جای دنجی درست کردم کنار پنجره. عاشقش شدم و فکر میکنم بالاخره گوشه ی امنمو پیدا کردم توی این خونه. گرچه تمام گوشه هاش واسم دنجه ولی خب اونجایی که دلم بخواد مثل حالا این وقت شب بساط کنم رو تازه پیدا کردم....


......................................................................................


نداشتن محدودیت های دوران دوستی، ایده های خیلی خوبی رو توی ذهنم جرقه میزد برای تولد عزیزترینم...منتها همشون به نوعی کنسل میشدن و در اخرین لحظه وقتی آخرین فکرم هم عملی نشد دست از پا کوتاه تر با قیافه ی زار نشسته بودم فکر میکردم....آخرش با یه ایده ای کنار اومدم و از ترس اینکه اینم کنسل نشه سریعا هماهنگی های لازم رو کردم و همه چیز در ظرف بیست و چهار ساعت آماده شد....

دو شب طلایی رو _تا جایی که البته در توانم بود_ تونستم واسش بسازم و مارسِ خوبِ من با خنده و سوپرایز و تعجب زیاد سی و شش سالگیش رو شروع کرد :) 

اسکار قشنگ ترین لحظه هم میرسه به اونجا که وقتی با صحنه ی سوپرایزش مواجه شد جلوی همه منو بغل کرد و بوسید و بازم صدای خنده های قشنگش-همون خنده هایی که دل و دین منو برده از ازل- توی گوشم پیچید...



..............................................................................


از وقتی دیتیل رابطم رو، اتفاقای قشنگمون رو اینجا و نه هیچ جای دیگه ثبت نمیکنم، حس بهتری دارم. خیلی بهتر...نه بخاطر انرژی های منفی یا هرچیز دیگه. بخاطر دل خودم!! چرا؟؟ چون من این مدت به خودم اومدم دیدم که وقتی جایی ثبت نمیکنم چیزی رو، انگاری اون کار دلی تر بوده، انگاری عمقش بیشتر بوده، انگای نگرانی نداشتم واسه اینکه حالا میخوام واسه بقیه تعریف کنم یا عکساشو شِر کنم قراره چی بشه..انگاری دیگه منتظر خوش اومدنه بقیه نبودم و مهره های اصلی کارام  و ایده هام فقط خودم بودم و خودش..دیگه چندین نفر نظاره گر و لایک کننده نداشتم..اونقدری که حتی غذای شب تولدش رو با messy ترین حالت ممکن چیدم روی میز چون تایم کافی نداشتم...درسته که باز عکس میز رو شِر کردم ولی چیزی که هست اینه که توی لحظه ی چیدن و عکس گرفتن ازش، فقط خود مارس توی ذهنم بود و نه هیچ احد دیگه ای....



.................................................................................


کلاسای آموزشگاه اصلی این هفته تموم میشه بالاخره بعد از سه ماه. و خب فکر میکردم مثل همیشه یه تعطیلی دو هفته ای تووووپ در انتظارمه...منتها کلاسای آموزشگاه جدید از همین هفته شروع میشه و برنامم رو هم خیلی سنگین چیدن...ضمن اینکه اول بسم الله میخوان یه آزمون کلی -یه سمپل از آیلتس- ازمون بگیرن که همین اول کاری حساب کار دستمون بیاد :))

یه اتفاق جالب چی بود؟؟؟

مدیر به جای اون دوتا کلاسی که گفتم حرفه ای نیستن منو فرستاد توی دوتا کلاس دیگه...و یکیش رو وقتی رفتم تو خشکم زد. چون استاد زبان خودم بود که سالها پیش که کلاس زبان میرفتم باهاش کلاس داشتیم...:) منو یادش نبود چون الان دیگه ده سال از اون روزا میگذره. ولی خب من خوب یادمه...خیلی شکسته شده و خب هنوزم همون متد خودشو داره که خیلی هم حوصله سر بر بود :)) علیرغم اینکه سوادش بالاست...

بعد وسطای کلاس که شاگردا داشتن تمرین میکردن اومد پیشم و گفت که چه خبر اوضاع درسیت رو تا کجا پیش بردی. گفتم که به تازگی دفاع کردم و ارشدم رو گرفتم..فکر میکنین چی؟؟ گفت واقعا؟؟؟ بیا بهم بگو چیا خوندی چطوری خوندی بهم یاد بده یه سری از مطالب رو چون میخوام شرکت کنم...!

به این فکر کردم که نگاه، دنیا چطوری میچرخه....میاد روزی که منم به یکی از شاگردای روزای خیلی دورم بگم بیاد بهم چیزی یاد بده؟؟ :) جالبه خیلی...هنوزم معتقدم شغلم هیجان انگیزترین کار دنیاست، آشنایی و ارتباط با آدما،  یاددادن و یاد گرفتن و این چیزی که هیچ وقت کهنه نمیشه، هیچ وقت تکراری نمیشه، هیچ جایی استاپ نمیشه بس که ذهن آدم نامحدوده، بس که عطش یاد گرفتن سیری ناپذیره ....




.........................................................................................


اونجاش که بهم گفت آخه لعنتی تو از کی به من نزدیکتری؟؟ تو عین منی، تو اصن خودِ منی...گفتم با خودم این آدمی که دیوارای قلبش سنگی بود، این آدمی که هیچکس توی حریمش نبود و حتی همین الانش نمیشه از نگاه بی تفاوتش چیزی رو فهمید به من میگه تو خود منی...

