OMGGGGG!!!

 مثلا من خواسته بودم تایم آزادتری داشته باشم و کمتر کار کنم... فکر میکردم که میتونم بیشتر به اینجا سر بزنم ولی برعکس شد! 

این روزا انقده  چیزای خوب وجود دارن که من میگم بی شک انرژی زیادم به بهار باعث شده چیزای خوب هم جذب بشه....در کنار همه ی این چیزای خوب اونقدر کارای مختلف واسم پیش اومده که از فکر کردن بهشون سرم درد میگیره... انگاری راست میگن ماه های آخر مونده به عروسی آدم دیوونه میشه از حجم کارا!! با اینکه سعی میکردم با برنامه پیش برم ولی یهویی همشون خیلی زیاد شدن...



دفترچه ای که از روز اول صحبت بابا و مارس ورداشته بودم و روش شکل عروس و دوماد کشیده بودم رو به چند بخش مجزا تقسیم کردم. مثل حنابندون، عروسی، خونه، و بلاه بلاه بلاه...و یکی یکی اطلاعات رو وارد میکنم...


...............................................................................................



پریروزا یه اتفاق خیلی خووووب افتاد برام :) 

یکی از همکارام رفته بود سفر، ازم پرسید میتونم کلاساشو توی آموزشگاه دیگه هندل کنم یه جلسه؟ منم قبول کردم. و رفتم اونجا. آخرای کلاس که بود منشیشون اومد و گفت که مدیر داره میاد سر کلاستون که ازتون بپرسه کلاس چطور بود و بچه ها چطورن...

وقتی در باز شد مدیر اومد تو من با دیدن اون آدم، فقط چشام گرد شده بود و خنده ی خوشحالی و هیجان و ذوقم کش اومده بود و به صورت خیلی تابلو خوشحالی باهاش سلام علیک کردم!!! اون منو نشناخته بود ولی من خوووووب شناختمش! 

ایشون همون وقتا که خودم کلاس زبان میرفتم یکی از استادای فوق العاده ی من بود و من و صبا عاشقشششش بودیم... این قضیه مال دوازده سال پیشه. با دیدنش و اونهمه تغییر ظاهری شاک شده بودم! کاملا موهاش ریخته بود درحالیکه اون وقتا موهاش بلند بود. بعد خب از اون پسرای مو بلند جذاب بود! این آپشنیه که به هرکسی نمیاد! ولی به اون خیلی میومد! هیکل تراشیده ی اون روزاش تبدیل به یه مرده میانسال شده بود و شکم یکمی بزرگش به چشم میومد :))من خودم شخصا عاشق شیوه ی تدریس یونیک و فوق العاده اش بودم. همیییشه هم سر کلاسام گاهی ازش یاد میکنم و میگم اون آدم باعث پیشرفت من شد و همیشه گرامرای سخت رو جوری درس میداد که از عهده ی هیچکی دیگه برنمیومد!

وقتی اومدیم از کلاس بیرون من با خنده زیااااد بهشون رو کردم و با هیجانی که اصلا نمیتونستم کنترل کنم خودم رو گفتم: 

O my Godddd u were my teacherrrrr u were our Godddd :)))

با تعجب و خنده و مبهوت منو نگاه کرد گفت جدی میگییی؟؟؟

نزدیک به چهل و پنج دقیقه توی اتاقش داشتیم حرف میزدیم و اصلا انگار نه انگار که ایشون مدیر اون آموزشگاه بود. احساس صمیمیتم باهاشون دقیقا مثل همون وقتا بود که شاگردشون بودم و ایشون همیشه توی کلاساشون جو خیلی صمیمی ای رو ایجاد میکردن!

بهم گفت که چقدر خوحشالم الان در جایگاه یه مدرس روبه روم نشستی و دارم باهات حرف میزنم...

اوه اونقدر حرف زدیم و من در تمام مدت هیجان زده بودم که خدا میدونه!


از پریروز حس خوبش با منه هنوز :) گاهی یه اتفاقایی میفته و تو خیلی یهویی در مسیر یه چیزایی قرار میگیری که با خودت میگی دقیقا چه خبره الان؟؟ :)



.......................................................................................


