اون روزی با خودم تصمیم گرفتم که برخلاف آدمای دیگه و تصور قالب، یه عروس خسته از مشغله های قبل از عروسی نباشم..که صورت پژمرده و لاغر، و کلافه داشته باشم که همه هم معتقدن روزای قبل از عروسی همینطوریه و طبیعیه... دیدم هیچم طبیعی نیس...این روزا بهترین روزای منن، روزای من و مارس...مارسی که کلللللی خاطره رو پشت سر گذاشتیم، با عشق ازدواج کردیم، واسه هر آجر رابطمون، صبر داشتیم، گذشت داشتیم، فکر کردیم، برنامه چیدیم...حالا باید روزای خنده و  بشاشی من باشه...که همه بفهمن من خوشحالم. مارس خوشحاله....

بخاطر همین تصمیم، تایم ورزشمو بیشتر کردم!! خب دیگه فک کنم همه بدونین که هیچی مثل ورزش به من حال خوب نمیده...بعد خریدای تو دلی رو بیشتر کردم...محصولات مراقبت از پوست خریدم و خوراکی های سالم میخورم...شبا بجای حرص و استرس، با ساقدوشام حرف میزنم، شوخی میکنم، موزیک گوش میدم، خریدای خونه دیگه تقریبا تموم شده، خریدای تزئیینی رو انجام میدم...اون روز هم نشستم یه تابلوی برجسته با مل و چسب و چوب کشیدم که توش رنگایی به کار بردم که با پرده و مبلا همخونی داشته باشه... گل و گیاه خریدم...خوشبو کننده های حمام و دستشویی...کارایی که بهم حس خوب میده...

بعد نشستم عکسامون رو، از روز اول تا الان گلچین کردم...خب برای مایی که زیاد اهل عکس نیستیم و هرجا رفتیم بیشتر خوش گذروندیم تا عکس، عکسای کمی داشتیم..خیلی کم!! ولی از بین همونا، اونای که شادتر بود، عاشقانه ی واقعی تر بود، حس و حالش طبیعی تر بود رو سلکت کردم..براشون قاب خریدم...

برای اتاق کار، عکسای رنگی رنگی برای سمت خودم، و عکس آدمای مورد علاقه ی مارس (چارلی چاپلین، کلنت ایستوود، شهیار قنبری، محمد مص///دق، کریم خان زند، رضا///شاه) رو آماده ی پیرینت گذاشتم...

یه خوبی اتاق کار اینه که من دارم اتاقه رو با یه پسر-مارس- شِر میکنم...هی باید حواسم باشه وسایل توش دختر ونه نشه...هی باید ذائقه ی پسرونه رو هم لحاظ کنم...فک کنم خیلی حس خوبیه که همخونه ام، هم اتاقیم، پس مورد علاقمه :)

توی تمام وجوه خونه هم این اصل رو رعایت کردم...مثلا برای اتاق خواب، تخت رو رنگی انتخاب کردم که به سلیقه ی جفتمون بیاد...وسایل رو آمیخته ای از رنگی رنگی جات و رنگ طوسی که مارس عاشقشه- به قول مارس رنگ مهندسی- انتخاب کردم....

من از عروسک و فلان هم اصن خوشم نمیاد...جز یکی دوتا هم بیشتر ندارم...بعد اونا رو دوست ندارم خودم که ببرم...


خلاصه، خیلی خوبه، هردو حواسمون به سلیقه ی اون یکی هست....



.......................................................................................


کارت رو هم سفارش دادیم. اولش میخواستم متن خارجی انتخاب کنم و فقط بنویسم که 

your presence is requested in our wedding.  

بعد دیدم که خب 90 درصد مهمان ها شاید نتونن متوجه بشن و اصن چه کاریه خب من دارم تو اینجا با فارسی زبونا حرف میزنم...بعد ما هردو از متن های عاشقانه و شعری و اینجور چیزا خوشمون نمیاد اصلا. بنظرم کارت عروسی یه جور دعوت رسمی و گزارشیه...گرچه اینم سلیقه ایه.

 انتخابمون یه کارت خیلییییی ساده بی شیله پیله و زنگوله منگوله، و در سایز کوچیک هست که توش فقط یه چی توی این مایه ها نوشتیم میلو و مارس ازتون دعوت میکنن در تاریخ فلان و در فلانجا بیایید سرافرازمون کنین . وسلام.


.....................................................................................


راستی، انتخابم و خریدم شد گاز رو میزی با فر برقی :) 

که از هردو خیلیییی راضی ام...ممنون که تجربه هاتون رو باهام به اشتراک گذاشتین. با چشم باز و منطقی این خرید رو انجام دادم. به هرحال هرکس الویت هایی داره برای آشپزی، و منم با توجه به گفته های شما و نیازهای خودم این تصمیم رو گرفتم....



