وقتی آدما میرن توی رابطه، وقتی اول های رابطه شون هست و هیچ چیز بدی وجود نداره اون موقع، بدترین نصیحت/گوشزد/راهنمایی ای که بقیه میتونن بهش بکنن اینه که بهش بگن: مواظب باش!!!!

یا از اون بدتر! بگن که: حواستو جمع کن همه ی پسرا/دخترا  مثل همن..


فک میکنم اینجور وقتا اون آدم با خودش کلی فکر میکنه، حتی ممکنه حس های خوبش رو توی خودش کنترل کنه بگه عه نکنه راست میگه فلانی...

اول های رابطه همیشه قشنگه.. حالا درسته که بعضیا تا همیشه میتونن خوب نگهش دارن ولی هیچکی نمیتونه اون هیجان و اشتیاقی که اول رابطه هست رو انکار کنه.. 

شنیدم که داشت بهش از همین نصیحت های حال بدکن میکرد... دوست داشتم بهش میگفتم حال خوبش رو خراب نکن...

البته فکر میکنم همونقدر که آدما حق دارن رابطه های خوب داشته باشن و خودشون همه چیز رو تجربه کنن باید به موقع هم بفهمن که اگه دارن اذیت میشن، اگه اون آدم تایپشون نیس رهاش کنن... یعنی توی هر حالتی من ترجیحم اینه که اول حال خودت خوب باشه، اصلا اصلا اصلا برام فرقی نداره با کی، چطوری، کجا، چرا... 

...........................................................................................




5 سال شد دیگه الان... البته روی هم بخوای حساب کنی شاید رابطه شون 1 سال هم نشده باشه...هربار که از هم جدا شدن و باز به هم برگشتن بهم میگفت میلو دعوام نمیکنی اگه بهت بگم باز به اون برگشتم؟؟

اینجور وقتا همیشه جوابم یه لبخنده واقعنی بوده و بعدش این سوال که آخه من کی تا حالا دعوات کردم؟؟ تو با اون الان حالت خوب میشه خب چرا دریغش کنی از خودت...

البته دلیل هربار جدایی هم چیزای مسخره بوده، نه که اون آدم اذیت کرده باشه، به این درد داده باشه بعد من بگم اشکال نداره بهش برگرد... 

آدمایی که بهمون درد میدن فکر میکنم باید برای همیشه دور ریخته بشن...هرچقدرم که خوب باشه هرچقدرم که روزای خوبی داشته باشیم باهاشون،.وقتی درد میدن باید فراموش بشن.. آخه زندگی اصلا ارزش درد کشیدن به صورت آگاهانه رو نداره...



...................................................................................................................


مردنه بعضی از آدما اصلا دردش کم نمیشه، خوب نمیشه...

بابا داشت برای مارس از آقای اف میگفت.. هنوز جمله اش شروع نشده من اشکام سر خوردن پایین...بابا هم هربار میخواد ازش حرف بزنه به معنی تاسف چندبار سرشو تکون میده و نفس عمیق میکشه.. خب رفیق فابش بوده... فکر کنم گه ترین اتفاق زندگی هرکس این باشه که رفیق فابت تنهات بذاره...

هربار که منم یادش میفتم فقط توی دلم میگم حیف.. حیف شد... آخه واقعا حیف شد...


نمیدونم حکمت زندگی چیه.. طفلک از بچگیش زجر کشیده بوده، به گفته ی بابا، زندگی سخت از بچگی، ازدواج اول ناموفق، تا میاد یکمی زندگیش سر و سامون بگیره سرطان میاد توی وجودش و به یه سال نکشیده از پا میندازتش...


یعنی سهمش از زندگی فقط همین چند سال بود؟؟ 


دارم فکر میکنم راست میگن که واقعا ایرانیا مرده پرستن؟؟؟ من چرا تا قبل از فوتش هیچی ازش ننوشته بودم؟؟


بعد با خودم تصمیم میگیرم از آدمایی که دوستشون دارم بیشتر بنویسم... بیشتر حرف بزنم راجع بهشون..


الان درحال حاضر؟ من مریم رو دوست دارم. دخترعموم رو میگم... ازم یه هشت سالی بزرگتره و وقتی بچه بودم تنها کسی بود که خیلی بهش وابسته بودم و باهاش بهم خوش میگذشت...بعد الان بیشتر از پونزده ساله که فقط توی مراسما هم رو میبینیم بخاطر اختلافات خانوادگی.. ولی من باکم نیس، هربار همو میبینیم میشینیم کنار هم، حرف میزنیم، همه هم دیگه اینو میدونن که توی مراسما جای من پیش مریمه، اصلا انگاری یه خواهر بزرگتر باشه برام که کنارش نشستن بهم حس خوب و اعتماد به نفس میده....

