آخرین پست از خونه ی بابا!

کامنتای پست قبل بی جواب تایید شد چون بشدت شلوغم, عذر میخوام...


...................

خالیه خالی شد اتاقم...

تکمیله تکمیل شد خونمون...

منم و یه اتاق خالی و یه تخت بدون پتو الان! صدای همهمه ی شلوغی از پذیرایی میاد. منتظرم بیریت از راه برسه و خونمو نشونش بدم, این مدت عکسی ندادم بهش تا حضوری ببینه...

وسایل مارس عزیزم رو ربان پیچ کردم...

کادوی مادرش رو گل کاری...

کادوهای خواهرا و برادراشو چیدم رو میز...

میز ها و صندلی های پذیرایی چیده شده...

حیاط خونه ی مارس اینا بوی آب از باغچه میاد, دیگ های بزرگ دراوردن گذاشتن اونجا که شام بدن به مهمان های راه دوریشون...

پدرش گفته ریسه اوردم, بدون  ریسه که عروسی مزه نداره...

خواهر بزرگه روزی شونصدبار زنگ میزنه و پیگیر کارامه که هیچی از قلم نیفته... میگن زیر چشاش گود شده بس که شبا نمیخوابه و خوشحاله...

عکس پروفایلش شده عکس عقد ما زیرشم نوشته: عروسی برادرمه...

زنگ زدن گفتن بیا لباس عروستو ببر....

همه چی امادس واسه عروسی من و مارس...من و مارسی که from nowhere, خیلی تصادفی سر راه هم قرار گرفتیم, سه ماه توی دلمون عاشق هم بودیم ولی سکوت کرده بودیم و تصادفی تر جرقه ی رابطمون زده شد...

واسه ما, روز جمعه کلی انرژی مثبت بفرستین....کسایی که یادم باشه رو دعا میکنم که واسشون این روز زودتر رخ بده :)


نمیدونم چند دفعه دیگه قراره تورو توی کت شلوار ببینم و گریه کنم تا برام عادی شه....



...............................................



با مردی ازدواج کنین که وقتی کت شلوار دامادیشو تنش کرد بغضی بشید!!



.................................................


رنگ کرواتشو با اینکه خیلییی خاص شده بود و ترکیب فوق العاده ای با اون رنگ کت شلوار درست کرده بود که هیچی تا حالا نکرده بود، منتها عوضش کردیم...ترجیح دادم یکمی رسمی تر بپوشه...و البته هردو کروات رو اون روز میپوشه...میخوام که توی فیلما باشه، هم رنگ انتخابی اول، و هم دومیش...


................................................



درکی ندارم از ناراحتی موقع جمع کردن وسیله هام، یا که حتی رفتن از خونه ی بابا.. شاید تو فکر کنی چه بی انصاف، چه نامرد...چه بی احساس حتی...ولی من زندگیمو جای دیگه با کسی که دوستش دارم، با کسی که ترس هامو باهاش به اشتراک گذاشتم، که رویاهامو باهاش یکی یکی تیک  زدم و میزنم، که بهم آرامش مطلق واقعی داده، ساختم...اینجا برام چیز جالبی نداره...اینجا فقط برای من یه اتاقی بود که باید توش تلاش میکردم تابه خواسته هام برسم، سکوت کنم تا آرامش داشته باشم و جایی که درنهایت شب بتونم بخوابم...همین!!


.................................................



وقتایی که دلخورم ازش، صبح ها که میخوام بیدارش کنم، دو دلم که بوسش کنم یا نه؟ که مهربون باشم یا نه؟؟ بعد میبینم که صدا کردنه من شروع روزشه، تا شب میخواد یادش بیاد صبح چطور بیدار شده، بعد آخه طرفم آدمیه که آدمه!! بهش بگم فلانجا ناراحتم کردی یا قانعم میکنه یا معذرت میخواد!! دشمنم که نیست، نفهم که نیست...پس میبوسمش، براش لقمه ی مقوی درست میکنم و سالاد میوه که عاشقشه، بیدارش میکنم و راهیش...وقتی میره و من تنهایی میام توی جام که بخوابم، مطمئنم و دلم قرصه که بعدازظهرش وقتی برگرده حالمو خوب میکنه...
صبح ها مهربون باشیم...