......................................................................................


توی خریدای عروسی هم، من و مارس، هرچیییی که لازم داشتیم رو فقط گرفتیم...خوشم نمیاد/خوشش نمیاد/ بار جمع کنیم...خواهر بزرگه سفارش کرده بود مارس برام لوازم آرایش های مارک و خوب و تکمیل بخره از هرچی...گفتم نیازی نیست واقعا بریز و بپاش. کم ولی با کیفیت...بعد بیشتر از کرم و پنکک و فلان، محصولات بهداشتی خریدم... هردو خریدامون کم ولی کاربردی شد...یه ذره مراعات حال طرف مقابل اینجور وقتا بد چیزی نیست. هرچقدرم که طرف وضعش اکی باشه، بنظرم لازمه که آدم اینجور وقتا مناعت طبع داشته باشه، داره یه زندگی مشترک شروع میشه، میدون بچاپ بچاپه مگه؟؟...

من نمیگم آدم باید به کم راضی شه...نه...من خودم برای انتخاب لباس/تالار/آرایشگاه خیلی سلفیش عمل کردم چون فقط یه بار بود. ولی یه سری چیزا که واجب نیس لزومی نداره انجامش...

برق نداشتیم این مدت. سیم ها رو لخت کرده بودن تا بعد از کار سقف، برن سراغ برقکاری...هالوژن ها و غیره رو انتخاب کرده بودیم و اومدن برامون وصل کردن..نور مخفی ها و بلاه بلاه بلاه...


دیشب مارس گفت بیا میلو فقط ببین بالا رو...توی تاریکی...

رفتم توو...به محض اینکه وارد شدم نفسم بند اومد...اونجا خونه ی فوق العاده ی ما بود یعنی؟؟؟ به قدری نور کاری و سقف و نورای مخفی بهش جلوه داده بود با اینکه دیوارا هنوز تمیز و کاغذ نشدن ولی بی نهایت ابهت داده بود بهش... سقف آشپزخونه رو یه چیز س///ک///سی دراوردیم :)) یعنی من طرحشو از خونه ی یکی از دوستامون ایده گرفتم، با تغییرات دلخواه گفتیم بسزنش...عاشقش شدیم دیشب...اونقدر جیغای خفیف کشیدم که گلوم میسوخت دیگه....!! عکسشو واسه بیریت فرستادم!! دقیقا اینو نوشت برام توی جواب:

Are u Fuckkkkkking kidding me???? this is not ordinary, this is not a regular house, I can't wait 



....................................................................................



اتاقم خیلی شلوغ پلوغ شده...وسایلمو تقریبا پک کردم. واسه همین خیلی کلافه ام. با اینکه میدونم هرکدوم توی کدوم کارتنه ولی اعصابم خورد میشه..مامان میگه اتاقت خیلی مرتبه با اینکه اینهمه کارتن جا دادی توش.

 ولی خب من همیشه وسواس مرتب بودن رو داشتم. 



.................................................................................................


بعد از دفاع پایان نامم، به خودم قول داده بودم یه سری کارای فان کنم..فرصت نشده هنوز ولی اون روزی رفتم باز استخر روباز...یه جای جدید رفتم. شنیده بودم اونجا آبش خیلی تمیزه و خب مثل جای قبلی که همیشه میرفتم لازم نبود که با اکراه برم توی آب...وقتی رفتم و دیدمش شوک شدم از تمیزیش...دقیقا همونجوری رویایی که من توی ذهنم بود، که تلالو خورشید میفته کف آب، و تو تا عمق رو میتونی ببینی....آب هم اونقدری سرد نبود که مثل جای قبلی همش چونم بلرزه!! اینکه میگم رویایی شما فک نکنی یه جای خفن لاکچری رو میگم!!همین که کف آب تمیز باشه و نور خورشید تا عمق رو روشن کرده باشه از نظر من رویاییه....یه ساعتی توی آب برای خودم شنا کردم. روی آب خوابیدم و گذاشتم نور مستقیم آفتاب پوستمو قلقلک بده...خواهر سومی هم همراهم بود. با خنده میگفت نمیای بیرون آفتاب بگیری؟؟گفتم بخدا که دلم نمیاد :)) وقتی اومدم بیرون از آب آرامش عجیبی سرتاپای بدنمو گرفته بود...بی نهایت حالم خوب شده بود و لذت بردم...


...................................................................................................



