....

گفتم اول بریم فلانجا اون خریدو انجام بدیم بعدش از همون ور چون ورود ممنوعه باید دور بزنیم میریم نون هم از همون دور برگردونش میخریم... بعد هم تکست زدم به خواهر سومی گفتم ما چیا رو میخریم اونا چیا رو بخرن..

یهو گفتم عه مارس ناراحت نشن یه وقت، اونا ما رو دعوت کردن من دارم برنامه ی خرید رو میچینم..

خواهر سومی زنگ زده گفته نظرت چیه فلان کار رو هم بکنیم؟؟ گفتم باشه، و بعد بازم برنامه شو چیدم...

دست خودم نیس، توی روحیه ام برنامه چیدنه... گفتم مارس تو که میدونی من لذت میبرم از مدیریت کردن اوضاع...کسی ازم نرنجه؟!

مارس خودش ذاتا یه ذهن مهندسی و طبقه بندی شده داره ولی همیشه بهم میگه از وقتی با منه دیگه خیالش راحته و هی میگه میلو تو برنامه ها رو بچین، تو یادم بنداز.. این واسه من خیلی ارزشمنده... من واسم مهمه توی اندک توانایی هایی که دارم خوب باشم.. فکر میکنم همیشه بدم میومده از اینکه هزارتا چیز بلد باشم.. دوست داشتم همیشه یه چیز رو بلد باشم ولی خوبه خوب...توی خوابگاه اون موقع ها همیشه موقع خرید، موقع بیرون رفتن، موقع غذا درست کردن برای تعداد زیاد، تقسیم خوراکی ها و کارای اینجوری بچه ها میگفتن میلو بیا بگو چیکار کنیم....


............................................................

صبح زودتر بیدار شدم باز چیزایی که لازمه رو هم تکست زدم مارس آماده کرده، با بقیه هم هماهنگ شدیم...

توی جاده کنارش نشستم... باورم نمیشه که عه، دارم جاده ی محبوبم رو با مارس میرم... شناسنامه هامونم همراهمونه تا هرکی چرت گفت بکوبیم توی دهنشون :)) من برای اولین بار توی تفریح با مارس گوشیم رو بی خیال شده بودم چون ترسی همرام نبود که هی چک کنم تماسامو ... 

باورترم نمیشه که عه، خانواده اش جا رو برای من کنارش باز کردن، من آفیشالی شدم همسرش که از این به بعد بقیه میرن کنار میگن میلو بیاد اینجا بشینه...


که پسرا دارن برام لقمه میگیرن میگن زندایی بفرما، که عه زنعمو مواظب باش... که یجور خوبی همشون مهربونن باهام... 


........................................................................

دراز کشیدم کنارش، پامون توی آبه، نگاش میکنم، میگم چشم زیتونی من؟؟؟ خیره میشه بهم، میگم چشات همرنگ محیط شده مارس...


فکر میکنم این جاده رو نمیشه دست هرکی رو گرفت ورداشت برد... نمیشه پیچ و خم هاشو با هرکی رفت و خوش گذروند... خوشحالم که با هیچکس قبلا اونجا نرفتم و توی دلم سیوش کرده بودم واسه کسی که ابدیه توی زندگیم... 



برگشتنی دیگه گیج خواب بودم.. نفهمیدم کی خوابم برد، ولی تمام مدت دستامو توی دستاش حس کردم... توی خواب این اومده توی ذهنم که مردا باید بلد باشن توی جاده های پیچ و خم دار، هم دست دخترشون رو بگیرن هم بتونن خوب رانندگی کنن و دنده عوض!

........................................................................


خدایا شکرت... 

Mr. & Mrs. Part 2

رفتیم باغ و من رفتم توی قسمت خونه اش تا لباسم رو عوض کنم. مارس هم اومده بود کمکم... 

برای اولین بار در کنار مارس لباسی رو میپوشیدم که از پشتش زیپ داشت و اون برای اولین بار زیپ لباسم رو می بست... نمیدونم فقط من اینطوری انقد احساساتی و اشکی ام یا همه اینطورن! خب من حتی برای صاف کردن پاپیون لباس مارس و یا بستن زیپ لباس خودم توسط اون بغضم گرفت... با خودم فکر میکردم که حالا حتی برای پوشیدن لباس هم همدیگرو داریم و میتونیم حساس ترین قسمت زیبایی لباس هم رو تکمیل کنیم....



