ِwell, Dreams come true guys

امشب مارس برای اولین بار بین جمله هاش لفظ "زنم" رو به کار برد!! بعد از دوسال! برای اولین بار در حالیکه واقعا هم دیگه این کلمه صحت داره برامون!! 

خب من مردم از ذوق و خوشی! همیشه خوشحال بودم که اینو بهم نمیگه چون متنفر بودم وقتی فقط جی افشم واسم از این لفظا بیاد! حالا؟؟؟ من زنشم! من شدم خانومه واقعی مارس!! حسش؟؟ دقیقا آرامش رنگ مغز پسته اییه و مزه اش؟؟ بستنی هلو!!


امشب سالگرد شبیه که برای اولین بار مارس بهم تکست داد و به عنوان شاگرد و مدرس با هم حرف زدیم و تکست دادیم و من باورم نمیشد شاگردی که سه ماه تموم براش می مردم خیلی اتفاقی و عجیب شماره هامون بیفته به دست هم! حتی اون شب به بیریتنی گفتم حدس بزن با کی دارم چت میکنم!

هرکی رو اسم میبرد میگفتم نچ! بعد با حالت مسخره ای که مثلا عمرا اینجوری باشه گفت لابد با مارس؟؟ گفتم بله :)) خب هیچ وقت تعجبش رو یادم نمیره که چقدرررر علامت تعجب گذاشت و هی پشت سر هم میگفت

  whattttt?????? whooooooo????? how?????? when??????

:)))


........................................................................................................


اون روز بیریتنی بهم گفت میلو میدونی چیو دوست داشتم ازت این مدت؟؟ اینکه هربار راجع به هرچی توی زمینه ی همین ازدواج و خواستگاریت حرف زدی جمله هاتو اینطور شروع میکردی که: "همیشه دلم میخواسته..." 

میگفت خوشحالم که برای این روزات رویا داشتی و براش نقشه کشیدی و داری بهشون میرسی و از بقیه تقلید نکردی! میگفت هیچ باورم نمیشد همچین رقم مهریه ای بگی و اصلا برات مهم نباشه با اینکه اوضاعت از خیلی دخترا بهتره ولی مهریه رو اونقدر بی ارزش بدونی... یا که مثلا برای روز عقدت هم رویا داشته باشی و همه رو راضی کنی که اونجور که تو میخوای برات شرایط رو فراهم کنن! یا حتی برای دسته گل ات هم رویا داشته باشی و اونقدر قوی باشه که خواهرش بی اونکه چیزی بدونه ناخودآگاه رفته سمت چیزی که تو میخوای...


خب من همیشه گفتم یا چیزی رو به زبون نمیارم یا اگه هم بیارم از ته قلبم بهش ایمان دارم. کاری به این ندارم که بقیه چطور درباره ی اون موضوع فکر میکنن! بارها شده که چیزی رو عنوان کردم توی بلاگم و با سیلی از مخالفت ها رو به رو شدم! یا اونقدری حرص بقیه رو دراورده که رفتن به طعنه منو مخاطب قرار دادن و پست گذاشتن (که من همیشه کلی خندیدم از این واکنش آدما). من فکر میکنم دنیا خیلی وسیعه و به اندازه ی وسعتش آدما میتونن رویا داشته باشن و هیچکس حق نداره از کسی بابت عقایدش بدش بیاد یا درباره اش با بقیه به لحن تمسخر و انتقاد حرف بزنه! فک میکنم رویاها و افکار هرکس یه مشت آجیل توی دست آدماس و اونا حق دارن دونه دونه آجیل ها رو با لذت بندازن توی دهنشون و بقیه حق ندارن چشم بدوزن به همون یه ذره آجیل! هرکس باید از آجیل خودش لذت ببره و اگه نمیبره مشکل خودشه که نتونسته آجیل داشته باشه!!! فک میکنم هر آدمی اونقدر باید اختیار و قدرت داشته باشه که یه سری چیزا رو سفت و محکم توی دستش نگه داره و البته نخواد که به زور به بقیه هم بگه اینا رو نگه دارن! 

انقد از دنیای آدمای دو رو بیزار شدم که حد نداره.. کسایی که خیلی راحت تظاهر میکنن و توی همین بلاگا تعدادشون کم نیست و من تعجب میکنم که چقدررررررررر راحت میتونن نقش بازی کنن، میونه ی آدما رو بهم بزنن و ادای آدمای خوب رو دربیارن و جالبه که بقیه هم نمیتونن این حس منفی رو ازشون بفهمن و اونا رو خیلی هم قبول دارن! 