همین یه کلاسی هم که واسم مونده گاهی خستم میکنه. یعنی حس میکنم هی حوصلشو ندارم توی این اوضاع و دوست دارم برم خریدامو بکنم...بعد هربار که میخوام با غرغر برم، با خودم میگم این کارو دوست داری، تو عاشق تدریسی...یاد همه ی تلاش هام میفتم، یاد عشقی که به کارم دارم، و با لبخند راهی میشم...خب بعد بازم به این نتیجه میرسم که مهم نیست چه کاری، آدما بااااااید از کاری که انجام میدن خوششون بیاد. که وقتی مثل من بعد از هشت سال هم خسته میشن بتونن با کمی تمرکز با عشق برگردن بهش و انجامش بدن...کارای بیهوده و بی ربط انجام ندین...حتی اگه بقیه میگن آدم باید هرکاری رو امتحان  کنه...نه، فقط چیزایی رو امتحان کنین که دوستشون دارید، حتی اگه پولش کمه،یا که زحمتش زیاده...من به شخصه اینو توی زندگیم دیدم...عشق به کارم بهم برکت داد!!



.......................................................................................


من از سختی هام توی هیچ جای دنیا ننوشتم و نخواهم نوشت..من از روزای گه ننوشتم و نخواهم نوشت...من نگفتم و نخواهم گفت که هرروز و هر ثانیه چه جهنمی رو تحمل کردم، چیا به سرم اومد، چه صحنه هایی رو دیدم، چه تجربه های وحشتناکی رو از سرم گذروندم...فقط خواستم بگم این روی خوش من، این شادی من، این مثبت اندیشی و امید من رو نبینین...دوست ندارم که بهم میگید اوه تو که همیشه توی آرامشی...من آرامشو خودم با دستای خودم با چنگ و دندون اوردم توی اتاقم...توی اتاقم چون دقیقا اون خط از اتاقم توی بیرون یه جهنمه..ولی من راهمو از خیلیییی وقت پیش، از خیلی وقت که حتی کوچیک بودم جدا کردم...من فضامو از بیرون از اتاقم جدا کردم...من سرزنش ها، تحقیرها، رفتارهای عجیب و حال بهم زن، دیکتاتوری محض، همه و همه رو بیرون از اتاقم جا میذارم....من تونستم شما هم میتونین...حسرت خوردن ممنوع...زندگی من دست خودم بود..تا جایی که تونستم کنترلشو دست خودم گرفتم...محدودیت های زیادی هم وجود داشت..که اگه نبود بخدا قسم که من الان اینجا نبودم...ولی آهی نمیکشم...حسرتی نمیخورم واسه چیزایی که میتونستم داشته باشم و نشد...زندگیمو روی همینی که هست بنا کردم...راضی ام...امیدوارم...و سعی میکنم قوی بمونم...سعی میکنم توی هرچی که قرار میگیرم برای دل خودم و نه برای رقابت، بهترین باشم (که خیلیییی جاها هم نشده و شکست خوردم) مهم تلاشه ست...مهم اینه که هرجایی که دست خودم بود من تلاشمو کردم، یا شد یا نشد...

امروز یه بیلبوردی دیدم، راجع به اعتیاد بود، که خب ربطی نداره الان به اینجا، ولی روش نوشته بود زندگی رو خزان نکنیم...حالا اینو تعمیم میدم به همه چی، نه فقط اعتیاد...حسرت خوردن، دم از شکست زدن، نا امید بودن، شاکی بودن از همه چی، زندگی رو خزان میکنه واقعا...چقدر فرصت هست مگه؟؟؟!!



.....................................................................



از اونهمه لیست بلند بالا و چند صفحه ای، فقط یه نیم صفحه دیگه مونده...اونم چون مارس خیلی توی خرید آهسته ست تا الان طول کشیده وگرنه اگه به من بود تا الان تمومش کرده بودم...

لطفا، لطفااااا، لطفااااااا خونمون تا دو هفته دیگه تموم شه برم وسیله هارو بچینم...از الان جذب میکنم این خواسته رو، از ته ته قلبم...


.....................................................................................................


مارس باهام اتمام حجت کرد...گفت عکس حتی یه تیکه از آجر خونه و هر اونچه که ازین به بعد مربوط به زندگی دونفرمون میشه رو توی شبکه های اجتماعیت حتی با کسایی که فکر میکنی بهشون اعتماد داری شِر نکن لطفا...با توجه به اتفاقایی که واسم افتاد و مارس رو در جریان گذاشته بودم، الان بهش حق میدم که همچین خواسته ای داشته باشه...گذشته از اون، خواسته ی قلبی و عقلی خودمم هست... 


من که هی میگم تند و تیز خرید میکنم، بابا هزاربرابره منه...جوری که بهم میگه من با تو خرید نمیام حوصلمو سر میبری!!!!!! بعد همیشه از وقتی یادم میاد مثلا واسه عید، چند دقیقه قبل از سال تحویل بابا با چندتا پلاستیک خرید لباس برای خودش میومد خونه و در عرض چند دقیقه خرید کرده بود...بعد اون عاشق رنگاست. مثلا اگه یه پیراهن زرد میدید، از اون مدل چندتا رنگ میخره...مارس میگه کمد بابای تو از یه پسر نوجوون هم رنگارنگ تره...

