مرسی تبسم که گفتی از حنابندونم بیشتر بگم! :*** اونجور که باید ثبتش نکرده بودم چون اون پست مال عروسی خیلی طولانی میشد. بعد الان گفتم شاید خودم یادم بره و بهتره که ثبت شه...


خب، قضیه اینجوریه که یکی دوماه قبل از عروسی خواهرای مارس ازم پرسیده بودن که میخوام حنابندون بگیرم یا نه؟ من خودم عاشق این مراسم بودم. با اینکه خیلی سال هست که دیگه حتی توی خانواده ی خودمم مرسوم نیست و کسی نگرفته طی این سالهای اخیر ولی من دوست داشتم که باشه. خواهر سومی هم معتقد بود که دیگه مرسوم نیست و هزینه ی بیخودی داره مخصوصا برای خانواده ی دختر چون میزبان حنابندون خانواده ی دختر هستن. 

من خیلی مصمم نبودم اولش. ولی هرچی که گذشت دیدم که واقعا دوست دارم حنابندون رو داشته باشم.یه روز خواهر دومی مارس گفتش که حنابندون حتی اگه نمیخوای بگیری هم ما شب قبلش میاییم خونتون که شادی کنیم، مارس برادر آخره و ما کلی برای عروسیش منتظر بودیم و دوست نداریم فقط یه شب جشن باشه. ازم خواست که خریدایی که انجام دادیم رو براش ببرم تا تزیینشون کنه و شب حنابندون برام بیارن...

منم دیگه جدی شدم و افتادم دنبال لباس برای این مراسم...

همچنان بزرگترا و حتی مامان اینای خودم مخالف بودن و میگفتن که خسته کننده س که شب قبلش باشه حداقل دوشب قبلترش بگیر. ولی من بخاطر بیریت که نمیتونست زودتر مرخصی بگیره گفتم شب قبلش باشه تا بتونه بیاد. البته اینو به هیچکس نگفتم، چون اگه همه میفهمیدن که فقط بخاطر بیریت دارم همه رو میندازم توی زحمت حتما مخالفت میکردن، خودمم میدونستم که کلی خسته خواهم شد، ولی برام حضور بیریتنی مهم بود اونم هیچ جوره نمیتونس که زودتر بیاد، ولی با بهانه های معقولانه تونستم این کار رو عملیی کنم که شب قبل از عروسی باشه....

البته بازم اعلام نکرده بودم که میخوام حتما این جشن رو بگیریم.

یه هفته قبل از عروسی خانواده ی مارس عزیزم اومدن تا هماهنگی های آخر رو انجام بدیم. خواهر بزرگه هنوز در جریان نبود که من مصمم شدم و فکر میکرد که چون هنوز اعلام نکردم لابد منصرف شدم. حرفاش رو اینطوری شروع کرد که حنابندون که نداریم چون همه خسته میشن و دیگه مرسوم نیست. بعد از من پرسید که میلو جان درسته؟  من یکمی من من کردم بعد گفتم من راستش لباس هم خریدم، و خیلی دلم میخواد که این جشن رو داشته باشم، با اینکه میدونم خسته میشم شب قبلش و اصلا حتی نمیدونم چه رسم و رسوماتی داره این جشن، ولی دلم میخوادش حتی اگه خیلی کوچیک باشه...خواهر بزرگه خندید و گفت که خب هیچ اشکالی نداره اگه اینقدر دوست داری، ما هم اون فامیلایی که پایه ترن و خسته نمیشن دو شب پشت هم شادی کنن رو میاریم و یه حنای کوچولو هم درست میکنیم برات و میاریم تقدیم میکنیم...



اینجوری شد که تصویب شد ما حنابندون داشته باشیم. درحالیکه مامانم و خاله هام نمیدونستن و یادشون نبود که توی این جشن چیکارا باید کرد...


شب حنابندون، بعد از شام، که خانواده ی مارس توی خونه ی خودشون غذا خورده بودن، نزدیکای ساعت ده بود که اومدن. همونطور که خواهر بزرگه گفته بود بیشتر جوون ترا اومده بودن و فامیلای درجه یک. از راه که رسیدن همشون وسایل من رو تزیین شده روی دستشون میچرخوندن و من حسااااابی داشتم کیف میکردم :) عکسام با نیش این شکلی ^_________^ نشون میده حس و حال اون موقع ام رو :))

بعد از اینکه شاباش گرفتن وسایلمو گذاشتن زمین. و سینی حنا رو دادن بهم. یه تزیین خیلی ساده و شیک داشت که من خوشم اومد. سه تا گل رز قرمز وسطش بود و دورتا دور سینی مروارید سبز بود. 

بعد از اینکه یکی دوساعتی رقصیدیم و عکس گرفتیم، به من و مارس گفتن یکمی از حنا رو بذاریم روی کف دست هم ، همون موقع بود که فامیلای خودشون به مادر مارس گفتن عروس زیر لفظی میخواد. که من زیرلب گفتم من بیخود بکنم واسه هرچی زیر لفظی بخوام :| من متنفرم ازین کار و حتی موقع عقد هم که داشتن صیغه رو جاری میکردن همه میگفتن سرویس طلاشو بدین بهش تا بله بگه بدم اومده بود. من بدم میاد از این رسم حتی اگه شوخی باشه...و خب مادر مارس هم زحمت کشید و یه انگشتر بهم داد که منم با کلی شرمندگی ازش تشکر کردم بعدش حنارو گذاشتیم توی دست هم...و دستامونو بردن بالا و همه کلی کل کشیدن و جیغ و داد و خوشحالی!!

و من سینی حنا رو بین مهمونا چرخوندم و هرکس که دوست داشت یکمی برداشت گذاشت توی دستش. 

بعد از اون به داداش بزرگه ی مارس گفتن که بیاد. مارس رو نشوندن روی صندلی. رسم خودشون بود که برادر بزرگ داماد باید حنا رو میریخت کف دوتا دستا و دو تا پاهاش و با یه پارچه ی مخصوص که به زبون خودشون یه چیزایی نوشته بودن هرکدوم ا زدستا و پاهاشو بستن :) بعد به منم گفتن برن بشینم پهلوش. من با کلی خنده و استرس گفتم با منم میخواید همین کارو کنین؟؟ کلی خندیدن که نه تو فقط بشین پهلوش. و خب یه چیز خنده داری شده بودیم اون لحظه :))) بعد از اونم پسرا و آقایون کلی مارس رو بوسه بارون کردن و آرزوهای خوب خوب براش کردن و به من گفتن که برم حناها رو از روی دستاش اینا بشورم. و اینجاش توی روشویی که داشتیم دوتایی دستاش اینارو میشستیم کلی خندیدیم به سر و وضع مارس، و میگفت ببین دختر چیکارا میکنی :)))

یه نیم ساعتی بازم موندن و رقصیدن و خب بعدش ما اعلام کردیم که باید زودتر بخوابیم تا بتونیم فرداش آماده شیم. که خب البته الکی گفتیم چون بعدش رفتیم خونه ی خودمون و تا ساعت چهار صبح رقصمون رو تمرین کردیم :) 

الان که عکسای اون شب رو نگاه میکنم کلی لبخندم میشه. چون همه چیز همونجور شد که میخواستم و کلی بهم خوش گذشت. ضمن اینکه بعدا همه بهم گفتن مراسمم خیلی صمیمی و گرم بود و لباسم هم یه چیز خاص و جدیدی بود که باعث میشد همه چیز حس خوبی داشته باشه برای بقیه....

