از اون پست طولانیا! ولی بدون ادیت

خب خب...

گاهی اوقات دلم میخواد از چیزای خوبم ننویسم. یه اخلاقی که پیدا کردم اینه که دوست ندارم چند نفر ازمون چیزی بدونن/بخونن. خب بارها گفتم که مثلا از فلان روزم دیگه نمی نویسم و فقط میگم که حسم خوب بود و همین. بدون توضیح اضافه ی دیگه ای...ولی اون روز یه جایی خوندم تو نمیتونی کسی رو که فکر میکنی آسیب میزنه بهت رو از دنیا محو کنی. محدود کردن همچین آدمایی اونا رو زخمی تر میکنه و تو باعث خشم بیشتر اونا میشی.  پس مبارزه کردن فایده ای نداره. بهترین راه، که تمرین اول امسال منه، رها کردنه...و اینجوری میشه که میام بلاگو باز میکنم تا ثبت کنم روزامو...

عید امسالم، دقیقا همونجوری که میخواستم و براش برنامه چیدم گذشت...

خب راستش من توی این چندماه زندگی با مارس فهمیدم که آدم برنامه چیدن نیست. ولی آدم پایه ای برای اجرا کردن ایده هات هست. دقیقا برعکس من. که کلی ایده میاد توی مغزم ولی فقط در همون حد باقی می مونه. 

بهش گفتم بیا امسال، که مثل همیشه هوا خوبه، همینجا بمونیم و جایی نریم. بریم تهران و کرج رو بگردیم. و خب همین ایده کافی بود که شب عید ببینم نشسته پای گوگل مپ و سایتای اینترنتی تا سرچ بزنه...

یه لیستی رو آماده کردیم و سر یه سری جاها توافق. 

روز پنجم عید که عید دیدنی ها دیگه تموم شد ما هم تهران گردیمون رو ستارت زدیم. البته جاهایی رفتیم که همیشه از کنارشون رد میشدیم ولی وقت نمیشد بریم توشون رو بگردیم. مثلا اولیش همین پل طبیعت بود. که هفته ای چندبار از زیر رد میشدیم ومن هی شبا میگفتم وای چه خوشگل. ولی خب در حد همین حرف باقی می موند. 

بعد تو پرانتز میخوام که راجع به ماشینمون حرف بزنم. من همیشه عاشق ماشین نقلی و کوچیک دمده ی خودم بودم چون اولین چیزی بود که تونستم با پول خودم و کمک بابا بخرم. در حدی ازش میتونستم کمک بگیرم که یه ماشین بهتر بخرم. ولی دوست داشتم مال خودم باشه و بتونم بهش افتخار کنم. 

اوه، بله، آدمایی تو دنیا هستن مثل من که از داشتن همچین ماشینی میتونن خوشحال باشن :دی انی وی، میخواستم بگم که ماشینم که حالا جز دارایی هردومون هست یه دلگرمی خوبی بود برای ما. توی چنلم گاهی می نوشتم که مثلا اینکه روی صندلی عقبش وقتی وسایل پیک نیک رو میچینم چه همه بهم حس خانواده بودن میده.

یا حتی قبلترا نوشتم که تصور میکنم بیریت میاد و یه road trip میخوایم داشته باشیم که کوله هامونو میندازیم عقب و راه میفتیم. یه حس قوی خوشحالی دهنده زیر پوستام تزریق میشه...


ما چهار روز به فاصله ی یک روز درمیون، تهران گردی کردیم. پل طبیعت، پارک طالقانی، دیدن یه ویدیوی 3D  هیجان انگیز از مرکز علوم و نجوم ، هم صحبت شدن با یه آقای فازغ التحصیل از رشته ی نجوم و پرسیدن سوالامون ازش، دیدن از کاخ سعدآباد که هزار ساله توی لیستم بود، موزه ی ملی و قدم زدن توی فضای فوق العاده ش، پیاده روی توی خیابونای قدیمی تهران مثل سی تیر، ناصر خسرو، غذا خریدن از مینی ون های سی تیر، دیدن از موزه ی خانه ی مقدم جز جاهایی بودن که توی لیست ما تیک خوردن...

