یکمی که حالم بهتر شد، توی همون حالت درازکش، چشمم توی کتابخونه اش چرخید، چندتایی از کتاباشو از دور اسمشون رو خوندم، کتاب های شعر بودن... گفتم مارس تو که شعر میخوندی آیا شعر هم می سرودی؟؟ گفت آره!

با تعجب نیم خیز شدم گفتم اره؟؟؟؟؟؟ گفت آره عزیزم!!

با اشتیاق و هول گفتم کوووو؟؟؟ چرا بهم نگفته بودیییی؟؟؟؟؟

من یادمه اولین باری که مارس اومد توی اتاقم، هرچی داشتم و نداشتم رو براش رو کردم! نقاشیامو نشونش دادم، شعرامو براش خونم، دفترای بچگیم و یادگاری ها! همه چیو!!

اون وقت مارس همچین چیزایی رو نگفته! و خب گفته بودم که حتی من تا همین چند ماه پیش هم نمیدونستم مارس سازدهنی میزنه گاهی!!

گفتم برام بیار شعرات رو.. یکمی اولش مکث کرد و گفت باشه..

چندتا کاغذ قدیمی اورد برام.. و شعرهاش....وقتی میخوندم یهو به خودم اومدم دیدم که دارم اشک میریزم! چطور ممکنه این مرد اینطوری با احساس کلمه ها رو کنار هم چیده باشه؟؟

تاریخاشو نگاه میکردم، مال ده سال پیش، یا خیلی قبل تر! مثلا من یه دختر نه ساله بودم و اون یه پسر نوزده ساله توی اوج احساس...



فک میکنم با مارس، اگه دغدغه های کاریمون کمتر شه، زندگیمون اینطوری میشه که عصرای روزای پاییزی میشینیم کنار پنجره، اون شعر میگه یا کتاب میخونه، و من میتونم لپ تاپ رو بذارم روی پام و همونطور که برای قبیله ی دخترام حرف میزنم بگم که چقدر عاشق این مرد پر رمز و رازم....


مارس توی نوشته هاش و فکرش، همیشه برای جنس زن احترام ویژه ای قائله، و همیشه از حس امنیتی که وظیفه ی مرداس بهشون بده حرف میزنه...یادم میاد وقتی هنوز از احساسم چیزی نمی دونست، و من پیج اف بیش رو گاهی نگاه میکردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرده بود یه نوشته ای بود که گذاشته بود و هیچ وقت یادم نمیره: درون هر زن الهه ایست، بگذار با آرامش و امنیت در کنار تو الهه اش بدرخشد... و عکس اون کپشن یه نقاشی از زنی بود که چشاشو آروم بسته بود و از توی بدنش هزارتا رنگ به سمت بالا پرتاب شد بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه پست غذایی!


دیروز وسط راه برگشتنی، یه جا نگه داشتم که غذا بخورم...اونقدر گرسنه بودم و خسته که فکر نمی کردم ممکنه جای خوبتری پیدا کنم! اولین رستورانی که توی جاده دیدم و البته ظاهرش هم کمی موجه بودنگه داشتم! 

خب دیروز من یه چیزی رو تجربه کردم که خیلی خوب بود!! اونم اینکه حتی وقتی آخرین قاشق برنجمو داشتم میخوردم هنوز بخار از غذا بلند میشد!!! البته که اصلا هم تند غذا نمیخورم! تا حالا غذا به اون داغی و برای اون مدت طولانی نخورده بودم! من عاشق غذای داغم که خب میدونم الان یه سریا میان میگن سرطان زاست و بلاه بلاه بلاه، ولی آقا من عاشق غذای گرمم، مخصوصا برنج، که داغ باشه، بعد برنجش اینطوری بود که هر یه قاشق که از وسطش برمیداشتم یه گوله ی ابر بخار کوچولو از توی دل بشقاب میومد بیرون!!! و من تقریبا یک سوم از غذام باقی مونده بود، که وقتی رفتم پولمو حساب کنم از دور وقتی بشقابمو نگاه میکردم هنوز بخار ازش میومد بالا!! نمیتونم توصیف کنم چقدددددددر دوست داشتم این صحنه رو و اولین بار بود که همچین چیزی تجربه میکردم! 