مثل نقشه ی گنج می مونه که بعد از کلی گشتن، بعد از کلی زمین رو کندن، بعد از یه عالمه عرق ریختن، یهو میبینی توی مشتته...خسته ای ولی خوشحال...



..........................................................................................



گفته بودم هم خودم هم اطرافیانم از اول دی پیشرفت خواهیم داشت...دقیقا خودم و تنهاترین دوستام- بیریت و صبا- از اول دی کارمون رو توی یه جای جدید با یه جهش خیلی خوب شروع میکنیم...و این خیلیییی خوشحالم میکنه...فکر میکنم دوستا باید با هم رشد کنن. اینجوری زندگیا شبیه تر میشه. اینجوری بهتر میشه همو فهمید.



....................................................................................



یه تشکر خیلیییی ویژه، از جیمبو و املی نازنینم...اسمشون رو زیاد توی تشکر نوشت هام اوردم چون همیشه کمک میکنن بهم...از اون کمکایی که من اصن انتظارشو ندارم ولی یهو باهاش مواجه میشم. جیمبو همییییشه برام کلی سوپرایز داره، همییییشه حواسش بهم هست و من چقد خوشحالم که دارمش، که یه آشنایی عجیب مارو به هم وصل کرد...و املی که بهم خیلی محبت داره و به جز این، یه جورایی نقشه ی گویای تهرانه واسه من...مرسی بچه ها :)






آخرین روزای تنبلی و ولو بودنمو میگذرونم..این سه ماه حسابی خوردم و خوابیدم. آموزشگاه میرفتم ولی نه مثل همیشه. باشگاه اصلا نرفتم چون ماشین نداشتم.کار خاصی نکردم چون احساس خستگی داشتم  مدام و نصف بیشتر روزامو خواب بودم...

خب فکر میکنم دیگه بسه و مطمئنم باز وزنم برگشته روی همون 57/58 لعنتی حال بهم زن.

از اول دی کارمو توی آموزشگاه جدید شروع میکنم ضمن اینکه جای اصلی هم هستم و خب اینجوری کل روزای هفته حتی پنج شنبه ها هم سرکارک از هفت صبح تا نه شب. همیشه سه ماه آخر سال رو سوپر اکتیو میگذرونم چون معتقدم شوق و ذوق بهار و حال و هوای اسفند اونقدری منو انرجتیک میکنه که میتونم از پس همه ی کلاسام بربیام... تارگت حقوقم تا عید رو گذاشتم روی پنج تومن. و واسه این مبلغ همینقدر باید کار کنم. 

اون روز داشتم فکر میکردم خیلیا درآمداشون از من بیشتر هست و میتونن راحتتر دربیارن ولی چرا همیشه ناراضی ان؟؟ آدم هرچی بیشتر دربیاره بیشتر میخواد؟ یا من خیلی قانع و خوشحالم؟؟ من با این درآمدهدفامو تیک میزنم و اونقدر احساس رضایت و اعتماد به نفس دارم توی زندگیم که نمیدونم مشکل از منه یا چی؟!! 

اون روزی که هدا رو خوندم که نوشته بود سعی میکنه دیگه هدفای خیلی بزرگ و آرزوهای گنده نداشته باشه تا احساس رضایت درونی کنه (درست میگم هدا؟ جمله هات توی همین مایه ها بود دیگه؟) فهمیدم که دلیل خوشحالی درونی من شاید همینه که هدفام رو مطمئنم میتونم بدست بیارم. وقتی ماشین نداشتم آرزوی یه شاسی بلند نمیکردم. میدونستم اگه تا سال بعدش ماشین میخوام باید به یه چیز خیلییی معمولی راضی بشم و شدم و خریدمش توی همون تاریخی که میخواستم. هدفامو پله پله میبرم جلو. تیک زدنای بزرگ واسه من نون و آب نمیشه. همیشه چیزایی رو میخوام که فقط نهایتا سه تا پله ازم بالاتر باشن نه صدتا.

توی روان شناسی رشته مون برای اینکه بتونیم سطح بچه ها و انگیزه شون رو بالا ببریم باید سختی مطالب رو جوری تنظیم کنیم که یکی دو درجه از چیزی که هستن بیشتر باشه. اگه کمتر باشه میگن اوه چه همه راحت بی خیال بابا ما که بلدیم...اگه خیلی سخت باشه ناامید میشن...

البته منکر تلاش زیاد برای رسیدن به خواسته های بزرگ نمیشم. منکر رویا پردازی و قدرت جذب نمیشم، منکر این که آدم به اندازه ی تلاشش بدست میاره نمیشم. حرفم اینه که اگه میخوایم یه آرامش همیشگی داشته باشیم باید هدفامون رو نهاااایت سه تا پله بالاتر در نظر بگیریم...نگاه کنیم ببینیم آقا توان من چقدره؟؟ اگه میتونم بیشتر تلاش کنم خب اکی هدفامم خفن تر میشه...چرا توی نود درصد مواقع لیست جمله های دفترچه خوشگلمون که واسه عید میخریم و هدفای یه سالو تعیین میکنیم اغلب بدون تیک می مونه؟؟ بهتر نیس تجدید نظر کنیم توی هدفامون و کمی خواسته هامون رو با شرایط فعلی تطبیق بدیم؟؟ اونایی که تیک میخورن موافقید که صدتا پله از توانمون بالاتر نبودن و فقط به اندازه ی سه تا پله تلاش میخواسته؟؟

نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم...