اینجا نمیدونم نوشتم یا نه، خب ما الان چندماهه که به شدت به مسایل  نجومی علاقه پیدا کردیم. کتاب و فیلمایی کوتاهی در این باره خریدیم و دیدیم و شب های روزای تعطیل دربارشون حرف میزنیم. البته میشه گفت هنوز هیچی نمیدونیم!! یعنی اصلا دانسته هامون فعلا در حد شر کردن هم نیست چون که انقد فرضیه های موجود زیاد و گسترده س که نمیشه به نتیجه ی قطعی رسید. ولی خب دیدن اون آقاهه خیلی جالب بود. یه عالمه سوال ازش پرسیدیم. و چقدر الان پشیمونیم که نه صداشو ضبط کردیم نه نوشتیم جواباشو. آخه چون خیلی یهویی دیدیمش و اونم خیلی عجله داشت. بعد انقده متخصص بود که تند و تند اصطلاحات به کار میبرد و فقط ما تونستیم جوابمون رو بگیریم اون لحظه. یه اتفاق  جالب دیگه، دیدن توریست های فرانسوی توی کاخ سعدآباد بود. اولش به انگلیسی حرف زدم ولی خب متوجه نشدن و به فرانسوی گفتن که انگلیسی بلد نیستن. به سختی و دست و پا شکسته اسم خودم و مارس و شغلم رو بهشون گفتم، افسوس خوردم که چیزایی که بلد بودم رو فراموش دارم میکنم و  الان از کیِ هی دارم میگم فرانسه رو باز شروع کنم ولی هی تنبلی کردم. الانم عبرت نگرفتم البته. فقط خواستم افسوس خوردنمو باهاتون شر کنم :دی گرچه املی گفت که بهم افتخار کرده که تونستم همین چندتا جمله رو بعد از سه سال یادم بمونه و بگم ولی خب همچنان افسوسمه :دی


و خب همین. روزای تعطیلمون این شکلی گذشت. من بیشتر دلم استراحت میخواست تا هرچیز دیگه ای. و مارس هم  الحق همراهی کرد. گذاشت هرچقدر میخوام استراحت کنم و تقریبا میشه گفت من توی کل عید آشپزی نکردم. یا خودش یه چیزی سر هم میکرد یا که از بیرون چیزی میگرفت و هی بهم میگفت ولو شو و راحت باش! حتی هیچ اصراری برای عید دیدنی نمیکرد بهم. 


دو روز آخر عید، افتضاح بود. چون که من عمه ی عزیزم رو از دست دادم. حتی همین الان که ازش دارم می نویسم گریه امه ولی خب نمیخوام این حس رو اینجا ثبت کنم. هممم...خوبیه این از دست دادنا اینه که تو میدونی و میفهمی که روی شونه ی کی میتونی سر بذاری و خودتو خالی کنی، به کی میتونی اعتماد کنی و براش حرف بزنی، و کی رو میتونی به عنوان دوست روزای غمگینانه ات بشناسی. شاید حتی تو حجم غمی که توی دلت هست رو اونقدری که واقعا هست نشون ندی و بقیه بگن که خب پس اونقدرا هم مهم نبوده لابد، ولی کسایی از بقیه ی دوستات هستن که میان میفهمن حجم غمت در واقع بیشتر از چیزاییه که گفتی، باهات حرف میزنن حتی شده در حد چندتا جمله...و خب تو دقیییییقا یادت می مونه که کی اون روزا غمخوارت بود. شاید آدما بگن که کی به کیه تو این روزای گریه و عزا هیچکی یادش نیست چه به چیه. ولی حقیقت اینه که حافظه ی آدم اینجور وقتا قوی تر از هروقت دیگه کار میکنه و...


بگذریم.