راستش اگه آزار اونا بهم نمی رسید من هیچ وقت از این دست مطالب توی بلاگم نمیذاشتم! ولی همیشه به مارس هم گفتم من با آدما کار ندارم مادامی که اونا هم باهام کار نداشته باشن!! من بلد نیستم خشن باشم. بلد نیستم کسی رو پس بزنم. بلد نیستم بگم از آدما خوشم نمیاد! نمیتونم سرد و بی تفاوت رفتار کنم. ولی فقط دلم میخواد زندگی خودمو داشته باشم. وقتی میبینم نمیذارن، ازشون بدم میاد! بعد محکوم میشم به مغرور بودن! از خود راضی بودن! آدما هیچ اعتقادی به حریم ندارن! اونقدی میان نزدیکت میشن که وقتی یهو تعجب تورو میبینن و تو جبهه میگیری بدشون میاد! جای پشیمونی شروع میکنن به بدگویی! 


چتون میشه آخه؟؟؟ چه مرگتونه؟؟؟ چرا نمیتونین مهربون و خوش قلب باشین نسبت به کسی که فقط از نوشتن لذت میبره؟؟!!


..........................................................................................


در راستای همین پاراگراف بالا دارم یکی یکی آدمای بلاگی رو از اینستام حذف میکنم. من هیچ وقت دوست نداشتم بلاگی ها رو با دنیای واقعیم قاطی کنم. توی اف بی موفق بودم و این کارو نکردم. ولی توی اینستا فک کردم که شاید فرق داشته باشه ولی دیدم که نه آدمای بلاگی (نه همشون) فقط در حد همون بلاگ خوبن و من هیچ خوشم نمیاد با دیدن عکسام سر از دنیام در بیارن) دلم نمیخواد اذیت شم بیشتر از این. بین اونهمه شاید چند نفری موندن هنوز که بازم باید گلچین تر شن. البته یه سری ها هم بخاطر ارتباط داشتن با اونایی که ازشون بدم میاد پاک شدن و قراره بشن همچنان با اینکه خیلی متاسفم از این بابت ولی چاره ای نیس به قول نیلووو اینستا هم مافیایی شده واسه خودش همه دیگه با هم کانکتن!) چی میگن اینجور وقتا؟؟ تر و خشک با هم میسوزه؟؟ یه همچین چیزی... کاش دلم میومد و اسم همه ی اون آدمای دو رو و دو به هم زن رو اینجا می نوشتم تا عبرتی بشه براشون که بفهمن دنیای مجازی جای این غلط کاری ها نیست... حیف که هیچ وقت بلد نبودم آبرو ریزی کنم!

انگار من ازش خواستم که بیاد بگه کی چی گفته که حالا... 

............................................................................................


قرار نبود پاراگراف اول به اون شیرینی با این چندتای تلخ آخری قاطی شه ولی خب حوصله ام نمیکشید دوبار پشت سر هم پست بذارم.

.........................................................................................


امروز نشستم از خودم قول و امضا گرفتم! آخه قبلش با دختر خالهه چت میکردم. بهش میگفتم پایان نامه ام رو ول کردم. ورزش نمیکنم و مطمئنم باز وزنم چند کیلویی زیاد شده و مطالعه ندارم.. میگفت باورم نمیشه میلو از تو بعیده! بعد بیشتر روی ورزش تاکید داشت که باورش نمیشد دو ماه باشه باشگاه نرفته باشم و حوصله اش رو نداشته باشم! گفت که اینا رو از تو قبول ندارم و هیچ وقت نمیتونم بپذیرم همچین چیزی رو از تو! این شد که دیدم ای بابا انگاری باید پاشم برم خجالت بکشم! واسه همین یه نامه نوشتم و از خودم امضا گرفتم که از فردا یه فکری به حال خودم کنم. بعد واسه خودم شربت درست کردم و بعدشم یه کاسه بستنی خوردم و گفتم دیگه از فردا باز باید شروع کنم به سبک همیشه زندگی کنم و بسه دیگه تقریبا سه ماه شد دارم بیهوده زندگی میکنم...

امضا گرفتم از خودم! 


.........................................................................................


امشب مارس بهم گفت زنم ^_^ میشه همچنان ذوق داشته باشم بابتش؟؟ :))




Episode 10+ میلو کم کم عروس میشود!

بیریتنی از روز قبل میاد پیشم.. میریم لباس میخرم. لباسی که توی یه نگاه دل و دینم رو برد :)

اونم یکمی خرت و پرت میخره!

شب تا دیروقت بیداریم و حرف میزنیم!

به مارس از قبل گفته بودم که چه دسته گلی دوست دارم برام بیاره. بهش گفته بودم به هیچ وجه زیر بار گلفروشیا نره که بخوان بهش دسته گل گنده بندازن و من یه چیز جمع و جور و دایره مانند و سفید دوست دارم که فقط سفید باشه یا نهایتا یکمی هم صورتی داشته باشه!

ولی خب یه روز بهم تکست داد و گفت میلو خواهر بزرگم بدون اینکه بهم بگه خودش رفته یه جا سفارش داده و گفته که اونجا کارش خوبه و منم دیگه روم نشد بهش بگم خودم میخواستم بگیرم!