# دوست دارم بدونم نظرات همتون رو توی این زمینه...برام بنویسین که نظر شما چیه؟؟ وقتی که دارین می نویسین به دستاورداتونم فکر کنین و بهم بگید تا حالا چنددرصد موفق بودین توی بدست آوردن چیزایی که میخواستین، چقد تلاش کردین و چندوقته موفق شدین، و اینکه هدفتون چندتا پله بالاتر بوده از خودتون...

..................................................................................................




دوره ی رضا//999شاه ، قوانین متافیزیک و جهان موازی و وجود نداشتن چیزایی که مردم بهش متوسل میشن، مستندهای حیات وحش، مسائل مربوط به اجرام آسمانی و کهکشان ها،  اینا موضوعاتیه که ما دوتا بهشون علاقه مندیم و مارس کم حرف رو به حرف میاره و میتونه به اندازه ی یه ساعت  دربارشون حرف بزنه (یه ساعت حرف زدن برای مارس خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه!!! چون آدمیه که توی کل یه شبانه روز شاید فقط به اندازه ی پونزده دقیقه صحبت کنه!!! )

بعد من فکر میکنم عقاید دینی زن و شوهرا مثل هم باشه بهتره. شاید بگن عیسی به دین خود موسی به دین خود ولی خب دین چیزیه که خیلی خودشو توی زندگی نشون میده و خیلیا رو دیدم که مدام عقاید همو مسخره میکنن و باعث اختلاف میشه...

با مارس عقایدم هماهنگه توی این زمینه. به شدت لذت میبرم که مثل من فکر میکنه و خوشحالم که با دید علمی راجع به خیلی چیزا حرف میزنه...

اون شب یه فیلم داشتیم میدیدم اسمشو یادم نیس..راجع به این بود که توی آینده هوش مصنوعی مسازن و آدمای واقعی رو تولید میکنن و اینا...خیلییی برامون جالب بود...ساعت ها دربارش حرف زدیم....کاش میتونستم راجع به عقایدم اینجا بنویسم...ولی چیزیه که توی تمام این سالهای نوشتن ازش پرهیز کردم (یکی دوباری نوشتم البته ولی واقعا از نتیجش پشیمون شدم) چون موضوعیه که هزارتا سلیقه ی مختلف میاد وسط و من دوست ندارم راجع به همچین چیزی با دوستام بحث کنم. 


ما هردو دیوونه ی مستند دیدنیم.  مستند حیات وحش و نجوم...نان استاپ میتونیم ببینیم و خسته نشیم....خیلی خوبه...

و جدیدا، بعد از اینکه یک سااااال هی از game of thrones برای مارس تعر یف کردم حاضر شد ببینه...و حالا تقریبا هرشب بهم میگه که بیا ببینیم...تا فصل اول نظر خاصی نداشت. اون همیشه همینطوریه. هیچی اولش اونو جذب نمیکنه....ولی حالا که رسیدیم به وسطای فصل دوم، میگه که خوشش اومده و سریال جذابیه...

به کارای دونفرمون دیدن این سریال هم اضافه شده و خوشحالم که لیست کارای مشترکمون هرماه داره یکی بهش اضافه میشه....!!!




یه روزی ممکنه بیاد که یکی اینجارو جای من آپ کنه و بنویسه: نگارنده ی وبلاگ فوق، بر اثر استتفاده ی زیاد از فلفل مرد!!



....................................................................................................



انار رو دون کنین، توش به قاعده نمک و گلپر و فلفل در صورت تمایل بریزین...یکمی بکوبیدش تا آبش دربیاد..بریزیدش توی ظرف وبذارید توی فریزر...بذارید واسه تابستونتون...

دوتا ظرف گنده انار ذخیره کردم....



...................................................................................................



چرخ خیاطیمو الان سه روزه دراوردم وسط اتاق کار ...توی حافظه اش چندین تا پترن داره... یکی از پترن هاش دونه ی برفه.دلم میخواد دونه های برف بدوزم روی یه پارچه...وقت نمیشه اصن...وقتایی هم که بیکارم مثه الان انقده خسته ام که حوصلم نمیکشه...



...........................................................................................



هی با خودم کلنجار رفتم برم به مدیر جدید بگم که منو فقط سر کلاسای مدرسای حرفه ایش بفرسته واسه observe یا نه...با مارس مشورت کردم و گفت که حتما برم بگم. گفتم آخه بهم ممکنه بگه این چه پرروئه از خداش بود بیاد اینجا حالا داره از مدرسام ایراد میگیره...مارس گفت نه باید بهش بگی و تایید کن که تو هشت ساله سابقه داری و جاهای خوب کار کردی، سوپروایزر بودی و خودت به مدت یه سال مدرسا رو واسه یه آموزشگاه گلچین میکردی و  میتونی حرفه ای ها رو تشخیص بدی و اگه قراره از مدرساش یاد بگیری و قلق سیستمشون دستت بیاد از یکی باید باشه که از خودت بهتره نه که خودش آموزش لازم باشه نسبت به تو...

آخرسر دلمو زدم به دریا و دیشب قبل از کلاس رفتم پیشش..گفتم نمیخوام جسارت کنم ولی توی چهارتا کلاسی که رفتم ابزرو کردم فقط از دوتاش لذت بردم و یاد گرفتم..هنوز جمله ام تموم نشده بود که خندید مدیره و گفت میدونم میدونم میخوای چی بگی...

با تعجب نگاش کردم. گفت که منتظرت بودم بیای، اگه نمیگفتی همچین چیزی رو، ازت ناامید میشدم....

نمیدونم میخواسته سطح منو امتحان کنه یا چی...ولی خب حرفمو زدم...یه ربعی صحبت کردیم...