بعد خب غذاهای اون شهر این مدلیه که توی یه بشقاب گنده همه چی میریزن و میارن، و حتما ته دیگ هم دارن، و خب طبخ برنجشون بدون روغنه و برنجه کمی شل هست، که من عاااااااشق این مدلم...برعکس من، مامان عاشق برنجای روغنی و قد کشیده س، و چون پدرش یکی از سرآشپزای خوب رستورانای قدیمی تهران بود به دختراش یاد داد چطور برنجای مجلسی بپزن...خب راستش من دوست دارم برنج شل باشه، یکمی بچسبه به قاشق، فقط و فقط بوی برنج خالص بده و بوی روغن حتی یه ذره هم قاطیش نباشه... و وای به این شمالی های لعنتی، غذاهاشون مثل یه تیکه بهشته...توی هر شهریش، هر قسمتیش، من عاشق غذاهاشونم...


...................................................................


الان تنهام، و از صبح کار کردم، یه ساعتی میشه که برگشتم خونه، و توی راه برای خودم چیز برگر گرفتم.. غذاهای فست فودی آخرین آپشن منن، من همیشه عاشق چیزای کبابی و غذاهای گرمم... بعد ولی چیز برگر دلم خواست و نوشیدنی مورد علاقم دلستر لیمو!!! خب لابد باید نوشیدنی مورد علاقم ایس مانکی و ال بل باشه محض کلاس گذاشتن، ولی هروقت چیزای دیگه رو امتحان میکنم تهش میرسم به دلستر لیمو... 

با خودم فکر کردم که خب بعد از دو روز سخت و کلی بدو بدو یه غذای آماده بخورم و کمی رست کنم... 


وسط غذا خوردنم از مارس عزیزم پی ام دارم...

مارس سلیقه ی موسیقیایی خاصی داره... یعنی همیشه از انتخاباش متعجب میشم، چیزایی که کسی گوش نمیده، یا مثلا با خودت میگی مگه میشه کسی این آهنگ رو دوست داشته باشه؟ ولی خب کنار اومدم با این قسمت ازش، و حتی دوست دارم... مثلا اینطوریه که وقتی ضبط ماشینش رو روشن میکنم یهو صدای پیتکو پیتکوی اسب میاد و شلیک گلوله، و بعدش صدای کلینت ایستوود میاد که یکمی حرف میزنه و بعدش موسیقی چند ثانیه ای پخش میشه!! و مارس بارها  و بارها این تِرَک رو پلی میکنه و لذت میبره! !!

داشتم میگفتم ازش تکست دارم، باز که میکنم میبینم یه موزیک برام فرستاده، که طبق معمول خاصه..و زیرش برام نوشته دوستت دارم میلو پاره ی تنم...

و لابد انتظار دارید متن آهنگش عشقی و رومانتیک باشه ولی خب اینطور نیس، آهنگ سبزسبز از سیمین قدیری....

من مارس رو با همین کاراش دوست دارم، همین شیوه ای که مختص خودشه، و هیچ چیزش مثل رابطه های دیگه پیش بینی شده نیست...مرد من برام موسیقی ای میفرسته که توش از طبیعت خونده شده، و زیرش بهم میگه پاره ی تنم...میدونم وقتی اینو میگه، یعنی من رو یه تیکه از خودش میدونه...من عاشق این جمله اشم...

امروز رفتم شهر دانشگاه تا ترم جدید رو تمدید کنم...معاون اموزشی که داشت امضای آخر رو میزد گفت "بابا جون" کار سختیو شروع کردی,ولی ارزششو داره, خستت میکنه, میتونی دووم بیاری؟ گفتم من یا تصمیم نمی گیرم یا بگیرم دیگه تمومه. گفت امضا کنم پس؟ گفتم بله...


................


تجربه ی جدید و فوق العاده ای میشه, چون با افراد خاصی باید کار کنم که شرایط فیزیکی خاصی دارن, از الان ذوقشو دارم, نمیدونم تدریس به این افراد چطوری میشه, حتی شاید بخوام دیگه فقط مدرس اونا باشم! نمیدونم, هیچ ایده ای ندارم, ولی بی نهایت خیالم جمع شده  و میدونم قراره اتفاقای خیلی خوبی بیفته, استادم امروز میگفت اگه همچین کاری کنی مقاله هات رو روی هوا میزنن و کلی ازین حرفا زد که خب استارت خیلی خوبی بود. فک میکنم اصن واسم مهم نیس چی میشه, فقط میخوام که کار درست تحویل بدم,  سری قبل بخاطر لجبازی استاد راهنما با مشاور اون مشکلات برام پیش اومد ولی حالا تجربه م بیشتر شد...