دوشنبه اولین جلسه ام با اون شاگرد خصوصی ویژه ام بود... براش خریدای ریز ریز و دلی کردم تا بتونم باهاش یه استارت خوب داشته باشم و به زبان علاقه مندش کنم!

به جز کتاب اصلیش چندجایی سر زدم تا تونستم یه کتاب داستانی که یکمی مربوط به رشته اش باشه پیدا کنم چون اون هدف اولیه اش از زبانیادگیری مهارت خوندنه. برای همین باید که خوندنش برام توی الویت باشه. کتابه اسمش شگفتی های جهانه، و راجع به جاهای زیبا و ساختمان های معروفه، و چون اون رشته اش معماریه فکر کردم که باید براش جالب باشه. متاسفانه تا حالا از این انتخابا نداشتم و خیلی مهارت ندارم توی انتخاب کتاب داستان انگلیسی. البته سطح مبتدی شاگردم هم باعث میشه دستم خیلی باز نباشه برای انتخاب هر کتابی...

جز اون براش چندتا استیکر نوت رنگی خریدم و یه دفترچه یادداشت کوچیک. ازش خواستم توی اون اتفاقات جالب هرروزش رو حتی اگه شده با یه کلمه بنویسه. و یه تخته کوچولوی وایت برد دست ساز هم براش بردم. یه مقوای آ-3 رو توی کاور گذاشتم که میشه روش با ماژیک وایت برد نوشت و پاک کرد. این تخته رو البته قبلا هم بهتون معرفی کرده بودم توی وب قبلیم...

یه دفترچه هم برای اینکه دیکشنری دست ساز خودش رو درست کنه و جمله ها و کلمه های جالبی که میبینه رو توش بنویسه! روی دفتره نوشتم My treasure dictionary، بهش گفتم که این واقعا یه گنجه چون خودت داری میسازیش و برای خودت خیلی مفیده...توی دفترچه خاطرات روزانه هم براش نوشتم welcome to English world!


به نظرم جلسه ی اول خوب بود. فقط به آشنایی با کتاب و کارایی که باید بکنیم گذشت. ولی وقتی حرفام تموم شد کتابشو دو دستی نگه داشت و گفت وای میلو احساس میکنم دوست دارم دیگه زبان رو!!

خیلی خیلی خیلییی خوشحال شدم چون دقیقا هدفم همین بود توی جلسه ی اول...


............................................................................


دیروز جلسه ی اساتید توی آموزشگاه اصلی بود. یه اتفاق خیلی عالی و ترقی مالی رو منتظر بودیم از چندماه قبل، و فقط مدیر باهامون مطرح کرده بود...اینقدر تصمیم خوب و حتی عالی ای بود که من تمام این مدت دعا میکردم تصویب بشه چون بی نهااااااااایت از لحاظ مالی میفتیم جلو! توی جلسه ی دیروز وقتی اعلام کردن که اون طرح تصویب شده و از تابستون به مرحله ی اجرا می رسه از خوشحالی اشک توی چشام حلقه بسته بود!! فک میکردم که بهترین شغل دنیا و حقوقش رو همین الان من دارم توی مشتم!! البته که اینطوری نیست در حقیقت، ولی خب حسی بود که اون لحظه داشتم! با این پیشرفت مالی من تو یه سال میتونم یه مبلغ خیلی قابل توجه رو سیو کنم گرچه  تو این چندماه اخیر به این نتیجه رسیدم که میزان دغدغه ی مالی آدم با افزایش حقوق بیشتر هم میشه! 


.............................................................................



اون شب پسر عمه ی بابا اومده بود خونمون... موقع حال و احوال بهم گفت خب میلو خانم حال شریکت چطوره؟

شریکم؟؟بهترین واژه بود که بجای شوهر میشد ازش استفاده کرد! 


..........................................................................