..............................................................



نت خونه ی من و مارس همین چند ساعت پیش وصل و اکی شد!! اگه گذاشتن دو روز من دست از بلاگربازی بردارم...!!

نانا توی کانالش نوشته بود که آدمای بدجنس و احمقی توی دنیا وجود دارن که باعث میشن یکی خیلی بد بنظر بیاد و بقیه ازش بدشون بیاد. و دنیا پر از ساده لوحاییه که اینجور آدمای بازیگر رو باور میکنن...

دقیقا چیزی که حسش کردم. و خیلیا رو بخاطر این موضوع از دست دادم. که خب مهم نیست. چون بازم به قول نانا ارزشی نداره که آدم بخواد هی خودشو توضیح بده. چون این واسم تجربه شد که توضیح زیاد راجع به خودت بدتر بقیه رو گمراه میکنه و اصن قضیه لوث میشه!


.............................................................................



نت دار شدیم، توی خونه ی سبز مغز پسته ایمون...که تنها جاییه که سبزه فقط اتاق خوابمونه...



............................................................................



تموم شد کارای خونه...حس خونه رو داره کاملا... اتاق کار بیشتر شبیه یه اتاق گرم و خوابالوعه که نور نارنجی و آبی توش زیاده...

خرده ریزه کاریاش تموم نمیشه نمیدونم چرا...خسته شدم تقریبا...و خب دیگه وقت خیلی خیلی کمی هم دارم...البته دیگه تموم شدس ولی بازم خودم یه سری چیزا رو پیدا میکنم که باید حتما انجامشون بدم...


..........................................................................



از طرف محل کار پدر مارس مراسمی رو دعوت شدیم که من باید با چادر برم!! بعد داشتم فکر میکردم چقدر خوبه که این چیزای جدید رو بخاطر مارس دارم امتحان میکنم...



.....................................................................


لپ تاپ رو واسه بار اول بردم بالا و خب موزیک گوش دادن رو اونجا افتتاح کردم...اتاق کار خوراک رقصه با اون آینه های بلندش...بعد از روزی که مهتاب بهم bad boys/ Inna رو معرفی کرده من دیگه ول کن نشدم که، مدااااااام روی ریپیته...مدااام دارم گوش میدم...حتی توی ماشینم که ضبط ندارم، با هندزفری و گوشیم بهش گوش میدم...برای بار هزاااارم من عاشق این دخترم که همیییییییشه ریتم آهنگاش متفاوته...یعنی من هنوز داشتم با آهنگای amazing و more than friends ش حال میکردم و اصلنم برام قدیمی نشده بود که حالا اینم اضافه شده بهش...داره برام از جنیفر عزیزتر میشه... :|




.............................................................................


آخرین پنجشنبه ی تابستون و آخرین پنجشنبه ای که خونه ی پدریم هستم...

بیرون بودم، زنگ زدم بهش، گفت دارم میرم از پله ها بالا...گفتم همونطور که داری وارد میشی گوشیت هم دستت باشه باهام حرف بزن...


پرده ها رو وصل کرده بودن و مارس ندیده بود..میدونستم وقتی ببینه هیجان زده میشه و میخواستم حالا که پیشش نیستم حداقل صداشو بشنوم...

صدای چرخوندن کلید توی در، و بعد قدم هاش...یهویی طبق معمول زد زیر خنده ی بلند.از همون خنده  هایی که عاشقشم...هی میگفت وااااااااااای میلووووو اَََاَاَاَ اینجاروووووووووووووو!! 

پنج دقیقه ای همینطوری داشت کلمه های بالارو تکرار میکرد و من وسط خیابون داشتم به صداش گوش میدادم...


مارس میگه خونه رو از هر زاویه که نگاه میکنی یه قشنگی داره...


تخت رو اوردن...نصبش که کرد، من میخواستم بشینم از خوشحالی و ذوق گریه کنم...دقیقا همونجور که میخواستیم، دقیقا به همون خوشگلی و خاصی...

