رفتم پیشش، نشسته پشت میزش.. یکمی موقعیت رو میسنجم، بعد صندلیشو با یه حرکت تند و سریع میچرخونم رو به روی خودم، از یقه اش میگیرم میکشمش جلو و میبوسمش و ولش میکنم و باز صندلیشو میچرخونم به سمت میزش و میگم من رفتم فعلا خدافظ....



* یه روزایی آرزوم بود استیر.یپ دنسر باشم...



.......................................................................................................


دیدم نمیتونم صبح ها بیدار شم برم پیاده روی. من اصلا نمیتونم صبح پاشم، زور که نیست آقا من آدم صبح بیدار شدن نیستم!

پرسیدم که پیاده روی شبونه هم همونقدر تاثیر داره مثل صبح؟؟ گفتن آره، دارم میمیرم از خوشحالی، میخوام آب طعم دار درست کنم و برم پایین بدوام... قبلش هم باید ماسک موهام رو بزنم و شب موقع خواب هم ماسک صورت... 



................................................................................................


هر چند دقیقه یه بار قر میدم میگم میخوام عروس شم! نمیتونم جلوی خوشحالیمو بگیرم حتی اگه به نظر بقیه لوث باشه! من دارم عروس مردی میشم که با تک تک سلولام عاشقش شدم و در نهایت ناباوری تمام اتفاقات دنیا جوری کنار هم چیده شدن که خودش بیاد و رابطه مون رو شروع کنه!!! حتی برای یه ثانیه هم ازش بدم نیومده، حتی برای یه روز هم ازش دلخور نبودم، حتی برای یه ثانیه هم شک نکردم به اینکه تا حد پرستش عاشقشم... خوشحالم! خیلی زیاد! مارس:قلب!!!!

 اگه بهتون بگم فوتبالیست های ایران  و تمام مردمی که بعد از خوشحالی از برد توی فوتبال سال 92 ریخته بودن بیرون توی به هم رسیدن ما نقش داشتن باورتون میشه؟؟ اگه بهتون بگم سوپروایزر بداخلاق و استادی که براش معلوم نشد از کجا مشکل پیش اومد و نتونست بیاد ما رو سر راه هم قرار دادن چی؟؟؟  :) معجزه ی تمام...


...................................................................................


نانای عزیزممممم... کامنتت رو گفتم شاید دوست نداشته باشی تایید کنم.. بی صبرانه منتظرم برام بنویسی و یا از روزای خوبت برام بگی...بی نهااااایت بهت تبریک میگم :***

From zero to the...

دیشب آرشیو وبلاگ بلاگفا رو زیر و رو میکردم.. میخواستم اولین قرارمون رو بخونم... بعد از خوندنه اون روزا تعجب کردم... از کجا رسیدیم به کجا...


به تاریخ 15/2/92
این بار دوم بود که هم را میدیدم. البته اگر بخواهی جدی اش را حساب کنی می شود گفت که بار اول بود!

من خیلی خوشحالم که اینهمه خانه هایمان به هم نزدیک است و خیلی سریع می توانیم قرارمان را ست کنیم :))

رفته بودیم یک جای دنج به پیشنهاد من!

در سفارش دادن دست و دل باز بود و البته خیلی هم گرسنه! و گفته بود که همیشه همینقدر گرسنه هست.

شروع کردیم به جدی حرف زدن.

اعتراف کرده بود که از همان روز اول من را دوست داشته. من اما نگفتم که من هم به شدت بهش کراش داشتم! گفتم که برایم فقط یک شاگرد زرنگ بوده!

گفته بود تو انگار از دخترهایی هستی که عاشق سرسره بازی هستند. و من عاشق ایجاد رابطه با اینطور آدم ها هستم.

باز هم ماهرانه صحبت را کشیدم به سمت دخترکی که دم آموزشگاه دیده بودمش!

گفته بود که دخترک از من هم کوچک تر بوده!!!!

ولی قیافه اش که خیلی بزرگ تر بود!

میگفت خیلی وابسته بود و درک نمیکرد شب ها خیلی خسته ام و مدام زنگ میزد و بیدارم میکرد و بهش چندین بار گوشزد کرده بودم که من پسرکی ۲۰ ساله نیستم که هم بازی تکست های تو شوم و به استراحت در شب ها نیاز دارم!!میگفت ابتدا سعی میکردم سخت نگیرم شاید که درک کند اما هرروز اذیت هایش بیشتر میشد!