....................................................................................................................



میپرسه قیف داریم؟؟ میگم بلههههه...میگه همه چیزت تکمیله ها توی این خونه....

میبینم که من فقط وسیله های کاربردی و لازم رو خریدم. هیچیه اضافه پیدا نمیشه توی کابینتام...گاهی ظرف کم میارم  و میگم کاش فلان چیزم میخریدم...بعد ولی میگم که نه. میشه با فلان چیز هم کارمو راه بندازم...بعد هی خوشحال میشم که هیچ بریز بپاش الکی ای نکردم...با کمترین هزینه ی ممکن نتیجه ی دلخواهمو دراوردم و خیلییی راضی ام...



........................................................................................................................



ازش پرسیدم دلت میخواد واسه کریسمس و تزیین خونه سوپرایز شی یا کمک کنی خودتم؟؟ گفته میخوام کمک کنم منم...تصمیم گرفتیم زیر پنجره ی پذیرایی روتزیین کنیم..البته این روزا انقد سرم شلوغه که آخر فکر کنم وقت نشه و بیفته سالهای بعد..ولی حتی فکر کردن بهش هم لذت بخشه..



.....................................................................................................................


چرا انقد قبل از ازدواج ما دخترا پروسه ی ازدواجو سخت میکنیم واسه خودمون؟؟ خود من هییی فکرم درگیر خونه داری و آشپزی میشو هی میگفتم بابا من که خونه ی بابام عملا هیچ کاری نکردم و هیچی بلد نیستم...الان دارم میگم چه همه عجیب بوده فکرام...بهترین راه اینه که آدم فک کنه میخواد مستقل شه. میخوا خودش خونه داشته باشه و تنها زندگی کنه...اینجوری یه حس شجاعت و استقلال میاد توی دل آدم...بابا همه ی دخترای دنیا از هیجده نوزده سالگی دیگه میرن پی کار خودشون..ماها رو خیلی تی تیش بار اوردن انگار!! 

من اینو فهمیدم که خانم کدبانویی نیستم!! یعنی اگه مهمان داشته باشیم اکی ام..ولی در حالت کلی بیشتر به کارم و چیزای شخصیم میرسم و کارای خونه جای بزرگی از مغزمو اشغال نکرده. البته تا دو سه هفته ی اول چرا...یه لک میفتاد روی زمین من با تی و دستمال و فلان میفتادم به جونش. بعد دیدم بابا زندگی که این نیست...حالا شده روزایی که حتی دوروز هم ظرفا رو نشستم!! مارس میگه هروقت حال میکنی یه کاریو انجام بده...

میدونم من درقبال خونه ام موظفم درنهایت باید کاراشو بکنم و خب کیه که از کثیفی خوشش بیاد؟؟ ولی دوست ندارم جدن که ساعت ها از روزم رو به خونه و تمیزی و پخت و پز اختصاص بدم...راحت گرفتمش و دیگه برام دغدغه نیس...اینجا خونه ی منه، و من دارم توش زندگی میکنم...

شاید چندوقت دیگه شیوه ام رو عوض کنم و مثل همون دو سه هفته ی اول بشم!! ولی حرف آخرم اینه که هررررررررکاری، هر فعالیتی، هر چیزی باید با لذت و حوصله انجام شه و سخت گرفته نشه.. گنده اش نکنیم خونه داری رو. واسه زندگی کردن لازم نیس حتما کدبانوی تمام عیار بود!!


پوزش بابت غلط های تایپی احتمالی.



من یه چیزی رو فهمیدم که میترسم از گفتنش..میترسم خود-عن-پنداری محسوب شه...عاقا هیچ واژه ی بهتری پیدا نشد..جدا چرا کلمه های این شکلی قشنگ لپ کلامو میرسونن؟؟

انی وی... قضیه از این قراره که توی آموزشگاه جدید، من رو سر کلاسای مختلف فرستادن و تا هفته ی بعد ادامه داره.این واسه اینه که کارشون  و نحوه ی تدریس مطالب به شیوه ی اونا دستم بیاد..چون هر آموزشگاهی یه جورایی سیستم خاص خودشو داره برای تدریس و باید باهاش اداپته بشی...این کار اسمش observe کردنه...و خب من همیشه اینو دوست دارم...بعد  من تا حالا سر کلاس چهارتا از مدرسای اونجا رفتم...و خب باید بگم که توی observe  اول و دوم شوک شدم از دیدن ضعف مدرساش....نمیدونم توقع من بالا بوده از اونجا یا چی...البته هنوزم معتقدم مدیر اونجا و سوپروایزرش و کلا سیستمش کاملا آکادمیکه چون مدیرش آدم حسابیه...ولی باورم نمیشد مدرساش اینجوری باشن..شاید اگه جای دیگه بودن من اینهمه متعجب نمیشدم ولی از اونجا انتظار نداشتم...بعد اینجاس که میگم خود عن پنداری چون میدیدم توی القای مطالب و کلا هندل کردن کلاس من از اون دوتای دیگه به مراااتب بهترم. اینو واسه خودشیفتگی نمیگم فقط میخوام بگم که چه حسی دارم دقیقا...وقتی برای مارس تعریف کردم بهم گفت که میلو من الان چهارساله دارم هرترم با استادای مختلف زبان یاد میگیرم ولی کلاس تو همیشه برام متفاوت از بقیه بود . واقعا نمیدونم اینو بخاطر محبتش میگه یا چی..ولی صحبتم اینه که من انتظارم از مدرسای اونجا خیلی بالا بود....گرچه این هیچ تاثیری روی فکر من نداره که معتقدم سیستمش و مدیریتش یه چیز درست حسابیه...