اون روز یکی بهم گفت میلو تو باید بدونی که یه نعمت خیلی گنده ای که داری اینه که بابات اهل ریسکه وتورو هل میده توی اتفاقایی که ممکنه برای خیلی ها نشدنی باشه... میگفت یه مثال خیلی خیلی ساده اش شنا کردنه که وقتی بچه بودی فرستاده بود که شنا یاد بگیری و تشویقت کرد تا اون مرحله ی غریق نجاتی بری قبل از اینکه هجده سالت بشه، این چیزیه که برای خیلیا اتفاق نمیفته و برای خیلیا یاد گرفتنه شنا یه معضل شده.

من نمیدونستم اینارو... فکر میکردم طبیعیه داشتنه یه سری چیزا.... ولی اینارو کسی بهم گفت که خودش میگفت برعکسه شرایط من رو داشته و میدونه که نداشتنه اینا چقدر تاثیر داره...

خواستم بگم به بچه هامون، به کوچیکترای اطرافمون شجاعت بدیم... شاید خودمون نفهمیم ولی اونا توی یه سری چیزا نسبت به خیلی های دیگه مهارت و تواناهایی بیشتری پیدا میکنن و این واسه آینده ی جامعمون لازمه....


...........................................................................................

...........................................................................................

...........................................................................................



آخرین اتفاق عالی هم این بود که ما  امروز تو اولین روز اردیبهشت عزیز قرارداد تالار عروسیمون رو هم بستیم :) با یه قیمت باور نکردنی و یه تالار فوق العاده که از همین الان تا آخر عمرم عاشقشم!

دیروز، یه جعبه شیرینی گنده خریدیم و رفتیم تا به پدر و مادر مارس عزیزم هم خبر بدیم!

وقتی رفتیم جعبه رو گذاشتم روی اپن، یکمی گذشت تا ببینم عکس العملشون چیه، ولی خب از اونجایی که ما زیاد و بی مناسبت شیرینی میخریم فکر کردن اینم مثل دفعه های قبله. گفتم اصن کسی نمیپرسه این شیرینی برای چیه؟؟ حواسشون جمع شد به سمتم گفتن عه مناسبتی داره؟؟ گفتم بله یه مناسبت خیلی گنده! حدس بزنین! یکی یکی حدس میزدن و من با هیجان میگفتم نه! آخرسر به پدر مارس به انگلیسی گفتم که خونه خریدیم! فکر کرد اشتباه متوجه شده! و بعد وقتی با صدای بلند و هیجان انگیز تکرار کردم همشون با صدای بلند خندیده بودن و تبریک گفتن.. یهو دیدم مادر مارس چشاش خیس شده، رفتم بغلش کردم منو سفت بغل کرده بود و از خوشحالی گریه میکرد :) میگفتم ماماااان چرا گریه میکنین آخه... میگفت چقدر خوشحالم براتون، چقدر خوبه که همراه همید، حالا امشب با خیال راحت میخوابم چون هرشب نگران شما دوتا بودم که برای خونه و مستاجری میخواید چیکار کنین... گفتم پس دعای خیر شما و دلواپسیتون برای ما بی تاثیر نبوده...

پدرش بی نهایت خوشحال بود. چون براش خونه خیلی مهمه و همیشه به همه میگه هزینه ها و خرج و مخارجتون رو کم کنین بتونین خونه بخرین...خواهر کوچیکه برامون اسپند دود کرده بود و از چشاش برق خوشحالی می پاشید بیرون!

بعدش زنگ زدم به خواهر بزرگه، بهش گفتم یه خبر خووووب و عالی دارم! از پشت تلفن هیجان زده شده بود، وقتی براش گفتم بی نهایت از صداش خوشحالی معلوم بود و هی تند و تند تبریک میگفت و میگفت میلو نمیدونی چقدر خوشحالم کردی اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت بتونین صاحب خونه بشین...


اوه مای گاد! تا آخرای شب همه خوشحال بودیم و دربارش حرف میزدیم!! به مارس یواشکی میگفتم مارس الان همه میگن دختره رفته بغل دست مامانش خونه گرفته :))) من همیشه مدام قبل از این اتفاق میگفتم من وابستگی ندارم که حتما بخوام پهلوی خانوادم باشم، فرقی نداره کجا خونه میگیریم... ولی حالا که فقط دو طبقه بالاتریم خودم خندم میگیره وقتی میخوام به بقیه بگم کجاییم، خندم میگیره که بدون هیچ تلاشی اینقدر نزدیکیم :))


..............................................................................