این روزا تصمیمات جدیدی گرفتیم. اینکه من یه شغل دوم هم داشته باشم. یه کار دلی و سرگرم کننده. چون که تدریس این روزا برام خیلی استرس آور شده. مسئولیتم چندین برابر شده و کلاسای سنگینی دارم. شاگردام ادونست هستن و نیاز به دانش ادونست دارن. به زودی دو تا شاگرد خصوصی آیلتس هم خواهم داشت. خب همینا کافیه که من دیگه تدریس برام مثل قبل ریلکسینگ نباشه. ایده هامو با مارس درمیون گذاشتم و ستارت اولیه اش رو دارم میزنم. ماهها طول میکشه البته. ولی خب همین که دارم به پول بیشتر فکر میکنم برام کافی و لذت بخشه.

دیروز هم ما یه چیز هیجان انگیز رو تجربه کردیم. برای تولد مارس، من بلیط پاراگلایدر گرفته بودم ولی خب هوا بد شد  بعدم سرمای زمستون و هی کنسل میشد تا دیروز...که خب رفتیم. با ماشین مارو بردن بالاترین نقطه ی کوه...و بعد هرکدوم با یه خلبان، چند قدمی از کوه دوییدیم پایین و یهو بالهامون باز شد و رفتیم توی ارتفاع هزار و خورده ای متر...تجربه ی فوق العاده بود...خلبان من هی چرخش های وحشتناک هیجان انگیز میزد که من حس میکردم عنقریب از هوش برم ولی خب هیچیم نشد :دی 

اینم از سوپرایز من برای تولد امسال مارس :)



سفرمون با بیریتنی و پسرکش هم داره جدی میشه فکر کنم. خب مقصدمون که تابلوعه چون هیچ جا دم دستی تر و ارزون تر از ترکیه نیست برای ما ایرانی ها. آپشن های دیگه ای هم هستن ولی با سرچایی که زدیم فعلا برای ما دیدنش مفرح نیست. گفته بودم که من عاشق آب و ساحل و آفتابم. خب حتما دوبی هم میتونه آپشن خوبی باشه ول خب مشکل اینجاست که مارس اصلا و ابدا حاضر نیست پا توی کشورای عربی بذاره. شاید اونجا رو من خودم با بیریت رفتم بعدها. سانتورینی یونان، ارمنستان و گرجستان، تایلند، مالزی هم جز آپشن های بعدی ما هستن که البته برای هرکدوم نیاز به دو سال سیو کردن پول داریم :)) ولی خب آدمی به امید زنده ست :دی



بعد آهان این روزا به خوندن هنر به صورت آکادمیک، یا دوخت و دوز هم فکر میکنم. البته که فعلا توی این بلبشوی قسط ها و پول دادن هامون اصلا حتی امکان ستارت زدنشم نیست ولی فکر کردن به این موضوع هم از دلخوشی هامه.


دیگه همین :)

دلم برای دوستای قدیمی وبلاگیم تنگ شده. همونایی که طومار مینوشتن برام مثل جوونو، یا خیلیای دیگه که دوستشون داشتم و باهام مهربون بودن. دلم میخواست همه چی مثل قبل میشد. ولی حیف...اگه اینجارو میخونین هنوز، خواستم بگم که دلم براتون واقعا تنگ شده. 


نمیدونم! لابد من یه مدرس خواهم مرد!!

تدریس عشق من بوده و هست.

نمیدونم از کی منو میخونین. ولی من از وقتی که این شغل رو داشتم نوشتم...

وقتی روزای اول کارم بود وبلاگ نویسی رو هم شروع کرده بودم...

هیچ وقت میلوی بدون این شغل نبودم.

تدریس برای من همه چیزه.

هیچ لذتی، دقیقا هیچ لذتی برای من برابری نمیکنه با یاد دادن...

هیچ روزی نبوده که بی وجدان و سرسری و بی حوصله کار کنم...