دو سه روز بعد از عروسی، دخترخاله ام میخواست که از حاشیه های عروسی و حنابندون برام بگه که من استاپش کردم. من دقیقا میدونم که هرکس از خانواده ی دور و نزدیک مارس به من چه حسی دارن. برام جالب نیست که چیزایی که اهمیت نداره رو بدونم. و خب خدارو شکر میکنم که خانواده ی خودش و اونایی که نزدیکن آدمای فوق العاده ای هستن، باقیشون اصلا توی حاشیه ان و هیچ فرقی نداره که چه حسی دارن....اینارو گفتم که بگم همیشه همه جا حس های منفی هست، من توی پروسه ی ازدواجم به هیچ حس منفی ای پر و بال ندادم. گرچه خانواده ی خود مارس واقعا بی شیله پیله و درست حسابی ان و فرهنگشون واقعا بالاست، ولی اون درصد دوری که پتانسیل شر درست کردن رو دارن من همیشه نادیده گرفتم و سعی کردم تنها عکس العملم بهشون محبت و لبخند باشه....چون ازدواجم با مارس و اون روزا برام خیلیییی ارزشمند بود و نمیخواستم هییییییییچ چیز باعث خدشه دار کردن و آرزده خاطر کردنم بشه...شاید اگه خانواده ی خودش طور دیگه ای بودن من هم متفاوت رفتار میکردم، ولی چیزی که مطمئنم اینه که من همیشه تمام سعی ام رو میکنم که خوبی ها رو ببینم. اینجوری خودم آرامشم بیشتره....



مرسی بازم تبسم :) :***

مرغ یخ زده از دستم افتاد روی پام. همون لحظه پام باد کرد و کبود شد.. به شدت درد میکنه و من میترسم که طوریش شده باشه...فردا هم از صبح تا غروب کلاس دارم...نمیدونم که چطور بشه.... امیدوارم که چیز خاصی نباشه... آخه چندروز قبلترش هم داشتم با آهو-همون همکارم که دیگه دوست شدیم- حرف میزدم که یه بارکی گوشی گنده ی مردونه اش از دستش افتاد روی پام...یادم نیست که همین پا بود یا اون یکی...ولی میگم نکنه همین بوده و به فاصله ی یه هفته دوبار ضرب دیده باشه؟؟؟



...........................................................................



راجع به دیزاین هالوین امسال یه فکرایی کردم ولی قطعی نه...

واسه خوراکی هاش هم یه سرچایی زدم توی پینترست. خب رسپی هاشون کاملا چیزایی هست که ب سختی توی ایران یافت میشه. من عکسای چندتاییشو سیو کردم که مشابهش رو بتونم درست کنم...

راجع به کاستِم ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم. بعدم اینکه امسال توی دوشنبه ست. که خب وسط هفته ست و باید یه فکر دیگه براش کنیم. 



..........................................................................................................




نمیتونم دلتنگی مامان رو کنترل کنم!! تقریبا هرروز داره بهم زنگ میزنه و به بهانه های مختلف میاد پیشم. من دوست ندارم اینو. گفتنش سخته و خب هزارجور فکر میاد توی سر شنونده ها ولی چیزیه که بازم میگم ربطی به دوست داشتنم نداره....بهش میگم من توی شهر دانشگاه بودم سه روز چهار روز میموندم مشکلی نداشتی الان دقیقا دو طبقه بالاترم چرا اینقدر دلتنگی؟؟

میگه که حوصله ام سر میره...

دوست ندارم ناراحتش کنم. ولی واقعا برنامه هام مختل میشه اینجوری...خب نمیشه که بگم شما بشین من میرم توی اتاق کارامو میکنم...امیدوارم موقتی باشه این موضوع و بعد از مدتی بتونه تعادل اییجاد کنه...

دخترک این وسط ولی متعادل تر رفتار میکنه!! این بچه از همون اولش هم منطقی و باشعور بود. بهم اون روز میگفت که دلش برام تنگ میشه ولی متوجه هست که من باید به زندگی خودم برسم...

صاحب اتاقم شده و هربار میگه که اونجا بهش خیلی خوش میگذره...

این سه هفته ای که گذشته سه چهارباری رفتم پایین، اولین بار که رفتم با خودم گفتم لابد گریه ام بشه با دیدن اتاقم که همه چیش عوض شده. ولی حقیقتش اینه که هیچ حسی نداشتم...

جالبه که وقتی بیشتر از دو ساعت اونجاییم دلم میخواد که برگردم خونه ام...

مارس هم تا حالا چندباری که از مهمونی برگشتیم خونه گفته که چقدر اینجا خوبه و دلم تنگ میشه برای خونه...


..........................................................................



اون روزی دفتری که مخصوص وام ها و قسط هامون درست کردیم رو اوردیم تا ببینیم دقیقا چی به چیه...خب همونجور که براورد کرده بودیم مارس به تنهایی نمیتونه از پسش بربیاد/ یعنی خودش میگه که میتونه ولی من نمیخوام واقعا...اینجوری شد که قسمتیش رو هم من بر عهده گرفتم...

حساب کتاب کردیم که حداقل تا دو سال آینده نباید مهمونی های پر خرج بریم، مهمونی های پر خرج بدیم، سفرای پر خرج ، و  دورهمی های خرج دار بریم و حتی مصرف اینترنت و شارژ گوشیمون هم باید کمتر باشه...

گفتن اینا شاید درست نباشه اما این مسائل مثل همه ی چیزای دیگه که مربوط به میلو و مارس هست اینجا ثبت میشه...خواستم بگم فقط قسمتای خوب ماجرا رو نخونین. که عروسیمون اونجور بود که میخواستیم، که خونه دار شدیم و اونجور ساختیمش که میخواستیم، اینا همشون پشتش یه  خرجای سنگین بود که خودمون دوتایی از پسش براومدیم و از این به بعد هم باید به خودمون تا چندوقتی سختی بدیم...هیچی برامون رویایی نبوده مگر اینکه با تلاش بدست اومده....


.............................................................................................


اون شب، توی نور کمرنگ و ملایم اتاق خوابمون، درحالیکه چشمامون گرم بود، بهش گفتم ازدواج با من بهت چیا داد؟؟ گفتم میدونم که تو تا قبل از من دوست نداشتی زندگی مشترک رو، دوست نداشتی ازدواج رو..و میخواستی که همیشه مجرد بمونی، حالا حست چیه؟؟

گفت که من با تو مسئولیت رو دوست دارم. گفت که ازدواج بهم قدرت ریسک داد و مردا وقتی کسی که دوستش دارن رو داشته باشن ریسک میکنن....

من ولی نگفتم که اینطور نیست. نگفتم که خیلی از مردا هم هستن که با اینکه کسی که دوستش دارن رو باهاش هستن ولی جرات ندارن قدم از قدم بردارن...