توی فامیلای بابا تنها دختریه که از نظر پرستیژ رفتاری قبولش دارم... الان واسه خودش یه وکیل حاذق شده و بعد از ده سال سختی کشیدن به عشقش رسید و بدون هیچ عروسی و دنگ و فنگی رفتن سر خونه زندگیشون... قیافه اش شبیه اون دختره بازیگره س اسمشو یادم نمیاد توی فیلم ارغوان بازی کرده بود...چی بود اسمش؟؟ پیجشو هم فالو میکنمااا یادم نمیاد الان!

آهااا، پریناز ایزدیار...


چند وقتیه که شماره ی همو داریم و به واسطه ی سوشال نت ورک ها با هم حرف میزنیم و هربار حرف زدن باهاش دلمو یه جور خوبی میکنه... پریروزا دیدم یه گروه ساخته با من و دخترای عمه کوچیکه.. اصلا هیچ خوش نداشتم ولی بخاطر مریم موندم فعلا...


مریم رو دوست دارم... دختر عموی عزیزی که تنها کسیه که بین "بچه های" فامیل بابا دوستش دارم و براش احترام قائلم... 

بین آدم بزرگا هم عمه بزرگمو دوست دارم... بعدا می نویسم ازش..




این روزا باورم نمیشه که یه بارَکی وبلاگ و وبلاگ نویسی و خوندنه بلاگ ها رو رها کردم! یعنی یه روز به خودم اومدم دیدم واو! میلو تو داری نصف بیشتر روزاتو اینجا میگذرونی و بس نیس؟؟ و بعدتر حتی اینستا و بقیه ی چیزای این مدلکی رو هم خیلی کم کردم! شبا گوشی رو از یه ساعتی به بعد میذارم کنار و کتاب میخونم و خیلیییی راضی ام که چشام با خوندنه کتاب خسته میشه، نه با خیره شدن به صفحه ی گوشی و لپ تاپ...امروز که فید ریدرم رو باز کردم دیدم واو! چقدر پستای نخونده دارم! تا حالا همچین رقمی رو نداشتم توی آپ شده های نخونده!

و جالب اینجاست که اصلا هم هیچ حسی ندارم نسبت به این! فکر میکنم بسه! یکمی برم به دنیای واقعیم برسم... کارامو هندل کنم بدون اینکه مثل یه معتاد هی وسط کار به نت سرک بکشم..!


..................................................................................................

اون شب با مامان نشستیم چیزای مهمی که قراره برای خونه ی من و مارس بخریم رو لیست کردیم.. توی همون لیستی که خودم درستش کرده بودم و بالاش نوشته بودم all about our LOVE HOME! مامان هی میگفت فلان چیز رو بنویس، میگفتم نمیخوام, بعدی؟ نمیخوام، بعدی؟ نمیخوام... مامان کلافه شد آخر گفت اینطوری که نمیشه هی میگی اینو نمیخوام اونو نمیخوام! 

منتها من واقعا نمیخوام! من یه تضاد خیلی مسخره توی ایده ی خونه چیدن دارم! یه بعد از مغزم دلش یه خونه ی خلوت و تمیز و مرتب میخواد.. یه بعد دیگه یه خونه ی شلوغ و هیپی طور، مثل استودیوهای راحت و هردمبیلی امریکایی! که هرگوشه اش یه گوشه ی دنج متفاوت باشه... از اینکه مبل های شیک و تمیز و مرتب بچینم با پرده های هارمونی دار با فرش و ال بل، بیزارم، در واقع اون بعد دومیه از این مدل بیزاره! بعد اولیه دلش اتاق مهمان تمیز و شیک میخواد که این تخت فعلیمو بذارم توش و کتابخونه... بعد دومیه اون اتاق رو میخوادبه یه کارگاه تبدیل کنه که سرتاپاش شلوغه و پر از وسایل هنری و نقاشی و پوستر و کتاب و خرت پرت..