هیچ روزی نبوده که سر کلاسام بی انرژی باشم حتی همون روزی که با بابا بشدت دعوام شده بود...حتی همون روزی که مامان بزرگ فوت شده بود و مدیر یه آموزشگاه جهنمی بهم مرخصی نداده بود و نتونسته بودم توی مراسمش باشم...حتی همون موقع که بدترین اتفاق توی رابطه  قبلیم افتاد...حتی همون موقع که بدترین اتفاق ممکن توی رابطم با مارس افتاد...هیچ وقت نشد که در کلاس رو بی حال باز کنم و بی حال و غم انگیز به آدمایی که مسئولشون بودم سلام بدم..

کلاس برای من محیط عشق بازی بود!! جایی که برای چند ساعت میتونستم همه چی رو بذارم کنار و حواسم به آدمام باشه...

که برای چند ساعت یه گروه رو راهنمایی کنم...

برای چند ساعتم شده آدما رو بخندونم، حتی اون آقای اخموی کلاسم رو...حتی اون خانم مسن جدی کلاسم رو...

تدریس برای من شغل نبود هیچ وقت. چیزی بود که لذت رو میریخت توی خون های من. و وقتی تو چشم تک تک آدمای رو به روم نگاه میکردم و میدیدم که یاد گرفتن برام بهترین، دقیقا بهترین لذت دنیا بود...

شناختن شخصیت های مختلف، کنار اومدن با بدقلقی های آدما، عادت به رفتارهای عجیبشون، دوست شدن باهاشون، کار کشیدن ازشون، همه و همه برای من یه چلنج خووووب و قشنگ بوده...

من یه مدرسی نبودم که فقط اسم تیچر رو به یدک بکشم. که آخر ترم با شاگردام سلفی بگیرم و بگم یه کلاس خوب!! برای من تک تک آدمایی که توی عکسام بودن یه کتاب بودن..تک تکشون رو مثل کف دست میشناختم...از همون دقایق اوایل سعی میکردم بفهمم چی داره توی ذهنشون میگذره...

خیلیا رو میتونستم دوست نداشته باشم. از خیلیا حتی گاهی متنفر میشدم ولی قسم میخورم توی یاد دادن به همون اون ها هم از هیچی فروگذار نکردم...

برای یاد نگرفتن آدما، برای دوست نداشتن درسی که بهشون میدادم، برای سر سری انجام دادن تکالیفشون چه یه بچه ی پنج ساله چه یه مرد چهل و خورده ای ساله، برای همشون حرص خوردم چون خودم رو مسئول تمام و کمال یادگیریشون میدونستم...قسم میخورم حتی برای ثانیه ای وجدان کاری رو فراموش نکردم....

اما...

اما....

اما...

دارم به شغل های دیگه ای فکر میکنم...

یا شاید یه شغل دوم...که شاید باعث شه تدریس کمتر و کمتر بشه توی زندگیم...

تدریس حساب بانکی زندگی متاهلی رو پر نمیکنه...مارس به درامد من نیازی نداره ولی من نمیتونم. من آدم تو کار کن من حالشو ببرم نیستم!!

فکر کردن به اینکه شغل دومی داشته باشم و تدریس کمرنگ بشه توی زندگیم، اذیتم میکنه. غصه دارم میکنه actually...


.........................................................................................................