خب من البته خیالم از بابت خوب بودنش راحت بود ولی من اصلا دلم دسته گل بزرگ با گل های مخصوصا لیلیوم و از اینجور چیزای گنده نمیخواست! من به مارس گفته بودم دلم میخواد مدلش یه جور باشه که انگار خودت ورداشتی چیدی و گرفتی توی دستت و برام اوردی در این حد!

...........................................................................

 

صبح زود بیدار میشم. بیریتنی خوابه هنوز. کلی کار داریم. وسایل رو جا به جا میکنیم. بابا چندتایی میز و صندلی کرایه کرده بود که اونا رو تر تمیز کردم. تا ظهر کلی کار انجام دادم بیریتنی هم حسابی کمک کرد طفلی... بعد که خیالم از بابت کارا راحت شد رفتم دوش گرفتم و اومدم و شروع کردیم به صاف کردن موهای من. به بیریتنی گفتم پایین موهامو هم فر بزنه. تقریبا سه ساعتی رو موهای من کار کردیم که الحق هم خوشگل شده بود..

لاک؟؟ خب طبیعتا انتخابم سفید بود. ولی سفید خیلی برای لاک رنگ گهیه! بس که زود خراب و کثیف میشه!

میک آپم رو هم انجام دادم. نسبت به همیشه خب آرایشم زیادتر بود ولی با اینحال همه ی تلاشمو کرده بودم که زیاد نشه!

 

ساعت داشت نزدیک به ده میشد که مارس تکست زد ما داریم راه میفتیم...

بعد من هی توی این گیر و دار بودم که باید بیام سلام کنم در همون بد ورودشون یا نه! آخرسر عمه ام گفت که نه باید بمونی توی اتاقت تا از بابات بخوان تو رو صدا کنن! به نظرم خیلی بامزه بود و خیلی هم کار خوبی بود همچین حرکتی!! خب خیلی حس خوبی میده که آدما رو منتظر خودت بذاری و هی بخوان تورو ببینن!!

 

چند دقیقه بعد رسیدن! من رفتم از روی بالکن نگاه کردم. مارس یه دسته گل گنده و سفید دستش بود! تا اینجای کار که سفیدیش چیزی بود که من میخواستم! بعد یه عالمه هم بودن خانوادش!! این صحنه ای بود که همیشه توی خیالم بهش فکر میکردم که کسی که دوستش دارم با دسته گل و به همراه خانوادش پایین در منتظر باشن و من از اون بالا نگاهشون کنم!

خب من یه اعترافی میکنم اونم اینه که توی تمام این روزا و شلوغی هاش مدام حواسم بود تا رویاهام تیک بخوره!!

اومدن بالا. من قلبم داشت از جا کنده میشد! بیریتنی هی بهم دلگرمی میداد!!

 نشستم توی اتاقم و بقیه رفتن پیش مهمان ها! از توی اتاقم میدیدم که بیریتنی شربت ها رو برد. خیلی همه ساکت بودن! در حدی که صدای هم زدن شربت ها رو میشنیدم!

کم کم بابا و یکی از خانواده ی مارس سر حرف رو باز کردن. بیریتنی هی میرفت و میومد و گزارش میداد! میگفت که چقدر زیادن و چندتایی دختر جوون هستن که خیلی خوشحالن و نیششون یک سره بازه :دی

 

 نیم ساعتی من توی اتاقم بودم. تا اینکه خاله زیبا اومد دنبالم و گفت که از بابات اجازه گرفتیم که ببریمت! سمت راستم خاله زیبام راه میومد و سمت چپم بیریتنی! وقتی رسیدم به پذیرایی یهو کل خانوما و دختراشون جیغ و سر صدا کردن و کل کشیدن و از اینجور کارا! من خنده ام گرفته بود! یه سلام کوتاه گفتم و نشستم کنار بابا! اول قصد داشتم به همه دست بدم ولی انقد زیاد بودن که لوث میشد!

وقتی نشستم به معنای واقعی نمیتونستم سرم رو بیارم بالا! یه نیم نگاه کوچولو و سریع هم به مارس انداختم که دیدم داره بهم میخنده و چشماش برق میزد! بین آدما فقط خیلی مشتاق بودم که خواهر کوچیکه ی مارس (که ازم یه چند سالی بزرگتره رو ببینم) با اینکه هیچی ازش نمیدونستم ولی همیشه وقتی مارس عکساش رو بهم نشون میداد بی نهایت بهش حس خوبی داشتم!

تا اینکه یه فرصت کوتاه دست داد و سرم رو اوردم بالا و دقیقا باهاش چشم تو چشم شدم . یه لبخند کشدار و مهربون تحویلم داد که مطمئن شدم حسم درست بوده!

دسته گلم عالی بود! به همون گردی و سفیدی که میخواستم. با اینکه خواهرش نمیدونست من چی میخوام با اینحال انگار رویایی که من داشتم اونقدر قدرتش قوی بود تا دسته گل مورد علاقه ام رو واسم بسازه!

سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم ولی خب میدونستم هیچ نگاهی منفی و بد نیست! با اینکه یکی دو نفری بودن که بعدا مارس بهم گفت سعی کنم بهشون نزدیک نشم و اتفاقا کاملا هم حس منفی داشتن واسم ولی خب من حواسم نبود به این چیزا. چندباری به مادر و پدر مارس نگاه کردم چون واسم خیلی مهم بود که با نگاهم بهشون سلام ویژه کنم!

داییم شروع کرد به حرف زدن و خوندنه اون کاغذی که مشخص میکنن مهریه چیه و چیا میخوان از هم! بعد داییم یه جور خوبی حرف میزد. مثلا وقتی رسید به اونجا که یه دست لباس برای عقد مارس برام بگیره گفت اصلا کسی میدونه فلسفه ی این لباس خریدنه چیه؟ واسه اینه که خدا گفته زنان و مردان رو لباسی برای هم قرار دادیم تا عیب های هم رو بپوشونن و به هم حس آرامش و امنیت بدن! یا آینه شمعدان برای روشنی دل هاشون..

 

وقتی این جمله ها رو میگفت من به زور جلوی اشکامو گرفته بودم!

من مدل چشمام یه طوریه که انگاری غم دارم همیشه. اگه لبخند بزنم این غم از بین میره ولی توی حالت عادی نه. بعد اینجور وقتا خیلی چهره ام بیشتر غمناک میشه! فکر میکنم که من از اون دسته از عروسا میشم که نگاه غمگین و بغض آلودی دارن!

یکمی که گذشت دیگه جو از اون حالت رسمی دراومد. خواهر بزرگش ازم خواست تا بلند شم و برم تا چادر رو روی سرم بندازن و برش بزنن!

خیلی آروم و آهسته رفتم وسط پذیرایی همه هم داشتن دست میزدن! وقتی چادر رو انداخت روی سرم کلی نقل پاشیدن به سمتم که باز من خنده ام گرفته بود اون زیر! بعد رفتم نشستم و برادر بزرگش اومد و کله قند رو شکوند! اولش که نمیشکست چون خیلی آروم ضربه میزد. بعد هی همه بهش میگفتن بابا محکمتر بزن ولی نمیدونم می ترسید یا خجالت می کشید نشسته بود آروم آروم ضربه میزد که این خودش واسه من خیلی صحنه ی فانی شده بود و میخندیدم ریز ریز!

آخرسر به مارس گفتن بلند شو نشونش رو توی دستش کن! من توی مراسم هرکی رفته بودم معمولا انگشتر نشون رو مادر یا خواهر داماد دست دختر میکردن. ولی مردم از ذوق که مارس قرار بود دستم کنه و بازم قرار بود یه رویای دیگه ام تیک بخوره و دقیقا مثل همون نقاشی ای بشه که کشیده بودمش که پسره زانو زده و دختره ذوق زده به انگشترش نگاه میکنه!

وقتی اومد سمتم به بابا دست داد و از بابا و دایی هام اجازه گرفت که دستم کنه! منم با نیش باز و همراه با خجالت دستمو اوردم جلو! دستام یخ کرده بودن. وقتی انگشتای مارس بهم خورد مثل همیش داغ بود و با همون تماس کوچولو منم داغ شدم!

انگشترمو دستم کرد. دیدم که مامان و بیریتنی بغض کردن و با لبخند و اشک دست میزنن!!

بابا گفت که این شبا خیلی شبای قشنگیه و هیچ وقت دیگه اینا تکرار نمیشه!

کم کم آقایون بلند شدن رفتن یه جا دیگه و خانوما هم سیستمی که ما اورده بودیم رو روشن کردن و ریختن وسط پذیرایی!

منم نشسته بودم نگاهشون میکردم تا که کم کم اومدن منو بلند کردن. خواهر کوچیکش اومد سمتم و بهم دست داد و خودش رو معرفی کرد. دستامو نگه داشته بود و بهم گفت که الهی خوشبخت بشید. منم با لبخند ازش تشکر میکردم! فوق العاده حس خوبی داد بهم با نگاهش. بعدا مارس بهم گفت که مهربون ترین خواهرش همین ایشونه.

یکمی که رقصیدیم خواهر بزرگش رفت و مارس رو اورد. ما رو انداختن وسط تا برقصیم با هم. سیلی از شاباش به سمتم روانه شد!! خب این اولین باری بود توی زندگیم که اینهمه شاباش میگرفتم و گل مجلس بودم :دی

مامان مارس اومد سمتمون و به هردومون شاباش داد و بغلمون کرد و بوسیدمون! مامانش یه خانوم سن بالا ولی بی نهایت مهربون و با محبته. البته اصلا از این آدمایی نیست که بیاد قربون صدقه ی آدم بره یا مدام بهت توجه کنه. شاید اگه کس دیگه نشناستش  فکر کنه که اوه چه قدر بی توجه هست. ولی من چون مارس رو میشناسم و مامانش هم مثل مارسه میدونم که محبتشون از ته دلشونه ولی نمیتونن ابراز کنن.