ولی واقعا من با اون دومیه بیشتر حال میکنم... من درسته که همیشه عاشق مرتبی بودم. یعنی من یه آدم مرتب شلوغم! مثلا یادمه اون وقتا که بیشتر عکس از اتاقم توی اینستا میذاشتم و بچه های بیشتری فالوورم بودن یه روز که قفسه های کمد رو مرتب کرده بودم عکسشو گذاشتم یکی از بچه ها گفت خواهرش میگه این الان مرتبه؟؟؟ این که شلوغه خیلی!!

من همییییشه از بچگیم اتاقم اینجوری بوده! پر از وسیله ولی هرکدوم توی جای مخصوص خودشون... بعد حالا که فکر میکنم یه خونه ی عروس طور باید داشته باشم که مبلای تمیز و مرتب و سانتی چیده شده داره و هرچیز کاملا توی هارمونیه با بقیه ی چیزا بدم میاد...

میگم خب یعنی چی آدم نمیتونه خونه ی مورد علاقشو داشته باشه! اصلا به کسی چه آخه! هرکی میخواد خوشش نیاد خب نیاد خونه مون.. مهم اینه که من توش آزادی داشته باشم!!

از اینکه وسیله های آشپزخونه ام رو مثل یه کدبانوی اصیل ایرانی!!! بچینم توی کابینتا از خودم بدم میاد! من دلم خونه ی مانیکا رو میخواد.. از همون قفسه های بی در توی آشپزخونه اش که حتی توی فیلم پاکت های اسپاگتیش و قوطی های رب اش معلومه!! خب میدونم خیلی استایل شلوغیه...ولی این زندگی راحته! من توی همچین خونه ای احساس امنیت میکنم! و فکر میکنی چی؟؟ درست همینجا، بعد اولیه توی مغزم میگه hello??? من اینجام هاااا! تو از جای تمیز و خلوت خوشت میاد! و منم که نمیدونم چه فاکی کنم آخر!



............................................................................................


از اینکه برنامه هامو دونه دونه تیک میزنم و پایان نامهه رو دارم پیش میبرم بی نهایت خوشحالم! فکر میکنم که آدما حق ندارن به هم راجع به چیزای سختی که داشتن حرفی بزنن. که مثلا وقتی میپرسن عه ترم بعد پایان نامه داری؟؟ وای خیای سخته و داغون میشی! 

نباید اینارو بگن به هم.. چون شاید واقعا سخت نباشه فقط یه غول ذهنی میسازن واسه آدم و اون آدم هنوز شروع نکرده با خودش میگه اوه خیلی سخته و من لابد نمیتونم...



...............................................................................................


انقد که همیشه رنگی رنگی پوشیدم، اون هفته که بی حوصله بودم و رفته بودم روی مود مشکی، همه ی همکارام با نگرانی میپرسیدن خانوم کاف اتفاقی افتاده؟؟ با تعجب میگفتم نه چطور؟؟ میگفتن آخه مشکی پوشیدی.... 

من الان پنج ساله اینجام... یعنی هیچ وقت نشده بود اینقدر مشکی بپوشم؟؟؟! حتی خودم حواسم نبوده انگاری!




+میدونم میخواد حرف بزنه باهام و تو دلش ناراحته از اتفاقی که افتاد.. من اما بهش رک گفتم که نمیخوام دیگه حرفی بزنیم..فکر میکنم کسی که برای بالا کشیدنه خودش حاضره بقیه رو خورد کنه و نداشته هاشون رو بیاره جلوی چشمشون ارزش نداره واقعا! و خوشحالم که اینو بهش مستقیم گفتم! آخه من اصلا آدم این مدلی حرف زدن نیستم، اصلا دلم نمیاد کسی رو برنجونم یا بدرفتاری کنم با کسی وقتی بهم آزاری نرسونده...


+دلم خنک میشه که عکس پروفایلمون رو چیزایی میذارم که خودمون پیدا نیستیم..میدونم چقدر تقلا میکنه مارو ببینه! فکر میکنم هرکس توی زندگیش از اینکه یه سری آدمای خاص رو بذاره توی خماری لذت میبره، چون حق آدمای کنجکاو و فضول همینه!

........................................................................................


از اینکه مارس ذاتا یه مرد خشن و همیشه اخم داره بی نهایت خوشحالم!! یعنی اینو تازگیا کشف کردم! با خودم میگم این منم؟؟ منی که از هرچی خشونت بود بدم میومد؟؟ فکر میکنم شاید همه ی زن ها توی وجودشون، اون ته ته های ذهنشون عاشق خشونتن، و از اینکه مثل یه پر سبک توی دستای مردشون به نظر بیان لذت میبرن...