بهم گفت وقتی تشک و بالش هاشو گذاشتم ازش عکس بگیرم براش بفرستم...گفتم نمیدم آقا :دی  یه بار بردی عکسشو نمایشگاه ازش کلی سفارش گرفتی دیگه نمیکنم همچین کاریو، کل ایران اون وقت تختاشون رو جمع میکنن ازینا میذارن :پی بعد دخترخالهه و مامان اینا دوست نداشتن تختمو زیاد :)) چون براشون تعریف شده نیس همچین مدلی. من و مارس ولی وقتی همه رفتن بیرون، روش دراز کشیدیم، بی نهایت ازش خوشمون میاد و برای ساکن شدن توی اون خونه و داشتن اون اتاق بیصبرانه منتظریم و هیجان زده...



.....................................................................................


بجای کنسول و بوفه و اینا، یه کتابخونه رو طراحی کردیم، که دقیقا اندازش جوری بود که با متراژ جایی که میخواستیم اونجا بذاریمش هماهنگ باشه...هیچ فضایی رو شلوغ نکردیم...نرفتیم بازار ببینیم چی خوشمون میاد...به فضای خونه نگاه کردیم و هرچی که لازم بود رو طراحی کردیم و دادیم ساختن...

داشتم کتابخونه رو میچیدم..چندتا طبقه اش مال من، چندتاش مال مارس...به زووووووووووور اونهمه وسیلمو توی سه طبقه اش جا دادم...خب کار سختی بود ولی باید عادلانه باشه...باورم نمیشه یه اتاق با اونهمه وسیله رو بردم خونه ی خودم توی دوتا کمد جا دادمشون...خیلی چیزارو البته ریختم دور...

وسیله های مارس رو، به پشنهاد خودش براش چیدم...توی وسایلش، یه جعبه ی بزرگ بود..توش تمااااام چیزایی که بهش داده بودم، تمام نوت ها، تمام کاغذای ریز و درشت، کادوها...همه رو گذاشته بود اونجا...شوک شده بودم. باورم نمیشد حتی نوت های پاره پوره شده رو کاغذای داغونمو هم نگه داشته باشه...

من گاهی یادم میره این مرد جدی با اینهمه تخسی غرورش، کوه احساس توی دلشه...نشون نمیده آخه...


رسیدم به لباساش...با ظرافت تمام، یکی یکی از کاور درمیورمدم چین و چروک هاشو میگرفتم و دوباره میذاشتم توی کاور و بعد توی کمد لباسهاش...از اینکه دیگه لباس هاش در اختیاره منه و من مواظبشونم، از اینکه لباس هاش در کنار لباس هامه تا ابد، از اینکه اون کمد مال یه خانوادس دیگه،  حس خیلییییییییییی خوبی داشتم که نمیدونم کسی متوجه میشه حس الانمو یا نه...


..........................................................................



پذیراییمون، با اینکه مبلا تقریبا گنده ست که به فضای اونجا بیاد، با اینحال خیلی خالی مونده...ایده های زیادی دارم ولی پول؟؟ندارم...دیگه کاملا حسابم صفر شده...اونقدم اون فضا توی چشم هست که نمیشه بی خیالش شد...رفتم یه سر این مغازه های تزئییناتی و فلان..قیمتا سر به فلک کشیدن..چه خبره خب :|


دلم میخواد یه صندلی خوشگل، با یه کتابخونه ی خوشگلتر مناسب پذیرایی اونجا بذارم...




............................................................................



سکوت، آرامش، نور، سه تا ویژگی بارز خونه ی ماست...به محض اینکه میرم توش، انگاری یه آدم دیگه میشم...یه زنی که مسئولیت داره حالا، ولی دلش قرصِ و آرامش توی چشماش میاد وقتی در خونه اش رو باز میکنه...

لذت بخش ترین قسمت: صدای مارس که توی خونه میپیچه و ازم میپرسه میلو فلان چیز کجاست؟؟ و منی که حس غرور و افتخار و نمیدونم دیگه چه حس هایی توامان توی قلبم جریان پیدا میکنه و حس خانواده داشتن توی پوست و خون و جونم میدوئه...


توی تاریکی شب، بعد از کلی خستگی نوشتمش، غلط های تایپی احتمالی رو ببخشید...


پستام طولانیه...ولی خب دیگه تا چند وقت دیگه فقط از این پستا میخونین...بعدش نت ندارم...احتمالا دیگه نشه اینقدر طولانی بنویسم...آخرین پستای طولانی میلوی خونه ی بابا رو بخونین :)

..........................................................................