خونهه احتیاج به تمیزکاری و تعمیر داره. همینطوریش شیک نیس که خب من البته اصصصصصلا اهمیتی نمیدم به این موضوع. باید یه چند تومنی هم برای تمیز کردنش و یکمی از اون حالت دراوردنش خرج کنیم و هزااااارتا ایده میاد و میره توی مغزمون... ولی داشتنش اونقدر حسش خوبه که نمیتونم توصیف کنم...




.............................................................................



بی نهایت ممنونم از تبریکات همتون دوستای عزیزم :) ایشالا همه ی حس های خوبی که دادین به خودتون برگرده :) 



یه اتفاق عالی... 25/1/95

اینقدر خوشحال و شوکه ام از دیروز که حتی نمیتونم جیییییغ معروفم رو بکشم یا بنویسم! 

اینقدر بهت زده ام که اصلا فکر میکنم نکنه خواب باشه یا در آخرین لحظه همه چی خراب شه؟؟

ولی من به این صفحه مدیونم... باید ثبتش کنم این لحظه رو و از دیروز جلوی خودم رو نگه داشتم که ننویسم... حتی اگه یه درصد همه چی خراب شه یا بنا به هر دلیلی اکی نشه من حس فوق العاده ی الانم رو باید ثبت کنم!


من و مارس، با تلاشایی که داشتیم و سختی هایی که کشیدیم، دیروز صاحب یه خونه ی بزرگ پر از نور با ویوی یه عالمه درخت و باغچه شدیم! ما خونه خریدیم! به صورت کاملا اتفاقی و خیلی خیلی خیلی شانسی یه موردی به تورمون خورد که اگه از دست میدادیم تا بیست سال دیگه نمیتونستیم همچین چیزی رو به دست بیاریم! ریسک بزرگی بود ولی از اونجایی که بابا یه آدم ریسک پذیره هولمون داد جلو گفت برید تو دل قضیه و میدونم که میتونین، هرجا هم کم آوردین روی من حساب کنین... و خب ما یه پس انداز خیلی خوب برای خونه به جز هزینه ی عروسیمون گذاشته بودیم کنار، مخصوصا من که توی همین چندما قبل از عید تونسته بودم یه تارگت خیلی گنده رو بدست بیارم (و همه دیگه میدونن که چقدر براش سختی کشیدم). هزینه ی اولیه مون برای عقد قرارداد کافی بود و ما خونه رو خریدیم! البته تا چند سالی باید قسط بدیم ولی صاحب یه خونه ی فوق العاده شدیم که من دو شبه بی وقفه دارم براش رویا پردازی میکنم! و فکر میکنین کجاست؟؟؟ بله! فقط چندتا پله بالاتر از همینجایی که الان نشستم! 


وقتی داشتیم قرارداد رو می نوشتیم من یاد ماشینم افتادم! گفته بودم که بخشیدمش به کسی که بیشتر از من نیاز داشت، درسته که اولش با نارضایتی کامل بود ولی آخرش با خودم گفتم تو داری اینو میدی که یه چیز گنده تر بدست بیاری! و فکر میکنین چی؟ هنوز یه ماه نشده که بهم این هدیه ی فوق العاده برگشته :) چی میتونم بگم؟ چی خوشحالیه منو نشون میده؟؟ اصلا من و مارس دو شبه که از خوشحالی هیچ حرفی نداریم بزنیم و تازه امروز  یادمون افتاده باید جشن بگیریم! باید بریم امروز بستنی بخوریم و یه شام خوشمزه به بقیه بدیم! هفته ی بعد هم میریم یه جایی دیرینک میکنیم و میرقصیم...