به جز اون بعد وحشی و خشونتیه مردونه اش که خوشم میاد یه چیز دیگه هم هس... مامان میگه: میلو فقط تو میتونی مارس رو بخندونی، وقتی کنارش میشینم مثل یه غریبه ست باهام، دقت کردم با همه ی آدمای دیگه اینطوره، ولی وقتی تو میای از این رو به اون رو میشه!

بعد با حسرتِ آمیخته به خوشحالی میگه قدرش رو بدون، مرد جدی توی زندگی یه نعمته که بهت آرامش خاطر میده...

میدونم منظورش چیه... میدونم حسرتش از کجاس...





امروز روز من بود!

صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. نمیخواستم قبول کنم.. ولی همون خانومه دیشبی که گفت ببخشید نمیفهمیم ازم خواست که براش کلاس خصوصی بذارم.. دلم براش سوخت و فکر کردم نیاز داره تا از لحاظ روانی به آرامش برسه و قسمت هایی که متوجه نشده رو با خیال راحت هی ازم سوال کنه و من بهش توضیح بدم بدون اینکه نگران این باشه که داره وقت کلاس رو میگیره... و اینجوری اعتماد به نفس بگیره.. که خب این توی کلاس میسر نبود... یه ساعتی باهاش کلنجار رفتم توی خونه، و وقتی رفت دوییدم باز توی جای گرم و نرمم و با فراغ باااااال خوابیدم.. 


امروز به خیلی چیزا فکر کردم... و حس خوبی داشتم..با خودم میگفتم هر کمی و کاستی ای که بوده من مقصرش نبودم... من توی همون دایره ی امن خودم و هرچی که مربوط به خودم میشده رو با تمااام قوا سعی کردم خوب و اکی بسازم و مابقی چیزا از دست من خارج بوده...


اتاقم رو  جارو کشیدم و وسیله های اتاق رو جمع و جور کردم...

یه دوش طولانی با آب گرم گرفتم و از اون شامپو بدنی که بوی بلوبری میده زدم...


اومدم بیرون و شیر داغ کن رو گذاشتم روی گاز و دو لیوان شیر کم چرب توش ریختم و یه تیکه ی کوچیک چوب دارچین... منتظر شدم تا کمی گرم بشه.. موهام رو خشک کردم... دو تا قاشق سر پر نسکافه توی شیر حل کردم... و ریختم توی ماگم و اومدم توی اتاقم..

دفترم رو از توی قفسه ام برداشتم و چند خطی توش نوشتم.. چند خط سرنوشت ساز...از همون تصمیمایی که توی همون 14 سالگی گرفته بودم و نوشته بودم..

منتها این بار به مراتب سخت تر بود.. چرا؟ چون سری قبل راه هایی که میخواستم طی کنم یه چیز مشخص و مستقیم بود... درس خوندن کنکور دادن، کار پیدا کردن با توجه به مدرک تحصیلی، خریدنه یه ماشین کوچولو، جراحی بینی ...


این بار ولی برای ده سال آینده برنامه ریختن کار سختی بود... مثلا وقتی نوشتم یه کار بهتر، چه کاری یعنی؟؟ درآمد بیشتر، از چه طریقی؟؟؟

فک میکنم برای همینه که سی سالگی سن پخته شدنه آدماست...

و میدونی چی شد؟؟ وسطای نوشتن بغضم گرفت! از اینکه می نوشتم تا انتهای سن 35 سالگی... همینجا توقف میکردم... یعنی من روزی 35 ساله میشم؟؟؟ نه که چیز بدی باشه.. اتفاقا مارس میگه سی سالگی مبدا تحول دیدگاه آدم به زندگیه و یهو میبینی که خیلی از بدی ها و سختی ها برات آسون میشن.. ولی حقیقتش اینه که غصه دار شدم...

وقتی 14 ساله بودم و از 25 سالگیم می نوشتم هیچ حسی نداشتم.. حتی خوشحال هم بودم...

امروز ولی عمیقا ناراحت بودم.. و فکر میکردم 35؟ بعد 40؟؟؟ و همینطوری گذر زمان... و آخرش چی؟؟؟ همینقدر کوتاه.. همینقدر عجیب!



..............................................................................


اناری که پدرش داده بود رو دون کردم توی ظرف، روش نمک و گلپر پاشیدم، یه قلب قرمز جیگری از کاغذ بریدم و چسبوندم به ظرفه. رژ زرشکیمو زدم و پاشدم رفتم فروشگاهش... سرش شلوغ بود.. معلوم بود خسته ست.. منو که دید لبخندش کش اومد. بین اونهمه جنس که تازه براش اورده بودن قدم زد به سمتم و ازم استقبال کرد...

