این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب مسخره ای می دیدم، تپش قلب گرفته بودم و یهو پریدم! دیدم که مارس کنارم خوابه، خزیدم توی آغوشش، دستاشو دورم حلقه کرد و با اینکه خواب بود چندباری نوازشم کرد! گرمم شد، آروم شدم، تا صبح آروم و عمیق خوابیدم....



...................................................................


پدرش داشت پیپش رو روشن میکرد، کنارش ایستاده بودم، دو هفته ای بود که ندیده بودمش، باهاش حرف میزدم، تا منو میبینه شروع میکنه به انگلیسی حرف زدن! بعد خب انگلیسیش در حد همون پنجاه سال پیشه و من به سختی باید جمله هاشو بذارم کنار هم تا متوجه منظورش بشم، ولی همین که میبینم خوشحاله و ذوق داره، همین که میشنوم به خواهر کوچیکه میگه زنگ بزن بگو میلو بیاد من باهاش انگلیسی حرف بزنم یکم، همین که موقع پیپ کشیدنش باهام حرف میزنه و میخنده، برام کافیه... بهش میگم که چند روز پیش خوابش رو دیده بودم که داشته توی ماشینم رو تمیز میکرده و باهاش ور میرفته (عاشق اینجور کاراست) گفت که آره اتفاقا قصد داره یه روز ماشینمو ازم بگیره تا یه نگاه بهش بندازه و اگه نیاز به تعمیر داره درستش کنه!

خب بابای خودم هم دقیقا همینقدر حساسه روی ماشین و مدام حواسش هست که اگه نیاز به تعمیر داره سریع درستش کنه، ولی پدر مارس یه جور انحصار طلبی میخواد که همه ی ماشینا از زیر دست خودش رد شه! بعد یه ماشین نو داره توی حیاط به جز ماشین اصلیش، که صبح به صبح بساطش رو میاره بیرون و الکی هی باهاش ور میره و اینطوری صبحش رو به عصر میرسونه... یه کاریه که بهش لذت میده. بهش گفتم که حتما یه روز که لازمش نداشتم میارم براش تا بهش نگاه بندازه! ذوق زده شده بود!

بعد از اینکه از پیشش اومدم توی اتاق مارس، مارس از جاش بلند شد اومد بغلم کرد، دستامو بوسید! بهم آروم گفت که مرسی میلو که با خانوادم خوبی!

هرچقدرم که بخواد بی تفاوت باشه نمیتونه انکار کنه که چه همه لذت میبره که به خانوادش خصوصا مادر و پدرش احترام گذاشته بشه!

یعنی فکر میکنم همه ی آدما همینطورن.. خودم با اونهمه پیشینه ی بابا، اصلا دوست ندارم ذره ای مارس باهاش خوب نباشه و یا بخواد ازش حتی یه کلمه ی منفی بگه!

فکر میکنم خانواده ی آدم، هرچقدرم بد، بازم سنگر آدم میشن، نمیدونم چطور توضیحش بدم...


..................................................................


یه دوره ای دارن توی آموزشگاه اصلی میذارن برای ما.. یعنی هر چند وقت یه بار دوره های خوبی برای مدرسا میذارن که قیمتش واقعا خوبه ولی اکثرا کسی ثبت نام نمیکنه و لغو میشه... بعد فک کن 50 تا مدرس هستیم ما، جز من و یه نفر دیگه هیچکی استقبال نکرد! و گفته بودن اگه کمتر از چهار نفر باشه کنسل میشه...اون روزی توی تایم استراحت یکمی جیغ جیغ کردم که یعنی چی چرا شرکت نمیکنین هیچ دوره ای رو؟ حتما باید برین بیرون کلی پول بدین؟؟ حالا خوبه آموزشگاهمون هم خیلی معتبره و مدرکش کلا چیزیه که همه جا قبولش میکنن. اولش همه میگفتن که خب کلی خودمون کلاس داریم و خسته میشیم بخوایم تایم ظهر و استراحتمون هم بریم سر این کلاس آموزشی! دیگه کلی دربارش حرف زدم و  اینطوری شد که هفت نفری ثبت نام کردیم! واسه خودم رفتنش خیلی سخته، خصوصا که واقعا واقعا این روزا سرم شلوغه و به سختی چند ساعتی رو خالی نگه داشتم ولی فکر میکنم که خب حالا دو ماه مثلا ناهار هول هولکی بخورم و ظهر رست نداشته باشم، نمیمیرم که! در عوض چیزی رو یاد میگیرم و مدرکش رو میگیرم که خب کلی نیاز دارم بهش این روزا، گرچه همینطوری هم بلدمش ولی خب اصولی تر و با مدرک ثبت میشه توی رزومه ام که خب خودش یه امتیازه. 