از اول اسفند خیلی کارارو باید شروع کنم, سه الی چهار ماه سختتتت رو پیش رو دارم که باید فک کنم.

باید از اون تکنیک چراغ سبز و استیکرای روی دیوار اتاقم که قبلا تو وبلاگ منو یادت بمونه انجامش میدادم واسه اهداف بلند مدتم استفاده کنم... کسی اون تکنیک منو یادش هست؟ یادمه چندتاییتون باهام همراه شده بودین.


............................

وسایل خوابگاهم رو که از پارسال گذاشته بودم انباریش, جمع کردم تا بیارمشون. حس عجیبی داشتم. یادم به اولین روزای اقامتم تو اون شهر افتاد و تموم حس و حال اون روزا ریخته شد تو دلم! بعدتر فک کردم که من نزدیک به شیش سال تجربه ی دوری از خانواده و تنها زندگی کردن رو داشتم, خیلیییییی تجربه ی ارزشمندی بود و بی نهایت ازش چیزای مختلف یاد  گرفتم و خیلی چیزا برام عوض شد. 

شنبه ها رو دوست ندارم اصلا! شلوغ ترین روز کاریمه و خیلی خستم میکنه.... با اینحال تایم آخر که میرم سمت فروشگاه مارس و اونجا کلاس دارم، بعدش که کارم تموم میشه، اونجایی که ماشینمو پارک میکنم یه کوچه ی تاریک و خلوته...

مارس میاد اونجا وایمسته تا من بیام و سوار بشم و برم! اونجا چند دقیقه ای هم رو میبینیم... اونجا که میبینمش، از اینکه میبینم بخاطر من وایساده، که میدونه روز سختی داشتم و بخاطرم صبر میکنه تا کمی همو ببینیم، خیلی خوشحال میشم، هربار برام دیدنش اونجا تازگی داره و با سرعت میرم توی آغوشش و میبوسمش!

بعضی وقتا از بوسیدنش سیر نمیشم، میگم یکم بیشتر، یا بهانه میارم میگم بوست شل بود یکی دیگه بده، گرم نبود، تیغ تیغی بود!! بهونه های عجیب برای بوسیدن دوباره و دوباره اش :)


...................................................................


اومدم توی تخت، مامان برام میوه اورده...مامان آدمی نیست که خیلی اهل توجه های این مدلی باشه، میوه ام رو خوردم، به شماها سر زدم، کامنتامو تایید کردم، میخوام بی صبرانه برم سیزن چهار game رو ببینم... وای خدایا هرچی بگم کم گفتم :(( چرا انقد این سریال عالیه؟؟ چرا اینقدر این کالیسی زیباست؟؟ چقد فیلم نامه اش جذابه...

....................................................................


فردا صب باید یکمی زودتر بیدار شم برم برای ولنتاین خرید کنم :) نمیدونم دقیقا چیا میخوام، ایده ی تاج پادشاهی  رو نمیدونم فردا پیاده کنم یا بعدا توی خونمون! یه سری چیزا توی ذهنم چرخ میخوره..میدونم فقط ولی حتما میخوام بهش قلب بدم! میخوام روی قلبه یه چیزی بنویسم که خیلی احساسی باشه... که نشون بده من دارم یه تیکه از قلبمو میدم بهش!!! نمیدونم چطوری بگم!


.................................................................


این پنجشنبه رو کلا اختصاص دادم به مامان. خیلییییییییییییییی وقت بود براش تایم نذاشته بودم. بردمش بیرون، کلی خرید انجام دادیم و همه رو گذاشتیم توی ماشین و اوردیم و میگفت آخیش چقدر خوبه که لازم نیس اونهمه خرید رو هلک هلک کنم! گفتم ببخش که خیلی درگیرکارم...البته خریدای اصلی خونه همیشه به عهده ی باباست. بابا یکی از ویژگی های پررنگش مسئولیت پذیریه وحشتناکشه... یعنی اگه یه ثانیه فقط توی روز وقت داشته باشه کاری که مربوط به خونه س رو انجام میده بعدا میره و نمیذاره ما اون کار رو انجام بدیم...