بعد حالا همین بابا، اون روزی گفته بود منو ببر بذار دم مترو میخوام برم بازار واسه کت شلوار عروسی تو...گفتم خب چرا همینجا خرید نمیکنی یا چرا با ماشین نمیری؟؟

گفته بود میخوام با دقت وقت داشته باشم برم مغازه ها رو ببینم!!!

بعد من بغض کردم!! واسه کسی که باباش عادت داره محبتش خیلی غیر مستقیم باشه و اونقدری سفت و سخت هست توی بروز احساساتش که تو باید به زور دنبال نشونه های محبتش باشی، همچین چیزی واسه من حکم یه ملودی قشنگ رو داره...واسه منی که بابام تو کل زندگیش بیشتر از نیم ساعت خرید نکرده، وقتی با این پا درد و سختی، بی ماشین تو گرما راه میفته توی پاساژا و مغازه های تهران، خیلییییی داستان قشنگیه...

بابا کت شلوار عروسی دختر بزرگشو خرید....



.......................................................................................................




رفته بودم جلو ی در خونشون، درشون باز بود، پدرش بیرون بود، داشتم ماشینو پارک میکردم، تا منو دید در رو بست رفت تو !! خندم گرفت..بعد از چندثانیه در رو باز کرد بی سلام و عیلک با خنده گفت این یکی از نشونه ی قهرم بود، چند روزه نیومدی اینجا، حواستو جمع کن...

گفتم بهش که این روزا خودمم داره یادم میره، هرروز صبح تا چشامو باز میکنم میرم خرید، تااااااا دیر وقت...بعدش میام خریدارو بسته بندی میکنم و اوووه کلی کار... گفته من این حرفا حالیم نیست...بیا سر بزن اینجا، حتی شده در حد چند دقیقه... گفتم حق با شماست، چشم....



......................................................................



پرده های خونه رو سفارش دادم توی یه مغازه ی خفن که خیلی بزرگ بود ولی قیمتاش فوق العاده مناسب...یه عالمه هم پرسنل داشت هرکی دنبال یه مشتری میرفت تا سفارشا رو یادداشت کنه...بدون تردید و دو دلی، دقیقا همون چیزایی که توی ذهنم بود رو گفتم... خانومی که دنبال من بود از شانسم یکی از مهربونای خوش سلیقه و با حوصله بود...من شناختی از جنس پارچه ها نداشتم. یعنی آخه هیچ وقت اینجور چیزا مورد علاقم نبوده که پیگیرش باشم. بعد تا با دست جنس پارچه رو شبیه سازی میکردم (نمیدونم متوجه میشین چجوری میشه با دست جنس پارچه رو گفت یا نه :دی) اون سریع منو میبرد سمت پارچه ی مورد نظر...دو سه ساعتی طول کشید تا دونه دونه پرده ها رو سفارش دادیم...بعد خب من روزی هزاربار خدارو شکر میکنم بابت دنیای اینترنت و پیشرفت هاش...چرا؟ چون هرجا دو دل بودم سریع عکسشو میفرستادم واسه مارس و در حد چندتا پی ام تبادل نظر میکردیم و طرح نهایی تصویب میشد!! فکر میکردم که اگه چندسال پیشا بود چی؟؟؟ چیکار میکردن خانوما اینجور وقتا؟؟؟

الان با تصور کردنه پرده ها، یه آرامش عجیبی ریخته میشه توی قلبم... خونه ی من و مارس از ساده ترین خونه هاست ولی فضاشو تا جایی که تونستیم سعی کردیم با ایده های خودمون که کامفی هم باشه بچینیم....

تا دو هفته دیگه کارا تموم میشه... سقف، کف، کاشی ها، رنگ، برق کاری و لوله کشی و خرده کاریا تموم شده...دو تا قسمت خوشگل مونده که اصلی ترینه...کابینت و کاغذ دیواری...




........................................................................................



اون روزی دخترخاله هم باهامون اومده بود خرید.. بعد شب، وقتی داشتیم توی اتاقم درحالیکه پاهامونو دراز کرده بودیم و لیوان چای رو سر میکشیدیم و دور و اطرافمون بوی نویی وسایل و کارتن بود بهم گفت مارس چقددددد خوش خریده!! گفت قدرشو بدون...