بهش گفتم که واقعا اینطوره؟؟ گفت که آره، گفت که من با تو یه خانواده ساختیم که این واسه من حس افتخار میاره....


ازم پرسید که از اینکه زنش شدم چه حسی دارم؟؟

برعکس همیشه که کلی اینجور وقتا حرف میزدم و جوابای طولانی میدادم، اینبار فقط آروم بهش گفتم که آرامش دارم...

اولش فک کرد که لابد ناراحتم که کوتاه جواب دادم!! گفت هرچی میخوای بگو...نگاش کردم گفتم واقعا همین، من آرامش دارم و این همون چیزیه که دنبالش بودم...


............................................................................................



ازش خواسته بودم یه کاری رو انجام بده که فراموش کرد. اومدم که دیدم انجام نداده، خواستم با یه لحن خیلیییی ملایم بگم که عه فراموش کردی؟؟؟

بعد استاپ شدم. 

گفتم بذار ببینم شیوه ی خودش اینجور وقتا چیه، اگه اون بهتره شیوه اش، منم مثلش بشم...

یادم اومد که مارس آدمیه که فراموش کاریامو، اشتباهاتمو، خرابکاریامو، و همه ی چیزای منفی رو خیلی بی خیال طور و مهربونانه رد میکنه حتی بی اونکه تذکر بده یا بگه یات رفت؟؟....همیییشه از همون ابتدای رابطمون تا به امروز که سه سال و سه ماه گذشته..

یه وقتایی بوده که فکر میکردم لابد حتمااااا این بار دیگه عصبانی میشه و بهم تذکر میده...ولی هربار خندیده و گفته مشکلی نیست....مارس نمونه ی بارز آدمیه که میذاره دقیقا همونجوری باشی که هستی. بدون استرس، بدون واهمه...و این همون چیزیه که من توی تماااام این سالها دنبالش بودم...


وقتایی که خواب میبینم بهم خیانت کرده یا با آدمای دیگس، بیشتر از اینکه ناراحت باشم از کارش و خیانتش، از اینکه دیگه حمایتش، وجودش، مهربونی هاشو ندارم داغون میشم توی خواب...میدونم که این موضوع خوبی نیست برای منی که استقلال رو دوست داشتم...ولی این مرد، منو اهلی کرده...



.......................................................................................


داشتیم فرم آمار و سرشماریمون رو پر میکردیم، پرسیده بود سرپرست خانوار...مارس منو نگاه کرد گفت یعنی منم؟؟ گفتم بله شمایید، شما سرپرست این خونه اید...برق چشاشو دوست داشتم اینقدری که الان که کنارم خوابش برده دلم میخواد محکم ماچش کنم وقتی یاد چشاش میفتم :)




...................................................................................


مستند نگاه کردن تنها علاقه مندی مشترک ماست :) و خب شبا معمولا مشینیم مستند نگاه میکنیم. من خیلیییی لذتمند میشم این لحظه ها. بله من میدونستم از همون روزای اول که تفاهممون توی بیشتر چیزا صفر درصده. عادات غذاییمون، سبک موسیقیمون، عادات رفتاریمون،فیلما و آدمای مورد علاقمون، فعالیت هایی که دوست داریم انجام بدیم...و هیچ وقت هم نشده که بخاطر هم کوتاه بیاییم. یعنی هرکس کاری رو کرده که دوست داشته!! یعنی اگه مثلا من دارم موزیکی گوش میدم که اون دوست نداره، من استاپش نمیکنم. اون میره با هندزفیری چیزی که دوست داره رو گوش میده درحالیکه توی آغوش همیم!! یا اگه داره فیلمی رو میبینه که من خوشم نمیاد، همونجور که کنارش نشستم خودم دارم توی لپتاپم فرندز میبینم یا بیگ بنگ :))  همه ی چیزایی که شما فکرش رو میکنین ما با هم فرق داریم. و فک کنم همینجاست که میتونم با اطمینان بگم برای ازدواج یا حتی یه رابطه ی خوب تفاهم لازم نیست!! داشتن روحیه ی صلح آمیز لازمه....میتونم بعد از سه سال اینو بگم دیگه هوم؟؟ یا زوده هنوز؟؟ اگه میتونم که خب اینم اضافه کنم که دست از پیدا کردن نقاط مشترک بردارید. شاید خسته شید از این موضوع و شاید گاهی نا امید، دنبال این باشید که اگه فرق دارید چقدر اون فرق آزارتون میده یا چقدر قابل تحمله...تمرکز روی این موضوع بیشتر کمک میکنه تا پیدا کردن چیزای مشترک...البته طبق معمول هیچی برای همه یکسان نیست...این تجربه ی شخصی من بود...



دیدیم که هرسال این وقت از تعطیلات رو داریم یه حرکتی میزنیم که ناخودآگاه هرسال اوضاع جوری پیش میره که داریم این موقع تکرارش میکنیم. اون روز گفتیم بیا اینو رسمش کنیم اصلا. رسم هرساله ی عاشورا...خیلی هم خوبه :دی


....................................................................................



کشف  غذاهای جدید و طعم هایی که در لحظه میسازمش...تصمیم همش بر درست کردنه غذای سبک و راحته واسه شام، بعد هی وسطش میگم اینم اضافه کنم ببینم چجوری میشه، اونم اضافه کنم...فکر میکنم چی کنار چی خوب میشه...با اینکه آشپزی کار مورد علاقم نیست ولی این قسمت رو دوست دارم..بعد جالبیه قضیه اینجاست که نتیجه اش عالی میشه. اون روزی مارس میگفت این رسپی رو ببریم بفروشیم به رستورانها. گفتم تعارف میکنی؟؟ میگفت نه باور کن این عالیه...

خوبیش اینجاست که من توی آشپزی هم دارم خارج از قانون و چارچوب پیش میرم. یعنی میبینم که حتی توی آشپزی هم بدم میاد ببینم همه چیکار میکنن منم همون کارو کنم.

این همه جاییه البته فک کنم، همه ی خانوما غذاهای من دراوردی خاص خودشون رو دارن. و این خیلیییی خوبه...


...............................................................................


نوشتنی زیاد دارم ولی الان روی مودش نیستم. امروز کاملا هنگ اور بیدار شدم و دهنم حسابی تلخه...دلم میخواد بخوابم و یادم بیاد چیا گفتم دیشب...مارس که بیاد خونه کاشکی قسمتای خنده دارش رو برام بگه..میدونم کلی لابد چرت و پرت گفتم...

میخوام بخوابم الان...کوفته ام.



.............................................................................


سه هفته شد عاقا. سه هفته داره از زندگیم توی خونه ی خوشگلم میگذره...من همش بی برنامه بودم. سرکار رفتم و خوابیدم همین...دوست دارم برنامه ریزیامو شروع کنم. هنوز اصلاحات بعد از دفاع پایان نامه ام رو انجام ندادم. هنوز کلی کار دارم. هنوز نرفتم دنبال کارای مدرکم. باید برم توی هفته ی جدید شهر دانشگاه. حسش نیست ولی. کتابای فرانسه ام داره خاک میخوره و من بدم میاد که نصفه ولش کردم...باشگاه رو بگو...نرفتم یه ماه داره میشه و این بدترین قسمت ماجراست.