با مارس که می رقصیدم کل خانوادش با گوشی یا دوربین ازمون فیلم می گرفتن! خب دخترا من زندایی یه عالمه آدم شدم که همسن و یا بزرگتر از منن :دی

با مارس طبق عادتی که دارم اغلب انگلیسی حرف میزدم. دیدم که اوه چقدر این یه پوئن مثبته که کسی نمیتونه حرفامون رو متوجه شه یا بعدا از توی فیلم لب خونی کنن ببینن چی میگفتیم :دی

یکمی براش انگلیسی جیک جیک کردم و موقع رقص حواسم بود که خیلی ناز کنم :پی مارس روی سرم یه عالمه پول میریخت که اینم یه تیک دیگه واسه رویاهام بود!

دیگه کم کم تموم شد. موقع رفتن خواهر بزرگش ازم خواست که مواظب مارس باشم منم با لبخند و حالت مطمئنی گفتم بله حتما!

اینجور وقتا معمولا دخترا جبهه میگیرن یا من شنیدم که ناراحت میشن از این جمله. ولی میدونم که چقدر موقعیت حساسی هست و انگاری یه چشم گفتن با اطمینان خیال خیلی ها رو راحت میکنه!!

بالاخره رفتن. اونقدر خسته بودم که چندتایی عکس گرفتم توی اتاقم با وسایلم و خیلی زود خوابیدیم با بیریتنی...



..................................................................

همیشه فکر میکردم بعد از همچین روزی صبح فرداش با مارس رابطمون خیلی عوض شه یا مثلا پاشیم کلی حرف بزنیم و خوشحالی کنیم یا من بگم حسم بهش خیلی بیشتر شده! ولی خب حقیقت اینه که هیچی رخ نداد. و من فهمیدم که علاقه ی من و مارس ربطی به رسمی شدن و غیر رسمی بودنمون نداشته. ما از قبل احساسمون به هم بی نهایت بوده و این مراسم فرمالیته چندان فرقی به حالمون نداره...

البته فک کنم شاید بعد از عقد کمی چیزا عوض بشه برامون... ولی خب خیلی منتظر همچین چیزی نیستم..

الان؟؟ منتظرم عقدم بشه. کلیییی رویا و کار دارم واسه اون روز و از الان براش خوشحالم... 

 

 

روزهای به رنگ سبز مغز پسته ای! + episode 9

خب راستش این روزا از خواب که بیدار میشم چشمم میفته به اون سررسیدی که خودم تزئیینش کرده بودم و روش عروس و دوماد کشیدم با لاک!

بعدتر میشینم کارای آموزشگاهو انجام میدم.. یکمی هم وسایل خونه و خرت و پرت سرچ میکنم. همه میگن زوده از الان ولی خب من میدونم که خیلی زود این روزا میگذره!


این روزا یکمی استرسی هم بودم. بالاخره توی اینجور پروسه ها یه سری مشکلاتی هست که نمیشه هیچ جوره بی خیالش شد. ولی بازم با فکر و حرفای درست مارس اوضاع اکی شد.

دیشب باز هم چند نفری از خانواده ی مارس مهمان ما بودن تا دیگه آخرین حرفا رو بزنن و برای بله برون دیگه هیچی نگفته نمونده باشه و حرفا یه کاسه شده باشه...

شوهر خواهر مارس یه مرد خوش بیان و کار درست بود که وسط حرفاش از کلی مثال و داستان و ضرب المثل هم استفاده میکرد. گاهی هم ضرب المثل ها و اصطلاحات انگلیسی میگفت که بعدش به من نگاه میکرد ببینه عکس العملم چیه و من با لبخند جوابش رو میدادم. 


من خیلی استرس داشتم و حالم اکی نبود. خب فشار خیلی زیادی روم بود بخاطر مشکلات احتمالی ای که داشت پیش میومد. ولی از اونجایی که مارس خوب کارش رو بلده و بابا رو از قبل آروم کرده بود و حرفاشو خصوصی زده بود برای همین دیشب هم به خیر گذشت ولی تا لحظه ی آخری که برن من از استرس بغض داشت خفه ام میکرد!



توی این آمد و رفت های قبلی مارس هیچ وقت نشده بود ذوق کنه! معتقد بود تا وقتی که توی خونه ی خودمون نریم خیالش راحت نمیشه. بعد ولی دیشب بعد از اینکه دیگه حرفای آخر هم زده شد و همه چی بخیر گذشت شب مارس تکست داد که میلووووو دیدی تموم شد دیدی!!! خیلی خوشحالم!!

من معتجب شدم! گفتم مگه تا الان تموم نشده فرضش میکردی؟؟ گفت که آره و میدونستم که این مرحله ی آخر خیلی سخته و نگرانش بودم از همون روز اول ولی حالا خیالم راحت شد دیگه...



..........................................................................................