منو ادد کردن توی گروه اساتیدشون...حالا هی میرم ممبرهاشو نگاه میکنم که بشناسم همکارامو :دی

.............................................................................



به لحاظ موقعیتی، برند و مطرح بودن، فضای بازتر و تمیزتر داشتن، اکسسوری داخل ساختمون  و خود ساختمون، آموزشگاه اصلیم هنوزم حرف اول رو میزنه برای من، خصوصا که اصن یه ارگان دولتیه و توی کل ایران شعبه داره...ولی اینکه اونهمه از جای جدید ذوق زده ام بخاطر حقوق بالا، بیمه داشتن، و سه چهار نفر مدرس خفنیه که داره...

اینارو گفتم که بگم کار توی آموزشگاه اصلی هنوزم برای من یه پوئن هست و یه رزومه ی قوی محسوب میشه.واسه همینه که هنوزم که هنوزه بعد از هشت سال هرجایی رفتم اونجا رو هیچ وقت ول نکردم و حتی اگه شده یه دونه کلاس هم بوده برداشتم...

اون روزی منشی بهم یه اتیکت داد و دیدم که آرم آموزشگاست...گفت که وصل کن به مقنعه ات...به شدت هیجان زده شده بودم اونقدری که کلیییی جیغ جیغ کردم :)) نمیدونم چرا اوووونهمه خوشحال بودم ولی از اینکه اینجوری تفکیک میشه آدم از کسای دیگهِ خیلیییی خوبه :)) و خب گفت که شاااااید یونیفرم دار هم بشید..ولی خب گویا خیلی از همکارا موافق نیستن :||| 



......................................................................................................



همیشه از کاپشنای پفی بدم میومد. حتی همون وقتی که خیلییی مد بود، دوستش نداشتم...امروز، خیلی یهویی توی ویترین یه مغازه چشمم رو گرفت..گفتم بابا میلو داری گول میخوری تو هیچ وقت ازین تیپا خوشت نمیومده...بعد دیدم که نه جدی جدی دوستش دارم..رفتم و پوشیدمش..انقدر عاشقش شدم که خریدمش...بعد من الان دوسال بود که هیچ لباس گرم جدیدی نخریده بودم چون کلی پالتوی نپوشیده داشتم که توی این دوسال اخیر یه عالمه پوشیدمشون و خب دیگه عذاب وجدا ن نداشتم از خریدن این کاپشن نااااز ملوس :دی منتها باید باهاش چیزای دیگه رو هم ست کرد...بدم میاد که از روی مانتو چیز دیگه بپوشم که مانتو عینهو دامن از زیر سوییشرت-کاپشن بزنه بیرون،.فک کنم پارسالم گفته بودم!! البته اینا سلیقه ای هست.. حالا این کوتاهه خیلی و واسه من که تمام بیرون رفتنم تو اموزشگاه خلاصه میشه مناسب نیس...عجالتا باید از روی یه مانتو بپوشم...حالا دارم میگردم ببینم چیز دیگه ای هست که بشه زیرش پوشید؟؟  فروشندهه گفت گپ خوب میشه..ولی خب نمیخوام یه چی بپوشم که جلوه ی اینو بگیره....

براش یه کلاه، شالگردن و دستکش بافت هم میخوام بخرم...یه چیزی که کاملا حس زمستونو داشته باشه...وای الان توی اتاقه، هی چشمم میفته بهش..خیلی دوسش دارم ^___^


...........................................................................



ماهیت کیبورد (ارگ) آهنگ شاد ساختنه...یعنی خنده داره که آدم ازش چیز دیگه انتظار داشته باشه....مارس ولی شبایی که فرداش تعطیلیم، میشینه اونجا و چیزای آروم مینوازه. چیز خاصی هنوز بلد نیست ولی مدام آهنگای ملایم ازش درمیاره...اونقدری که من یه شب غرق آرامش شدم  و خوابم گرفت!!!!

گاهی که دستش میره سمت گیتار الکتریکش، میگم نه اون نه، ارگ رو بزن!!!

اوه خدایا، ساعتها میشینه متالیکا رو گوش میده و من معتجبم که چقدر میتونه روح آدما متفاوت باشه، که مارس با اون مدل موزیک آروم میشه و تخلیه، من ولی کلافه و سردرگم میشم :))



................................................................



تا دیروقت سر observe کردنام هستم..وقتی میرسم خونه مارس دیگه رسیده و لباساشم عوض کرده...اون شب توی راه کلی فکر کردم که اه حالا برسم خونه باید غذاهارو گرم کنم، سفره رو بچینم و اینا....مارس توی این کار (غذا گرم کردن/درست کردن) زیاد خوب نیس و خوشش نمیاد...منم اصراری ندارم که کمک کنه توی این موضوعِ پای گاز ایستادن. چون تا همینجاش هم خیلیییی هوامو داشته و من نمیخوام بیشتر از این توی کارایی راهش بدم که بدش میاد. رسیدم خونه و دیدم که بوی غذا میاد :) دیدم که غذاهارو گرم کرده و نون تازه خریده..سفره رو چیده و منتظر منه....بهش گفتم چقدرررر خوبه که این کارو کردی...که بهم استرس ندادی وقتی رسیدم خونه...لبریز شدم از حس امنیت و پر و پال داشتن برای پیشرفت حتی!!!!!



...........................................................................