فک کنم از اول آبان استارت کارامو بزنم. باید یعنی بزنم....



یعنی جدنی دیگه همه دارن میرن توی کار کانال؟؟ 

همه ی دوستام رفتن که، نانا، عسل، ژوانا، مرمر...خب اکی ه البته، ولی من مثلا واسه هر پست نانا میخوام کلی براش بنویسم، یا مثلا عکسای عسل رو میخوام لایک کنم خب نمیشه که...اینجوری اکی هستین شما با ارتباط یه طرفه؟؟؟  آیکون غمگین همراه با قیافه ی سوالی!!



.......................................................................................


اون شب یه بارکی تصمیم گرفتم که دوتا مبلای دراز رو بذارم کنار هم، که روی اون بلندتره مارس دراز بکشه اون کوتاه تره مال من، انقد از این تصمیم ذوق زده بودم که  همون موقع از مارس خواستم عملیش کنه و به کمک هم دوتایی این کارو کردیم...تنظیمش کردیم جلوی تی وی، و یه جای گرم  و نرم و کامفی درست کردیم...خیلیی خوب شد :) 

دو سه ساعتی همونجا ولو بودیم، خوراکی خوردیم و مستند دیدیم که هردو عاشقشیم.

فرداش که بیدار شدم دیدم پذیرایی قیافه اش داغون شده با این چیدمان:)) به هم ریخته و شلوغ... مارس نبود، خودم تنهایی جا به جاشون کردم و به حالت اولیه برگردوندم. قرار نبود اونقدر زود از اون حالت در بیاریمشون ولی دیدم که نمیتونم اون شلوغی رو تحمل کنم...


.....................................................................................



کشف وسایل همچنان ادامه داره :)) بیکار شده بودم و تایمم آزاد بود. گفتم بذار چرخ خیاطی رو بیارم و ببینم چی به چیه. خب من عاشق اینم که دوختن رو یاد بگیرم. فک کنم دو سال پیش بود که جدی افتاده بودم دنبالش که برم کلاساشو ولی مریم گفت کلاساش وقتت رو پر میکنه و باید کلی توی خونه هم کار انجام بدی که دیدم واقعا فرصتش رو ندارم.

خلاصه، اوردمش بیرون، و اول شروع کردم به خوندن کتابش. با اینکه توضیحاتش مفصل بود ولی عکساش واضح نبود. سی دی رو گذاشتم که اونم باز مشکلات خودش رو داشت...

خنده داره ولی تقریبا چهل و پنج دقیقه داشتم ماسوره پر کردن رو یاد میگرفتم و امتحانش میکردم!!! من توی زندگیم اصلا نه با چرخ کار کرده بودم و نه حتی دوخت و دوز معمولی با دست انجام داده بودم :)) بعد شما تصور کن یهویی یه چرخ خیاطی پیشرفته جلوم بود...

بعد از اینکه ماسوره رو پر کردم نوبت سوزن رو نخ کردن بود. وای خدایا :))) کلافه شده بودم...تا میرسیدم به مرحله ی آخر، همونجا که سوزنه اتوماتیک نخ رو میکشه توی خودش، نخ پاره میشد و در میرفت، چون که نخش معمولی بود و انگاری مرغوب نبود..اینجوری شد که از اول با یه نخ خوب ماسوره پر کردم و بعد از یک ساعت موفق شدم سوزنش رو نخ کنم و یاد بگیرم :))

بعد دیدم که پارچه ندارم. جیب لباس کار مارس پاره شده بود یکمی. با اعتماد به نفس کااااامل :)) لباسش رو برداشتم و با یه نفس عمیق :)) شروع کردم به دوختن...خب از نتیجه اش چیزی نمیگم فقط شما از همین خنده های هستریک من بخوان حدیث مفصل :)))) 

کج و داغون دوختمش :)) ولی اونقدری ذوق داشتم که عکسشو برای هرکسی که دم دستم بود فرستادم :))) 

فقط کسی که توی زندگیش یه دوک معمولی هم نزده بعد با چرخ کار کردنو یاد گرفته حس منو میفهمه!!!

بعد شب که مارس اومد بدو بدو با لباسش رفتم پیشش، فقط همون یه تیکه ای که صاف دوخته بودم رو نشونش دادم...کلی  استقبال کرد و تشکر که اره هربار میرفتم توی اتاق مدیر با دستم اون قسمت آویزون شده ی جیب رو نگه میداشتم...گفتم حالا باید کل قسمت جیب رو نگه داری ...گفت عه چرا؟؟؟ بعد دقت کرد دید که کج و ماوج دوختمش :)) کلی خندیدیم خلاصه... 

یعنی ته خوشبختی اونجاس که یه نفر رو داشته باشید که هرچی گند زدین باز بهتون دلگرمی بده :) 

بهش قول دام یه روزی بشه که براش لباسای خفن بدوزم، چون دلگرمی و حمایتش من رو به اون روز میرسونه :)


...................................................................................


چقد اینکه تعطیله این چند روز خوشحالم :) با اینکه تازه استارت کلاسارو زده بودم و با انرژی هم بودم ولی فک میکنم انگار هنوز خستگی عروسی از تنم در نرفته....



.............................................................................


خام اپیلاسیون کار ازم پرسید عروسیت خوش گذشت؟؟ گفتم اوووووه تا دلت بخواد...گفت عه؟؟؟ چه جالب !! جز معدود عروسایی هستی که اینجوری با ذوق میگی خوش گذشته...اون روزی هم آرزو توی گروه گفت عروسیت چطور بود؟ وقتی بهش گفتم که خیلی خوش گذشته و خوب بوده گفت که چه عجب از یه عروس شنیدیم که بهش خوش گذشته و دوست داشته عروسیش رو...

آخه مگه میشه آدم این روز رو دوست نداشته باشه؟؟؟ مهم ترین شب توی زندگی هرکس میتونه باشه...حتی اگه عروسی هم گرفته نشه، همون وقتی که دیگه دوتایی میرن آدما زیر یه سقف، خیلییییی هیجان انگیزه که، نیس؟؟؟



.............................................................................



از دخترعموم، قبلا هم اینجا نوشته بودم...همون که خیلی دوستش دارم...که بخاطریه سری مسائل چندسالیه که رفت و آمد نداریم و ما فقط توی مراسما و مجالس همو میبینیم..ازم هشت سالی بزرگتره و وقتی بچه بودم بهترین خاطراتم مال وقتیه که با اون بودم...