مارس آدمیه که توی خرید واسه هیچی نه نمیاره. حتی اگه پولش کم بیاد و بدونه که کم میاد بهم نه نمیگه...بعد خب درسته که منم آدم خیلی با ملاحظه ای هستم، ولی مارس مدام میگه چی دوست داری؟ چی میخوای؟؟ اگه از اون چیز خوشت اومده بردار...بعد همش نظر نهایی رو میذاره به عهده ی من...گاهی حرصم درمیاد میگم پس تو چی؟ یه ذره خودخواه باش بذار سلیقه ی تو باشه...بعد عینهو این مردای سن و سال دار که با هم چندین ساله زندگی میکنیم و حاج آقا حاج خانوم شدیم بهم میگه خانوم شما صبح تا شب توی خونه ای، شما نظرت مهمه شما باید راحت باشی....بعد من خندم میگیره اینجور وقتا، میدونم واسه شوخی اینجوری میگه چون حوصله ی دقت توی این چیزا رو نداره :)) آدمیه که همراهی میکنه، سخت گیری نمیکنه، راحت پول خرج میکنه ولی حوصله نداره هی نگاه کنه، مقایسه کنه و فلان..منم خیلی خوشحالم البته ازین بابت...منی که یه عمر همیشه تنهایی خرید کردم واسه خودم، سختمه یکم که نظرات همراهمو هم لحاظ کنم...و خب سعی هم میکنم فقط همراهی موثر مارس رو در نظر بگیرم و به بقیه ی چیزا گیر ندم.



......................................................................................


رفته بودم توی اتاق اساتید، کسی نبود، چراغو که روشن کردم دیدم یه دختره اونجا نشسته. سرشو گرفته بود بین دستاش که روی دستش هم انگاری سرم وصل کرده بود یه دونه چسب روی دستش بود...بعد داشت گریه میکرد...آموزشگاه اصلی هرسال این وقتا یه عالمه از این دخترای رشته های کار و دانشه چیه که بعد از مدرسه باید کارورزی کنن، ازونا میاره که هم کارای آموزشگاه رو بکنن هم براشون کارورزی باشه...یکی از اون دخترا بود...فکر کردم حالش خوب نیس مریضه لابد...

بعد من هربار میبینم یه غریبه داره گریه میکنه چون نمیدونم باید چیکار کنم اعصابم خورد میشه. میگم نکنه بدش بیاد بپرسم. اگه نپرسم نکنه دلش یه کمی حرف زدن بخواد من بی تفاوت رد شده باشم؟...

دلو زدم به دریا پرسیدم چی شده؟؟؟ چرا گریه میکنی؟؟؟ 

دختره عین ابر بهار گریه میکرد...سرشو که اورد بالا دیدم یکی از دختراییه که ازش هم خوشم اومده بود اولین بار دیده بودمش..یکمی شبیه گلشیفتس...

خیلی راحت، گفت که بابام توی کماست...

هنگ کردم. نمیدونستم چی بگم...رفتم بالای سرش، چسبوندم سرشو به خودم...گریه اش شدید شد...خودش تعریف کرد، حالا اینکه چرا رفته بود توی کما طولانیه جریانش...بعد میگفت داداشم نمیذاره برم ملاقاتش میگه توی این وضعیت بابا رو نبین...گفتم برو حتما...گفتم حق نداره کسی تورو محروم کنه، شاید دلت ریش شه از دیدنش، ولی اگه واقعا دوست داری ببینیش برو...

کلاسم داشت دیر میشد، ولی دخترک آروم نمیشد...بهش گفتم که همیشه معجزه های زیادی رخ میده و جای نگرانی نیست اگه به معجزه اعتقاد داری... که خب زر زده بودم، چون خودم برای آقای اف ( که قدیمیا در جریانن، به هرچیزی که میشناختم متصل شده بودم تا معجزه شه و خوب بشه....) سرآخر دخترک آروم شد...بهش آب دادم و رفتم...


پریروزا دوباره دیدمش...به محض دیدن چشمای مداد کشیده  و لبای براق رژ لبیش قلبم از خوشحالی لرزید. گفتم چه خبر؟؟ اومد طرفم و بغلم کرد.. گفت که بابام بعد از سه هفته بهوش اومده...

من هم گریه ام گرفت راستش... چشمام اشکی شد...توی چشای همدیگه نگاه کردیم و خب از ته دل چشماش می درخشید و میخندید. حتی الان که دارم می نویسم اینو، باز اشکی شدم!! تا حالا همچین جنس خوشحالی رو توی چشمای آدمی ندیده بودم...تا حالا نشده بود که از بهوش اومدنه بابای کسی که نمیشناسم خوشحال شم!!

معجزه شه الهی، واسه همه ی دخترایی که باباهاشون رو اینهمه دوست دارن و اونا مریضن...یا ماماناشون رو...

coming to talk about the night, "Golden" is not good enough

من در با کیفیت ترین حالت ممکن، بیست و شش ساله شدم...

مارسِ من، محبوب قلبم، برام جوری تولد گرفت که منی که میتونم راحت احساسمو با کلمه ها تخلیه کنم دو روزه عاجزم تو گفتنش...