من از disgusting بودن خوشم نمیاد...دیسگاستینگ بودن اینجوریه که بیای بگی من شااااید ننویسم دیگه/یا نمی نویسم دیگه....و بعد یه عالمه آدم بیان بگن نه نرو، بهت محبت داشته باشن ولی خب تو تصمیمتو گرفته باشی...بعد ولی وقتی یکم میگذره میبینی نمیشه و میخوای که بنویسی باز...این اسمش دیسگاستینگ بودنه بنظرم..و فکر میکنم من تا حالا دو بار دیسگاستینگ بودم :| یه عالمه آدم برام روشن شدن و خب حالا که باز می نویسم دیگه ازشون خبری نیست چون فکر میکنم من دیسگاستینگ بازی در اوردم..ولی خب در نهایت آدم خودش باید حسش خوب باشه به نوشتن...اگه بخاطر بقیه بنویسم نتیجش میشه پستای نصیحتی،پستای عصبانی، پستای حوصله سر بر، پستای حال بهم زن که قشششنگ معلومه به زور نوشتمشون!!!

ساعت پستمو. آخه الان دلتون میاد با چشای خوابالو کامنتای پست قبلو جواب بدم؟؟؟ :))  اومدم حرف بزنم و برم فقط...


 

این چهارمین سالیه که از اوایل پاییز من دچار حس خوب میشم چون مدام به تولد مارس فکر میکنم که چیکارا میشه کرد... فکر کردن به سوپرایز کردنش خوشحالم میکنه و حتی هی خودمون رو توی موقعیت سوپرایزی تصور میکنم و کلی میخندم!!!

امسال یه عالمه آپشن دارم چون دیگه محدودیتی وجود نداره بینمون. #مزیت های ازدواج :دی


به یه سفر دو روزه ی بکر فکر کردم. هزینه هاشو برآورد کردم و دیدم که تقریبا حسابم صفر میشه. مهم نبود چون دقیقا دو روز بعد از تولدش حقوق این ترمم رو میگیرم و این ترم از اونجایی که کلاسای اضافه برداشته بودم و ساب رفته بودم جای همکارام حقوقم از همیشه کمی بیشتره...فرانک هم اون روز بهم گفت که من قدرت جذب پول بالایی دارم و نگران نباشم. همین حرفش حال دلمو خیلیییی خوب کرد. مرسی فرانک :**

بعد ولی بعد از اینکه کاملا آماده بودم تا اون سفر رو رزو کنم یه اتفاقایی پیش اومد که یکمی منو منصرف کرد...سرچ های دیگه ای زدم و چیزای جالب تری گیرم اومد که از لحاظ هزینه ای فرقی با سفر نداره ولی خب اونهمه دنگ و فنگ سفر رو نداره دیگه...

اینارو گفتم که بگم هرروز تقریبا دارم سرچ میکنم و دنبال ایده های هیجان انگیزم...یه روزم فکر کردم تا چند وقت دیگه ممکنه ایده های هیجان انگیز داشته باشم؟؟  یه روزی میاد که همه ی کارا رو کرده باشیم و دیگه هیچی نمونده باشه؟؟؟

 

 

..........................................................................................

 

نوشتن خیلی خوبه... خفه شدم توی این یه ماه...هیچ جای دیگه هم دلم نمیخواست بنویسم...حتی یه جایی رو هم یواشکی ساختم ولی دیدم یه کلمه هم نمیتونم توش بنویسم....

 

............................................................................................

 

من عاشق کریسمسم و سال نوی میلادی... عاشق کاجای تزیین شده..عاشق دونه های برف و جورابای قرمز و کادوهای زیر درخت کاج...عاشق ریسه های ریز ریز توی خونه، شمع های روشن و غذای گرم...بعد هرسال چک میکنم ایده هارو...هرسال دلم میخواد که کاج تزیین کنم...چهارتا بطری رو برداشتم رنگ زدم...که روشون رو نقاشی کریسمی کنم...یکیشون رو گوزن کنم و غیره...


ولی موضوع اینه که من هیچ وقت ایده هام اونجور که توی ذهنمه نمیشه...براشون اتفاقا زحمت هم میکشم ولی میدونی دوتا مانع بزرگ من چیه؟؟ اولیش اینه که من بی حوصله ام توی انجام هرکاری...خب شاید تعجب کنین ولی واقعیت داره. من نمیتونم بیشتر از یه ساعت پای یه چیزی بمونم... بعد آدم نصفه نیمه ول کردن هم نیستم. باید تمومش کنم. و میدونین نتیجه اش جی میشه؟؟ اینکه سمبل میکنم آخرش...یعنی قشنگ دیگه آخرای کار من کلافه میشم. فرقی هم نداره هرچیزی که باشه من حوصله ی تایم گذاشتن روی یه چیزی رو بیشتر از یکی دو ساعت ندارم...دومیش هم پوله. من عاشق کارای هنری ام. عاشق درست کردن با دست...عاشق کشیدن...ولی ولی ولی!! همیشه دلم میخواد که با کمترین پول و هزینه کاریو پیش ببرم. دلم نمیخواد واسه یه چیزی مثل سال نو میلادی و کریسمس مثلا که فقط یه شبه کلی هزینه کنم خرت و پرت بخرم..برای عقدم، که باغ رو خودم تزیین کردم دوست نداشتم زیاد هزینه کنم با اینکه دیگه همه میدونن چه همه عاشق جشن بودم ولی میگفتم منطقی باشم، فقط یه شبه، همین که حس خوب برام ایجاد شه بسمه....لازم نیس خیلی براش هزینه کنم...خب واضحه که هرچقدر پول بدی آش میخوری...من آدمی ام که واسه لذت های گذرا هیجان زده ام، عاشقشونم ولی در عین حال دوست ندارم براشون خیلی هزینه کنم..چرا؟؟ چون پولمو با زحمت درمیارم و حتی اگه غیر از این بود، بازم حاضر نبودم، چون فکر میکنم آدم باید بتونه با حداقل ها هم خوش بگذرونه...البته به اینجای حرفام که میرسم یکمی  تناقض رو در خوردم حس میکنم...چون میبینم از چیزای لاکچری هم بدم نمیاد...مسئله پول داشتن یا نداشتن نیس نمیدونم چمه، فقط میدونم واسه خرج کردنام حد و مرز دارم من همیشه....