مارس هم کلی تشویقم میکنه که برم حتما، و یه سری کارای حرفه ایش رو به اونم یاد بدم! از اینکه به هم چیزی رو یاد بدیم خیلی لذتمند میشم...

من توی این چندماه اخیر فهمیدم که وقتی رابطه از حالت دوستی درمیاد، خیلی چیزا لازمه تا تنوع حفظ بشه، توی دوستی همین که به سختی یه تایمی رو اکی کردی که بتونی کنارش باشی هیچی جز تفریح و غذا و در نهایت س///ک///3 توی برنامه جا نمیگیره...ولی وقتی سه روز پشت سر هم مثلا شب تا صبح کنار هم باشین، نیاز دارین جز س.....ک....3 کارای دیگه هم بکنین، فیلم دیدن، کتاب خوندن، کارای هنری مشترک، ورزش کردن های دو نفری، و آموزش چیزایی که بلدیم به همدیگه، اینا رابطه رو معنادار تر میکنه..

ماشینو که توی پارکینگ عمومی پارک کردیم تا بقیه ی مسیر رو با مترو بریم دقیقا مثل همه ی وقتای دیگه که سفرای کوتاه و بلند رو شروع میکردیم بلند میخندیدیم این بار هم این اتفاق افتاد! تقریبا یه سال شده بود که این اتفاق رو نداشتیم!


توی مسیر  براش از خیلی چیزا حرف زدم. یعنی چندوقت قبل براش یه موضوعی رو سربسته گفته بودم که چون چت میکردیم قرار شد حضوری براش مفصل بگم! 

مدام وسط حرفام هی تعجب میکرد، با هم موضوع رو بررسی میکردیم و آنالیز و آخرش میگفت میلو تو باید سعی کنی بتونی بی خیال باشی و اون ورِ منطقی ای که توی حالت های عادیت داری رو توی این موضوعات اینچنینی هم حفظ کنی!


..............................................................................................................


به محض اینکه رسیدیم همونجا تصمیم گرفتیم بی خیال خرید بشیم و فقط بریم دنبال ریکلسینگ و عکس انداختن و توی فضاهای مورد علاقمون راه رفتن!

بیشتر حال خوبمون واسه پارک جمشیدیه بود، چون اونجا شروع کردیم به همون کارای همیشگی و خنده و فان داشتن و خاطره های مشترک تعریف کردن!

وقتی رسیدیم اون بالا، من که خب طبق معمول سرمایی یخ زده بودم، دلم به شدت هات چاکلت میخواست..بیریتنی ولی عاشق سرما، عین خیالش نبود!

نشسته بودیم حرف میزدیم و درحالیکه با داغی لیوان هات چاکلتمون به سرمای دستامون حال میدادیم و توی آرامش یهو وسط حرفا بلند خنده مون میگرفت تصمیم گرفتیم یه عکس نچرال بندازیم توی همون حال!

عکس باحالی شد... همون موقع ایده ش اومد توی ذهنم که واسه ولنتاین واسش یه گلچینی از عکسای تمااام این سالهای دوستیمون رو چاپ کنم با خرت و پرتای دیگه و پست کنم براش!

.......................................................

موقع برگشت، چون قرار بود بریم یه گوشه ی تاریک رو انتخاب کنیم و اسموک، طبق معمول من دلم یه چیز تند میخواست قبلش، اینطوری شد که باقالی گرفتیم (که چقدرم بدمزه بود) و روش رو پر از فلفل قرمز کردیم! 

رفتیم یه گوشه به باقالی خوردن و اسموکینگ و حرف و حرف و حرف...

موقع برگشت یه غروب خوشگلی توی عکسامون میفتاد، میدونستیم باز هردو حالمون گرفتس...باز معلوم نیس که کی بتونیم با هم تایم بگذرونیم...راجع به سفر بعدیمون حرف میزدیم و دلداری میدادیم همو که به زودی توی سفر هم رو میبینیم...که به زودی بازم زیر نسیم تابستونی و آفتاب و ماسه های داغ و آب خوشرنگ بساطمون رو پهن میکنیم! 


......................................................