میخوام امروز به مارس بگم ما لایق این خوشبختیه هستیم!دنیا مادوتا رو چفت هم و جفت هم گذاشته تا از زندگی ای که همیشه عاشقش بودیم و سختی هاشو به شادی تبدیل کردیم لذت ببریم....تشکر ویژه از مارس که بدون کمک هیچ احدی توی دوسال تا جایی که تونست کار کرد و همیشه با فکر و منطق پیش رفت و تشکر ویژه از خودم که شیش ماه به خودم سختی دادم و علاوه بر اون، رویاهای گنده توی سرم پروروند م چون ایمان قلبی دارم آدما به رویاهایی که از ته  دلشون دارن میرسن... چقدر خوشمزست که به همه میگم من و همسرم، با تلاش خودمون بدون کمک کسی، بدون اینکه به کسی تکیه کنیم قبل از اینکه حتی ازدواج کنیم تونستیم خونه ی مورد علاقمون چیزی که حتی بیشتر از حد تصورمون بود رو بخریم... :)

من از دیروز فقط یه نفس عمیقم و یه آخیش گنده! خوشحالیش و خوبیش اونقدر زیاده که نمیتونم تو خودم هضمش کنم....


* بهار همیشه واسم پر از اتفاقای خوبه...همیشه درست تو اولین هفته های سال با یه اتفاق خوب سوپرایز میشم... ولی اصلا انتظار همچین چیز گنده ای رو نداشتم...

این روزا اینقدر توی هوای اطرافم و اتفاقای دور و برم پازتیو وایب موج میزنه که بازم منو مصمم میکنه بهار رو برای همیشه پر از اتفاقای خوب و هیجان انگیز بدونم و تا همیشه عاشقش باشم!


............................................................................


دیشب وقتی سر حوصله و صبر، نشستی کنارم و سرمو گرفته بودی توی آغوشت، وقتی بهم میگفتی میخوای دربارش حرف بزنیم و من میگفتم نمیتونم الان... همون موقع که در رو بستی تا بتونم راحت حرف بزنم و من برات گفتم و گفتم و تو شنیدی... و با اون صدای آرومت و مکث بین جمله هات که عادت همیشگیته، چنان آرامشی رو توی وجودم تزریق کردی که شب تا دیر، وقتی خواب بودی، به چشای بسته ات خیره شده بودم، دستای مهربونت رو میبوسیدم و گریه ام گرفته بود از داشتنت! فکر میکنم من خوش شانس ترین دختر روی زمینم از داشتن کسی که همیشه با فهم شعور بالاش و حرفای منطقی و آرومش حال من رو از این رو به اون رو میکنه! 


فکر میکردم که همیشه توی این دو سال و اندی، توی بحرانی ترین روزام کنارم بودی، هیچ وقت نذاشتی آب توی دلم تکون بخوره.. و همیشه حتی اگه خودت توی اورژانسی ترین و بدترین لحظه ها هم که اگه بودی و من بهت تکست میدادم، جوابمو  میدادی و نمیذاشتی اون لحظه حتی شک کنم که ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه.. و بعد وقتی میفهمیدم باورم نمیشد که چطوری توی اون اوضاع نذاشته بودی به من استرس و دلهره وارد شه و من رو همیشه توی دایره ی امنم نگه میداری! انگاری خوب میدونی که من توی این دنیا فقط دنبال آرامشم و تو با تمام قوا سع میکنی اینو برام مهیا کنی...البته ازت گاهی دلخورم که اغلب ناراحتیتو اون لحظه باهام شر نمیکنی و معمولا بعد از چند ساعت یا یکی دو روز بهم میگی، ولی خودتم میدونی که ته قلبم همیشه سپاسگزارتم که نمیذاری فشاری روم باشه وقتی خودت کنارم نیستی تا آرومم کنی!



+ میدونم که زندگی مشترک یعنی تقسیم همه ی حس ها و ال بل! ولی وقتی توی ماجرا قرار گرفتم میبینم چقدر خوبه که لازم نیست گاهی از همه ی گرفتاریا خبردار بشم و همین که ضروری هاشو بدونم کافیه! مارس از من فقط آرامش میخواد و میخواد که وقتی کنارمه باهاش مهربون باشم، باقی مسائل رو میتونه خودش به تنهایی و عالی حل کنه اگه رابطه ی خوبی داشته باشیم...


................................................................................