من هم بهش گفتم که من بیزارم از حضور دائمی کسی، متعجب شد و هی میگفت میلو؟؟ واقعا؟؟؟

بهش گفتم که من هیچ غیرتی ندارم. می تواند هر نوع رابطه ای داشته باشد. انتظار داشتم او هم بگوید که خوب او  همین شکلیست! اما گفت که برایش مهم است و دوست ندارد من توی هر نوع رابطه ای باشم و ناراحتش میکند این موضوع!

گفته بودم تو اگر از همه لحاظ پرفکت باشی نیازی به آدم های دیگر نیست! خیالش راحت شده بود انگار!

چیزی که از همه برایم مهم تر بود این بود که اصلا مثل آدم های قبلی یا حتی همان دور  وری هایی که کنارمان نشسته بودند نچسبیده بود به من!!

بلد بود باید احترام بگذارد. بلد بود که هنوز وقت نزدیک شدن نیست. اصلا انگاری بلد بود تشنه کند آدم را!!!

گفته بود که اذیتش نکنم :)) که سر به سرش نگذارم چون به شدت حس مردانگی اش قویست و به شوخی گفته بود که تنبیه ام میکند!!!!

بعد هم ازش خواسته بودم که یک چیز خوب از صورتم یدا کند و برایم اسم بگذارد!

با انگلیسی دست و پا شکسته اش گفته بود: A Girl with Dont worry Eyes

بعد از اینکه حسابی خندیدم گفتم این که گفتی یعنی چی؟؟؟ گفته بود که یعنی دختری با چشم های آرام!!!

 بحث را رساندم به جایی که بتوانم بفهمم چرا تا به حال ازدواج نکرده!

خوب من برایم دیگر دوستی بی معناست. حوصله ی رابطه های یواشکی را ندارم. دوست هم نداشتم که سوالم خیلی تابلو باشد

جوابی که داده بود کمی رنجیده خاطرم کرد! گفته بود دوست دارد آزاد باشد! من اما گفتم اتفاقا من هم همین طور...!

گفته بود دروغ نمیگویم که تا به حال بهش فکر نکرده ام اما انگاری آدمم را پیدا نکرده ام. و او هم گفته بود تو چطور؟؟

من هم جواب خودش را داده بودم!

سلیقه ی موسیقیایی مشابهی هم داشتیم. چند تِرکی که توی ماشین گذاشته بود مورد پسند هردویمان واقع شده بود!

نگاهم که میکرد گفته بودم هی! دختر مردم را نگاه نکن! گفته بود دختر مردم که نیست! توی کلاس خودمان بوده :)))

Finally

ظهر ساعت کاریم که تموم میشه به ذهنم میاد یه دونه مغازه ی لباس مجلسی اصلی رو از قلم جا انداختم که از قضا دور هم هست.. میگم بذار آخرین سنگمو هم بندازم و اگه اونجا هم چیزی گیرم نیومد آخر هفته بریم تهران.. میرم اونجا، وقتی جلوی ویترینش قرار گرفتم باورم نمیشد همه ی اون مدل هایی که مد نظرم بوده دقیقا با همون رنگا رو همه شون رو یه جا داره!! با بهت و ناباوری میرم تو ولی یهو به خودم میام میبینم دارم مثل قحطی زده ها رگال های لباسا رو تند تند نگاه میکنم و از خوشی روی پا بند نیستم! قیمت ها استثنایی، مدل ها همونجور که میخوام... بلافاصله زنگ میزنم میگم مارس بالاخره پیداش کردم. عصر بیا ببینیم..


.............................................................

 قرار میشه برم کارای آرایشگاهی که خواهرش میخواست بهم معرفی کنه رو ببینم.. و بعدش برم باز لباس فروشیه رو با دقت نگاه کنم..


میرم پیشش و خواهرش هم اونجاست. خب چندباری دیدیم همو. این بار ولی خیلی بهتر و گرم تر برخورد میکنه. کلا خانواده اش اینطوری اند که خیلی دیر و کم کم جوش میخورن...

کارا رو میبینم و میگم همین خوبه..میگه نمیخوای جایی رو خودت بری سر بزنی؟؟ میگم نه همین کاراش خوبه، وسواس به خرج نمیدم وقتی همونجوری میک آپ میکنه که میخوام...

بعد دو دل میشم که بگم باهام بیاد خرید یا نه.. خب لازمه یه دختر همراهیم کنه. آخه مارس اصلا زیاد راهنمایی نمیکنه هرچی میپوشم به صورت wow واری نگام میکنه و اصلا نمیتونه بگه کدوم بهتره!!

یکمی من من میکنم میگم تایم داری بریم چندتایی لباس ببینیم؟؟ استقبال میکنه! خب این میشه استارت رابطه ی ما!