این روزا برای هرکس فقط یه بار پیش میاد... من از طرفی خوشحالم که عشق بی حد و حصرم به مارس داره به ثمره میشینه ولی احمقانس که بگم ناراحتم از این جهت که دیگه تموم میشه و بعد از مدتی همه از شور و حال میفتن!!

...........................................................................................


اه کاش یکی پیدا میشد این پایان نامه رو از جلوم ورمیداشت می برد انجام میداد :( واقعا هیچ علاقه ای بهش ندارم :( توی کل زندگیم این اولین باره که یه کاری رو شروع کردم و نمیتونم تمومش کنم و بهش پایبند نیستم :( any suggestion?


.....

خب این روزا اتفاق خاصی نمیفته. فقط چون عمه ام از یه راه دور اومده اینجا کل فامیل هرروز میان بهش سر میزنن چون اینجا نزدیکه. برای همین مدااااام در حال پذیرایی از مهمان و رفت و آمد و پخت و پز و بشور بسابم. این وسط مسط ها هم شاگرد خصوصی گرفتم و یه پروژه که دارم همزمان با این پایان نامه و کلاسای خود آموزشگام براشون وقت میذارم طبیعتا هیچ وقتی واسم نمی مونه حتی شما رو هم نمیتونم بخونم...

...............................................


قبلا چندباری از سوپروایزرمون نوشته بودم که خیلی خانوم جدی و رسمی ای هست و کارش فوق العاده درسته.. همیشه هم توی خونه واسه مامان تعریف میکردم که چقدر این بشر عالیه و کارش بی نهایت اصولیه و من درسته که نمیتونستم بخاطر بییییییییییییییش از حد جدی بودنش بهش نزدیک بشم ولی همیشه بابت حرفه ای بودنش ازش خوشم میومد..


از هفته ی قبل اعلام کردن که امروز جلسه ست. گفتیم لابد باز نزدیک به تابستونه و افزایش حقوق داریم و یه سری کارای دیگه که برای تابستون انجام میدیم هرسال..


بعد ولی وقتی مدیر به همراه همین سوپروایزرمون اومد دیدیم که با لحن خیلی غمگین و ناراحت مدیر شروع کرد به حرف زدن و گفت که سوپروایزر میخواد بره از اینجا!

خب شوک خیلی بزرگی بود! من همیشه میگفتم کل اون هفت طبقه ساختمون و با سه هزار تا شاگرد و 40 تا مدرس زیر دست این خانوم بودن و الحق که کارش درست بود! همیشه با خودم میگفتم اگه روزی نباشه چقدر آموزشگاه به این گندگی به مشکل میخوره چون عملا ستون اصلیمون بود!

بعد مدرس های قدیمی تر که با این ایشون خیلی ساله همکارن (من که تازه 4 ساله اونجام) شروع کردن به گریه کردن. و خب سوپروایزر خیلی سعی کرد که همون ظاهر جدیشو حفظ کنه ولی طاقت نیورد و چشاش پر از اشک شد با اینحال مانع ریختن اشکاش شد!


مدیر گفت من تا جایی که می تونستم خواستم نگهت دارم. خب راست هم میگه طفلی. این آموزشگاه لعنتی یه جای دولتیه. حتی مدیر هم خودش حقوق بگیره. برای همین دستش خیلی باز نیست تا بتونه مانور بده!


بعد یکی یکی مدرس های قدیمی تر و با سابقه تر میگفتن که خب وقتی سوپروایزر بعد از شونزده سال داره میگه اینجا برای من هیچی نداشت و شما هم نمیتونی واسه نگه داشتنش کاری بکنی، وای به حال ما، ما هم نمیاییم دیگه...

خلاصه اوضاعی شده بود.

بعد ولی حرفای خوبی زد سوپروایزرمون.. و گفت که من همه ی زندگیمو اینجا گذروندم.. جوونیم رو و کل تایمم رو! راست هم میگفت. ما حتی هفته هایی که بین تعطیلی دو ترم رست داشتیم این میموند آموزشگاه و کارای ترم بعد و تقسیم بندی کلاسا بین مدرسا و تعیین سطح از شاگردای جدید و اووووووه یه عالمه کار دیگه رو انجام میداد...

با اینحال من این وسط از رفتنش خوشحال بودم. مدرسا هی اصرار میکردن که بمونه. من ولی داشتم عصبی میشدم از اصرارشون..

چون من اینطور فکر میکردم که اون حقش بالاتر از اینجاست و صرفا بخاطر خودم نمیتونستم ازش بخوام بمونه. و من برام مهمه که اون جای بهتری باشه حتی اگه به سیستم ما لطمه بخوره... من از ته قلبم براش موفقیت آرزو میکنم با اینکه دیگه سنش چیزی تا پنجاه نمونده و این بین هیچ وقت تفریحی نداشت و حتی  ازدواج هم نکرد و کل زندگیش رو وقف آموزشگاه کرد! برای همین فکر میکنم که حالا حقشه که بره و چیزای بهتری به دست بیاره.. اون کارش رو درست انجام داد...