عکاس یکی از شاگردای خودم بود. یعنی لحظه های آخر تصمیم گرفتم که عکاسم اون باشه.. چندتا دلیل داشتم برای این انتخابم که خب از حوصله ی این متن خارجه... به بیریتنی هم گفته بودم بیاد تا هم حوصله اش بین مهمونای ما سر نره که غریبه ست و هم ازمون عکسای پشت صحنه بگیره که الحق دستش هم درد نکنه کارش عالی بود!!

به عکاس گفتم لطفا فقط ژست هایی که خودم میخوام رو ازمون بگیر و بهمون توی بهتر شدنش کمک کن... هر ژستی که میدادم به شدت استقبال میکرد... و خب حالا نتیجه ی کار رو وقتی میبینم و میبینم که چه همه خوششون میاد و میگن عکسامون عالی شده میفهمم که کارمون درست بوده... 


یه جا ازم داشت عکس تکی مینداخت و ژستش خوب درنمیومد و در تلاش بودم من. همون موقع مارس یه گوشه وایساده بود و داشت با گوشی خودش ازم عکس میگرفت یواشکی.. بیریتنی تا این رو دیده بود سریع با دوربین رفته بودم سمتش و ازش فیلم گرفت و  پرسید مارس داری چیکار میکنی؟؟ اونم غافلگیر شده بود و گفته بود دارم شیطونی میکنم! ازش پرسید هیچ میدونی همین چند دقیقه پیش متاهل شدی؟؟ چه حسی داری؟؟

گفته بود یه حس باحال و عجیبیه... پرسید آرزوت چیه؟؟ مارس هم بهم اشاره کرد و گفت اوناهاش دیگه آرزوم اون بود... 

روزی هزار بار این فیلم رو میبینم..


...........................................................................

دو ساعتی عکس گرفتیم و بعدش باغ رو ترک کردیم تا میز و صندلی ها رو سریعا بچینن و مهمان ها بیان...

بیریتنی موند و من و مارس رفتیم بیرون تا دور بزنیم و یکی دو ساعت بعدتر که همه اومدن برگردیم...

رفتیم مرکز شهر! با اون ماشین خوشگلمون :)) همه ی آدما بوق میزدن  و دست تکون میدادن. از اونجایی که ماشینمون تزیینش تک بود همه خیلی زیاد نگاه میکردن و از همه بیشتر بچه ها ذوق داشتن و با چشای گرد نگاه میکردن!!

مارس هم هی شوخی میکرد میگفت بابا عروسی نیست که عقد هست چرا مردم عروسی بازی درمیارن :))


نمیتونم حس اون موقعم رو توصیف کنم! ولی هر دومون بی نهایت خوشحال بودیم. حتی یه ذره هم استرس نداشتیم و مدام میخندیدیم! مارسِ همیشه آروم و کم حرفِ من اون روز به شدت پر حرف شده بود و هی منو میخندوند! یه ساعتی توی ترافیک و شلوغی چرخ زدیم که مارس پیشنهاد داد بریم کافه ی همیشگیمون! به شدت استقبال کردم و راه افتادیم به سمتش... درست موقعی که رسیدیم باهامون تماس گرفتن و گفتن سریعا برگردید که همه ی مهمون ها خیلی وقته اومدن. 

خب چون خیلی هم ترافیک بود اگه می رفتیم کافه تا برمیگشتیم خیلی دیر میشد. برای همین دیگه بی خیالش شدیم و برگشتیم...


از دور که رسیدیم به باغ قلبم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون.. صدای موزیک تا چندصد متری میومد و چراغونی های باغ کل اون منطقه ی تاریک رو روشن کرده بود...

بابا جلوی در ایستاده بود و تا ما رسیدیم اشاره کرد که برن اسپند بیارن...

باورم نمیشد این جشن واسه ما باشه.. واسه من و مارس.. که واسه من همه بلند شن و دست بزنن!!

بابا اسپند رو  برامون اورد و همه اومدن جلو..

 به بیریتنی و دختر خاله ام سپرده بودم هر کدومشون از زاویه های مختلف از این صحنه فیلم بگیرن.. 