باهامون همراه میشه. ایشون هم مثل مارس مودب و خوش برخورده.. معذبم نمیکنه. 

میریم مغازهه و مارس که ویترین رو میبینه میگه عه میلو چقدر مدلاش خوبه...

به کمک خواهرش باز رگال ها رو دونه دونه با دقت نگاه میکنیم. 

خب بیایید من میخوام براتون از یه تجربه بگم بچه ها! هربار که میخواید یه لباس بخرید و چندتا رنگ خاص مد نظرتونه  ومثلا به رنگ آبی اصلا فک نمیکنین و میگید اصلا انتخابم نخواهد بود دقیقا یه چیزی میشه که عاشق یه لباس آبی میشید و میگید من چرا از اول این رنگ رو نمیخواستم؟؟

حکایت من هم همین بود که اصلا دلم نمیخواس لباسم سفید یا شیری باشه! بعد اونجا دقیقا همون رنگایی که میخواستم (فیروزه ای و گلبهی) رو به وفور و مدل های مختلف داشت! ولی خب متاسفانه دنیا دست به دست هم داد و من چشمام خیره موند روی یه لباس سفید!!

مارس متعجب گفت میلو اونهمه مغازه رفتیم همه ی لباس سفیدا رو بی چک و چونه رد کردی حالا میگی سفید وقتی اینهمه رنگایی که میخواستی هست؟؟

خواهرش باهام موافق بود و میگفت لباسه عالیه!!

آقاهه نمیداد بپوشم میگفت سفیده کثیف میشه. صورتیش رو داد پوشیدم. مدلش همونی بود که میخواستم. یکمی گیپور روی قسمت سینه و بقیه اش ساده و بلند ترکیبی از پارچه ای که جنس خنک و سبک داشته باشه!

خواهرش منو که دید بی نهایت ازم تعریف کرد و گفت لباسه توی تنت عالی نشسته! مارس هم از دور به نشونه ی اکی بودن شصتش رو نشونم میداد!

آقاهه گفت اگه سفیدش رو میبری بدم بپوشی.. گفتم واقعا نمیدونم شاید صورتیش رو بخوام ولی بذارید بپوشم خب!

با کلی بدبختی و وسواس و مواظب باشو بپا تنم کردم و خب میتونم بگم نمره ی لباسه از ده 9/75 بود! اون بیست و پنج صدم هم از این بابته که کفش پاشنه بلند پام نبود و پایینش باید خوبتر وایمیستاد.. البته فقط از نظر من نمره اش اینقدر بالاست. چون من همون مدلی رو میخواستم!


آخرسر با کلی فکر کردن و برانداز کردن دیدم که بدجوری دلم با سفیدشه! دیگه هیچ رنگ دیگه ای به چشمم نمیومد! و خب خیلی خوشحال و شاد لباس روخریدیم و بالاخره پروسه ی لباس تموم شد!

بیرون جلوی در مغازه دستمو بردم بالا و به مارس گفتم تموم شد بالاخره، های فایو! خواهرش خندید از این حرکت ما، ولی خب نمیدونست که واقعا این کوبیدن دستامون به هم چقدر به معنی خلاصی بود!!

توی ماشین هی یهو ذوق میکردم میگفتم واااای میتونم حالا به چیزای دیگه فکر کنم! میتونم برم دنبال کفش، تور، تاج و خیلی چیزای دیگه..


مارس هم خوشحال بود..

بهش لباس رو دادم برد خونه اشون که اونو هم بابقیه ی چیزا چند روز مونده به عقد بیارن برام..


خواهرش مدام میگفت که لباست خیلی نازه و بهت میاد! البته میدونم که خیلی ساده ست و حتی ممکنه مثلا بیریتنی ببینه بگه اینهمه گشتی برای این؟؟ ولی خب چیزی بهتر از اون توی ذهنم نبود و بی اغراق بعد از مدت ها عاشق یه لباس شدم!!

بله! رنگی که فکرشم نمی کردم حتی! سفید! رنگی که همیشه قیافه ی من رو خیلی شیطون و شاد میکنه و اصلا هم به چهره ام آرامش نمیده، بلکه چشمای مدل غمناکم توی رنگ سفید به صورت خیلی تابلویی تبدیل به خنده میشن!!!

با خودم پریروز میگفتم کاش یه کیف پول کوچولو تر داشتم که وقتی میخوام با کیف دستیه کوچیکم برم بیرون اون توش جا بشه ومجبور نباشم پولا و کارت هامو به صورت شخلته ای رها کنم توی کیف دستیه.. 

.............................................................................


میان خونه مون برای تبریک عید...

