فکر میکنم بالاخره اینم یه دوره ای و میگذره...

جای جدیدی که آرزوی دیرینه ام بود، سختی های خودشو داره...اونقدری که حس های مختلف رو هم زمان بهم میده..هم حس موفقیت هم حس بد..هم حس خوشحالی و پیشرفت هم حس سرخوردگی و کم بودن!! فقط چیزی که خیلی پررنگه اینه که مثل همیشه دارم میجنگم. و این وسط عشقم به مارس هر ثانیه بیشتر شده بخاطر تمام همراهیاش و حرفای خوبش...این وسط تایم برای خودم هم ندارم ولی یادم نمیره هر چند شب یه بار به شیوه ی خودم مارسو سوپرایز کنم، براش خوراکی ای که دوست داره درست کنم، توی خونه یه سری چیزا طراحی کنم که وقتی میاد خونه و من نیستم اونو ببینه بخنده...خنده های اون همیشه برام توی الویت بوده و هست...تمام تایمی از بیست و چهار ساعت شبانه روز که سهم همیم، چهار ساعته...بعدش هم که اون خوابه و منم گیج و خسته، تنها کاری که میکنم اینه که صورتمو میچسبونم به بدنش تا صدای ضربان قلبشو بشنوم یا بوی تنش بخوره بهم و بتونم توی آرامش بخوابم...

هچ وقت اینهمه حجم از کار و انرژی رو از خودم سراغ نداشتم و تصور همچین روزایی مثلا اگه پارسال بود برام یه چیزی شبیه محال بود. ولی خوبی روزای سخت برای همه ی ما اینه که بفهمیم تواناییهامون همیشه فراتر از تصوراتمونه و هرجایی که قراره نقطه بذاریم و بگیم اینجا تهشه و نمیتونیم بیشتر از این، یهو یه چیزی میشه که میبینیم میتونیم...


این روزا دلخوشیم نگاه کردن به تقویمه و روزایی که دارن تند تند میگذرن تا بهار بیاد...حتی تصور بوی بهار هم لبخند میاره روی لبم. عاشقانه منتظر تعطیلات سال نو هستم و فکر میکنم حتی اگه هیچ جایی نریم،موندن توی خونه ی خوش رنگ و پر از آرامشمون به اندازه ی کافی حال خوب کن هست....


نمیدونم دوباره کی وقت بشه بنویسم...ولی روزاتون خووووب باشه و حال دلتون خوش....

دو روز تعطیلی بین ترم داشتم و فک کردم شاید بشه نوشت..ولی اونقدر کارای عقب افتاده داشتم که نشد....ترم جدید استارت خورد! باورم نمیشه دوماه شد که رفتم اونجا و بلاگنو باز نکردم اصن!

دلم تنگ شده واسه نوشتن تو اینجا....میدونم که حداقل تا یکشنبه اصلا تایم خالی ندارم....کاش بتونم یکشنبه بنویسم :-(