مهمان هامون همه ی کسایی بودن که من دوستشون داشتم و برام مهم بودن.. خب نمیتونم توصیف کنم... با خودم فکر میکردم اوه من کل این سالهای زندگیم رو با اینا گذروندم و خیلی هاشون شاهد روزهای رشد من بودن و حالا دارن من رو در کنار یه مرد میبینن که جشنمون هست...


خواهرهای مارس نقل میپاشیدن و دو تا خواهر بزرگاش اشک میریختن :)

خب مارس پسر محبوب خانواده شونه و بی نهایت همشون دوستش دارن... همشون خیلی خوشحال بودن و هرکدوم رو نگاه میکردم خیسی چشمهاشون معلوم بود...

دختر چشم سیاه هم پشت سرم حرکت میکرد و گلبرگای پر پر شده میریخت روم و خوشحالی می کرد :)


بالاخره نشستیم توی جایگاهمون...

یه نگاه اجمالی انداختم و با لبخند به مهمان ها خوش آمد گفتم.. ارکستر هم بهمون خوش آمد گفت و بعد از چند دقیقه ازمون خواستن بریم برقصیم...


تا ساعت 10 موزیک نواخته شد و همه شادی می کردن و می رقصیدن.. یکمی که استراحت داده شد مارس بهم گفت بشین من الان میام..


چند دقیقه ای نیومد. ارکستر از پشت بلندگو هی صدا میزد میگفت عروس خانوم دوماد کو؟؟ رفت پی شیطونیش؟؟

من نمیدونستم مارس کجا رفته. کلافه شده بودم خصوصا که هی همه میگفتن کجاست؟؟ ربع ساعتی طول کشید که یهو دیدم از دور چند نفر دارن میان و سه تا سینی کیک دستشون هست!!

پایه ی فلزی رو گذاشتن جلوم و یه کیک فوق العاده خوشگل و آبی رنگ ( تم اصلی باغ رو آبی انتخاب کرده بودم) گذاشتن جلوم.. که روی اولین طبقه اش نوشته بود "زیبا ترین عروس دنیا تولدت مبارک"...

و بعد مارس پشت سرشون اومد کنارم نشست... من هنگ بودم. چشمام چهارتا شده بود! مارس از توی جیبش دو تا شمع که خیلی هم بامزه بودن و خنگ ( و اصلا هم به شکل کیک نمیومدن :)) ) گذاشت روش.. و همون موقع آهنگ تولدت مبارک رو ارکستر نواخت!! که خب از قبل انگار هماهنگ کرده بودن!

مارس رویای من رو به حقیقت پیوند داد و آرزوی همیشگیم که دوست داشتم عروسیم با تولدم یکی باشه رو جلوتر توی عقد برآورده کرد!


بغضم گرفته بود و به زور جلوی اشکامو گرفته بودم! با بغض و خنده نگاش میکردم و همه چیلیک چیلیک عکس مینداختن از اون لحظه، که توی تمام عکسا مارس داره از ته دل میخنده و من دارم یا نگاش میکنم با بغض یا خنده ی سوپرایزی دارم :)


موقع بریدن کیک بود که ارکستر گفت عروس خانوم از قدیم گفتن گربه رو دم حجله میکشن، شما هم بیا و الان یکی از طبقه های کیک رو بزن به دوماد :| میگفت فامیلای عروس دست بزنن! خب تعداد مهمان های ما بیشتر بود... گفت نگاه طرفدارات زیادن نترس هیچی نمیشه بزن کیک رو!

گفتم بزنم؟؟؟ گفت بزن!! گفتم یه تیکه رو میشه پرت کنم فقط؟؟ گفت آره!! من هم آروم و ریلکس دستم رو بردم سمت کیک و  یه دونه از گل های روی کیک رو (با گل رز سفید تزیین شده بود) برداشتم و دو دستی تقدیم مارس کردم...

همه از جاشون بلند شدن و دست زدن! آقاهه گفت من دیگه حرفی ندارم :))



مارس من رو بوسید.. بعدتر بلند شد و جلوم دولا شد و کادویی که توی پاکت گذاشته بود رو بهم تقدیم کرد و که اینجا دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخر سر اشکام اومدن پایین و بلند شدم بوسیدمش...