نمیدونم، ولی فکر میکنم شاید تمرین اول برای صلح درونی این باشه که آدما رو ببخشم. هممممه ی همه ی اونایی که بهم بدی کردن. همه ی همه ی اونایی که قضاوتم کردن. صدالبته که منم یه بره ی مظلوم نبودم. منم وحشی بازی هایی داشتم!! فکر میکنم بهتره صادق باشم با خودم. منم خیلیا رو اذیت کردم. ولی قسم میخورم اول اونا شروع کردن. من ولی بعدش دیگه ول نکردم! اونا بیست درصد منو اذیت کردن من ولی هشتاد درصد. درسته که شروع کننده نبودم ولی آدم یر به یر هم نبودم. همیشه باید خیلی اذیت میکردم تا دلم خنک شه. تعداد آدمایی که اینطوری بودن البته کمه. شاید پنج شیش تا. میتونم ازشون عذرخواهی کنم ولی نمی کنم چون مقصر اصلی اونا بودن. میدونی؟ همین الان که دارم دربارش می نویسم حرصی شدم باز. ولی این یه تمرینه. که انقد بنویسم و بنویسم و تکرار کنم تا بالاخره بی تفاوت شم. ببخشم. با دیدن اسمشون یا شنیدن حرفاشون دیگه گر نگیرم. نخوام که پیش بقیه هم خرابشون کنم. نخوام که به همممممه ثابت کنم چه بدی هایی در حقم کردن یا بخوام بگم داستان از کجا شروع شد...میخوام  تمرین کنم که بگذرم. که بذارم آدما هرکیو میخوان خودشون انتخاب کنن. من متاسفانه هربار که کسی اذیتم کرد اولین تلاشم برای انتقام خراب کردن اون آدم توی چشم بقیه بود. دروغی نمیگفتم، وصله ی بیخودی نمیچسبوندم. فقط کاری که باهام کرده بود رو تعریف میکردم. و اصلا با خودم فکر نمیکردم شاید بقیه بخوان باهاش دوست باشن خب!! 

تمرین اولم در جهت بخشش همینه. که آدم ها رو رها کنم و بذارم هرکی هرکس دیگه رو که میخواد انتخاب کنه. دلم نگیره از اینکه هیچکی on my side نیست!!

شنیدین میگن کسی رو قضاوت نکنین چون دقیقا توی همون شرایط قرار میگیری؟؟ برای من برعکسش شد. مثلا وقتی فکر میکردم یه کاری که کردم خوبه، ولی چرا بقیه بدشون اومده و نمیفهمیدم چرا اصلا به کسی چه...دقیقا میدیدم یکی همون کار من رو کرده چند درجه بدترش رو. و میدیدم که جقدر ای قضاوت داره. و سخت بود که بخوام قضاوتش نکنم!! جالبه که حق دادم به بقیه که قضاوتم کردن!! نمیدونم چرا همچین چیزی برای من رخ داد.ولی فکر میکنم چون من همیییییییشه از قضاوت ها ناراحت میشدم و خودمو به در و دیوار میکوبیدم که بگم نه من خوبم، دیدم که چقدر این به در و دیوار کوبیدنه حال بهم زنه!! بهم ثابت شد که باید رها کنم و کار خودمو بکنم. مردم همیشه کسی رو لابد قضاوت میکنن و نمیشه جلوی این قضیه رو گرفت. من باید ولی برای اینکه آرامش داشته باشم توی ذهنم بهشون حق بدم و رها کنم.

تمرین سختیه. اصلا شاید اصولی نباشه. این روزا همه میگن یاد بگیریم قضاوت نکنیم. من دارم میگم یاد بگیرم که قضاوت کردن همیشه هست، من ازش بگذرم!!

تمام این نوشته ها و پست ها، فقط مکالمه ی درونی من با خودمه. به شدت دارم خودم رو بررسی میکنم. هر احتمالی میدم به رفتارهام..هر جور تمرینی رو ممکنه بکنم. ولی هدف نهاییم صیقل خوردن روح و قلبمه.

کاش موفق بشم. من دلم نمیخواد یه میلوی خبیث و لا/شی درونم باشه که بدخواهاش رو هی نیش میزنه ولی ظاهر خونسرد خودشو حفظ میکنه. من دوست ندارم دیگه با ادمای مریض  وارد بازی بشم و بخوام انتقام بگیرم با اینکه از اولم آدمی نبودم که خودم شروع کننده ی بازی باشم. من دوست ندارم دیگه ثابت کنم تو گهی من خوبم!! (حتی من گه تر هم هستم ولی ظاهر شکست خورده رو دوست نداشتم)

من بی تفاوت شدن واقعی رو میخوام. من میخوام که واقعا اونقدری آرامش داشته باشم که بتونم بگذرم از همه چی...

