guess what???

بوی خاک میاد از توی لپ تاپم و سر انگشتام گرد و غباری شده :| جدی no kidding !!!

اولین باره اینهمه مدت حتی بازش هم نکردم!!


این هفته؟؟؟ به جرات میتونم بگم سخت ترین، شلوغ ترین و بدترین هفته ی کاری تمام عمرم بود.

برای بقیه ی خواننده هام که توی اینستا و یه جای دیگه ام همراهیم میکنن البته این پست تکرار مکراته ولی خب دوست دارم اینجا همه چی رو با جزئیات بیشتر ثبت کنم...

هفته ی پیش بود که مدیر آموزشگاه رویاهام بهم زنگ زد و گفت که برم اونجا...وقتی رفتم، یه کوه کتاب رو گذاشت جلوم با یه برنامه ی سنگین...دیدم که هشت تا کلاس داده بهم..هررررررووووز هفته به جز جمعه ها، و هرروز از صبح زود، تا شب ساعت نه...این وسط دو سه ساعتی تایم برای ناهار خوردن دارم که میام خونه...ولی چه اومدنی؟؟؟

کتابای چهارتا از کلاسام رو قبلا تدریس نکرده بودم و خب این یعنی که باید بشینم با دقت مطالعه اش کنم...حالا چرا دقت؟؟ چون تقریبا هر دو جلسه درمیون بی هوا میان توی کلاسم و آبزرو میکنن و خدا نکنه که فقط یه قسمت رو اونجوری که میخوان تدریس نکنم...بهم تذکر جدی داده میشه...هیچ وقت اینهمه روم فشار نبوده...بیخود نیست که همیشه مدرسای اونجا رو اونهمه قبول داشتم چون میبینم که چطور بهمون فشار میارن و همه جوره همه چیز تحت نظارت کنترل هست...

ظهرها که میام خونه کارای کلاسای غروبم رو میکنم و به سرعت شام میپزم...شب که دیروقت میام خونه، کارای کلاسای صبحم رو انجام میدم...

این وسط، بهمون گفتن که قراره به زودی ازمون امتحان proficiency بگیرن و من هیچ ایده ای ندارم فقط تمام کتابای رایتنیگام/ لغتام/ و گرامرام رو گذاشتم گوشه ی امنم و هروقت که فرصت میشه میرم نگاهشون میکنم....دوبار هم وسط روز شاگرد خصوصی داشتم که خب فقط بخاطر وجدان کاری رفتم چون به شدت گیر امتحانی بودن و میخواستم نمره ی خوبی بگیرن و منم رفتم بهشون کمک کردم وگرنه اصلا نه وقتشو داشتم نه حالشو...

کلاسمم دوست دارم. جز دوتاشون که بچه های کوچیکن. البته بچه های کوچیک منظورم رنج سنی دوازده تا هفده هست. من کلا کلاسای بچگونه رو دوست ندارم. خیلی هم خوب نیستم توی تدریس بهشون...ولی خب بقیشون بزرگن و مثل همیشه کلی خوش میگذره و میخندیم...

از همه ی اینا بگذریم...

چی منو اذیت کرد فقط؟؟

خستگی زیاد؟؟؟ نچ

هرروز بیدار شدنای صبح زود که دیگه همه میدونن چقد من بیزااااااااااااااارم از این کار؟؟ نچ

نداشتن وقت کافی برای نت گردی که معتادشم و نخوندن حرفای دوستام؟؟ نچ

تمیز نکردن خونه و شلوغی بیش از اندازه اش؟؟ نچ

هوم...

مارس، اغلب ساعت شش عصر خونه ست و من همیشه میرفتم به استقبالش..از راه که میرسید میبوسیدمش و اگه صورتش یخ کرده بود از سرمای بیرون، توی دستام گرمش میکردم...پنج شش دقیقه ای توی همون حالت آروم و گرم جلوی در میبودیم..

و این هفته؟؟ حتی یه روز هم نبودم خونه و وقتی میومدم ساعت ها از اومدنه مارس گذشته بود....

اغلب، برای آخرشب یه خوراکی خوشمزه و برنامه ی فان داشتم ولی این هفته تمام مدت تا وقتی بیدار بود من پای کتابام بودم...

و اون چیکار کرد؟؟؟

هربار که اومدم خونه دیدم ظرفای نشسته رو تمیز کرده و جا به جا...

نون تازه خریده و سفره رو چیده و منتظر من مونده...

برام میوه میورده و بستنی های خوشمزه میخریده....

میومده دم در استقبالم و من؟؟

الان میخوام بمیرم براش...


حتی دیشب که مامان اینا مهمان داشتن من از عصر غر میزدم که حالا لابد آخر شب میخوان بیان بالا خونه ی مارو هم ببینن و من خونمون افتضاحه حالا چیکار کنم...