داشتم میگفتم، وسطای خرید کردنا هی مامان میگفت بیا برای تو هم خرید کنیم... برای اینکه دلش راضی بشه چندتایی هم من وسیله خریدم باز... یه لیوان گنده برای مارس که عادت داره بذاره توی یخچال... دوتا لیوان اسموتی...یه سبد خوشگل برای نون...و یه ست ابزار آشپزخونه! تقریبا رنگ مورد علاقم برای آشپزخونه رو انتخاب کردم...خواهر کوچیکه معماری خونده.. بهش چیزای مورد علاقمو گفتم و اون بهم کمک میکنه تا بهتر بتونم تصمیم بگیرم! 

واسه مامان تولد هم گرفتیم... اولین بار بود مارس هم کنارمون بود توی تولد مامان...به مامان یه یادداشت در کنار کادوش داده بود که باعث شد مامان بره از خوشحالی توی اتاق گریه کنه! خب مامان کلا آدم احساساتی ایه و از اونجایی که مارس رو خیلی دوست داره اون نوشته اش رو خیلی خوشش اومده بود و هی ذوق میکرد با خوندش...

...............................................................................

بی صبرانه منتظر بهار و عیدم... اولین عید متاهلی...بعد یه چیز لوس دیگه، آقا تازه عروس بودن خیلی خوبه!:))  اصلا فکرشو نمیکردم که اینهمه خوب باشه!


..............................................................................

گلدونام چندماهی بود که پژمرده شده بودن... آفتاب نمیزنه توی این بالکن لعنتی... برگاشون یکی یکی زرد و پلاسیده شدن..خیلی ناراحت بودم...هرروز با دیدنشون غصه ام میگرفت...

اون روز که دیدم پدر مارس طبق معمول هرروز صبح داره توی حیاطشون قدم میزنه و به گیاهاش میرسه گفتم بابا میشه من گلدونامو بیارم اینجا؟ آفتاب و هوای باز لازم دارن، حالشون اصلا خوب نیس.. گفت بیارشون... راستی تنها  و اولین کسی که "بابا" صداشون میکنه منم! بقیه "آقا" صداش میکنن...

گلدونامو سپردم بهش...گفته هرروز صبح تا ظهر باید توی آفتاب باشن، عصرا توی خونه.. برام هرروز جا به جاشون میکنه و بهشون رسیدگی... گفتم دستتون باشه تا برم توی خونه ی خودم! به مارس گفتم اگه یه خونه ی چهل متری هم رفتیم اشکالی نداره ولی فقط آفتاب بیاد توش! گرما بیاد توی اتاق! پنجره هاش آفتاب گیر باشه...

تموم خاطرات خوب من توی آفتاب بودن! درسته که وقتی خوابم از نور بدم میاد و تموم روزنه ها رو میبندم تا تاریک باشه، ولی به وقت بیداری عاشق آفتابم!

 پست عسل عزیزم باعث شد این پاراگراف رو اینقدر پررنگ بنویسم!

تصمیمی که گرفتم یه چیز خرکی بود! می ترسیدم با بقیه مخصوصا استاد راهنمام درمیون بذارم...ولی خب منی که اونهمه بدو بدو کردم، توی لحظه ی آخر یه تصمیمی گرفتم که یه ماه قبل اصلا احتمالش رو نمیدادم! قضیه اینطوری شد که میخوام با یه تعداد شرکت کننده ی خیلی بیشتر که تازگیا پیداشون کردم پایان نامه رو اجام بدم!

وقتی کار آماریش گیر کرده بود استاده گفت بفرست درستش کنم و بیا این هفته وقت دفاعت رو مشخص کن. 

سر غذا بودیم که یادم افتاد یه کسیو میشناختم...با یه تماس و چندتا واسطه یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد که سه سال پیش اگه میفتاد خیلی بهتر بود ولی فکر کردم هنوزم دیر نشده...نمیدونستم چطور به استادم بگم میخوام از اول انجامش بدم..میخوام کار اصولی انجام بدم و حالا که من اولین نفرم که دارم روی همچین چیزی توی ایران تحقیق میکنم میخوام اونقدر محکم و موثق باشه که بتونم بهش افتخار کنم...