خلاصه، اینجوری میشه که ممکنه نتیجه ی کارم خوب نشه...که چه مسخره بنظر بیاد حتی...ولی I don care  واقعا!!! من حسی که دنبالش میگردم توی یه کاری رو بدست میارم و همین بسمه...

 

...................................................................

 

ما توی رشته مون، مباحث روان شناسی هم خیلی داریم. چون کارمون با آدمای مختلفه...چون باید بشناسیم هرکی چطور بهتر یاد میگیره. شخصیت شناسی و تست های خود شناسی خیلی توی رشته مون هست و خوب همشون هم تست های موثق و درست حسابی ای هستن.مثلا همین تست تیپ های شخصیتی که این روزا میلیونی ازش درآمد درست میکن ایرانیا...یا تست مهارت های یادگیری...

بگذریم...یکی از این تست های معتبر رو اون روز با مارس انجام دادیم...نتایج من کاااملا برعکس نتایج مارس بود.توی هر چیز ساده و بغرنجی برعکس هم بودیم...مارس میگقت ما مکمل به تمام معناییم. از دیدگاهش خوشم اومد.ممکن بود بگه وای چه همه ممکنه روی مخ هم باشیم پس...ولی گفت مکمل هم...

نقاط ضعف من دقیقا نقاط قوت اون بود. مثلا اینکه به نظرات آدمای نزدیک زندگیم اهمیت زیادی میدم (به ظاهر شاید اینطور نباشه ولی خب خودم میدونم که هست..) نقطه ی قوت اون این بود که توی تصمیماتش هیچ احدی نمیتونه تاثیری بذاره...

نقطه ی ضعف اون این بود که فلکسیبل نیست و به ندرت و به سختی  ایده ی جدیدی رو می پذیره. من نقطه ی قوتم این بود که با شرایط به راحتی کنار میام و خلاقیت و نوآوری همیشه موضوع مورد علاقمه...

یه تابلو میخوام درست کنم...و بنویسم اینارو...جواب تست اون در مقابل جواب تست من...یه جایی بچسبونمش که هرروز ببینیمیش...که ببینیم این الان این رفتارو کرد که مورد پسند من نبود دلیلش چیه؟؟


ما انرژی زیادی رو داریم صرف میکنیم برای شناخت هم!! برای زندگی مسالمت آمیز داشتن با هم. و خب حقیقتش اینه که فکر نمیکردیم زندگی مشترک ممکنه اینهمه تفاوت رو نشون بده...ولی خب هردو از این پروسه داریم لذت میبریم. چون تقریبا هرروز چلنج داریمو هرروز سر یه مساله به توافق می رسیم...اون به توافق رسیدنه خیلی خوبه..خیلی شیرینه....


گاهی بهش میگم مارس، یه روزی میاد که خسته بشیم از هم و بگیم ای بابا به جهنم اصن هرکی بره پی کار خودش؟؟ که اصن تو بشینی پای تی وی و منم مدام توی اتاق کار باشم؟؟ که بشیم دوتا همخونه ی بدون حس به هم؟؟ میگه که اینطور نیس و ما آدمایی هستیم که تلاش میکنیم و دنبال یه زندگی عاشقانه ایم...بهش میگم اگه روزی این زندگی بدون عشق بشه من خودمو میکشم!!!!! چون تو بهترین کسی بودی که من بین هزاران نفر انتخاب کردم.  اگه با تو نشه با هیچ کس دیگه نمیشه...و آدمی نیستم که بی عشق دووم بیارم...یعنی تا قبل از مارس تونسته بودم. ولی توی همون دوران هم دلم یکیو میخواست که همراهم باشه. آدم وابسته ای نیستم. استقلال توی زندگیم حرف اول رو میزنه. ولی عشق باید باشه توی زندگیم....

 

..............................................................................................................

 

دچار سردرگمی شدم نست به نام خانوادگیم!!! توی این دو ماه اخیر من رو با اسم مارس صدا میکنن. برام بسته ای میارن و میپرسن فامیلیتون؟؟ میگم کاف هستم. میگن اینجا که نوشته خانم میم. میگم بله فامیلی همسرمه...

زنگ میزنم جایی رو رزو کنم، میگم کاف هستم. میگن فامیلی همسرتون؟؟میگم میم....بعدا که زنگ میزنم میگم کاف هستم میگن با این اسم چیزی ثبت نشده....میگم میم چطور؟؟ میگن بله هست...