یه شاگرد خصوصی خیلی ویژه از این به بعد خواهم داشت که برای دل خودش میخواد زبان یاد بگیره، در عین حال از این رشته هم متنفره و سطحش هم تقریبا صفره! فقط همین که میخواد یاد بگیره و این خواسته اش دلی هم هست (نه بخاطر فشار کار و شرایط) بهم انگیزه میده که براش یه برنامه ی یونیک و عالی بچینم! یه چیزی که تجربه ی خوبی باشه براش و استارت عالی ای داشته باشه! منتها کاریه که تا حالا نکردم! همیشه با آدمایی طرف بودم که اغلب دلشون میخواسته یاد بگیرن و دوست هم داشتن زبان رو. یا اگه هم علاقه ای نداشتن لااقل انگیزه ی کاری داشتن بابتش... ولی کسی که انگیزه اش دلیه، و ته دلش هم علاقه ای نداره، یکمی سخته...منتها چون خیلی ویژه ست و من برام مهمه، میخوام که همه چی عالی باشه... از صبح دنبال ایده ام...صحبت یکی دو جلسه هم نیست که بشه با چندتا ایده تمومش کرد... یه چیز مستمر و طولانی میخوام...

این مدلی ام که وقتی توی خونه هستم، حتما باید برنامه داشته باشم واسه کارام. بی برنامه بودن کلافم میکنه... فک کنم قبلتر گفته بودم، که وقتی بیدار میشم و هنوز توی جام هستم اولین چیز اینه که مرور کنم امروز چند شنبه ست، چه کارایی دارم و کجاها باید برم...بعدش تقویم جیبیم رو چک میکنم که اغلب توش کارای روزانه ام رو ثبت میکنم برای روز بعدش تا بدونم دقیقا قراره چیکارا کنم... حتی برای غذا درست کردن هم باید پلن داشته باشم، مخصوصا اگه قرار باشه براش خرید کنم، مثلا توی کاغذبه صورت نمودار درختی یادداشت میکنم مثلا عنوان های اصلی میشن سوپر مارکت، تره بار و غیره و زیر مجموعه ی هرکدوم رو می نویسم که چیا باید بخرم و اول کدوم مغازه برم...بعضی وقتا از اینهمه برنامه ریزی و دقیق بودن کلافه میشم و بقیه رو هم کلافه میکنم چون آدمی ام که اگه برنامه ی دسته جمعی داشته باشم هی به بقیه یادآوری میکنم که چیکار باید کنیم... یادمه قبلترها که با بچه ها توی شهر کارشناسی میرفتیم بیرون و برنامه ای داشتیم تنها کسی که حواسش به زمان بود که کی نهار بخوریم کی وسایل رو جمع کنیم کِی با کی هماهنگ کنیم که بیاد پیشمون و چه چیزایی برداریم و چه ساعتی بریم و چه ساعتی کم کم بک بزنیم همش به عهده ی من بود. وقتی بیرون بودیم یهو مثلا زمان از دست بچه ها در میرفت بعد همشون رو میکردن به من و میگفتن میلو ساعت چنده؟؟  یا اگه کسی یهو میگفت بچه ها دیر نشه؟ بقیه میگفتن نه اگه دیر میشد میلو الان هی شروع میکرد به آلارم دادن!!

یا وقتی با بیریت سفر میکنم بهم میگه تو هستی خیالم راحته! حتی گاها ازم میپرسه میلو فلان وسیله ام رو یادته کجا گذاشتم؟ و بله من یادم می مونه!

وقتایی که توی خونه هم هستم همین بساطه. به جز کارای تفریحی ای که میکنم مثل فیلم و بلاگ و خوابیدن، هی دنبال اینم که تایمم رو پر کنم. حتی همیشه به دخترک چشم سیاه که گاهی میگه حوصلم سر رفته میگم یه کار مفید کن، کاردستی درست کن، برو دوچرخه سواری کن که ورزش هم هست، کمدت رو مرتب کن و .... و اینقدر این جمله رو ازم شنیده که حفظ شده و گاهی ادامو هم درمیاره :))