رفته بودم کلاسم، و شب برگشتنی اومد دنبالم...بهم گفت که میلو اگه مهمان های پایین خواستن بیان مشکلی نیست من خونه رو مرتب کردم...

با تعجب و شاک نگاش کردم...خوشحال بودم و از طرفی هم مطمعن نبودم که چطوری تمیز کرده چون خیلی خوب نیست توی این کار....

وقتی رفتیم خونه از دیدن اونهمه تمیزی و مرتبی جیغ میکشیدم...تمام کارایی که از من یاد گرفته بود رو پیاده کرده بود...حتی سرویس بهداشتی و حمام رو هم برق انداخته بود و من جدا دیگه گریه ام گرفت...

اصلا موضوع تمیزی خونه نیست...من نمیتونم مارس رو بیشتر از این توصیف کنم...نمیتونم بگم این آدم ذاتش/شالوده اش چطوریه و حالا داره بخاطر من چیکارا میکنه...

و اخرین حرکت قشنگش؟؟ 

امروز جمعه، گذاشت تا هروقتی که میخوام بخوابم..بدون هیچ سرصدایی...وقتی بیدار شدم ساعت یک ظهر بود....

میدونست گرسنه ام...میدونه عاشق صبحانه ام و عادت دارم به خوردنش درحالیکه خودش خیلی اهلش نیست و این مدت همیشه به اصرار من باهام هم سفره شده....برام نون تازه خریده بود...خامه های مورد علاقم و نیمرویی برام درست کرده بود که عاشق  طبخ اون مدلیش هستم....


عزیزترینم.... :)




...................................................................................


یه مدتی، دست از نوشتن متنای احساسی برداشته بودم...شاید حتی بهترین روزامو ننوشتم چون میدیدم که خیلیا میگن خوندنه عاشقانه ها برای مایی که توش نیستیم خیلی مسخره و حال بهم زن و لوسه...

بعد چی شد؟؟ دقیقا وقتی خودشون رفتن توی رابطه از همون متنا نوشتن...

جدیدا فهمیدم که به تزهای آدما توجه نکنم. اونا فقط چون توی اون شرایط نیستن ایراد میگیرن...وقتی خودشون توی همون شرایط باشن میبینی دقیقا دارن همون کارارو میکنن...

اشتباه بزرگ من توی این یه سال اخیر چی بود؟؟ اهمیت دادن به حرف آدما درحالیکه فکر میکردم مهم نیستن ولی ناخودآگاه  انگاری خیلیییی هم مهم بودن برام و چقدر روی شخصیتم، رفتارم،و گفتارم تاثیر داشتن.... این دو ماه اخیر خیلی روی این موضوع کار کردم روی خودم. و هرگز کسایی که باعث شدن خودم نباشم رو نمیبخشم...



.........................................................................................


عاشق پکیج گرمایشی ام که مارس فقط و فقط بخاطر من توی حمام نصب کرده...وقتایی که سردمه، وقتایی که هنوز موهام خیسه، وقتایی که صبحا بیدار میشم و خوابالو میرم که از دستشویی فرنگی استفاده کنم و سردمه، میچسبم به اون، گرماش میریزه توی بدنم و حالم خوب میشه...بهش بعدش مسیج میزنم که مرسی اخه ازت...



..........................................................................................


توی خونه راه میرفت...اون شلوارک سفید خوشگلش که خودم براش خریده بودم رو پوشیده بود با اون رکابی سفید جلو زیپ دار که روی سینه اش پرچم آلمانه....توی آشپزخونه بود و داشت تی دستیم رو درست میکرد...ساعت مچیش هم دستش بود که توی بدن برنزه ی تیره و خوش تراشش برق میزد...وایساده بودم داشتم نگاش میکردم...نگام روی بازوهای تیره اش بود...روی ماهیچه ی بازوش، و شونه هاش....زمان استاپ شد...رفتم توی بغلش...نور آفتاب هم گرممون میکرد...

سه سال و نیم شده دیگه...هربار ولی هنوز با دیدنش دلم میره...همون چیزی که از روز اول دلمو برد، هنوزم دلمو میبره...هنوزم وقتی میخنده دندونای ردیف بالاش که از پایینیا مرتب ترن و کشیده تر و وحشی، میبوسم...هنوزم عاشق چشای ریز ولی تیز و رنگ روشنشم....هنوزم عاشق بینی نوک تیزشم!!! و آرواره های مستطیلیش...اون روزی به بیریت میگفتم شاید از نظر تو مارس خیلی معمولی باشه حتی، ولی وقتی یکیو دوست داری، نمیفهمی اصن!! بارها شده از کسی راجع به ظاهر پارتنرشون میشنوم که چه همه به نظرشون خوب میاد و وقتی میبینم آدمه رو شوک میشم.بعد یهو یاد میاد که دیدگاه منی که حسی به اون آدم ندارم با کسی که عاشقشه چه همه متفاوته...و بعد سعی میکنم جذابیت های آدما رو ببینم...