از اینکه خانوم میم باشم بدم نمیاد. ولی خب خوشم هم نمیاد!! همیشه برام جای تعجب بود که چرا خانوما اغلب خودشون رو با اسم همسرشون معرفی میکنن؟؟ من دوست دارم بگم کاف هستم، همسر آقای میم....یه جور بغض منو میگیره که هویتم رو ازم بگیرن...فامیلی بابام رو....من عاشق فامیلیم هستم....خانوم کاف به من جرات و جسارت میده...خانوم میم بهم پرستیژ و عشق..کاش هردوتاش رو میشد بود همزمان، هردوتاش توی فامیلیم بود...ولی اول کاف بعدا میم....!!ا

توی زندگیم، کسی نبوده که بخوام ازش الگو بگیرم یا بعد از دیدنش یا حتی خوندنش ترغیب بشم...نه که بخوام بگم خیلی من خوبم، موضوع این بوده که شیوه ی کسی اونجوری که من میخواستم و اکتیو بودنی که دنبالش بودم توی زمینه ی شغلیم رو توی کسی ندیده بودم...منتها یلدا، که میشناسیدش، توی یه سال اخیر فکر میکنم تنها کسی بوده که میتونم بگم منو تحت تاثیر قرار داده...از اونجایی که هم شغل هم هستیم و نوع زندگیش با پارتنرش مورد علاقمه، به شدت دنبالش میکنم... و میبینم که چقدر خوبه آدم یکیو داشته باشه/بخونه/ببینه که ازش الهام بگیره ( و نه تقلید بکنه)...الهام گرفتن خیلی خوبه..اگه کسی رو دارید که ازش الهام میگیرید، توی هر زمینه ای، رهاش نکنین، و همیشه نسبت بهش متواضع باشید...من که همچین تزی دارم راجع به یلدا...



نوشته بود اگه اخلاق بدی دارم، بهتره روی قسمت مثبتش تمرکز کنم به جای عقب نشینی...این چیزی بود که منو تحت تاثیر قرار داد امروز...

مطمئنا خودم واقفم به چیزای منفی ای که در من هست و سعی میکنم بهترشون کنم یا ببینم چقدر این رفتار روی بقیه ممکنه تاثیر بذاره....




...........................................................................................



اون روز راجع به یه شخصی با مارس حرف میزدم...کسی که یاد گرفته وقتی مثلا با تو مشکل داره نمیاد به خودت بگه، سکوت میکنه و تو فکر میکنی که وااااو چقدر های کلس و چقدر خوب و مظلوم...بعد ولی شروع میکنه با بقیه درموردت حرف زدن، پشت سرت فحاشی کردن، دربارت بد گفتن، توی جاهای مشترکی که حضور دارید طعنه میزنه و از این قبیل کارا... (که خب شاید خیلی از ماها و خود من این کارو واسه یه بارم که شده کرده باشیم)..مارس نظرش این بود که این رفتار یعنی که خودت میدونی مقصری و ترس داری از مواجه شدن،ترس داری از روبه رو شدن، و خودت رو پشت این کارا قایم میکنی که توی دایره ی امنی باقی بمونی و اگه طرف فهمید که داری راجع بهش حرف میزنی و وقتی اومد سمتت بگه که نه من با تو نبودم مگه اسمی از تو بردم؟؟ خب اسمی نبرده تا بتونه توی دایره ی امنش باقی بمونه...مارس میگفت تنها راهش اینه که این آدما رو به حال خودشون بذاری چون اونا هنوز قدرت رو در رو حرف زدن رو ندارن و گلاویز شدن باهاشون ممکنه اونا رو غیر منتظره توی شوک بذاره و این خوب نیس...

خود من این اتفاق برام افتاد. خودم واقعا متوجهش نبودم و نمیفهمیدم که دارم با همه راجع بهش جز خود اون آدم حرف میزنم...بعد یه روز دیدم که خب تا کی میخوام پشت این ترس بمونم؟؟؟ اگه مقصرم معذرت بخوام و اگه نیستم تمومش کنم این اوضاع رو...

نتیجه ی خوبی هم گرفتم. راضی و آسوده شدم و بعد شجاعتم بیشتر شد توی پیش قدم شدن....

این تجربه ی شخصی من بود...و فکر میکنم یه جایی باید فحاشی و غیبت کردن رو تموم کنیم و شجاعانه روبه رو بشیم با اون آدم، منتظر بقیه نباشیم که بهمون حق بدن....



.................................................................................................




خوندن کتابای پیشینم، مرورشون و خط کشیدن زیر نکات مهم، این شبا خیلی حالمو خوب میکنه...مارس تی وی میبینه (اون عاشق تلویزونه برعکس من)، و من بهش لم میدم و کتابامو میخونم...یه وقتایی منو از جام بلند میکنه و خوراکی میخواد...غر میزنم گاهی که ای بابا همش منو بلند میکنی که..بعد خنده ام میگیره از تنبلیش :)) بعد واسش به شاهانه ترین شکل ممکن پذیرایی میکنم چون اونم وقتایی که حوصله داره باهام مثل ملکه ها رفتار میکنه....

این روزا همش فکر میکنم که چقدر زندگی مشترک هممممه چیش دوطرفس...یعنی خودم که اینطورم...به محض اینکه فکر کنم یه طرف ترازو سنگین تره معترض میشم و به شوخی میگم که مسئولین رسیدگی کنن لطفا :) و خب خوشبختانه مسئولین خونه ی ما، خیلی تیز و فرزن و نمیذارن کار به شکایت های باریک تر بکشه!!

آدمایی که صبر میکنن، آدمایی که تحمل میکنن، آدمایی که میسازن، اونایی که یه طرفه همه چیو به دوش میکشن، جدا تحسین دارن...مامان من مثلا جدا جای تحسین داره...من فکر میکنم که همه چی باید دوطرفه باشه...نباشه، من یکی که نمیتونم...