حالا امشب، با هم چت میکردیم و گفتم بهش که حالا که مستقل شدیم از خانواده هامون، میتونیم رفت و آمد کنیم...گفتم میخوام بیام خونه ات....فکرمیکنم چقد هیجان انگیز باشه که بعد از سااااالها جایی غیر از سرصدای عروسیا یا عزاداریا بشینیم حرف بزنیم...لابد کلی گفتنی داریم واسه هم :) ذوق زده ام از اینکه قراره همو ببینیم... شاید اون اونقدرا خوشحال نشه، ولی برای من اون همیشه یه الگو بود، بخاطر تفاوت سنی زیادمون هم اون حکم خواهر بزرگتر رو داشت برام...مثل روز برام خاطراتمون واضح و روشنه...همه ی وقتایی که پیشش میخوابیدم و برام قصه میگفت یا باهام بازی میکرد :)


قضیه از این قراره که وقت نمیشه اصلا :|

کلاسام شروع شده و من تا بخوام یاد بگیرم که چطور کارم، و کارای خونه رو هندل کنم یکمی زمان میبره...


یه وقتایی میام که به مارس بگم دلم برای ولو شدن توی اتاقم و آماده بودن غذا تنگ شده...با خودم میگم که خب اونم لابد دلش تنگ شده که همه ی پولش رو خرج خودش کنه، هیچ قسطی نداشته باشه، لازم نباشه اضافه کار بمونه، لازم نباشه هی تند و تند ماموریت هارو قبول کنه، بعد از کارش بره باشگاه و با دوستاش باشه....

دیدم که بهترین کار همون زیست مسالمت آمیز و تقسیم کار هست...بهش گفتم بیا فکر کنیم که فقط هم خونه ایم، تو روت میشه همیشه هم خونه ات لباسات رو با لباس شویی بشوره؟ روت میشه که همیشه اون غذا رو گرم کنه، ظرفارو بشوره؟؟ گفته که نه..گفتم پس بیا هر دو سه بار درمیون تو هم این کارارو انجام بده.نوبتی باشه...

مارس خوشبختانه خیلی فلکسیبله...میپذیره و انجام میده...

با اینکه خیلی زوده برای قضاوت و تصمیم گیری، ولی گاهی دلم میخواد برم به اون بگم بیا آرامش خونه ی مارو ببین، ببین که یه مرد میتونه چقدر آروم بشینه کنار زنش غذا بخوره بدون اینکه هی دعوا راه بندازه، هی بحثای چیز شعری راه بندازه، هی الکی بهونه بگیره و کلا با صدای بلند هی حرف بزنه...بهش بگم ببین این مرد توی خونه ی من چقد آرامش داره، چی ازت کم میشه توام اینجور باشی؟؟

بعد میگم که رهاش کن بره، که چی بشه...دیگه به من ربطی نداره مسائل اونجا و رفتار آدماش....



...........................................................................



استارت کلاسام رو خیلی با انرژی زدم...با اینحال هرچی میگذره آموزشگاه بیشتر شبیه مهدکودک میشه...دلم برای اون روزا که به زووووور دو سه تا بچه توی کلاسا پیدا میشد لک زده!!! نمیدونم چه فاکی شده که بین سه هزار و خورده ای زبان آموز دیگه دو هزار و نهصد و نود تاشون رِنج سنی 6 تا 14 رو دارن تشکیل میدن و کلا بزرگسالا محو شدن :| دلم برای کلاس برزگسالام که خیلی فان بود، کلی از توش قضیه و داستان درمیومد تنگ شده جدا...اون روزی به مدیر گفتم اگه کلاس بزرگسال جدید تشکیل شد هر تایمی بود من میام...گفت ای بابا خانوم کاف کجای کاری، اصلا دیگه بزرگا نمیان کلاس زبان....

دقیقا چرا همچین شده نمیدونم من....


همکارام کلی ازم استقبال کردن...تبریک گفتن و کلی میخندیدن وقتی میگفتم دارم زود میرم خونه که غذا درست کنم :)) 

اون همکارم که همزمان با من عروسیش بود و کلا کارای عروسیمون رو با هم پیش بردیم و تالارش هم همون تالار ما بود رو وقتی دیدم کلی همو بغل کردیم...هم من عروسیم دعوتش کرده بودم هم اون من رو...ولی چون فقط دو روز با هم فاصله داشتیم نشد که شرکت کنیم توی عروسیای هم...

بعد از اینکه کلی حرف زدیم دیدم که آخیش، بالاخره بعد از قرنی من با یکی از همکارام حدم فراتر از همکاری رفت :) مارس همیشه بهم میگه من نمیدونم تو چطور میگی با کسی دوست نیستی، تو که با همه کلی بگو بخند داری و صمیمی هستی و واسه هرچیزی کلی آشنا داری...من ولی بهش هربار توضیح میدم که وقتی کسی رو "دوست" خودم میدونم که بتونم براش درد و دل کنم، بتونم وقتی داره حرف میزنه یا چت میکنیم  مثلا بدون رودرواسی و راحت بگم من یه دقیقه دیگه میام تو بگو من میام میخونم!!! کسی که بتونم بهش بگم بیاد خونه ام، دوست داشته باشم برم خونه اش...کسی که دوست داشته باشم فراتر از چیزی که توی محیطش با هم هستیم همو ببینیم....که بدم نیاد ازم سوالای خصوصی کنه، که نترسم ازش سوالای خصوصی کنم...مثلا راحت بتونم باهاش درباره ی س///ک////س جرف بزنم....من اصولا آدم خون گرمی ام (برعکس چیزی که خیلیا دربارم فکر میکنن) ومیتونم با همه راحت حرف بزنم و ساعت ها بگم بخندم، ولی همیشه "دوستی" و صمیمیت برای من مفهوم دیگه ای داشته...

حالا خوشحالم که بالاخره یه دوست همکار هم دارم...اسمشو از این به بعد اینجا میذارم "آهو"!! نمیدونم چرا، خوشگلم هست آخه!!



..............................................................................................



هربار که میریم مهمونی رقص دار، مهمونی همسن و سال های خودمون دار (جمله بندیمو!!!)، من همش توی فکر اینم که باز مخ مارس رو بزنم!! اینجور وقتا ازش یکمی دور میشم، با دخترا قاطی میشم، بعد که یکم گذشت از دور نگاش میکنم، واسش اداهای مخصوص خودمون رو میام، بعد میبینم که با چشم و ابرو بهم یه اشاره هایی میکنه که میدونم تعبیرش اینه: بیا اینجا بینم لامصب :دی....درست توی همین لحظه ست که من میبینم موفق شدم که بازم مخش رو بزنم.. :پی



......................................................................................


ما دقیقا مثال بارز پت و مت شدیم توی خونه مون...همونقدر خوشحال، همون قدر فان، همون قدر گیج :)) بعد به صورت خیلی خرانه ای (اولین باره همچین ترکیبی رو بکار میبرم هیچی به ذهنم نرسید) ذوقمند میشیم از کشف وسایلمون...از کشف غذاها، از ست کردن لایف استایلمون...

مثلا؟

من همیشه عاشق خورشت تبریزی هویج بودم. یعنی یه بار که خیلی بچه بودم همسایمون که تبریزی بود برامون درست کرد، من هنووووزم مزه اش زیر دندونمه...ولی از اونجایی که مامان اصلا و ابدا اهل درست کردن/تیست کردن غذاهای جدید نیست برام درست نکرد. و گذشت و گذشت تا اینکه یه بار همین چندسال پیش وقتی خودم تنها بودم دستورشو از نت پیدا کردم و درست کردم...من عااااشق این خورشت شدم باز...