باروم نمیشه که دو روز بگذره و حتی مدیریت وبلاگمو هم باز نکرده باشم! منی که روزی سیصد بار چک میکردم مدیریت رو. فک میکنم حرف زدن با بیریتنی واقعا منو اشباع کرده تا مدتی! 


کارای آماری طبق روال عادی و همه گیر، توی گیر و گور افتاده.. و برام جالبه کسی که داره برام قسمت آماریشو انجام میده متوجه نقص های کارم شده درحالیکه این وظیفه ی استاد راهنماس! دیروز خانمه بهم میگفت عزیزم یه چیز بهت بگم ناراحت نمیشی؟ گفت که استاد راهنمات عمرا اگه خونده باشه کار تورو. گفتم بله میدونم، ایشون حتی پروپوزالمو نخونده چه برسه به پایان نامه ام... بازم خوبه وجدان کاری داشت و بهم گفت کجاهاش رو باید اصلاح کنم وگرنه که اگه کس دیگه بود لابد میخواست کلی باز پول بگیره و آخرشم معلوم نبود چی از آب درمیومد! حالا امیدوارم هرچه سریعتر این قسمت رو بهم برسونه تا بتونم فصل آخر رو هم بنویسم و تموم بشه...کی باورش میشه که فقط سه روز دیگه مونده تا بهمن ماه بشه!!! مثل برق و باد داره میگذره...



..............................................................


آنای عزیز از وبلاگ آمین، نمیدونم اینجارو میخونی یا نه...ولی کاش آدرست رو برام بذاری :(( این مدت نبودم و وقتی امروز باز کردم وبت رو شوکه شدم...کاش ببینی این قسمت از پستم رو و برام آدرس بذاری، میدونی که بارهاااا گفته بودم عاشق نوشته هاتم...

سر کلاس بودم, میدونستم نزدیکه و باید رسیده باشه, مسیج زدم کجایی؟ گفت نزدیکتم! از جام پریدم رفتم بیرون از کلاس, دیدم نیست... در کلاسو باز گذاشتم میدونستم هروقت بیاد میاد جلوی در!

یکمی که گذاشت یکی از پسرا یه چیی گفت که کلی خنده دار بود, همون طور که داشتم میخندیدم یهو دیدم یکی بیرون از در وایساده, نگاه کردم خودش بود, خندم بیشتر شد نفهمیدم چطوری برم پهلوش, با همون خنده گفتم come in!! اونم اومد تو :))) همه شوک شده بودن که این کیه, بهشون گفت hi every one

زیرپوستی همو بغل کردیم گفتم she is my bestie, give me some time I wanna hug her گفتن اکی راحت باشید

پریدیم بیرون چند دقیقه فقط تو بغل هم داشتیم میخندیدیم...


...................

بعد از پنج ماه بیریتنی مهمان من است :)

چرا وقتی دوست صمیمیتون ازدواج میکنه و شما مجردین, یهو ازش فاصله میگیرین و فکر میکنین که دیگه حرفی باهاش ندارید؟؟؟

هیچ وقت فک نمیکردم بیریت هم این حس بهش دست بده و تموووم این پنج ماه این حسو تو دلش نگه داشته باشه و دیشب سر یه تلنگر حرفاش بریزه بیرون و من اونقدر متعجب شم که با چشای گرد و یه بغض خیلی خیلی خیلییییی تلخ به پی ام هاش خیره شم و تا چند دقیقه هیپی نتونم بگم!


این چه فکریه آخه, ازدواج که چیز خاصی نیس, انگار مثلا شیش تا بچه به دنیا اورده باشی و چهل سالت شده باشه که دوستت ایینطوری ازت دوری کنه... نفهمیدم چطوری حرف زدم باهاش, فقط میدونم تا دو سه ساعت حالم بدجوری گرفته شده بود و ففط میگفتم بیریت اونا چی بود گفتی!؟... 


خوشحالم که حرف زدیم راجع بهش...براش گفتم هیچ احدی هیچ وقت دیگه نمیتونه جاشو پر کنه یا حتی ذره ای بتونم با کس دیگه مچ شم...گفت که فکر میکرده دارم ازش دور میشم و زندگیم فرق کرده!

نمیتونم حجم غم دیشبمو تو کلام بگم, بهم گفت میلو من اول حرفامون داشتم میمردم از گریه,گفتم منم داشتم سکته میکردم شوک بودم نمیدونستم فحشت بدم یا چیکارت کنم!!!