کیفم رو در گوشش تکون دادم. صدای انارا توی ظرف رو شنید. گفت تخمه ست؟؟ پفکه؟؟ آجیله؟؟ 

وقتی انارو دید انقدر خوشحال شده بود که چشماش برق میزد.. میگفت اینهمه پاشدی اومدی اینجا که این یه ذره انارو برام بیاری؟؟


فکر میکردم که موضوع انار نیست.. موضوع اینه که روز به این خوبی و آرومی بدون دیدنش برام نباید به شب می رسید...




دارم کتابه رو میخونم... هرجاش که حس میکنم عه من و مارس هم توی این شرایط قرار گرفته بودیم چندبار هی میخونمش تا خوب یاد بگیرمش.. از تصور اینکه اونم این کتاب رو خونده خیلیییی خوش خوشانم میشه! دیشب براش گفتم مارس اینجا نوشته خانوما برای آروم کردنه خودشون عادت دارن اغراق کنن! مثلا میگن ما هییییچ وقت خوش نمیگذرونیم! یا چرا همیییشه دیر میای... یا از این واژه های تعمیم دهنده... و مردا اینو متوجه نمیشن و فکر میکنن واقعا همین منظور رو دارن. برای همین متعجب میشن میگن عه چرا خالی میبندی ما که همین هفته ی پیش بیرون بودیم! و خانومه چون عصبانیه میگه نخیر.. و ادامه ی بحث.. میگم اگه منم گاهی اغراق میکنم دلیلش همینه....فقط میخوام آروم شم...


بعد حالا میفهمم چرا مارس وقتی ناراحتم فقط گوش میده... نه راه حلی میده نه هیچی! چون توی این کتابه خونده باید وقتی خانوما ناراحتن گوش بدین، از راه حل دادن پرهیز کنین و فقط نشون بدین که چقدر براتون مهمه حرفاش...

 به شدت هم معتقده باید هرکی حرفشو تا آخر بزنه بعد اون یکی حرف بزنه.. اوایل اگه بحثی پیش میومد، اون وقتی حرف میزد من یهو یادم میومد که چی بگم وسط حرفش میپریدم.. مارس اینجور وقتا یه نفس عمیق می کشید از اونایی که قفسه ی سینه اش محکم بالا پایین میشه! بلندددد پووووف میکرد بعد میگفت بذار حرفم تموم شه.... خب منم آدم بی شعوری نیستم.. یعنی وقتی میدیدم ازم اینو میخواد هرچقدرم عصبانی میبودم ساکت میشدم تا اون حرف بزنه... و فکر میکنم حالا میفهمم که چرا هیچ وقت دعوای داد بیدادی نداشتیم. چون میذاریم هرکی حرف بزنه... بعد مارس متنفره صدام بلند شه....

یادمه اولین باری که توی ماشین داشتیم بحث میکردیم، من یکمی تن صدام رفت بالا... یه بارَکی زد روی ترمز وسط خیابون، توی چشام زل زد آروم و جدی گفت تا وقتی آروم حرف نزنی همینجا وایمیستم و گوش هم نمیدم! 



بهم گفت میلو، کتابه رو بخون.. بعدش بیا یه بار دیگه دوتایی وقتی با همیم هم بخونیمش... خیلی از این پیشنهادش خوشم اومد... فک میکنم که اینطوری میتونیم همون لحظه تحلیلش کنیم و تعمیم بدیم به زندگی شخصی خودمون....




...........................................................................

امروز با صدای زوزه ی باد و شرشر بارون از خواب بیدار شدم و کلاس داشتم از همون اولین ساعت... حوصله نداشتم و خب طبیعیه همچین چیزی ازم، توی این هوا...