بعد حالا امروز دوباره تصمیم گرفتم این غذا رو درست کنم...به مارس گفتم که قراره یه غذای ترش هویج دار درست کنم...اون عاشق این دوتا ترکیبه...کلی استقبال کرد...تقریبا دو ساعتی مشغول بودم...یه جوری درست کردمش که به ذائقه ی من و مارس خوش بیاد...

بعدش یه سالاد من دراوردی هم درست کردم که توش چیزایی بود که مارس عاشقشه... به نظرم عالی شد...

ما موفق شدیم که غذای خودمون رو درست کنیم...کلی خوشحال و شاد خوردیمش...بعد وسطاش یادمون افتاد قبلا مارس یه آبمیوه گیر دستی لیمو خریده که خیلییی کوچولوعه و فقط مختص همون آب گرفتن لیمو ترش هست. از اونجایی که لیموترش داشتیم من سریع اونو اوردم و واسه اولین بار دوتایی افتتاحش کردیم...حالا اینکه "نوبتی" داشتیم به لیمو فشار میوردیم بماند :)) بعد خب خیلی خوش گذشت!! 


.....................................................................


مامانا خیلی دل گنده ن. مامان من که اینجور بوده.  هررررررکدوم از ظرفاش، فرقی نداره که یادگاری بود یا قدیمی یا هدیه یا هرچی، وقتی میشکست خیلییی ریلکس میگفت فدای سرت!! بعد اون روزی من نزدیک بود یکی از ظرفامو که اتفاقا اصلا هم دوستش ندارم و زوری به اصرار مغازه دار که الا بلا این اشانتیونه اصلا پولی نیست بردارش،  داشت از دستم میفتاد تا مرز سکته رفتم و برگشتم!! این یه مثال کوچیکه...شما تصور کن با چیزای بزرگتر که عاشقشون هم هستم اوضاعم چجوریه...مارس میترسه روی مبلا بشینه حتی...میگن خدا هرچی رو میده جنبه اش رو هم بده، به من جنبه ی داشتن وسیله ها رو نداده :| همچین چیزی رو اصلا تصور هم نمیکردم قبلا!!!



............................................................................................



حالا، گذشته از شوخی و خاطره ها...

ازم درباره ی موزیک رقص دو نفرمون چند نفری پرسیده بودین...

قضیه از این قراره که من واقعا وقتشو نداشتم موزیک انتخاب کنم...یعنی خب چون زیاد هم اهل موزیک نبودم واسم سخت بود...و فکر میکردم کارای واجب تر هست...بعد به هرکسسسس من رو انداختم و همه هم دمشون گرم برام یک عالمه آهنگ یا پیدا میکردن یا معرفی..یعنی خود بیریت فکر کنم بیشتر از دو گیگ به من موزیک داد، مهتاب فک کنم یه روز کااامل برای من وقت گذاشت، بچه های گروه تلگرام خانومانه :دی کلی بهم موزیک معرفی کردن، نیلوووی قشنگم رو بگو، که علاوه بر موزیک ویدیو هم میفرستاد...به هرکی رسیدم خلاصه گفتم بهم موزیک معرفی کنه...

بعد آخرسر، همون روزای آخر بود، دیدم که بابا، رقص ما مال ماست...کی میدونه چی به مود ما میاد؟؟ کی میدونه چی واسه ما قشنگ تره؟؟؟

دست به کار شدم و گفتم اگه دو روز هم وقت بگیره من اکی ام...اولین چیز یکه واسه خودم مشخص کردم این بود که آیا میخوای با موزیک خارجی برقصی یا ایرانی؟؟ مسلما انتخابم خارجی بود. چون همیشه برام تکست لاو سانگ های خارجی قشنگ تر از ایرانی ها بوده...هرکس یه سلیقه ای داره، و خب برای من مفهوم و متن شعرای انگلیسی همیشه جذاب تر بوده...بعد سرچ زدم که 

Top wedding music/ top romantic wedding music یادمه کلییی سایت اورد. یکی از سایتهایی که ازش خوشم اومدو الان یادم نمیاد آدرسش رو، اینجوری بود که کاربرانش علاوه بر امتیاز دهی به موزیک ها، نظرشون رو هم گفته بودن..من بین صدتایی که توی لیست اون سایت بود، با توجه به نظرات کاربران و اسم خود موزیک (که دقت میکردم ببینم اسمش به دلم میشینه یا نه) سه چهارتاییشون رو دانلود کردم...

و همون شبی که قرار شد رقص تمرین کنیم، همه ی اون سه چهار تا رو پلی کردیم..و دقیقا هردو با یه موزیک موافق بودیم چون دقیقا به مود اون لحظه مون میخورد و حس کردیم برای اون میتونیم یه رقص خوووب طراحی کنیم..که همینم شد...اینی که میگم خوب، شاید از نظر بقیه خوب نباشه، ولی ما عاشقش بودیم، و چیزی بود که در توانمون بود...

موزیک انتخابی ما a thousand years از Christina Perri بود...

برای ورود، من انتخاب رو گذاشتم به عهده ی خود موزیسین تالار. با اینکه خیلی دوست داشتم مال عارف رو بزنه ولی خب دیدم که دلم میخواد سوپرایز شم...و شاید الان باور نکنین ولی اصلا یادم نمیاد چی گذاشت برامون!!! چون اونقد لحظه ی ورود چیزای قشنگتری وجود داشت که به کمترین چیزی که دقت کردم همون موزیک بود!! برای رقص دو نفره ی معمولیمون هم با موزیک "ای یار" از قیصر رقصیدیم. چون خیلی قر داشت و من میتونستم باهاش خوب ست بشم...ریتمش هم آرومه، مارس میتونست باهاش حرکات موزون :)) (رقص بلد نیست آخه) انجام بده...

اینم از این...


.................................................................


خوش بگذره جمعه بهتون :) 

احتمالا غلط تایپی داشته باشم. ولی حس ویرایش و باز خوانی نیست....


.............................................................................................................



اون شب هیچیه هیچی نتونسته بود برای لحظه ای منو اشکی یا بغض دار کنه...چقدم که خوشحال بودم که اوه داره عروسیم بی اشک و بغض به سر میرسه...تا که آخرشب رسیدیم به اونجاش که من نشستم جلوی آینه، مارس پشت سرم، تا موهام رو باز کنه...سنجاق ها رو یکی یکی باز میکرد و من میددیم که داره چه اتفاقی میفته!! تاجم!! تاجم کم کم شل شد و در غم انگیزترین حالت از روی سرم برداشته شد...یه بارکی از یه عروس با موها و تاج درخشان که برق میزد، تبدیل شدم به میلوی همیشگی...چیزی که صبحش بهم این باور رو داد که عروس شدم، ازم گرفته شد...همونجا بود که اشکام سر خورد پایین و گفتم  مارس تاجمو بذار روی سرم باز!!!!!! طفلک هول شده بود!! 

دارم فکر میکنم چن نفر توی دنیا وجود دارن/داشتن که وقتی تاجشون رو برداشتن گریه  کردن؟؟!!