چندتا شاخه رز سفید رو چسبوندن به اون باکس هدیه ام و یه شیرینی که توی زرورق میگن چی میگن از این کاغذ مشمایی طرح دارا 


خواهر کوچیکش که بی نهایت بهش حس خوبی دارم هم همراشونه.. میشینم کنارشون. هنوز روم نمیشه با مادرش صحبت کنم. ولی خب هنوزم تمام سعی ام رو میکنم که ازم حس خوب بگیره.. هربار که باهام چشم توی چشم میشه دلم هری میریزه. نه بخاطر این که مادرشوهره!!! به این خاطر که چشم های مارس رو داره، که خط کنارش لبش دقیقا همونیه که مارس هم داره، به این خاطرکه  اون کسی ه که مارس ازش متولد شده.. که بزرگش کرده و من ازش ممنونم که همیشه مارس میگه من هر رفتاری که دارم حاصل تربیت مادرمه..

خواهرش باهام حرف میزنه. نمیتونم نشون ندم که دوستش دارم. وقتی باهام حرف میزنه توی صورتش همش دنبال اینم که ببینم چیش شبیه به مارسه.. توی دستم یه کیسه ی کوچیک میذاره و میگه قابلتو نداره اصلا، همینطوری دوست داشتم برات اینو بگیرم...

روم نمیشه بازش کنم. خیلی تشکر میکنم..میگه اصلا ربطی به عید  و عیدی  نداره این کادو.  همینجوری چندوقت قبل تر رفتم گرفتم  و گذاشتم برات کنار..


هربار که باهاش حرف میزنم مادرش هم سرش رو به سمت ما خم میکنه تا ببینه چی میگیم. میفهمم که قصدش از این کار اینه که دوست داره حرف بزنیم با هم.. منم صدام رو بلندتر میکنم که بشنوه و نگاهش میکنم تا جواب بده..  دقیقا مثل مارس، ساختن رابطه باهاش خیلی سخته در عین حال که مهربون و خوش برخورده.

چون فاصلمون زیاده به دخترش که وسط  نشسته کاسه ی بستنی اش رو میده و میگه بده اینو به میلو. من خوشحال میشم از این کارش!! فکر میکنم برای کسی که دقیقا میدونم رفتارش چقدر آسته آسته ست این تعارف یعنی اکی رابطه مون میتونه استارت بخوره.. برای همین قدر هر قدمی که برام برمیداره رو میدونم... میدونم ایشون هم مثل مارس یهویی وراحت خیز برنمیداره به سمت کسی که یه روز بترسی همونجوری هم راحت عقب نشینی کنه.. آروم میاد ولی عمیق..



وقتی دارن میرن جلوی در یکمی باهام حرف میزنه. مثل قبل نیس که زیاد نگام نکنه. بیشتر نگام میکنه و میگه که دوست داره برم خونه شون...من حتی قدر یه ثانیه بیشتر نگاه شدن رو هم میدونم! البته که هیچکس دیگه جز مادر و پدرش اینقدر برام مهم نیستن که حواسم به تک تک کاراشون باشه.. امروز داشتم به مارس میگفتم مادر و پدر هرچقدر هم بد باشن بازم باید بهشون احترام گذاشت و راضی نگهشون داشت.. 



وقتی میرن، میپرم میرم کادوی خواهرش رو باز میکنم. یه کیف پول نسبتا کوچولو و خوشگل!! دینگ دینگ! فلش بک به پاراگراف اول!!



سریع نوت برمیدارم و میندازم توی مموری جار که که مرسی از اینکه حتی یه هفته هم نشد که به خواسته ی کوچیکم هم رسیدم!


...........................................................................................

بابا میگه زنگ بزن بگو بیادش اینجا.. میگم بابا دیروز اینجا بود.. عموئه میخنده. بابا میگه دلم براش تنگ میشه باور کن!! هممون یه علامت تعجب گنده میشیم! خب معلومه که میخوام بمیرم از خوشحالی ولی تعجب میکنم این حرف رو از بابا میشنوم.. عمو میگه واقعا؟؟ بابا میگه آره، اصلا دلم طاقت نمیاره وقتی میره، میخوام پیشمون باشه همش!!!!!...


..............................................................................................

امروز هم میریم بیرون، ماشین رو پارک میکنیم یه گوشه تا یکم حرف بزنیم. وسط حرفامون طوفان میشه و گرد و خاک.. بعد کم کم بارون میگیره. نشستیم توی ماشین، بارون وحشی میشه. در ماشین رو باز میکنم، پاهامو میگیرم بیرون و خودم سرم رو میذارم روی پاش.. پاهام خیس میشن، من غش کردم از خنده! تنها موقعی که اونجوری بلند بلند میخندم وقتیه که هیجان زده میشم. پاهام خیس خالی میشه مارس هم از خنده ی من میخنده....