روز سختی داشتم. دوتا کلاسای تایم آخر، خانومای بزرگسالن ولی صفر! کااااملا صفر..و برای ساده ترین چیزا باید کلی توضیح بدم، شکل بکشم، مثال بزنم، واضح روی تخته بنویسم و حتی گاهی میبینی که بازم نمیفهمن...اینجور وقتا ته دلم میگم آخه یعنی چی، چرا انقد براشون سخته...یکمی مکث میکنم و وانمود میکنم که دارم فکر میکنم.. ولی در واقع دارم به اعصابم آرامش میدم.. بعد دوباره با یه مثال ساده تر توضیح میدم..از همه بیشتر وقتی عصبانی میشم که دارم یه چیز رو نشون میدم، مثلا هی میگم صفحه ی فلان، هی با دست نشون میدم کتابمو میارم بالا نشون میدم، بعد میبینم چند نفر مثلا دارن یه چیزی می نویسن]هرچی صداشون میزنم انگار نه انگار... بعد که بی خیال میشم و کارمو ادامه میدم یهو سرشون رو میارن بالا میگن چی؟؟ کجا؟؟؟ :|و خب نمیتونم بگم که میخواستی گوش بدی.. خانومه دوبرابره من سن داره و نمیشه اینجوری رفتار کرد...

امروز یکیشون آخر کلاس اومد بهم گفت خانوم کاف، میدونم واقعا چقدر کلافه تون میکنیم و هیچی نمیفهمیم!! ولی واقعا میخوایم یاد بگیریم ما.. دلم سوخت.. گفتم مشکلی نیس، من کلافه نمیشم خب شغلم اینه...گفتم ولی واقعا عصبانیم میکنین که باهام هماهنگ نیستین و یه چیز رو هی باید نشون بدم ولی حواستون نیس.. گفتم با من حرکت کنین بیایین جلو...


تموم که شد، باید بدو بدو جمع میکردم میرفتم آموزشگاه جدیده، اونجا هم یه کلاس پسرونه ی شلوغ و پر صدا دارم که قشنگ انرژی های ته مونده ام رو هم خالی میکنن...

 یهو دیدم از مارس تکست دارم که بیا پایین ببینمت.. متعجب شدم.. آخه اون اصلا این طرفی نمیومد مخصوصا توی اون ساعت که اوج ترافیکه و میره فروشگاهش..گفتم شاید فک کرده اون آموزشگاه جدیده ام که نزدیک فروشگاهشه.. زنگ زدم گفتم من اونجا نیستماا. گفت میدونم، اومدم این طرف..

نفهمیدم چطوری رفتم پهلوش... خیلی خوشحال شده بودم از دیدنش..با اینکه فقط 5 دقیقه هم رو دیدیم... و اون نمیدونسته دقیقا کی تموم میشه کلاسم، 45 دقیقه منتظر مونده بود... خیلی عذاب وجدان گرفتم.. ولی خب بعدش تا همین الان هی دارم ازش تشکر میکنم و میگم که چقدر خوب کردی، چون واقعا نیاز داشتم به همچین توجهی...


ازم پرسید بخاری ماشینت اوضاعش چطوریه؟؟ گفتم طول می کشه تا گرم شه. وقتی ام گرم میشه من دیگه رسیدم! بعدش لبخندم کش اومد که یاد بخاری ماشینمه و میدونه که این روزا دیگه کم کم سردم میشه...




...................................................................................

خاله زیبا یه مهمونی دخترونه ی مجردی توی خونه اش برای دو هفته دیگه گرفته و تاکید کرده منم باشم...هنوز فرصت نکردم لباسای پاییزی مورد علاقمو بخرم آخر.. اون تیپ پاییزی خاصی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم.. چندجایی رو سر زدم منتها فعلا تنها رنگ پاییزه ای که اوردن زرشکیه...

دارم فکر میکنم یه ترم مرخصی بگیرم.. دور شم از کارم... فک میکنم زمستون باشه؟؟ نه بهار بهتره... ولی نه تابستون بهتره چون اون موقع خیلی سرم شلوغ میشه و باید یه عالمه کار انجام بدم توی تابستون...ولی تا تابستون که آخه خیلی مونده.. اونجا هم فقط یه ترم مرخصی میدن هر چند سال یه بار...


......................................................................................

امروز صدام کرد... نخواستم نگاش کنم.. گفت میدونم که نباید اونارو میگفتم... وقتی نگاش میکردم میدونستم صورتم بی حالت و یخ زده س... گفتم فک میکردم ارزش داری واست حرف زدم.. ولی متاسفم که اشتباه کردم... و بعدش رفتم. چون فک میکنم بی ارزش بود و برای دفاع از خودش منو بهم ریخت...درحالیکه من هیچ کاره بودم...نمیدونم بعدش دیگه چه حالی شد، مهم  هم نیس واسم.. فک میکنم حقش بود اصلا!