...............................................................................................


take it easy

امروزبا خودم فکر میکردم.. یعنی حرفای مامان منو به فکر فرو برد.. بهش گفتم انقد حرص نخور.. من کاری که بخوام رو میکنم و همیشه یه چشم فرمالیته گفتم و در نهایت آرامش و سکوت کارمو کردم.. چرا انقد حرص میخوری و منو هم به فکر فرو می بری؟؟


بعدتر به مارس زنگ زدم باز بهش یادآوری کردم که توی تیم من باشه!! که ببینه من خواسته ام چیه.. گفته البته که همینطوره...


سر ظهر رفتم سراغ سررسیدای نو که همینطوری از سالای قبل موندن توی کمدم و دلم نیومده بود توشون چیزی بنویسم. یه دونه شیک تر ولی از همه کوچیکترو برمیدارم. با خودم میگم باید کوچیک باشه که توی کیفم جا بشه. که بتونم با خودم هی ببرم اینور اونور و نوت های لازم رو بردارم...

روی جلدش با لاک یه لباس عروس کشیدم و یه کت شلوار داماد! زیر نقاشیه هم یه روبان نقره ای چسبوندم. بعد بالاش هم با غلط گیر نوشتم wedding!!

از سمت راست دفتر تاریخا و اتفاقایی که میفته رو می نویسم تا روز عروسیم.. (عروسیم؟؟؟ ow my Godddd!!!)، از سمت چپش هم خرجایی که میشه. از لباس گرفته تا یه جوراب مثلا!


صفحه ی اولش هم نوشتم In the Name of LOVE

..........................................................


بعدتر با آرامش نشستم فکر کردم که چی میخوام.. جمله هامو توی ذهنم بالا پایین کردم تا شب که بابا میاد بهش بگم. 


.........................................................

عصر رفتم یکی دو تا محضرخونه رو دیدم. درسته که اینا وظیفه ی من نیست ولی خب سهم من که هست! چه اشکالی داره به مرد خوبم کمک کنم؟؟ کارش رو راحت کنم؟؟ مارس زنگ زده گفته میلو نمیخواد برو خونه.. گفتم بذار منم سهمی داشته باشم.. میدونم توام داری یه گوشه ی دیگه از کارو میگیری...

یه جا رو پسندیدم و بهش خبر دادم... دیگه لازم نیست واسه محضر دیدن مارس وقت بذاره...



.......................................................

شب شام رو خوردیم.. بابا رفته دراز بکشه. رفتم پهلوش. یکمی شوخی کردیم. آخر گفتم که بابا تو نمیخوای اصن از من بپرسی نظرم چیه؟؟ اصلا نمیخوای به من بگی دختر تو آرزوت چیه واسه عقدت؟؟ که منم بشینم بهت بگم چیا یه عمر توی فکرم بوده؟؟؟ خب تو همینجوری واسه خودت می بری میدوزی منم روم نمیشه رو حرفت چیزی بگم که ولی تو دلت میاد اینجوری واسه این روزای منم تنهایی تصمیم بگیری آخه؟؟

خندید گفت به خدا میخواستم ازت امروز فردا بپرسم فرصت نمیشد ولی. خب بگو ببینم آرزوت چیه...

براش از برنامه ای که ریختم گفتم. یکمی فکر کرد و گفت باید بررسیش کنیم ببینیم چطور میشه..

خب من این وسط احتمال نشدنش رو هم میدم ولی خیالم بعدا راحته. بعدا با خودم نمیگم که فرصت حرف زدن هم ندادم به خودم!


بعد به مارس هم باید بگم حتما. ولی طفلی انقد خسته میشه ما هم که کلا عادت نداشتیم شبا زیاد تکست بدیم.. فرصت نشد بهش بگم..


............................................................


برنامه هام تا عملی نشه نمی نویسمشون.. من همیشه اهدافم رو عملی میکنم بعدا واسه بقیه میگم.. واسه همین ازتون خواهش میکنم با کامنتای خصوصی، با پی ام با مسیج به گوشیم حتی!!! ازم نپرسید میلوووو چی شده بود؟؟؟!! من باور کنین با صمیمی ترین دوست خودم هم از یه حدی حرفام فراتر نمیره.. واسه خودم یه سری حریم ها دارم و البته به حریم بقیه ام احترام میذارم.. برای همین سختم میشه کسی سوال میکنه و واقعا خجالت میکشم بخوام طفره برم :( حتی گاهی که مثلا میبینم کسی خصوصی ازم سوال کرده میگم اه اصلا بذار چندروز به وبم سر نزنم تا اون آدم یادش بره کامنتش رو!!ولی نمیشه که! معذب نکنیم هم رو...لحنم خیلی آروم و ملتمسانه ست الان! دیدم صاف و رک خواسته ام رو بگم درکش راحتتره تا بخوام باز طومار بنویسم آخرم هزارجور برداشت دیگه بشه.. در آخر اینکه همتون رو دوست دارم و از اینکه این روزا انرژی هاتون رو روانه ام میکنین واقعا ممنونم :) فقط دوست ندارم این وسط همدیگرو خجالت زده کنیم یا معذب...