تمرین اول چی شد پس؟ بخشیدن...وارد بازی نشدن...دوری کردن از جاهایی/کسایی که میدونم/احتمال میدم میخوان زهر بپاشن...و اگه مجبور شدم توی همچین موقعیتی قرار بگیرم رد بشم..نادیده بگیرم و هرچی که شنیدم همون موقع توی قلبم فراموشش کنم....میشه یعنی؟؟؟

رزولوشن سال جدیدم؟

صلح درونی داشتن... صلح واقعی درونی...

هشدار! این یک پست طولانیست به جبران تمام نبودن هایم!!!

آره سه ماه شد. الان رفتم چک کردم و دیدم سه ماه از آخرین باری که درست درمون نوشتم گذشته. بعدش دیگه هی شل کن سفت کن بوده...

بعد سه ماه میتونه چقققققققققد برای آدما اتفاقات داشته باشه. چقد میتونه یه آدم دیدگاهش یا رفتارش عوض شه!!

من اوایل آبان بود که با خودم یه تصمیماتی گرفتم. فقط در حد فکر کردن بهشون بود. 

دیدم توی محیط خونه ام اونقدری از تنش های همیشگی دورم که میتونم فکر کنم. میتونم بشینم بدون اینکه استرس چیزای مسخره و فرسایشی رو داشته باشم به زندگیم فکر کنم...

دوست داشتم یه سری تغییرات اساسی توی زندگی و لایف ستایلم داشته باشم.

اولیش؟؟

این که ایگنور کنم آدمای زهرآلود رو. آدمایی که همیشه ازت طلبکارن و همییییشه همه ی حرفاشون پشت سر توعه و همیییشه دنبال جنگن.

من؟ بها میدادم به این دسته از آدما. خیلی هم زیاد...

ستارت تغییرمو مارس زد.

اوه گفتم مارس!

مارس برای من تا قبل از این، تا قبل از زیر یه سقف رفتن، یه آدم فوق العاده بود که منش فکری خاص خودش رو داره...توی زندگی مشترک فهمیدم که این آدم "فوق العاده" براش کمه! مارس پر از تفکرات سالمه. صددر صد که بهترین نیست. یه جایی یکی از این خانومای پر از کینه از همسرش نوشته بود اینقدر شوهراتونو تو نظر بقیه گنده نکنین که پس فردا جدا شدین بگن اون که همیشه میگفتی خوبه پس لابد تو بد بودی که جدا شدی. ولی قضیه اینه که خب مارس هم مثل همه  ی آدمای دیگه یه ضعف هایی داره. که گاهی من میخوام سرمو بکوبم به دیوار!! ولی، دققیا توی چیزایی که من ضعف داشتم و نیاز به کمک، اون یه آدم بالغ شدس...اون یه آدمیه که میفهمه و اوووونقدر فکرش و قلبش توی یه سری موضوعات سالم و تربیت شده س که من میشینم ازش یاد میگیرم.

و اولین درسی کع ازش یاد گرفتم این بود که بی تفاوت تر باشم نسبت به کسایی که اذیتم میکنن. که اصلا اذیت هم نه، با من فرق دارن.

بهم یاد داد اگه کسی باهام مشکل داره من اینجا نشستم تا حرفاشو گوش کنم، هرجای دیگه ای جز اینجا اگه حرفی بزنه دربارم پس چرت بوده و خودشم جرات رو در رو کردنو نداشته...

درس اولم از مارس: رها کردن....


درس بعدیم ازش؟ "شنونده باش". من؟ آدم توضیح دادن بودم. توضیح توضیح توضیح...و مارس بهم یاد داد که هروقت حق با تو باشه، حتی اگه کل دنیا باهات چپ شدن نیازی به توضیح نداری. در حد معقول و کوتاه حرفتو بزن. زمان بده و بیا عقب. و همین.