صبحش در غم انگیزترین حالت ممکن، لباس عروسم رو توی کاور پیچیدم، تاجم رو توی یه باکس گذاشتم و راهی مزون و آرایشگاه شدیم تا اونا رو پس بدیم...شوخی شوخی باز اشکی شدم و میگفتم که اینارو خیلییی دوست دارم و چقد بد که هردو رو دارم همزمان تحویل میدم...

برای صاحب مزون و آرایشگرم یه باکس شکلات خریده بودم. گرچه بابت چیزایی که ازشون گرفته بودم یه پول درست حسابی هم پیاده شده بودیم ولی خب بنظرم اومد که باید حس خوبی که از وسایلشون و خدماتشون بهم دادن رو، به جز پولی که گرفتن با یه هدیه ی کوچولو منتقل کنم...



...................................................................................................


بیریتنی میگفت وقتی داشتیم میرقصیدیم و همه داشتن تماشامون میکردن، خواهرش بهش گفته مارس چق میلو رو دوست داره، از نگاهش معلومه...بیریت میگفت این دومین نفریه از اطرافیان من که فهمیدن مارس تورو دوست داره...نمیدونم مردم کدوم نگاه مارس رو میگن...مارس آدمیه که خیلی کم نگاه میکنه، نه فقط به من، کلا مدلش اینه..ولی خوشایندمه که انگاری همون نگاههای کوتاه و کمش دوست داشتنشو نشون میده...


موقع خداحافظی جلوی در تالار، بیریت منو توی آغوشش گرفت و دیدم که داره گریه میکنه...هم خنده ام گرفت هم گریه ام...بهش گفتم بیشووووور چرا داری گریه میکنی آخه؟؟؟؟ 

بعدا بهم گفت که این حس که داشتم میسپردمت به مارس گریه ایم کرد...:) 

بهم یه هدیه ی فوق العاده هم داد...یه انگشتر ظریف طلا سفید، که من با اینکه از طلا و زیور آلات کلا خوشم نمیاد، عاشقش شده بودم...

...........................................................................................



 خواهر سومی یکی از عکسای عروسی منو توی اینستاش گذاشته و زیرش نوشته: زیباترین و مهربون ترین عروس شهر!!

اونقدری که "مهربون ترین" بهم چسبید، زیبا ترین توجهم رو جلب نکرد!!

بعد از اون دیدم که کلیییی درخواست فالو از اقوامشون به سمتم سرازیر شد....بهش که نشون دادم گفت که بعضیاشون آدمای سفت و سختی هستن و به راحتی برای کسی درخواست نمیفرستن، منتها توی عروسی بهشون خوش گذشته و بنظرشون خونگرم اومدی و حالا برات درخواست فرستادن. 



.........................................................................................



قضیه از این قراره که توی این یه هفته، من اصلا نرفتم پایین پیش مامان اینا. نه حتی وقتایی که مارس نبوده و تنها بودم...اینقد توی خونه ی خودمون راحت هستم و آرامش دارم که دلم نمیاد ازش بیام بیرون...بعد ولی مامان تقریبا هرروز میاد بالا، به بهونه های مختلف بهم زنگ میزنه و میخواد که بیاد پیشم!! نمیدونم دلتنگ میشه یا چی. من اخه تا قبل از این هم زیاد توی خونه نبودم. یا سرکار بودم یا دانشگاه راه دور...وقتایی هم که خونه بودم نود درصد تایمم توی اتاقم سپری میشد...نمیتونم بگم یهویی جام خالی شده و عادت ندارن...نمیدونم چرا اینهمه میاد پیشم و میخواد که پهلوم باشه....

اون روزی دختره توی مهمونی صبا ازم پرسید گریه اینا میکنی بخاطر ندیدن مامانت؟؟؟ میگم نه!! این جوابم برای بقیه اونقدری تعجب بر انگیزه که برای منم گریه کردن اونا!! 

آدما از هم متفاوتن، و تنها چیزی که بهش تاکید دارم اینه که این حس هیچ ربطی به کم دوست داشتن و عاطفی نبودن نداره...



با همه ی این اوصاف، اون روز، اتفاقی بابا رو دیدم جلوی در ورودی پارکینگ...یهویی حس امنی توی دلم ریخته شد از دیدنش!!



..................................................................................................



اولین مهمان های ما، مامان و بابای من بودن!! تمام تلاشم رو کردم که همه چی عالی باشه. از مامان هم توی هیچی کمک نگرفتم...میخواستم ببینن و بدونن که من اکی ه اوضاعم...



..................................................................................................


اولین مهمونی بعد از عروسیمون سالگرد ازدواج دوستمون بود...با تم آبی دعوت شده بودیم. و خب ترکیب لباسی من و مارس چیز جالبی شده بود بنظر خودم. با اینکه از کرج داشتیم میرفتیم تهران، ولی زودتر از باقی مهمان ها رسیدیم. مارس برعکس من، زیاد اهل زود رفتن و آن تایم بودن نیست. من از اون آدمام که یه دقیقه هم برام یه دقیقه ست. همیشه قرارهامو زود میرسم و اگه چیزی بشه که دیر برسم حتما توی راه اطلاع میدم که دارم دیرتر میرسم...بعد مارس ولی میگه که عجله ای نیست، از عجول بودن و دقیق بودن توی آماده شدن بدش میاد و بنظرش این کار فقط مغز آدمو فرسوده میکنه....بهش گفتم که باید تعادل ایجاد کنیم...من بهت تایمی که قراره راه بیفتیم رو میگم، توام ست کن جوریکه بتونیم ساعت مد نظر من از خونه بریم بیرون یا نهایتا ده دقیقه تاخیر داشته باشیم، من هم توی این فاصله قول میدم که هی نیام بالای سرت بگم زودباش دیر شد عجله کن...

همون اوایل مهمونی، دو سه تایی شات رفتیم بالا که گرم شدیم...حسابی رقصیدیم. از تغییرات جدید و چندوقته ی مارس اینه که بیشتر باهام میرقصه و بیشتر پایه ی شیطنتام شده. قبلتر، سفت و سخت بود، زیاد اهل رقص نبود، یه دور باهام میرقصید و میگفت که من میشینم تو برقص من تماشات میکنم!! حالا ولی چند باریه که توی مهمونی ها  همراهیم میکنه تا هروقتی که من وسط باشم...و این یه تغییر خوشاینده برام!!گرچه با مدل قبلیش کنار اومده بودم و سعی کرده بودم اونو هرجور که هست دوست داشته باشم!!

بعد یه چیز دیگه!! نمیدونم نظر بقیه ی خانوما راجع به خانومی که پا به پای شوهرش دیرینک میکنه و بعدش با شوهرش و مردای دیگه میره توی آشپزخونه ت ا اسموک کنه چیه...!!ولی اینا آدمای بدی نیستن :)) به همین برکت قسم!!

تا نیمه های شب مهمونی بودیم...موقع برگشت، توی اتوبان مارس زد کنار و بهم گفت که تو بشین پشت رل. میدونه که من عاشق رانندگی توی شب و اتوبانم. بیشتر از اون، خوشحال شده بودم که منو اینهمه میشناسه و لازم نیست براش بگم چی میخوام....