..........................................................................................................


بعد از شام گفتم بیا بریم سر میزها و از مهمان ها تشکر کنیم..

همه برامون آرزوی خوشبختی میکردن و مهمان های ما بدون استثنا سر هر میزی که رفتیم به مارس میگفتن میلو برامون خیلی عزیزه مواظبش باش.. یکی از دوستای بابا گفت میلو با ارزشه مثلش توی فامیل نیست!!!!!، درسته که بابای خودش خیلی زرنگه و حواسش هست ولی ماها هممون براش مثل یه پدر پشتش هستیم...

یواشکی به مارس گفتم نترسیا اینا همشون خوب و مهربونن :))))


بین جمعیت جای آقای اف، دوست عزیز بابا که عاشقش بودم خالی بود و جای خالیش چنگ انداخت توی قلبم.. آرزو کردم روحش شاد باشه...


سر میز خانواده ی مارس که رفتیم پدرش تشکر کرد و گفت که چقدر باغ خوشگلی رو انتخاب کردین گفتم بابا اینا رو من خودم همه اش رو درست کردم با تعجب تحسینم کرد و گفت که خیلی کارم خوب بوده :) خب پدرش خیلی مرد تند و تیز و رکی هست و خیلی هم قلب ساده ای داره و البته سنشون هم خیلی بالاست، برای همین حرف زدن باهاش برای من خیلی فان هست..



شب هم یکمی توی خیابونا چرخ زدیم و بعدش رفتیم خونه و باز بچه های برام شادی کردن.. نیمه های شب بود که دیگه گفتم تورو خدا بسه دیگه :)) و بعد کم کم همه رفتن و مارس رو با دلی تنگ و قلبی سرشار از تمنا که میخواستم کنارم باشه راهیش کردم رفت....



......................................................................................................



یه چندتایی از عکسا رو یذارم که خب برای بعضیا از بچه های خیلی قدیمی که توی اینستام هستن تکراریه. برای همین ازشون عذر میخوام. و اینکه خب این پست هم خاطره ی اون شب بود هم این عکسا، نبینم فقط برای یکیش کامنت بذاریداااا :))


......................................................................................................


گل خواستگاری یا همون بله برون...







انگشتر نشون.. فک کنم زیاد معلوم نیس توی عکس هوم؟؟







جای چادر و شیرینی و انگشتر و اینجور چیزا که شب بله برون اوردن... عاشقشم... خیلی نازه.. روی اون دسته های هلالی بالاش چراغای ریز داره که روشن میشه فوق العاده شیک میشه...







ظرف عسل سفره ی عقد که خودم درستش کردم با نخ و روبان و نگین







ماشینمون!! البته اینجا رنگ کاغذا خوب نیفتاده. ولی ترکیب خوبی شده بود...








اینجا اول های باغ بود که قبل از تزیین هست.








اینجا هم بعدش هست که کاغذا رو زده بودم و روبان ها رو. البته بازم خیلی خوب معلوم نیس تا ردیف آخر ربان زده بودم آبی و سفید..


به اون میله ها هم تا سمت جایگاهمون فلش درست کرده بودم و اسممون رو روش نوشته بودم که یه جورایی مثل راهنما شده بود به سمت ما :)









جایگاه ما قبل از تزیین....





و بعدش! 

البته اینجا هنوز یکمی مونده بود تا تکمیل شه. توی حوض رو پر از شمع کرده بودم و چندتایی قایق درست کرده بودم انداختم توش. جلوی اون میز توی جایگاهمون هم چند تایی دسته گل چیدیم.








کیک فوق العاده ی من :) 





طعمش هم بی نظیر بود...







...................................................................................



+ یه هفته شد...

Mr. & Mrs/part 1

از هفته ی اول مرداد ماه به صورت رسمی انجام دادنه کارای باغ رو من و بابا استارت زدیم. طرح هایی که توی ذهنم بود رو به صورت مکتوب دراوردم و رفتم باغ و اندازه های جاهایی که میخواستم رو زدم و توی دو شب خریدهاشو انجام دادم که واقعا خریدن چندتا روبان و بادکنک و از این خرت و پرت ها قیمتش سرسام آور شد و من حسابی خورده بود توی ذوقم و فکر نمیکردم اونقدر راحت پولم ته بکشه...