مگه ممکن بود همچین چیزی برای من؟؟

ولی خب یاد گرفتمش. موفق نشدم هنوز. هنوزم هرجا احساس کنم بی گناهم و سوتفاهم شده توضیح میدم. اونقدر زیاد که خودم هم میدونم حتما دارم کلافه میکنم طرف مقابل رو، ولی با خودم میگم این کلافگی بهتر از کج فهمیه. اما دارم تمرینش میکنم...تفاوتش رو توی زندگیم احساس میکنم و هرجا که بتونم و یادم بیاد بهش پایبندم...


درس بعدیم؟؟

کشیدن بیرون از دنیای مجازی!! دنیای مجازی خیلییییی چیزای به من داد. ولی یه جایی مارس بهم یادآوری کرد که خیلی چیزا هم از دستم در رفته. 

اولین تلاشم برای کشیدن بیرون از دنیای مجازی؟؟؟ عکسای بی ادیت و messy گذاشتن توی سوشال نت ورک هام. حالا نه که قبلش عکسام عااالی بودن. ولی خیلی وقتا میدیدم عههه این گوشه ی ظرف کثیفه، پس یه عکس دیگه بگیرم. عههه؟؟ موهام بد شد؟؟ یکی دیگه...عههه؟؟ شلوغی های توی اتاق معلوم شد؟؟ یه عکس دیگه!!

یاد گرفتم بدون ترس از قضاوت، بدون ترس از حرفای مردم، بدون اینکه در کسری از ثانیه حرفای آدما از ذهنم عبور کنه لحظاتم رو شر کنم اگه ادعا دارم فقط قصدم شر کردنِ لحظه ها ست.

و کم کم، کشیدم بیرون از دنیای مجازی. فکر کردم لازمه سیصد و خورده ای آدم رو از خودم راضی نگه دارم؟؟ حس خوب دادم به بقیه؟؟ چی دریافت کردم درمقابلش؟ هیچی.(البته اردی راست میگه، نمیشه گفت هیچیه مطلق. برای خودم دوستای خیلییی خوبی داشته+ و اینکه به قول اردی رشد و بالندگی کنار هم داشتیم....) مهمه؟؟ نه. ولی تا جایی مهم نیست که از وقتم، کارم، انرژیم نگذرم و بشینم پای پست نوشتن. اگه قصدم پراکند حس خوبه، هروقت که تایمم بهم اجازه داد بنویسم. شاید حتی تایمم بهم سه ماه هم اجازه ی نوشتن نده، هیچ مشکلی نیست. هروقت که عشقم کشید می نویسم. نه از روی اجبار. نه از روی هیچ نیت دیگه ای.


درس های دیگه ای هم گرفتم. تمرین کردم که اطرافم ممکنه آدمای زیادی باشن که بخوان منو بکشن توی بازی. من میرم عقب. بخاطر همون درس اول: هرکی باهام حرف داره من اینجا نشستم و میتونم گوش بدم. هرجای دیگه جز رو به روی من حرف زدی بی ارزشه...


...............................................................................


امروز ششمین ماهگرد ازدواج ماست. و چقدر کم. خیلی کم و کوچیک. ولی برای من به اندازه ی چند سال درس داشت. من رشدم رو کنار مارس میبینم. رشد فکری و احساسیم رو. هنوز اول راهم. و خیلیییییییی مونده تا یاد بگیرم.

شماها نمیدونم از من چیا یادتونه یا منو چطور شناختین. ولی من فکر میکنم تا الان هیچ هم بالغ نبودم. هیچ هم مصمم و راسخ نبودم. و الان دارم به معنای واقعی یادش میگیرم.

من توی یه محیط سالم با دیدگاه ورفتاری سالم بزرگ نشدم. من تربیت صحیحی نداشتم شاید. و برای هر چیزی، برای هررررررررررر چیزی باید خودمو میکوبیدم و از نو میساختم. برای هر تفکری، برای هرررر رفتاری باید به خودم درس میدادم، توی خلوتم خودم رو تنبیه میکردم تا یاد بگیرمش...و سخته....خیلی سخته!!


