شبیه دیگران بودن یا تقلید کردن چیزیه که باید اون آدم اونقدر خوب و پرفکت باشه که بشه این کارو کرد ازش. 

من خودم همیشه الگوم آدمای مهم و پرفکتی بودن که خودشون زندگیشون رو ساختن روی پای خودشون, اونا ارزش مرجع شدن رو دارن, کسایی که میتونن با ایده ی شخصی و اراده ی خودشون یه چیزی رو داشته باشن.. من عاشق این آدمام :)

وقتی کسی میاد میگه فلانی با توست, توام سعی میکنی بری بپرسی ازش با من بودی یا نه؟ 

نبودی؟ اکی اینهمه سر صدا نداره, به اونایی که میان میگن و خبرچینی میکنن بگو ساکت باشن پس! وگرنه که یه ماهه من چشمم هم به شماها نیفتاده از کجا میخواستم بفهمم چی به چیه, ول کن ماجرا هم نیستین...

 تو تموم به قول شما اون طومارا یه کلمه ی توهین امیز نمیتونین پیدا کنین, طرز حرف زدنم کاملا محترمانس, شما بهش عادت ندارین تقصیر من نیست :) ریلکس بابا ریلکس!

درضمن بیشعوری شاخ و دم نداره که :)


خاله زیبا گفت بعدشم برو مجیدیه, اونجا هم بهتون خوش میگذره و با اصالت تر از میرزای شیرازیه!

کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی رو بخاطر مشغله ی زیاد نشد کامل بخونم. این روزا که یکی از آموزشگاهام تموم شده باز رفتم سراغش.. یه جاهاییش واقعا حرف منه..

مارس گفت زیر اونایی که برام مهم تره خط بکشم تا بعدا اونم بخونه...

ما بلدیم با هم حرف بزنیم، بلدیم بگیم کجا چی ناراحتمون کرد و دفعه ی بعد تکرارش نکنیم، ولی گاهی فکر میکنم خوندنه این کتابا یا کلا هرچیز مربوطه هم خیلی کمک کنندس...



خاله زیبا هم آخر هفته تولد گرفته واسه خودش و فقط هم پسر و دخترا رو دعوت کرده بعد از سی سال این اولین باره خاله زیبا همچین حرکتی میزنه :| الان من کدوم جشن رو برم؟؟ :| چرا اینطوری میشه همیشه؟؟ :||

فکرشو کن!

توی یه روز بهت خبر از دو جا میرسه که میتونی دو تا پنجشنبه ی بعدیت رو یه فان اساسی داشته باشی....


خواهر سومی زنگ زده که تولد سوپرایزی واسه شوهرش گرفته، و فقط هم دوستاشون هستن، مارو هم دعوت کرده! این دومین مهمونی من و مارسه بعد از عروسی صبا.. میدونم که خیلی خوش میگذره میدونم که خیلی فان خواهیم داشت... نمیدونم ولی چی بپوشم! 


بعد از اونم یهو میبینم بیریت تکست زده که تونسته آف بگیره بیاد واسه هفته ی دیگه! پنج ماه شده ندیدمش... قرار شده بریم خیابون میرازی شیرازی... از اون روز که املی اونجا رو بهم معرفی و پیشنهاد کرده دل تو دلم نبود، همون شبش هم با بیریت حرف زدم، و قرار شد که اگه بهش آف دادن بیاد... و  اکی گرفت امروز...چی بهتر از این؟؟ 


بعد کلاسای آموزشگاه اصلیم تموم شد این ترم... منتها بس که سرمو جاهای دیگه شلوغ کردم حس تعطیلی ندارم اصلا! همیشه اینجور وقتا تعطیلی بین ترم کلی برنامه میچیدم اولش هم اتاق تکونی داشتم، ولی الان نه! فقط کمی کارام سبک تر شده. ولی اشکالی نداره...

اون روز داشتم به بیریت میگفتم دقت کردی دو شغلِ شدیم هردو؟؟ ما داریم بزرگ میشیم!! داریم زندگیمون رو میچرخونیم و به جای دو نفر واسه خودمون کار میکنیم، درسته که فان داشتنمون شده هر شیش ماه یه بار، ولی اونقدر اون یه باره خوب و باکیفیته که واسه شیش ماه بعدی فول انرژی میشیم...

فراز نشیب زیادی داشتیم هردو...به خودمون خیلی سختی دادیم...بیریت دوره های مختلفی رو گذروند، سخت ترینش همون دوره های مهمانداریش بود، منم اون روزا برای کنکور میخوندم..اون روزای سخت گذشت.. و حالا ما هی داریم دوره های مختلف سیر تکاملی رو میگذرونیم...

از کجا رسیدم به کجا... :) 

چی بپوشم مهمونی این هفته رو :))