نزدیکی های صبح بود که رسیدیم خونمون...خسته و له!! ولی به محض ورود کلی حس خوب تزریق شد توی رگ هامون...


.............................................................................................



صبحش مهمان داشتم برای دومین بار. خودم با اصرار فراوووون، خواهرهای مارس و بچه هاشون، و خانوم های برادرش رو دعوت کرده بودم به صرف عصرونه. با اینکه شب دیرقت خوابیده بودیم ولی زود بیدار شدم، مارس خواب بود و از اونجایی که روز آخر تعطیلاتش بود بیدارش نکردم...خودم رفتم و خریدامو انجام دادم...شروع کردم به درست کردن خوراکی ها و دیگه داشت کم کم دیر میشد...تمیز کردن خونه از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود...توی خونه ی بابا من فقط مسئول تمیز کردنه اتاق خودم بودم. به جز مواردی که مهمان میومد من باقی اتاق ها رو تمیز نمیکردم. بعد حالا یه بارکی یه خونه رو عهده دار شدم...از اونجایی که داشت دیر میشد از مارس کمک گرفتم. اون بدتر از منه :)) حتی نمیدونست چطور با جارو برقی کار کنه!!!!!! بعد من وقتایی که اینجوریه کلی ذوق میکنم!! چون با خودم میگم اگه پسر کاری ای بود توی خونه ی پدریش، و اگه همه چی رو بلد بود الان بهم کار کردنش نمیچسبید. الان میدونم که این کارارو فقط داره بخاطر من و بخاطر خونه مون انجام میده و یاد میگیره....

مهمان هامون درست راس ساعتی که گفته بودم اومدن...به محض ورود، شروع کردن به جیغ و خوشحالی!! از وسایلمون و خونه خیلی خوششون اومده بود...خواهر بزرگه میگفت واقعا آفرین دارین...خب آخه خونه رو از قبل تعمیراتش دیده بود...یه خرابه ی به تمام معنا بود...و حالا یه چیز فوق العاده (از نظر خودمون)البته شاید اونایی که قبلشو ندیده باشن الان اینجا بنظرشون خیلی عادی و معمولی بیاد. ولی ما چون میدونیم که از چی، چی ساختیم براش خیلی ذوق مندیم...خواهر بزرگه میگفت که کارای خونه همزمان شد با عروسیتون و شما خیلی خوب تونستین هندلش کنین..مارس گفت که من فقط ساپورت مالی میکردم، باقی کارا و چیدمان و وسایل و طراحی ساخت به عهده ی میلو بود...

خواهر سومی کلی از خونه فیلم و عکس گرفت و معتقد بود که باااااید (با همین تاکید) عکساشو بفرستم واسه این پیجای خونه ی نوعروس و فلان!! 

بهش گفتم که من برام توهین و انتقاد با لحن زننده اصلا طبیعی نیست.. آخه خیلیا میگن که خب وقتی فلان عکستو توی معرض دید همه میذاری بایدم منتظر هر کامنتی باشی...من ولی قبول ندارم اینو...برام عادی نمیشه که کسی با بیشعوری و توهین حرفی بزنه. انتقاد سازنده و پیشنهاد دوستانه عالیه..ولی آدما میان توی پیجای خونه های نو عروسا و خیلییی زشت میزنن توی ذوق طرف و اصلا اینو در نظر نمیگیرن که این آدم با کلی ذوق و شوق و  خوشحالی  و زحمت وسیله خریده، توی خونه اش چیده و عکسشو فرستاده....خودم بارهاااا شده خونه ای رو نپسندیدم، من اصن بیشعور عالم، ولی همه ی سعی ام رو کردم که حرفی نزنم که باعث رنجش دل یه آدم بشه که لابد کلی توی دلش خوشحاله بابت خونه ی جدیدش و چیزی که برای اولین بار داره تجربه اش میکنه....


...........................................................................................................



لایف استایل من کااااملا متفاوت از مارسه. اینو من میدونستم از اول هم. ولی خب تا حال نشده بود که بیشتر از مثلا سه روز پی در پی پیش هم باشیم...مثلا من از خواب که بیدار میشم سریعا گرسنه ام میشه و باید صبحانه بخورم. مارس ولی اهل صبحانه نیست، اگرم بخواد بخوره ترجیحش دو سه ساعت بعد از بیداریه...چیزی که عاشقش شدم اینه که باید برای هررررچیزی قانون خودمون رو درست کنیم و به تعادل برسیم...ما اصلا شبیه به هم نیستیم توی هیییچ موردی، ولی تلاش میکنیم که لایف استایل مشترک بسازیم تا بتونیم کنار هم زیست مسالمت آمیز داشته باشیم!!



............................................................................................................



از سه شنبه کلاسام استارت میخورن و تقریبا هرروز کلاس دارم. صبحا یه ساعت بعد از مارس میرم و غروبا همزمان با خودش برمیگردم...تا مدتی هردو نیاز داریم که شدید کار کنیم تا جبران همه ی خرجا و قسط ها بشه...منتها چیزی که هست اینه که نمیدونم چطور باید تعادل ایجاد کنم، بین غذا درست کردن و کارای خونه و سرکار رفتن..مارس بهم گفته لازم نیست خودمو خسته کنم و کلاسای کمتری بردارم.من ولی با اینکه همیشه معتقد بودم نباید زن خسته شه و باید عشقی کار کنه، الان ولی توی مرحله ای هستم که فکر میکنم هردو با هم باید زندگیمون رو بسازیم....


فردا (دیگه ساعت دوازده شده، امروز یعنی) روز برنامه ریزیه، قبلش باید یکمی با وسایل برقی کار کنم تا قلقشون دستم بیاد، دفترچه راهنماشون رو بخونم، برنامه ریزی غذایی داشته باشم و ببینم اصلا توی فریزر چه خبره. مامان چندتایی غذا برام گذاشته که خب من ممنونشم و فکر میکنم لازم نبود این کارو بکنه...


ده روزی از پاییز گذشته و من اصلا توی باغ نبودم!!! برام انگار تابستون بود هنوزم چون هیچی نفهمیدم از تابستون...منتها دیدن خرمالوها و هوای یکمی سرد دم غروب و تاریک شدنای ساعت پنج، داره بهم میگه که هی!! تابستون دوست داشتنیت تموم شده هااااا!! دوست دارم مثل اردیبهشت که تمام تلاشم رو کردم که متفاوت باشه، پاییز متفاوتی هم داشته باشم... دوست دارم که یه روز خونه ام رو حسابی گرم کنم، برگای پاییزی جمع  کنم بریزم کف خونه، غذای گرم و لذید درست کنم، سوپ مخصوص خامه دار داشته باشیم و استیک ( که باید یاد بگیرم درست کردنش رو) و  شراب قرمز...و دوستامون رو حتی دوستای وبلاگیم که دلشون میخواد رو دعوت کنم بیان خونمون!! یه روز که بارونی باشه هوا، یه روز که دخترا بافتنی های ریز و سبک تنشون باشه و پسرا یه کت اسپرت نیمچه گرم....هممممم...فکر کردن بهش لذت بخشه... :)