بابا هم مشغول تدارکات بود و واقعا بی انصافیه اگه نگم که چقدر بی نهایت زحمت کشید و دنبال شیرینی و شام خوب چقدر گشت و خیلی جاها دوبرابر پول داد تا چیزی که میخواد رو در بیارن...

هر شب وقتی خسته و کوفته از آموزشگاه برمیگشتم کارارو انجام می دادم و روزایی هم که آف بودم با مارس میرفتم خرید... 


دیگه روزای آخر حسابی خسته و کلافه شده بودم. 90 درصد کارا انجام شده بودن و باقی مونده رو هم نمیشد زودتر انجام داد. یک روز مونده به روز موعود بچه های مهمان ها رو برداشتم و بردم باغ تا کمکم کنن و اونجا رو درست کنیم. بابا هم با برق کاری و وصل کردن لامپ و چراغا و ریسه ها بی نهایت به زیبا شدن اونجا کمک کرد. اونجا هیچ نوری نداشت جز همون جلوی در ورودیش..

به قدری هم قشنگ ایده داده بود که نور ها رو وصل کنن که آخرسر آقای برقکار به بابا پیشنهاد همکاری داده بود!!

لحظه ی آخری که از باغ اومدیم بیرون یه نفس عمیق کشیدم چون همه چیز اونجوری شد که میخواستم. درسته خیلی چیزا رو نتونستم تهیه کنم ولی دقیقا توی همون روزایی که بخاطر کم اوردن پول غصه میخوردم  یکی از دوستام که اصلا حتی در جریان ازدواجم هم نبود همینطوری یه متن از این روان شناسی ها فرستاده بود که توش نوشته بود هیچ وقت هیچی اونجور که ما میخوایم نمیشه و باید تعادل رو ایجاد کنیم بین چیزی که ممکن هست و چیزی که میخوایم... 

بچه ها من این مدت به طرز واقعا غیر قابل باوری معجزه های مختلفی رو میدیدم توی زندگیم. معجزه های ریز ولی به موقع و درست! مثلا همین متنی که دوستم فرستاد درست همون موقعی بود که داشتم عکسای باغ های مورد علاقمو نگاه میکردم و حسرت میخوردم که نشده بخشیش رو اونجور که میخواستم درست کنم!

و من آدم بی تفاوتی نبودم، وقتی این معجزه ها و توجه کائنات رو میدیدم سریعا میگرفتمشون و نمیذاشتم حماقت یا لجبازی مانع حس خوشبختیم بشه...


شب آخر ماشین مارس رو ازش گرفتم. میگفت میلو آخه این ماشین من که اینقدر معمولیه کی تزیین میکنه! من بهش گفتم ما با این ماشین خیلی جاها رفتیم با هم و اون شاهد همه ی لحظه های ما بوده.

تا نیمه های شب ماشینش رو درست کردم و حین درست کردنش همسایه ها میومدن نگاه میکردن و بهم تبریک میگفتن و میگفتن که چقدر دارم کار جالبی میکنم که همچین ایده ای دارم و برام حرف مردم مهم نیست...


وقتی اومدم بالا مامان گفت باید یه سینی نون پنیر سبزی هم درست کنم برای سر عقد.. حسابی خسته بودم و دوست داشتم بخوابم تا فرداش با انرژی باشم ولی خب همه داشتن یه کاری رو انجام میدادن و دست هر کس واسه خودش بند بود... دیگه تا ساعت 3 اینا بود که داشتم اون رو آماده میکردم و اونقدر هم خسته و کلافه بودم که هرکی باهام حرف میزد برای اولین بار توی عمرم با کلافگی جواب میدادم.. خب من بارها گفتم توی محیط بلاگم من اغلب جدی و خشک به نظر میام ولی  با آدمای واقعی برخوردم یه آدم لبخند دار مهربونه همیشه!! آهان اینو یادم رفت بگم که دو سه روز آخر به شدت از هیکلم بدم اومده بود و هی از خودم ایراد میگرفتم و دوست داشتم خیلیییی باریک تر و لاغرتر می بودم! هرکس اینو ازم میشنید با تعجب نگام میکرد و میگفتن داری الکی دنبال تایید میگردی؟؟ ولی واقعا از خودم بدم میومد!!