بالاخره واسه تولدش یه ایده ی خوب به ذهنم جرقه زد... سرچ کردم سرچ کردم سرچ کردم..و دیدم اووووه قیمت اون کار واقعنی زیاده و اصصصلا هیچ جوره نمیتونم اون مبلغ رو دو ماهه جور کنم... یه سری سرچای دیگه هم کردم که ارزون تر بود ولی اصلا اون هیجانی که فکر میکردم رو نداشتن... حالا جالبه با یه سوال زیرپوستی از خودش پرسیدم بین فلان کار و فلان چیز کدوم یکی رو میپسندی؟ انتخابش اونی بود که ارزون تره گرچه از هیچی خبر نداشت و سوالم جوری بود که عمرا اگه فهمیده باشه... نمیدونم حالا شاید بیشتر فک کنم... فعلا دو ماه مونده...


من همیشه واسم تولدها مهم ترین رخداد زندگی بودن! فک میکنم باید به بهترین شکل ممکن جشن گرفته بشه....



بی صبرانه منتظر هالووین هم هستم... همش دارم فکر میکنم چه customی رو انتخاب کنم... چجوری جشن بگیرم و چیکار کنم که مارس متعجب و سوپرایز شه...






کسی تا حالا سورتمه ی تهران توی دربند رو رفته؟؟ چجوریاس؟؟ خوشحال میشم اگه اطلاعاتی دارین باهام درمیون بذارین.

همکارم-که تاریخ عقد و نامزدی و برنامه هاش با من یکی بوده-اون روز میگفت از هفت روز هفته سه روزش رو اون میره خونه ی مادر همسرش میمونه و سه روز بعدیش رو همسرش میاد خونه ی اینا و روز آخر هم یه هفته درمیون نوبت بندی میکنن.

با خودم اون لحظه فکر کردم اون وقت من حتی واسه یه شب موندن مارس کنارم کلی استرس داشتم و فکر میکردم نکنه زشت باشه جلوی بقیه نکنه تکراری شیم نکنه ال بل...



برای اولین بار دیشب رو توی اتاقش به صبح رسوندم...تا دیروقت کتابخونه اش و وسایلش رو بهم نشون میداد و حرف میزد برام... لابه لای حرفا بهش گفتم مارس اینو برای خودت یه قانون نکن که من همیشه اکی باشم..خودم همیشه تمااااام زورم رو میزنم که اکی باشم ولی گاهی نمیشه...چرا اونجوری سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی؟؟ یا چرا بعدش با دلخوری باهام حرف میزدی؟؟ گفت میلو وقتی داشتی راجع به مسایل مالی حرف میزدی فکر میکردم که مشکلت منم، که درآمد آنچنانی ندارم و تو مجبور به کار کردنی...

قلبم مچاله شد وقتی اینو گفت.. اصلا گاهی آدما از یه سری چیزا یه برداشتایی میکنن که حتی یه درصدم توی فکر طرف نبوده... فقط سرشو گرفتم توی دستام گفتم دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن...گفتم من هی بهت تاکید کردم گفتم من هفت ساله دارم کار میکنم و هیچی ندارم.. تو مگه از کی بامنی؟؟ مگه بابا وضعش اکی نیس و من نمیتونم از اون پول بگیرم؟؟ منتها خودم این مدلی زندگی کردم.. بعد حالا شرمم میشه حتی که بخوام فکر کنم بابا هم یه گزینه ای بوده برام.. دارم فکرمیکنم پس آدمای دیگه که خارج از این کشور زندگی میکنن مگه از همون روزای اول نوجوونی یا جوونیشون کار نمیکنن؟؟ مگه دیگه چشم دارن به کمک کسی؟؟ و همه ی زورشون روی بازوی خودشونه... و مشکل از منه که نتونستم تعادل ایجاد کنم بین کار و پول و تفریحم... 



کتاب زیست دبیرستانشو نشونم میده.. میبینم اوه چه همه مرتب و تمیز نوشته، سوالا و قسمت های مهم رو..چندتا کاغذ هم لابه لای کتابش بود که دیدم اوووه چه تمییییز و با دقت شکلا رو کشیده و توضیح نوشته برای هرکدوم و اینا تمرینای شب امتحانش بوده برای خودش تا یاد بگیره.. فکر میکنم آدمی که یه ویژگی رو داشته باشه همیشه همون رو از اول داشته. مارس همیشه توی مطالعه و یادگیری یه آدم خیلی دقیقه....