یه شب رویایی، توی یه برج پنج ستاره، بالاترین طبقه ای که ممکن بود و توی شهر وجود داشت، جایی که کل شهر زیر پام بود، توی یه اتاق VIP اختصاصی تزیین شده با شمع و گل و کیک و بادکنک....با پرسنل هایی که از قبل برای تبریک تولدم جلوی در آسانسور منتظرم بودن...

و در آخرین لحظات موقع برگشتن، جایی که رو به روم یه آقایی داشت پیانو میزد، شمع ها روشن بودن، منه بیخبر از همه جا داشتم خداحافظی میکردم از پرسنلش، مارس گفت من یه سوپرایز دیگه هم دارم برات... من با خنده و بغض گفتم:

 hny I can't that's enough, U R gonna kill me....

یه بارَکی پیراهنش رو دراورد و دیدم که زیرش یه تی شرت پوشیده و روش چاپ شده بود Will you Marry me? آروم آروم اومد سمتم و من یادم نمیاد داشتم گریه میکردم یا میخندیدم یا جیغ خوشحالی خفیف از گلوم درمیومدکه جلوی چشم همه، با اون تم موسیقی پیانوی فوق العاده و اون فضای فوق رمانتیک برام زانو زد و حلقه مو بهم داد....

گرچه فقط یه ماه و نیم دیگه مونده تا عروسیمون و خب همچین چیزی به دور از انتظار بود ولی میخواست تا رویای منو به واقعیت تبدیل کنه...


.........................................................


آدما ممکنه از ناراحتی زیاد خوابشون نبره. یا از خوشحالی اتفاقی که ممکنه فردا براشون بیفته...من ولی اون شب از خوشحالی اتفاقی که برام افتاده بود تا صبح نتونستم بخوابم...عکسامو نگاه میکردم...عکسایی که توی 80 درصدش چشمام خیس از اشک خوشحالی بود...


مردِ خوبِ من....


............................................................


من نقش زیادی توی این ماجرا داشتم!! چجوری؟؟ اینجوری که رویای همچین تولدی رو توی سرم داشتم و میخواستمش با تمام وجودم..نوشته بودمش حتی با اینکه مارس ندیده بود...خواستم بگم رویاهاتون رو، هرچند کوچیک، با تمام قلبتون بخواید...به حرف بقیه اهمیتی ندین که رویای شما رو کوچیک و مسخره و دم دستی میدونن یا چی... این زندگی شماست و تمام ذرات دنیا در جهت رسوندن اهداف شما در جنب و جوشن.

 به قول بیریتنی selfish باش...


..........................................................

یه تیک گنده و مهم زده شد اونم قرارداد آتلیه بود...

یعنی هیچی به اندازه ی این موضوع منو خوشحال نکرد...وقتی از آتلیه اومدیم بیرون من در تمام طول راه آسانسور تا برسیم به ماشین داشتم قر میدادم و مارس میخندید :دی

خب خیلی گشته بودیم. همه جا یا خیلیییی گرون بودن یا اصن حرفه ای نبودن...مارس هم همیشه میگفت مهم نیس پولش، عکاسی یه هنره و باید طرف هنرمند باشه به جای اینکه دوربین خفن داشته باشه...معتقده آدم اگه هنر عکاسی توی ذاتش باشه با دوربین معمولی حتی گوشی هم میتونه عکسای خوبی بگیره..من ولی برام پرسنل خوب و صمیمی مهم بود و اینکه توی چهارچوب خاصی نبودن...من دلم میخواست آدماش بتونن کارای عجیب کنن و همش کپی پیست کارای بقیه نباشن. بتونن ایده های خوب بدن حتی اگه از نظر بقیه خوب نباشه، مهم ذهن خلاقه...

و خب ما فقط یه جارو تونسته بودیم پیدا کنیم که با معیارای ما همخونی داشت. منتها بازم گشتیم و وقتی از همه جا ناامید شدیم برگشتیم همونجا بعد از دوماه!!


..............................................................................................



تقریبا خریدای آشپزخونه تموم شدن. تیکه های بزرگ و وسایل پذیرایی مونده که خب اونا رو یا میدونیم چی میخوایم یا منتظریم تا ساخته شن...

تختمون!! همکارام که عکسشو دیدن یکیشون گفت برای منم بفرست میخوام بدم از روش بسازن :| 

سازندمون هم بعد از اتمام کارش گفت میشه ازش عکس بگیرم و بذارم مشتری ها ببینن؟؟ ما اکی دادیم..ولی خب نمیدونستیم قراره بره توی نمایشگاه بین المللی و اونجا عکسشو به نمایش بذاره :| بهمون گفت که یه عالمه ازش سفارش گرفته و داره با یه قیمت بالا از همه سفارش میگیره و همه توی کف این کار بودن :| گفتم خوبه، باعث یه جهش مالی شدیم، خدا خیرمون بده :دی

ولی خب من و مارس برامون مهم نیس :)) چون ما این سیگنال رو فرستادیم که لازم نیس همیشه به عکس ژورنال های توی مغازه ها و چیزی که همه جا هست بسنده کرد، کمی ذهن خلاق لازمه و جستجو توی سایت هایی که وسایل خلاقانه میذارن...اون وقت یه عالمه میشه کارای جدید خلق کردو صاحب ایده شد...ولی خب دیگه قصد ندارم عکسشو به هیچ احدی نشون بدم  


................................................................................................