Episode 8

بابا گفت دوست دارم هی به مارس بگم بیاد اینجا! بیاد و کم کم یخش باز بشه و منم بیشتر بشناسمش و توام بشینی باهاش حرف بزنی و کلا خانواده باهاش آشنا بشیم بیشتر!


از مارس خواست باز امشب بیاد خونه ی ما..

وقتی کلاسم تموم میشه بهش زنگ میزنم میگم بریم خونه با هم!!! :))

ولی خب امکانش نیست هنوز و هرکدوم جدا جدا میریم..


مامان خوشحاله.. مارس رو دوست داره و هربار با ذوق نگاهش میکنه. دخترک چشم سیاه هم مارس رو دوست داره و میگه که خوشگل نیست ولی خوش تیپه :))

امشب میخواستم بهش بگم برای دخترک یه خوراکی کوچیک بخر ولی خب روم نشد..

بعد وقتی اومد توی خونه دیدم دستش یه بسته آدامس خوشگل و گنده ی سبزه! انقدر خوشحال شدم . با خودم گفتم هنوزم تلپاتی داریم با هم!


عمه هم اینجا بود.. 

بابا با مارس حرف میزد و شوخی میکرد. بابا بهم گفت براش غذا بکشم و منم براش برنج ریختم توی بشقابش و سالاد رو گذاشتم جلوش...

من میتونم تا ابد بشینم این صحنه ی غذا خوردن مارس و بابا رو نگاه کنم و بگم خوشبخترین دختر روی زمینم و لذت ببرم از زندگیم!

مارس با مامان در نهایت احترام و خوش صحبتی حرف میزنه. البته من خوووب میدونم که همه ی آدما روزای اول اینطورن. ولی با شناختی که از مارس دارم میدونم خمیره ی وجودش همینطوری مودب و متشخص فرم گرفته...

با اینحال خوشحالم که مامان بالاخره بعد از ساااااااااااااالها مردی اومده توی زندگیش که قراره بهش احترام بذاره و دوستش داشته باشه!



بابا ازم خواست ما بریم توی اتاق و کمی حرف بزنیم دوتایی.


اومد توی اتاقم و بهش گلدونا رو نشون دادم. یه گلی دارم به اسم گل قهر. وقتی بهش دست بزنی خودش و برگاشو جمع میکنه و میره پایین!!!

به مارس که نشون دادم خیلی خوشش اومد! بعد حواسش نبود به گلِ گفت نخوابببب باز کننننن!

:)))))))))))) گفتم مارس ههههییییییییییسسسس!! :)))) چی میگی صدات میره بیرون فکر میکنن چی داریم میگیم :))

انقد خندیدیم که حد نداره :))


اومدیم بیرون. کنار بابا نشست. عمه باهاش یکمی حرف زد و مارس هم میگفت که خدا شما رو برای ما نگه داره.. 

بابا گفت میدونم باید بری زود بیدار شی ولی فردا شب که بیای دیگه پس فرداش تعطیلی راحتی، فردا هم بیا، من هی هرشب صدات میکنم به بهانه  های مختلف وقت و بی وقت که بیای دلم واست تنگ میشه!!

بعدش خندید و آروم چندبار زد روی شونه مارس :)


یکمی راجع به مراسم عقد حرف زدیم. بهش گفتم یه محضری رو پیدا کنیم که بهمون حس خوب بده. و اگه نشد بیاریم توی خونه ی خودمون و من سالن پذیراییمون رو تزئین میکنم..

ولی خب بعدش که فکر کردم دیدم کار سختیه و باید هزینه کنم و آخرش هم وسایلی که میخرم دیگه به کارم نمیاد..

حالا نمیدونم دیگه چطور میشه!

وقتی مارس  رفت عمه گفت چقدر مهرش به دلم نشسته و چقدر پسر دوست داشتنی ای هست.. بابا گفت آره من همون روز اول که دیدمش محبتش افتاد توی دلم و فکر میکنم آدمی که ذاتش درست باشه ناخودآگاه آدما رو جذب میکنه...


خدایا؟ این جمله های بولد رو ادامه دار کن... نه فقط برای مرد من.. که برای همه ی مردایی که دخترا با عشق و استرس اون ها رو میارن توی جمع خانواده شون... آرزو میکنم پیوند عاطفی بین همه ی  مردا با خانواده ی دختر مورد علاقه شون ایجاد بشه که هیچی قشنگ تر از این نیست... الهی آمین..

..........................................................................



یکمی اوضاع مالی جفتمون هم به هم ریخته شده و ممکنه بهمون فشار بیاد...

ولی خب از خدا، دنیا، کائنات و تمام موجودات هستی متشکرم که روزامون رو به رنگ سبز مغز پسته ای دراورده و میذاره که با آرامش و آهسته کارامون رو پیش ببریم...