بعد ازدیدن  کاغذ دیواریای  نصب شده، شوکه شدم!! فکر نمیکردم انقد بتونه روی زیبایی تاثیر داشته باشه...

تازه شبیه خونه شده اونجا.. تازه تمام زیبایی هاش جلوه پیدا کرده...تازه داره فضاش گرم میشه...

وقتی از در میام تو، یه حجم زیادی از بوی نو وسایل و بوی چوبای تازه ی کابینت و همه چی میخوره به مشامم که فکر میکنم تجربه ام از خونه ی من و مارس، بوی تازگیه...



بابا خواسته بود کسی رو بیاره برای تمیزکاری...قبول نکردم...گفتم خودم انجامش میدم...توی خونه ی بابا، من همیشه فقط مسئول تمیز کردنه اتاق خودم بودم...مگر اینکه مهمان داشتیم...توی حالت عادی نه...

بابا خندیده بود که  جوگیر شدی؟ اونجا پر از خاک و داغونه، روی شیشه ها رنگ ریخته، سرامیکا سیمانی هستن، کف حمام دستشویی افتضاحه....گفتم نچ!! تمیزش میکنم..گفته مگه صد و پونزده متر خونه الکیه آخه بچه، بذار یکی بیاد...

قبول نکردم...

دیدم که دلم میخواد از همین الان مسئولیت های خونه ام رو بر عهده بگیرم..گرچه معتقدم این کارارو وقتی میشه با کمک بقیه انجام داد یا با مبلغ کمی میشه از افراد اینکاره کمک گرفت چرا به خودم زحمت بدم، ولی دوست داشتم به خودم اینو بباوَرونم که اینجا خونه ی منه و من مسئولشم...

رفتم مایع های تمیز کننده خریدم. فرچه و جارو و دستمال های تمیز و روزنامه برداشتم...

نمیدونستم از کجا شروع کنم...نمیدونستم چطوری از چی شروع کنم...فکر کردم که بازم مثه همیشه نیاز دارم توی ذهنم برنامه بریزم...

استارتشو زدم...سخت بود. خیلی سخت!! نذاشتم هیچکسی کمک کنه. رسیدم به دستشوویی...با خودم فکر کردم که خب اینجا سخت ترینشه..بدم میومد...با اینکه روشویی نو و تمیز بود، ولی طبق وسواس ذهنی و عادت قبلی، بدم میومد که بخوام دست بکشم اونجارو... بعد دیدم که اینجا خونه ی منه...من مسئولشم...من مسئول همه ی چیزایی ام که مال منه و مربوط به من...دوست نداشتم توی ذهن بقیه این باشه که نمیتونم، که سختمه، که نیاز به کمک دارم...

تمیزش کردم...برقش انداختم درواقع!! بعد داشتم به این فکر میکردم که راست میگن خانوما وقتی ناراحتن میرن کارای خونه میکنن، که رخت میشورن و حرصاشون رو خالی میکنن!! دقیقا توی تمام پروسه ی تمیز کاری، انرژیم تخلیه میشد...فکرم آزاد شده بود...


مارس از شرکت رسید... موهام فر خورده بود از عرق و گرما...ابروهام به هم ریخته بود...صاف و صوف کردم خودم رو...لبخند زدم..صدام هیجان داشت...براش تعریف کردم که چطوری از پس خونه بر اومدم و نازک نارنجی نبودم...براش گفتم که حتی اون قسمت سخت سرامیک رو که سیمانش با چسب خشک شده بود و حسابی گندکاری شده بود رو چطوری با چه مشقتی تمیز کردم...دستای دستکش دارمو اوردم بالا، با خنده گفتم بله آقای محترم، من همون استاد شمام که الان توی خونه ت دارم تمیزکاری میکنم...

توی دلم گفتم ببین عشق چه کارا که نمیکنه...




.......................................................................................