خاله قمر برام مربای آلبالو درست کرده و مربای توت فرنگی!! اون خدای درست کردنه مرباهاست. بعد خب ذوقمه که یادم بوده...دوتا شیشه ی گنده برام درست کرده و گذاشته کنار!! باعث خوشحالیه نه؟؟

عروس عمه هم برام مربای بهارنارنج درست کرده و یه عالمه سیر داغ!!

مامان این مدت کلی ادویه و پودرهای مختلف و دم نوش ها رو گرفته بوده که خب از دیدن اون حجم از این چیزا شاک شده بودم!! من آخه تا دو سه سال پیش آشپزی رو دوست داشتم. خیلی دنبال غذا درست کردن و فلان بودم. بعد نمیدونم چطور شد دیگه از چشمم افتاد!! ذوقی ندارم برای آشپزی. ولی حالا با دیدن اینهمه ادویه و خوراکی و دم نوش و بند و بساط، دلم قلقلکی شده!!


..........................................................................................................


دیروز خیلی روز پر انرژی ای بود برام. به هر طرف نگاه میکردم پازتیو وایب میومد سراغم!! 

از صبح با انرژی بلند شده بودیم و با مامان و دخترک و دختر خالم (اوه بله دخترخالم چندروزیه اومده و تا عروسیم میمونه، خب دوست داشتم که بمونه، چون توی مرحله ای ام که دوست دارم یه دختر همسن و سالم کنارم باشه مدام!!) رفتیم خرید...تقریبا سری آخر خرید وسایل آشپزخونه رو گرفتیم.دخترخاله گفت که چه همه راحت خرید میکنی...گفتم وقتی شیش هفت سال فقط تایم بین دو تا کلاس رو رفته باشی خرید کرده باشی چه لباس چه هرچیز دیگه، برات عادت میشه که توی کمترین زمان ممکن چشمات بگرده دنبال چیزی که میخوای و بخری و سریع برگردی...

همینم شد، در عرض یک ساعت و نیم با یه لیستی که تمامش تیک خورده بود برگشتیم خونه. مامان یه خوبی خیلییی گنده که داره اینه که اصصصلا نظری نمیده، میگه هرررچی دوست داری بگیر، راهنمایی میکنه جنس خوب چیه ولی تصمیم آخر با خودمه. غر نمیزنه که بیشتر بگرد چون میدونه من واقعا کلافه و عصبی میشم اگه تایم زیادی دنبال چیزی باشم...بعد خب خرید با حضور مامان اصن اعصاب خوردی نداشت. من میدیدم که مامانای دیگه به دخترا غر میزنن که بازم بگرد، یا اینو ورندار خوب نیس، من اگه مامانم اینطوری باشه اصن نمیتونم واقعا...

بعد برگشتم خونه، ظهر کلاس داشتم و باز تایم خالی بینش...رفتم خرید تنهایی... بقیه ی لیست رو خریدم...حتی بیست مین هم تایم اضافه اوردم و رفتم نوتلا بار!! بعد اونجا چی شد؟؟ آقاهه ی خوش ذوق یه طعم جدید کشف کرده بود، برای همه رایگان به اندازه ی یه شات ریخت، به من که رسید دید ظرف شِیک ام تموم شده، توی اون رو پر کرد :)) بعد وای از خوشمزگیش...گفت که این طعم جدید جاماییکاست!! ولی الان مجهز نبودم با بستنی براتون زدم...من گفتم آقا هرچی هست خیلییی خوب بود...

نیاز داشتم به همچین چیزی!! یعنی من اینو یه نشونه ی خوشحال کننده میبینم (شاید شما از بعد مادی نگاش کنین که عه یه خوراکی جدید مجانی خورد) ولی من اینو اینطوری نگاه میکنم که یه طعم عالی و جدید رو تیست کردم وقتی که اصن انتظارشو  نداشتم، اونم نه در حد یه قاشق دو قاشق، بلکه زیاد!!