در عین حال، از اینکه کارا و تصمیمات یهویی هم بگیرم لذت میبرم! از اینکه یهو برنامم رو تغییر بدم هم! گاهی یه سری چیزا کنسل میشه و من یهو میبینم عه مثلا دو ساعت تایم اضافه اوردم...مثل امروز، که قرار بود کلاس اون یکی آموزشگاهه شروع شه و مدیرش دیروز زنگ زد و گفت از هفته ی بعد شروع میکنیم و من برای امروزم دو ساعتم خالی شده و دنبال اینم که چطوری پرش کنم و خیلی خوشحالم.. از برنامه ریزی لذت میبرم (گرچه همونطور که گفتم گاهی کلافه میشم) ولی چیزیه که بهم خیلی حس مفید بودن میده. 

 شما چطور؟ برنامه ریزی می کنین؟ به چه صورت؟


درست توی اولین روز استارت زدن کارامون، راهمون کشیده شد به یه جاده خیلی خوشگل و فوق العاده... هوای عالی و درختای سبز خوشرنگ و تازه... باد میزد و شکوفه ها توی هوا معلق بودن. دستامو از پنجره اورده بودم بیرون و هوای تازه استشمام میکردم....آخرین روز تعطیلاتم به بهترین شکل گذشته بود... 

از وقتی تصمیم گرفتم که یه سری چیزا رو بپذیرم و توی ذهنم دنبال پرفکت کردن نباشم خیلی همه چی آسون تر میگذره... تا قبل از این تصمیم گرچه همه چی خوب بود ولی گاها پیش میمود که ناراضی بودم از یه سری چیزا که آسیبی به من نمیزد ولی دوست نداشتم اونطوری باشه چون با معیار من فرق داشت...تصمیم مهم و سختی بود. که هرجا دیدم یه چیز باب میلم نیست سعی کنم بفهمم شرایط رو و بگم این اینطوریه...


شاید خیلی واضح نتونستم بنویسمش. ولی فقط میخواستم بگم گاهی باید روی معیارای خودمون خط بزنیم، و آدما رو همونطوری که هستن بپذیریم. این چیزیه که توی رابطه ی من، از طرف مارس رعایت میشد ولی من خیلی موفق نبودم و حالا مدتیه که روش کار میکنم و نتایج بهتری دارم میگیرم...

از اینکه طرفم یه آدم بالغ و عاقله خیلی خوشحالم. میدونم که جاهاییکه کم میارم، اون همیشه یه فکر خوب و منطقی داره و  من هیچی به اندازه ی منطق و فکر درست خوشحالم نمیکنه...

بودن مارس به من جرات میده و باعث میشه برام هیشکی مهم نباشه، این حس بهم دست میده که حتی اگه همه ی دنیا با من مخالف باشن باز من یه تکیه گاه محکم دارم که منو تایید میکنه و میفهمه... و همین باعث میشه من کارامو به بهترین شکلی که ازم برمیاد پیش ببرم چون در نهایت از یه نفر فقط تاییدیه میخوام که اونم نسبت به من قلب رئوف و دیدگاه مهربونی داره!

..................................................................


دیروز وقتی رفتم آموزشگاه اصلیم، با یه سلام کش دار و پر از انرژی وارد شدم! دلم برای بعضی از همکارام تنگ شده بود. و از اونی که متنفر بودم هم حضور داشت و سعی کردم دلمو باهاش صاف کنم و حرفای گذشته اش رو فراموش... اینطوری شد که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم که امیدوارم سال خوبی داشته باشی... متعجب شده بود و لابد ازم انتظار نداشت، چون قبل تر تلاش کرده بود رابطه اش رو دوباره حفظ کنه و من پسش زده بودم... فکر کردم این رفتار توی ذات من نیست. درسته که برام هیچی مثل قبل نمیشه ولی من نمیتونم توی محیطی باشم که نفرت داشته باشم به کسی. این البته ضعف منه و لازمه که آدما گاهی از کسایی بتونن متنفر باشن و این نفرت رو نشون هم بدن! خیلیا هستن که من باید ازشون متنفر باشم و نشون بدم که چقدر هم ازشون متنفرم، و حتی شنیدن و دیدن اسمشون هم حالمو بد میکنه ولی باز میرسم به همون ضعف و میگم خب که چی؟ آخرش به چی میخوام برسم با این نفرت؟ فقط به خودم آسیب میزنم!