خواهر بزرگه زنگ زده، خیلی شاکی طور گفته شنیدم لاغر شدی این روزا...گفتم بله! گفته به فکر خورد و خوراکت باش، به فکر پوستت باش. نباید  کار کنی، بقیه رو صدا کن، به من بگو میام، گفتم خیلی ممنون چیزی نیس که آخه خودم انجام میدم...گفته اگه فکر میکنی که خدایی نکرده کمک کردنمون دخالته بحثش سواست، ولی اگه فقط رودرواسی داری و نمیخوای کمک کنیم بگو..

پونزده دقیقه صحبت کرده باهام، تمامش رو داشت تند تند مواد مغذی و قرص های ویتامینه معرفی میکرد که بخورم به خودم برسم صورتم خوب باشه....

دیگه نمیدونه الان شیش ماهه ... خودمو پاره کردم تا لاغر بشم و برسم به پنجاه و سه کیلو!!

بعد اها!! یه چیزیو فهمیدم و اونم اینه که نسبت به قبل خیلییییی وزنم سخت تر کم میشه...قبلا یادمه با نصف فعالیت الانم هر هفته میتونستم نزدیک به دو کیلو کم کنم...

..........................................................................


خواهر دومی گفته بود لباسا و وسایلت رو بیار اینجا برات تزیین کنیم واسه حنابندون بیاریم برات....با ذوق گفتم واقعا؟؟؟

خب من گفتم که هیچ وقت هیچ انتظاری نداشتم...از همون اول...هرچی رو که مامان میگفت مثلا رسمه فلان کارو کنن، من میگفتم مامان هیس، برای من نگو، توی من توقع ایجاد نکن...اگه کردن که لطفشون بوده، اگرم نکردن اشکالی نداره...مامان اصرار داشت که نه رسمه، همه میکنن..میگفتم برای من مهم نیس که بقیه چیکار میکنن...فقط توقع ایجاد نکن....

بعد خب وقتی خواهر دومی اینو گفت خوشحال شدم..گفت خب معلومه دختر، راجع به ما چی فکر میکنی؟ مارس داداش اخریه، بعد از اینهمه مدت انتظار عروسیشه...


خوشحالم که توقعی نداشتم این مدت از هیچ احدی...مطمئنم بخوام به رسم و رسوم نگاه کنم خیلی چیزا میتونه ناراحتم کنه...ولی من آرامش رو دوست دارم...اینکه اطرافیانم رو دوست داشته باشم رو دوست دارم....خوشحالم که با دیدن کارایی که از نظر بقیه رسم بود از نظر من لطف، تونستم ذوق کنم...وگرنه که اون وقت ذوقی نداشت، فک میکردم که خب لابد رسمه دیگه.... 


...........................................................................


راستی سودی!! مرسی که تشویقم کردی ماست بستنی رو امتحان کنم!! امروز همونطور که واسه خودم بدون لباس و ریلکس داشتم توی خونه میچرخیدم و موزیک گوش میدادم سه تا ماست بستنی خوردم و همش یادت بودم..خیلی مزه ی خوبی بود...ولی خب عذاب وجدان داشتم همشم توجیحم این بود که خواهر بزرگه گفته خیلی لاغر شدم باید یکمی صورتم پر شه :))




.............................................................................................



داشتم خواب میدیدم که با یه bitch دارم سر مارس دعوا میکنم. عینهو یه اسباب بازی میگفتم مال منه، اون میگفت نه مال منه....حالا نگو دارم همرمان توی خواب، دست مارسو میکشم خودم حالیم نیس!! از خواب پریدم...دیدم که دستاش توی دستمه...دیدم که کنارمه...دیدم که مهتاب اتاقمو روشن کرده و فقط صدای نفس من میاد و خودش... با یه قیافه ی این شکلی ^_^ توی دل تاریکی گفتم دیدی گفتم مال منه  BBBBBitchhhh ....



....................................................................................................