صبح روز موعود.. صبحی که مال من و مارس بود.. زودتر از ساعتی که آلارم رو تنظیم کرده بودم بیدار شدم. فقط تونسته بودم سه ساعت بخوابم. میدونستم این کم خوابی حسابی به ضررم تموم میشه تا شب ولی خب چاره ای نبود.. رفتم دوش گرفتم و با دخترخالهه از خونه زدم بیرون. میخواستم برم ماشین مارس رو بهش بدم و با هم بریم یه دسته گل کوچولو هم بخریم. توی راه نگاه مردم به ماشین مارس و لبخندشون و دست تکون دادنشون نیشم رو باز میکرد..

به پیشنهاد یکی از بچه ها یه هایپ مشکی هم خریدم که تا شب ازش بخورم و انرژی ام رو تامین کنه و دو نخ وینستون هم خریدم، نه بخاطر تمدد اعصاب یا چی، فقط میدونستم امروز یه لحظه هایی خواهم داشت که دلم به شدت اسموکینگ میخواد!

منتظر مارس بودم تا بیاد. بهش نگفته بودم ماشینش رو قراره چجوری درست کنم. از دور که اومد دوییدم سمتش و پریدم بغلش! ماشینش رو که دید کلی خندید و خوشش اومده بود.. بهش گفتم مارس بریم ازدواج کنیم ^_^ کلی خندید سر صبحی...

دختر خالهه از صحنه ای که دوییدم سمتش و توی بغلش فیلم گرفته بود بعدا نشونم داد :)

رفتیم یه دسته گل کوچولو هم سفارش دادیم. اصلا دلم نمیخواست مثل عروسا بشه. برای همین یه چیز خیلی معمولی سفارش دادم ولی عاشقش شدم.. به آقاهه هم گفتم دورش مروارید بزنه. بعد من تم اصلی باغم آبی بود. این آقای گل فروشیه از همه جا بی خبر بود ولی مرواریدای دسته گل رو آبی زده بود :) اینم از همون توجه کائنات بود :)

..............................................


به آرایشگرم گفته بودم دلم یه آرایش پررنگ میخواد و متفاوت! من همیشه آرایش خیلییی خیلییی لایت و حتی کم رنگی دارم. برای همین دلم یه چیز متفاوت میخواست. اون هم واقعا کارش خوب بود. من خیلییی راضی بودم ازش. هرکی منو دید گفت که چقدر عوض شدی و میدیدم که البته خیلی ها خوششون نیومده بود چون خیلیییییییییییییی تغییر کرده بودم و نمیتونستن ارتباط برقرار کنن ولی من بی نهایت از چیزی که درست کرده بود راضی بودم و عکاسم هم میگفت توی عکسا میک آپت عالی میفته...مارس مدام تکست میزد که میلو زیاد آرایش نکنیا که نشناسمت.. 

ولی وقتی منو دید میگفت که چقدر خوب شدم و خوشش اومده بود...


..................................................................................

به موقع رسیدیم محضر. چون خیلی زیاد عجله داشتیم بابا به عاقد خیلی تاکید کرده بود که سریع کارا رو انجام بده و هیچ چیز غیر از خطبه نخونه مثلا حدیث و از این چیزا...چون بی نهایت تایم کمی داشتیم و حتی یه ربع تاخیر کل برنامه ها رو میزد به هم...

ایده ی سر عقدمون هم این بود که به مارس گفته بودم من همیشه عاشق نوع ازدواج مسیحی ها بودم... به نظرم این که وایمیستن کنار هم و توی چشمهای هم خیره میشن و به هم حرفای واقعی و حس های واقعی میزنن قشنگ ترین حس دنیاست.. خب طبیعتا ما نمی تونستیم همچین کاری کنیم اما ازش خواستم حرفایی که فک میکنه اون لحظه میخواد بهم بگه رو توی کاغذ بنویسه و من هم می نویسم و اون موقع که دارن خطبه میخونن ما هم یواشکی کاغذ های هم رو میخونیم...