کتاب زبان اون ترمی که با من کلاس داشت رو کشیدم بیرون... دلم ضعف رفت از دیدنش... نه تنها چیزایی که پای تخته می نوشتم رو نوشته بوده بلکه تمام تیکه هایی که میپروندم و خارج از کتاب و توی حرفام بوده رو هم نوشته.. خوب یادمه اون وقتا تا یه چیز میگفتم که معنیش رو نمیدونست سریع ازم میپرسید این یعنی چی؟

 بعد میرفته اینارو شب تو کتابش نکته میکرده می نوشته...

وسایلاش یه جور شلخته ی خوبی اند! به جز کتاباش البته که مرتب و بر اساس موضوع، طبقه بندی شدن.... اتاقش منو یاد این مجردهای امریکایی میندازه که یه اتاقک کوچیک دارن و همه چیشون رو کنار هم کنار هم چیدن.. و اون لابه لای وسیله ها هم یه مجسمه، یا یه کتاب یا یه چیز نمادین هم به چشم میخوره که نشون میده مارس یه پسر معمولی نیس و به خیلی چیزا دقت داره و بهشون فکر میکنه....و؟ گفته بودم اون گیتار الکترونیک هم داره؟؟ مارس دیوانه وار عاشق موسیقی راک هست...و آرزو میکنه کاش یه روزی بتونه اون موسیقی رو حرفه ای یاد بگیره... ساز دهنیش رو هم که من پریشب دیدم برای اولین بار!!!

بین کتاباش کتاب مردان ونوسی و زنان مریخی رو هم داشت... چیزی که من هنوز نخوندمش... من یه تز عجیب دیگه ای هم که دارم اینه که دوست ندارم کتاب یا فیلمی که خیلی معروف میشه و اسمش رو از همه میشنوم رو بخونم یا ببینم.. نمیدونم فکر میکنم تحت تاثیر فکر بقیه که تعدادشون هم کم نیس دوست ندارم یه چیز رو امتحان کنم...بهم گفت این کتاب رو وقتی راهنمایی بوده خونده و دلش میخواسته از همون ابتدا که داره جهان بینیش نسبت به جنس مخالف شکل میگیره یه دیدگاه درست و منطقی داشته باشه توی رفتارش با خانوما... و اون کتاب بهش کمک خیلی بزرگی کرده...ازم خواست که منم بخونمش...



این چند شب اینقدر بد و مزخرف خوابیده بودم و آشفته بودم که دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.. فقط هر از چندگاهی بوی خوشبوی حموم رفته ی مارس به مشامم میخورد و توی خواب حالم خوش میشد...



صبح یه بارَکی از جام پریدم! فکر کردم که لابد مثل همیشه تا دیروقت خوابیدم و اوه اوه آبروم رفت!! ساعت رو که چک کردم خیالم راحت شد... مارس نبود.. دیدم برام یه نوت گذاشته که میلو من دارم پایین ماشینمو میشورم نگران نشی!...

یه بوی خوب نون سنگک و مربای آلبالو و چای تازه دم، گردو و سیب زمینی کبابی شده  و تخم مرغ نیمرو با آبلیموی دست ساز هم مادرش راه انداخته بود که دل ضعفه گرفته بودم.. گفتم برای حیاط رفتن باید پوشیده باشم؟؟ گفتن نه همینطوری برو مشکلی نیس... و از پله ها دوییدم به سمت پایین... بعد از مدت ها و شاید سااااالها بود که توی حیاطی بودم و بدون الزام حضور چیز مسخره ای به اسم روسری! مارس داشت ماشینش رو کف مالی میکرد.. بهش گفتم بذار منم امتحان کنم...

وسطای ماشین شستن شیطنتم گرفته بود و ادای یه سری حرکتایی رو درمیوردم که بعضیا! توی بعضی عکسا و فیلما!!! موقع ماشین شستن و با ابر کفی درمیارن مارس بلند بلند میخندید میگفت زشته نکن...



پدرش یه درخت انار داره توی حیاط که تعداد انگشت شماری میوه داده.. بهم گفت به تعداد بچه هام انار داده! هرکی یه دونه برداره تو هم بیا سهمتون رو بردار.. گفت کدوم رو میخوای برات بکنم؟؟ 

من درآخر یه روز خوب تعطیل، بعد از سه/چهار روزه مسخره و اعصاب خورد کن، صاحب یه انار شدم که هیچ وقت توی تصورم نمیگنجید پدر همسرم بهم دو دستی تقدیم کنه و محکم بگه نوش جونت...