داشتم فکر میکردم اگه حتی یه درصد دوست نداشتم عروسی بگیرم و فقط بخاطر حرف مردم بود، این کارو میکردم؟؟؟ دیدم نه...من حاضر نبودم در اون صورت حتی یه قرون خرج کنم...بعد به دخترخالهه گفتم یا عروسی نگیر، یا اگه میگیری واقعنی از ته دلت بخواه که عروسی داشته باشی... آخه خیلی عروسای فامیلا رو میبینم که خوششون نمیاد از عروسی، ولی فقط بخاطر اینکه حالا یه شبه و مهمونا و حرف مردم و ال بل، این کارو میکنن... عروسی یه کار دلیه...اونقدری که من دارم به فان داشتن و حس خوب خودم و مارس فکر میکنم به فکر راحتی و خوش گذشتن به مهمونامون نیستم به همین برکت قسم :)) وقتی اون بعد از جشن عقدم گفته بود که چرا فلان مورد اونجوری بود و بهمون سخت گذشت، خیلی ریلکس با یه لبخند کششششدار گفتم ولی به خودم که خیلیییی خوش گذشت:) راست هم گفته بودم!! اگه دلم با جشن نبود، قطعا بعد از این حرف دپ میشدم، جبهه میگرفتم یا هرچی...

واسه بار هزارم: کاری رو کنیم که دلمون باهاشه...


...............................................................................................



این یه سال عقد، برای من و مارس خیلی تجربه داشت به همراش...بزرگترین چالش رابطه ای رو این مدت من تجربه کردم...ورون توی وبش دقیقا چیزی رو گفته بود و مثال زده بود که منم بهش فکر میکردم..که مثلا وقتی دوستی، میتونی بحث کنی، بزنی بری بیرون، باهاش حرف نزنی، خاوش کنی حتی...ولی حالا نه...این به حرف آسونه...وقتی توی عملش قرار میگیری، وقتی مردِت بهت میگه با من درست حرف بزن من دیگه دوست پسرت نیستم، وقتی توی اوج عصبانیت میبینی خانوادت کنارتن باید رعایت کنی، سخت ترین کار دنیاس.لا اقل برای من بود....

و حالا خوشحالم که از این دوره عبور کردیم...این روزا هیچی جز داشتنه مارس، لمس دستاش از زیر میز توی جمع موقع غذا خوردن، حرف زدنای آروم توی نور کم، گوش دادن به موزیک و انتخابشون برای رقصمون، بهم آرامش نمیده...من قشنگگگگگ صعود و فرود توی یه رابطه رو درک کردم و تجربه...و چیزی که عایدم شد این بود که هردو میتونیم بعد از حتی کلی دلخوری و مشاجره، بشینیم منطقی حرف بزنیم و بفهمیم همو...

گفته بود میخواد منو ببره یه جای خفن که جا کفشی و یه سری خورده ریزای چوبی رو بگیریم...

توی مسیر، انقده راهش قشنگ بود که من لبخندم شده بود. یهو منو نگاه کرده بود خندیده بود که نگاااااش کن چقدر خوشحاله..خندم گرفته بود. گفتم این فضا چقدر خوشگله...

چی میخواستم دیگه اون لحظه..داشتم میرفتم خرید واسه خونمون اونم از یه مسیر فوق العاده..با تمام وجودم میخواستم و میخوام که این روزا بهترین چیزا رو ببینم. بهترینا رو بخوام و چشام رو به خوبیا باز باشه...


اونجا که رفتیم، به قول مارس دقیقا باغ وحش بود و باغ پرندگان. با اینکه مثلا مرکز خرید وسایل چوبی بود که چقدرم بزرگگگگگ و تو در تو بود. ولی به محض ورود بوی خوش نم خاک از باغچه های بزرگ و پر درخت و گل های رنگ وارنگ خورد به مشامم..گفتم مرسی مارس که منو اوردی اینجا. بهترین جایی بود که واسه خرید میشد اومد...

و درست وقتیکه خریدمون تموم شد، خورشید داشت غروب میکرد. 

وقتی از سالن خارج شدیم خورشید گرد و بزرگ  نارنجی رو به روی ما بود و هردو همزمان متوجهش شدیم...


سرویس خواب و مبلمانمون هم دیروز رسید...وقتی همه رو گذاشتیم توی خونه، گرچه هنوز نچیدیم، ولی از دیدن همه ی وسایلم توی خونه بی نهایت ذوق زده شده بودم...یه آرامش محضی لا به لای وسیله هام هست که خدا میدونه...خونمون هرروز داره خوشگلتر میشه و من از حجم دوست داشتنش نمیدونم چیکار کنم!!



..............................................................................