............................................



کلاسام شروع شدن. به نسبت گذشته، تعداد افراد سن بالاتر خیلی کم شده و اونا انگار دیدن که این آموزشگاه جایی نیست که بتونن الکی بیان بالا... اونایی که سنشون بالاتره اغلب بخاطر نیاز کاری میان زبان یاد بگیرن و فقط دنبال مدرکن...خوشبختانه این آموزشگاه ولی براش مهم نیس که کی چه قصدی داره، از نظرش همه شاگردن و همه باااااید یاد بگیرن، و اگه کسی یاد نگیره مهم نیس که چقدر حاضره پول بده تا بره ترم بالاتر، ازش میخوان باز برگرده همون سطح رو بخونه... و اینطوری شده که از اون تعداد خیلییی زیاد شاگردای سن بالا هر ترم ریزش خیلی زیادی داریم و آموزشگاه داره یه جو تینجری پیدا میکنه که اغلب کلاسا شاگردای کم سن دارن! مسلما چیزی نیست که من دوست داشته باشم چون من همیشه عاشق کلاسای بزرگسالم بودم، و همیشه اتفاقای خوب توی اون کلاسا میفته و آدمای خوبی که توی زندگیم شناختم به واسطه ی همون کلاسا بوده ولی خب این موجیه که منم همراهش دارم حرکت میکنم و چاره ای نیست!


اسم یکی از شاگردهای جدید کلاس دخترام گلبرگه! گلبرگ! بی نهایت از اسمش خوشم اومده! از این اسم اصلا لطیف تر داریم؟ فک کن!گلبرگ! 


.............................................................................................


من و دخترک چشم سیاه وارد فاز جدیدی از رابطه شدیم! چیزای جدیدی ازش میبینم و تقریبا هرروز من به چالش کشیده میشم و با خودم میگم بهترین رفتار چی میتونه باشه؟؟ تنها چیزی که برام مهمه اینه که کنارش باشم و حتی اگه حضور فیزیکی نداشتم توی قلبش به بودن من اطمینان داشته باشه. این چیزیه که توش موفق بودم انگار و اون هرجایی هر اتفاقی که میفته من اولین کسی ام که برام تعریف میکنه و این برام یعنی خوشبختی! دوستاش و دبیرهاش اغلب منو میشناسن. اینم نه اینطوری که خودم رفته باشم آشنایی داده باشم، دخترک خودش اونقدری از من حرف میزنه که اونا با من آشنا شدن و حتی یه بار یکی از دوستاش بهش گفته بود برو از آبجیت بپرس باید برای فلان موضوع چیکار کنم من! اوه بله دخترهای ده دوازده ساله هم مشکلات عاطفی دارن با خانواده هاشون و شما شاید خندتون بگیره که ببینین که یه دختر کوچولو میتونه اونقدر ناراحت و خشمگین باشه و کاملا جدی بشینه باهاتون حرف بزنه و بگه من مشکل دارم! ولی وقتی باهاشون زندگی کنین میبینین که اونا هم مثل آدم بزرگا مخصوصا توی این سن دچار احساساتی میشن که نیاز به کسی دارن تا اونا رو آروم کنن! و اگه آروم نشن ممکنه با یه چیز کوچولو حواسشون پرت شه ولی ذهنشون و قلبشون برای همیشه روی اون موضوع حساس میشه... و همینا هستن که بعدها به صورت لایه های خاکستری توی ذهن آدم بزرگا دیده میشن و حتی خودشونم نمیدونن چشونه که گاهی اونقدر احساس شکست میکنن!

من فقط میخوام که زندگی برای دخترکم دلچسبتر باشه و بودن من بهش آرام خاطر بده. این درحالیه که قلبا دوستش دارم و فکر میکنم  تنها چیزی که منو به این دنیا وصل میکنه حضور اونه... کاش میشد دقیقا توضیح بدم عمق دوست داشتنمو...دخترک ظریف مو بلنده من.... :)