یه پست طولانی توی وبم.

 

ولی به نظر شما چطوری میشه که راجع به زندگی های مجازی هم میشینیم با بقیه حرف میزنیمو سعی میکنیم بکوبیم اون آدم رو؟؟؟ یعنی یکی که ممکنه حتی هیچ وقت نبینیمش اونقدر دنیای ما رو تنگ میکنه؟؟؟ یعنی هیچ حرف دیگه ای برای زدن نداریم؟؟؟؟؟ خنده ام میگیره.... از سادگی و اعتماد خودم بیشتر!