برای پارچه ها و هدیه هام به خانواده ی مارس، ایده ای نداشتم. فقط اینو مطمئن بودم که میخوام پارچه ی مادرش رو بین یک عالمه گل بذارم. یه جعبه ای براشون گرفتم که توش رو بشه در کنار پارچه پر از گل های رز سفید کرد...دخترخالهه به شوخی گفت ای پاچه خوار :)) ولی خب من فقط خودم توی دلم میدونم که مادر مارس خواسته یا ناخواسته چقدر در حقم خوبی کرده با این پسری که بزرگ کرده و با تمام رفتارای کاملا محترمش توی این مدت با من...یه جعبه ی پر از گل، کمترین و کوچیکترین کاریه که من میتونم انجام بدم...




.....................................................................


کارت های عروسیمون رو گرفتیم، همه معتقد بودن که فوق العاده شیک و با کلاسه در عین حال که خیلی سادس :) درست توی همون روز که کارتارو اوردم خونه، دیدم دایی خوش خط و خوش نویسم به صورت اتفاقی اومده خونمون :)  با اینکه هم مامان، هم مارس و هم به گفته دیگران خط خودم خوبه، ولی خب هیچی به اندازه ی خط یه آدم خوش نویس خوب نمیشه...برام زحمت کارتا رو کشید و فوق العاده خوب شد :) 

برای اونایی که دوستشون داشتم، خاله هام و دوستام، خیلی صمیمانه نوشتم: "به .... عزیزم" مامان میگفت این رسمی نیس، گفتم من که با خودمونیا و دوست داشتنیام رسمی نیستم، درضمن متن کارتم هم به اندازه ی کافی رسمی هست...



..............................................................


لباس، تاج و کارت ساقدوشامو هم گذاشتم توی ساک هدیه. براشون بردم... صبا و همسرش، کلی بهمون ادوایس دادن. من توی فکرم بود که گوشیامون رو بدیم به دوستامون چون با زنگ زدنای بیخودی، اون روز کلی استرسی خواهیم شد...صبا و همسرش بهمون پیشنهاد دادن که گوشیامون رو بدیم بهشون، و خیلی با آرامش و متین گفتن که اوضاع رو بسپریم بهشون و خودمون فقط لذت ببریم :) 

و یه اتفاق خوب دیگه اینه که اون یکی ساقدوش آقا، دوست صمیمی و مورد قبول مارس هست، که خب چون دوست دانشگاهش بود، توی یه شهر دیگه هست و برای همین تا حالا ندیدمش.. از اینکه قراره ببینمش خیلی خوشحالم...با اینهمه تعریفایی که مارس سخت پسند ازش میکنه، مطمئنم که ارزش دیدنش رو داره...



...................................................................



کت شلوار آقای دوماد رو هم گرفتیم :) دقیقا همون انتخابی شد که من دوست داشتم و مارس اولش موافق نبود...ولی وقتی پوشید بی نهایت خوشش اومد... بعد رنگش یه ترکیبیه که تا حالا کسی نپوشیده. خودم هم جایی ندیده بودم، فقط توی ذهنم به نظرم میومد که خوب باشه...اولش آقای فروشنده با تعجب گف خانوم این رنگ کت شلوار با این رنگ کروات؟؟ گفتم بله...

مارس رفت توی اتاق پرو، و وقتی اومد بیرون، دوتا از فروشنده های اونجا و یکی دوتا دوماد دیگه خیره شده بودن بهش :) خودم که نمیتونم حسمو توصیف کنم...فروشندهه گفت تا حالا بعد از اینهمه سال و بین اینهمه مشتری هیچ وقت همچین ترکیب رنگی رو نداشتیم، و چقدرم خوبه، اینو به بقیه هم پیشنهاد میدیم...

بعد مارس بخاطر شونه ها و سینه ی پهنش همیشه این مشکل رو داره که کت ها توی تنش خوب واینمیستن. اما اون کت اولین کتی بود توی زندگیش که بدون هیچ تعمیر یا دست کاری ای، کاملا فیت تنش بود :) انگاری که از روز اول با قالب تن خودش برش زده بودن...

از اینکه مارس هم مثل من، جسارت بازی با رنگارو داره خیلی خوشحالم :) 

داماد بی نهایت خوش تیپ من :)