بدو بدو برگشتم به باقی کلاسام رسیدم...شاگردام فهمیده بودن حالم خوبه...کلی خندیدیم...بعد من یه حرکت باحالی جدیدا میزنم سر کلاسم اونم اینه که بچه ها باید همزمان با مکالمه  های کتاب دابسمش بزنن :)) از بچه گرفته تا خانم های سن بالا و آقایون و پسرا توی کلاسام عاشق این حرکت شدن و کلا جو کلاس از این رو به اون میشه خیلی زیاااااد فانه و من دیدم که چه همه فیدبک خوبی میگیرم...این موضوع رو با سوپروایزر هم درمیون گذاشتم...خلاصه، دابسمش زدیم و بازم کلی خندیدیم...

توی راه برگشتنی، یه غروب دل انگیز دیدم و خواستم برای مهتاب کپچر کنمش، هم زمان یه ساعت رند به چشمم خورد و یه ماشنی عروس هم از کنارم رد شد که من بوق زدم براشون!!!! همه ی اینا دست به دست هم داد تا خیلییی ذوقی شم....


..........................................................................


اونجاش که آقای عکاس گفت اهل فان هستین توی عکسا یا نه، مارس گفت خانومه من همش درحال خندیدن و فان داشتنه....ذوقم شد... ذوقم شد که فهمیدم من توی ذهن مارس یه آدم شادی ام...من توی کانتکس شادی به دنیا نیومدم...توی کانتکس شادی هم بزرگ نشدم و حتی شاید غمگین و مزخرف هم بود...بعد ولی از وقتی یادم میاد تلاش میکردم شاد باشم. شاد واقعی...هربار پامو گذاشتم توی اتاقم با خودم گفتم غم هاتو بیرون از در تکون بده، اتاقت جای غم و غصه نیست...هربار که اشکی و داغون بودم بلند شدم یه موزیک شاد گذاشتم با صدای ملودی و ریتم تند غم ها رو ریختم بیرون....خوشحال بودم که شریکم اینو فهمیده...که همه ی اون تلاش ها برای شاد بودن بیهوده نبوده..حالا مهمم نیس که بگن توی چشمات غمه، من تلاش کردم و میکنم...



......................................................

همین الانه الان، kimiyam یه عکس گذاشته توی ایسنتاش، از عروسیش، با ماشین فولکس قرمز (که رویای منه برای ماشین عروس، از نوع آبیش) من یه چیزی ور فهمیدم الان :| اون روزی توی اتوبان همت فولکس قرمز دیدم و برای راننده اش دست تکون دادم و اجازه گرفتم که از ماشینش عکس بگیرم...الان میبینم که انگار این همون ماشینس، و حتی انگار راننده اش همین شوهر Kimiam هست :| من اینارو از نزدیک دیدم یعنی؟؟ 


یه وقتایی بی نهایت بی حوصله میشم...هرچی ام دنبال دلیلش میگردم نمیتونم به چیز قاطعی برسم...

اینجور وقتا مطمئنم هرکاری که کنم یا هرچی که بگم بعدش پشیمون میشم....



.....................................................................................



کلاسا تموم شد  شنبه آخرین جلسه س. به جز اون کلاسه که تا اواسط شهریور طول میکشه دیگه کلاسی ندارم. درخواست مرخصیمو نوشتم و شنبه تحویل آموزشگاه میدم...

یه حس عجیبی دارم. بعد از هشت سال کار کردن اولین باره که قراره مرخصی داشته باشم و بیشتر از چن هفته استراحت کنم. البته اولا که استراحت نیس چون کلی کارای عروسی رو باید کنم، دوما که با وجود اون کلاس شهریوریه بازم تعطیل محسوب نمیشم. ولی خب فکر میکنم لازم بود همچین کاری....


فکرم درگیره...حالا که دیگه درسم رسما تموم شده میخوام که یه کار بزرگ کنم. یه هدف بزرگتر داشته باشم....


.....................................................................


چقدر یه دست رنگ زدن به دیوارا میتونه خونه رو تغیییییر بده واقعا!! آقای رنگ کار اومده و دیوارا رو سقفمون رو یه دست سفید زده تا همه جا تمیز شه...بعد اصن رفتم توو خونه رو دیدم به واقع شاک شدم!! به قدری روشن و تمییییز و پر نور شده خونمون که خدا میدونه...

بعد اولش قرار بود همه ی در ها رو سفید کنیم. من یه بارکی نظرم عوض شد و خواستم  در دو تا اتاق ها یه رنگ جیغ داشته باشن. به آقاهه گفتم و قرار شد برامون اکی ش کنه...از تصور دوتا در جیغ وسط خونه حسابی لبخندم میشه...



......................................................................



چرا انقد کلافه ام؟؟ :((

امشب یه تولد خفن دعوت شده بودیم، من گفتم نریم، رو مودش نیستم...تکست دادم و از صاحب مهمونی هم عذر خواستم که نمیتونیم بریم. مارس گفت مگه میشه تو یه مهمونی اینجوری رو رد کنی؟؟ گفتم نمیدونم خودم هم، دو سه روزیه که خیلی بی حوصله و کلافه ام...