...................................................................................................


از لحاظ کاری، دستاوردم این بود که تونستم توی این جای جدید با همممممه ی سختیاش، گاهی توهین هاش، با همه ی عجیب بودناش دووم بیارم. اوه! ماه اول به معنای واقعی عذاب بود. هرروز و هرشب با استرس و خستگی مفرط گذشت. ولی چیزی که از خیلی سال پیش یاد گرفتم این بود که برای رسیدن به یه سری چیزا، بااااید به هدفت بچسبی، هرچقدر که گه و گند!! من سفت و سخت چسبیدم بهش. چون نیاز داشتم باری بار هزارم به خودم گوشزد کنم که میلو تو یه جنگنده ای. فکر کن این آخرین گزینه ی توعه. فکر کن دیگه هیچ راهی جز این نداری. صبر داشته باش. صبر داشته باش...


..................................................................................



قسمت های قشنگ و فان این سه ماه هم این بود که بیریت برای اولین بار اومد توی خونه ی من. با وسایل من صبحانه درست کرد روز دوم چون من خواب بودم و خودش چای سازم رو روشن کرده بود...شب قبلش ظرف های کثیفم رو گذاشت توی ماشین در حالیکه داشتیم دوتایی توی آشپز خونه ی من حرف میزدیم. توی خونه ام رها و آزاد تا نیمه شب سموک کردیم، دیرینک کردیم، رقصیدیم و خندیدیم..

مارس هم مثل همیشه همراهی کرد. هرجایی خواستیم ما رو برد.. تا نیمه شب ما رو توی شهر چرخوند. بهمون غذای خوشمزه داد. ما رو برد بام شهر و گذاشت اونجا کلی سموک کنیم، سردمون بشه و بخوایم که برگردیم پایین!!

مارس بیشتر از اینکه یه شوهر باشه، یه رفیقِ برای من....


توی روزای آخر اسفند، توی همون بدو بدوهای خونه تکونی و خرید، عسل رو هم دیدم :) و خب دو سه ساعتی با هم گپ زدیم. اولین دیدار همونقدر که شیرین و هیجان انگیزه، میتونه سخت هم باشه. شاید نتونی خود خودت باشی و راحت حرفاتو بزنی. نمیدونم چقدر عسل باهام احساس راحتی کرد ولی من سعی کردم بتونم خودم باشم....


....................................................................................................


بهار مثل همیشه برای من پر از انرژی و ذوقه. پر از شادی و هیجان. و همیییشه ستارت سفرهای هیجان انگیز بهاریم با بیریت رو توی همین روزا میزنم. فک کنم امسال پنجمین سالی باشه که بهار توی روزای عید، برنامه ی سفر میچینیم..یه حرفایی زدیم، یه تصمیماتی گرفتیم. به احتمال شصت درصد اولین سفر خارجیمون به یکی از همین کشورای اطراف و دم دستی رو بریم. و خب چی از این هیجان انگیز تر؟؟؟ هردو بعد از سه چهار ماه سخخخخخخت کار کردن نیاز به این سفر داریم. من از سفر همیشه دو سه تا چیز میخوام: هوای گرم و مطبوع، ساحل و آب های روشن، و غذای خوب!! یعنی شما منو ببری توی جهنم ولی اگه همین سه تا ویژگی رو داشته باشه من بهترین سفرم میشه. فرقی نداره کجا. و فکر میکنم این سفر هم مثل همیشه این سه تا ویژگی رو برام داشته باشه...

دوست دارم که قطعی شه و بریم...


..........................................................


خب بیایید بگید ببینم شماها چه خبر دخترا؟؟؟ ازتون خیلییییییییییی وقته بیخبرم...برام حرف بزنین اگه هنوز اینجا رو میخونین :)


پی. اس. ادیت شد یه قسمتی.