خب میخوام بهتون بگم که سخت ترین کار دنیا بود نوشتن اون کاغذ...چون هم باید حس واقعیم رو می نوشتم و هم اینکه باید خیلی کوتاه میبود چون موقع عقد که خیلی تمرکز نمیشه داشت کاغذ رو بشه سریع خوند...

همون شب آخر بعد از درست کردن نون سبزی تا نزدیکی های صبح توی بالکن نشسته بودم و اون رو می نوشتم و آخر سر توی چند خط همه ی حرفامو خلاصه کردم...


داشتم میگفتم.. رسیدیم محضر و خب طبق معمول همه برامون دست زدن و البته همه از دیدنم شوک شده بودن. بیریتنی هم از صبح رسیده بود اونجا و من رو ندیده بود و وقتی دید خیلی ذوق زده هم رو بغل کردیم و بهم گفت که خیلی خوب شدم... مامان میگفت میلو خودتی؟؟؟ چقدر عوض شدی!! بابا هم نامردی نکرد همون اول قبل از هر چیزی گفت چه خبره اینهمه آرایش و تغییر :)) ولی خب من با نیش باز گفتم خیلی هم خوبه!!

تند تند شروع کردیم به امضا زدن و مارس امضا میزد و من بهش لبخند میزدم. فضای محضر فوق العاده مسخره و و دلگیر بود. نه که محضر ما، کلا بیریتنی میگه که همیشه توی محضر و موقع عقد کلا حس های دلگیری توی فضا پراکنده ست...


نشستیم و اون پارچه ی سفید رو گرفت بالای سرمون و شروع به سابیدن قند کردن و ما هم کاغذامون رو رد و بدل کردیم و خوندیم...مارس عالی نوشته بود برام...توی چند خط تمام چیزی که انتظار داشتم رو به قلم کشیده بود و من قلبم سرشار از عشق و اطمینان شده بود...من هم نامه ام رو با نوشتن اسمش شروع و با نوشتن "همسر عزیزم" تمومش کردم... برای اولین بار این رو بهش خطاب کردم و بی اغراق میگم که لذت میبرم از اینکه از این به بعد همسرم خطابش کنم و دیگه به شدت بیزارم بگم پارتنرم!

درست موقعی که خوندن نامه تموم شد دیدم که همه منتظرن تا من بله رو بگم و من یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم! مارس نیز هم.


بی اغراق میگم که هیچ حسی نداشتم! من مارس رو از لحظه ی اولی که دیدمش تا امروز همین اندازه دوست داشتم. هیچ خبری از اون حس عمیقی که میگن بعد از عقد ایجاد میشه نبود برای من. من از همون ابتدا همینقدر عمیق مارس رو میخواستم که حالا میخوام! فقط حس میکردم که خب دیگه حالا همه ما رو به رسمیت میشناسن و همین خوشحالم میکرد و تنها حسی که جدید بود همین بود!

مامان بلافاصله اومد و مارس رو بوسید! :)) خب این مدت خیلی تحمل کرده بود و همیشه میگفت زودتر عقد کنین من بهش محرم شم :))

کادوها رو دادن و ما حلقه هامون رو دستمون کردیم و عسل توی دهن هم گذاشتیم... حس خوبه تماس دندون های وحشی و کشیده و سفید مارس با پوست نازک انگشت کوچیکم بی نظیر تر از جاری شدنه خطبه ی عقد بود! باور کنین!



از محضر اومدیم بیرون و من و مارس توی ماشین خودمون،  بیریتنی و عکاسم که اون هم از شاگردام بود هم توی ماشین من رفتیم سمت باغ تا عکس بگیریم. مهمان ها چند ساعت بعدتر میومدن...


وقتی توی ماشینش نشستم و شناسنامه هامون رو نگاه کردیم یه حس قلقلک داری توی وجودم بود. مارس بلند بلند میخندید! هی می گفتم چرا میخندی؟؟؟ میگفت میلوووووو چیکار کردیم؟؟؟؟ دستم رو تند تند میبوسید و من خیره مونده بودم روی دست چپ مارس که حلقه اش برق میزد! بغضم گرفت اون لحظه... گفتم مارس منو ببوس! 


بیریتنی پشت سرم بوق میزد و مردم هم میخندیدن و دست تکون میدادن!!