خب پر واضحه که استادم سکته کرد وقتی بهش گفتم! گفت دختر دیوونه بازی در نیار، کارت تموم شدس، بیا تمومش کن این هفته برو پی زندگیت، کلی باید از اول خرج کنی، جریمه میشی این ترم...کلی دلیل دیگه اورد ولی خب هرچی گفت من تصمیمم راسخ بود...

فاز جدیدی از پایان نامم رو در پیش گرفتم که تهش خیلی روشنه و خوشحالم...


................................................................

چند نفرتون لطف داشتین و این مدت همش پیگیرم بودین، خب شاید بهتر باشه همینجا توضیح بدم، من رو که یادتونه تقریبا نزدیک به دوماه شده که سعی میکردم وبلاگ رو ترک کنم. اول با حذف وبلاگ های متفرقه و بعدش با وبلاگای دوست داشتنیم و کم کم بستن کامنتا . من از نت جدا نشدم چون بخش بزرگی از زندگیمه و اصلا شغلم ایجاب میکنه همش آپ تو دیت باشم. ولی وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی برای موقعیت فعلی من با اینهمه مشغله واقعا وقت گیره. قبلا هم گفتم دارم سه جا کار میکنم، هفت تا کلاس دارم به جز خصوصی هام و کارای ترجمه انجام میدم. ورزش هم که جز لاینفک زندگیمه. اون دوره ی آموزشی که توی آموزشگاه برامون گذاشته بودن رو هم میگذرونم به علاوه اینکه دارم برای این آزمون اسفند که گذاشتن میخونم. قصدم قبول شدن نیست چون مسلمه وقتی فقط چهار تا خانوم تو کل تهران میخوان شانس قبولیم کمه، فقط میخوام که از اول کتابای عمومی رو مرور کنم، مخصوصا بخش ریاضی و کامپیوترش چون حس میکنم نیاز دارم از اول مرورشون کنم، اونم ریاضی که شده کابوس شبانه ام با اینکه اصلا بهش احتیاجی ندارم ولی حس میکنم خوشم نمیاد اینقدر توش ضعیف شدم و یادم رفته همون درسای دبیرستان رو...بعد خب طبیعتا واقعا برام وقتی نمی مونه... کل هفته رو به امید دو روز تعطیلی آخرش میگذرونم که اونا رو با مارس عزیزم شِر میکنم و یه اعتراف اینکه اونقدر عاشق game of thrones شدم که تموم وقتمو برای دیدنش لحظه شماری میکنم و از اونجایی که اپیزوداش نزدیک به یه ساعته یهو میبینم که تا ساعت سه نصفه شب نشستم دارم دو تا اپیزود رو میبینم...

حالا به همه ی اینا پایان نامه ی جدید هم اضافه شده...باید از اول دیتا جمع کنم و روش های بهتر و ایده های جدیدتری توی مغزم رژه میره...


واسه همین اینجا خیلی برام تایمی نمی مونه...اونایی رو که دوست دارم و تعدادشون بیشتر از انگشتای دست هم نیست رو میخونم و تا جایی که بشه براتون کامنت میذارم. خواستم بدونین اوضاع تایمم چطوریه...


.........................................................................................



دیروز، توی ماشینش، گفتم من میشم مارس تو بشو میلو... رفتارای هم رو تقلید کنیم چه خوباش چه بدهاش، بذار ببینیم که چطوری هستیم... نیم ساعتی اون نقشارو بازی کردیم! عالی بود...خیلی چیزا فهمیدیم... بعدش گفتم بیا من میشم مارس ایده آل تو هم بشو میلوی ایده آل... یعنی کارایی که من دوست دارم تو انجام بدی رو من انجام میدم...این یکی خیلی بهتر بود، چون دقیقا دست گذاشته بودیم روی چیزایی که میخواستیم... و آخرش یه سکوت طولانی بینمون ایجاد شد و هردو رفته بودیم توی فکر!  از اون فکرایی که با خودت تجزیه تحلیل میکنی و میگی اوه باید حواسمو بیشتر جمع کنم و چقدر کوتاهی کردم گاهی.

ارزشش رو داشت! تجربه ی خیلی جالبی بود! بیشتر از صحبت کردن درباره ی تضادها جواب داد..


............................................................................


کامنتای پست قبل رو تایید میکنم. عذر میخوام بابت تاخیر.