شناسنامه هامون رو از شیشه ی ماشین گرفته بودم بیرون به بیریتنی از دور نشون میدادم و اون هم چراغ میزد!

تا یه جایی مسیرمون با مامان اینا هم یکی بود که اونا هم پشت سرمون جیغ و دست میزدن و بوق بوق میکردن مارس هی میخندید میگفت بابا این مراسم عقد هست عروسی که نیست :)) من یه کاغذی درست کرده بودم که توش نوشته بودم I said yes . برای یه ژست خاصی توی عکس میخواستمش، همون رو توی ماشین تا برسیم توی باغ چند سری از توی شیشه گرفته بودم بیرون و به جای دسته گل اون کاغذ رو توی هوا تکون میدادم!!



چند قلپ از هایپ رو نوشیدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی و اولین نخ وینستونم رو روشن کردم و آروم پک زدم.. مارس هم دستم رو نوازش میکرد و تو سکوت و خنده رفتیم سمت باغ....




* ببخشید کامنتای پست قبل رو بی جواب تایید کردم آخه تا میخواستم اونا رو جواب بدم حس نوشتنم میپرید و اینکه دیگه باز معلوم نبود کی اتاقم خلوت شه و بتونم بنویسم...

دلم واسه نوشتن پر میزنه! ولی بی نهایت سرم شلوغه و خونمون هم قصد خلوت شدن و خالی شدن از مهمون رو نداره :|

دلم نمیخواد با کلافگی و توی اتاق شلوغ بهترین خاطره ی زندگیم رو ثبت کنم...

ولی همه چی عاااااالی و پرفکت بود...

فرصت نمیکنم بیام بنویسم. این روزا خسته تر و بدو بدو تر از این حرفاست که بتونم پشت سیستم بشینم... حتی تولد بیریتنی رو هم به مسخره ترین حالت ممکن تبریک گفتم بس که سرم شلوغه...

از هفته ی دیگه زندگیم به روال عادی برمیگرده البته با یه سری اتفاقات جدید...


فقط خواستم بگم من شمع بیست و پنج سالگیم رو فوت کردم و مارس امروز صبح هدیه ام رو داد و گفت طاقت نمیاره تا پنجشنبه.. من امسال برای بار اول تولدم رو فراموش کردم! یعنی اصلا حواسم نبود تمام روز که بگم تولدمه! فهمیدم آدما همیشه منتظر اتفاقای مهم هستن! فرقی نمیکنه چه اتفاقی ولی اگه یه چیز مهم تر در پیش باشه اون یکی فراموش میشه!



........................................................................................



بیریتنی یه ماهی میشه که خاله شده. بعد به قدری سرش شلوغ شده که به صورت خیلی عجیبی بعد از هفت سال دوستیمون برای اولین بار سه هفته بود که خبری از هم نداشتیم. یعنی اصلا فرصت نمیکرد که بخوایم حرف بزنیم منم میدونستم دستش بنده مزاحم نمیشدم فقط اخبار خیلی مهم رو به صورت تک جمله ای براش میفرستادم که اونم اغلب دیر جواب میداد. بعد بالاخره دیروز فرصت کردیم حرف بزنیم. تند تند سوال میکرد و من جواب میدادم!

تازه داشتم سر ذوق میومدم!! وقتی براش از برنامه مون گفتم و دونه دونه توضیح میدادم هر ساعت کجا میریم و چیکارا میکنیم بی نهایت ته دلم قلقلک داده میشد!! بهش گفتم باورت میشه ذوق نداشتم اصلا این چند روز؟؟ فهمیدم برای این بوده که با بیریتنی حرف نزدم و اون مثل همیشه باهام همراهی نکرده!

واقعا چقدر این روزا کنار دوست صمیمی بودن تاثیر داره.. همه ی استرس ها و غصه هام دود شدن رفتن هوا با حرف زدن با اون... :)

بهش گفتم بیاد واسم bachelor party بگیره که خب متاسفانه نمیتونه بیاد، خب خیلی دلم میخواست اینو داشته باشم. البته اگه هم میومد چندان فرقی نداشت چون کجای دنیا دو نفره این مهمونی رو میگیرن! به من که نمیچسبه اینجوری!

................................................................................................



تکست روز شنبه: آخرین شنبه ی مجردیمون مبارک مارس...