همونجوری حرف میزنم باهاش.. درد و دل میکنم براش.. دستامو میبوسه میگه میلو اشکال نداره.. من حواسم هست که این رنج ها برات تکرار نشه با من...

میگم پیاده شیم بریم، بارونش خوبه..

بی نهایت لذت داشت راه رفتن زیر بارون توی این هوای ملایم و خوب...

دستش رو میذاره روی کمرم تا از خیابون رد شیم... دستامو حلقه میکنم دور بازوهاش.. خوووب میدونم که بعضیا توی دلشون میگن "محکم بگیر در نره" :)) ولی میدونم که لذت این چفتت شدنه دستا رو نچشیدن.. یا اونقد هرز پریدن که نمیفهمن دستا رو..


بالاخره میریم توی کت شلوار فروشی.. یه کت رو میپسنده بدون اینکه شلوارش رو بپوشه روی همون تی شرت اسپرتش کت رو میپوشه تا فقط ببینه چطوره.. دلم میریزه وقتی میبینمش توی آینهبا اینکه کاملا تیپش ناهمگون شده با اون تی شرت و شلوار اسپرت..

هر کتی میپوشه جلوش تنگ میشه براش. آقاهه میگه بخاطر اینه که شونه های پهنی داره. کی میفهمه شونه ی پهن داشتن مردی که عاشقشی و ستبر بودنه سینه اش یعنی چی؟؟ آخ که من چی کشیدم وقتی هربار خواستم سرم رو از روی شونه اش بردارم.. هیچ جایی مثلِش محکم و گرم و خوشبو نیست.. من چقدر خوشبختم که شونه های مردم پهن و سینه اش ستبره..

اوه از کجا رسیدیم به کجا.. آقاهه گفت چاره ای نیس، باید همینجوری کتش وایسه.. 

میگم میریم چند جای دیگه رو هم میبینیم اگه همه  ی کت ها اینطوری بودن میاییم همینجا...


و باز میریم دنبال لباس برای من. تمااااام مغازه های اینجا رو دیدم. یه مسافت دو ساعته رو طی کردیم و دونه به دونه مغازه ها رو دیدم. دیگه هیچ جایی باقی نمونده.. اصلا خودم نمیدونم چی میخوام ولی هیچ کدوم اونی نیستن که میخوام. من واقعا یه چیز ساده و شیک میخوام. نمیدونم چرا انقد توی لباسا اغراق میکنن و مدل دارشون میکنن!

آخرش قرار شد بریم همونجایی که خواهرش میگه.. موند برای آخر هفته..


داریم برمیگردیم، یه تیکه از راه برقا رفتن توی خیابون و تاریک شده همه جا... بهش میگم: 

It's sooooo dark and nobody can see us and u make me sooooo damn hot..

میخنده.. بازم از همون خنده ها که دودمان من رو به باد میده... لعنتی!



Internal Conflict

دارم فکر میکنم که درست همون لحظه هایی که فک میکنم من خیلی آدم آروم و بی آزاری ام یه صحنه هایی میاد توی ذهنم که داشتم شیطونی میکردم و سر صدا، یا که با خبیثی تموووم کسی که اذیتم کرده رو اذیت کردم

که وقتی میخوام بگم خیلی آدم مبادی آدابی هستم و حواسم به حرفام هست و وقتی ناراحت میشم حرفی نمی زنم یادم میاد که گاها شده داد کشیدم، هرچی از دهنم دراومده گفتم و جوش اوردم...

که وقت یمخیوام بگم خیلی منظم و دقیقم و وسایلم رو مرتب نگه میدارم یاد میاد که روزایی بوده که اتاقم گند زده شده و کمدم به داغون ترین حالت ممکن رسیده..

که وقتایی که میخوام بگم نمیتونم غمگین باشم و رابطه های شادی داشتم یاد میاد روزایی ر که احساس بدبختی داشتم و چند روز زار بوده قیافه ام و روحیه ام خراب...

که وقتایی که که میخوام بگم خیلی به بدنم اهمیت میدم و بیشتر از تیپ و آرایش به ورزش و تناسب اندامم می رسم روزایی بوده که چندماه ورزش رو ول کردم و به چاق ترین حالت ممکنم رسیدم...


که وقتایی  که میخوام بگم توی درس خوندن تلاش میکردم و برنامه هام رو دقیق انجام میدادم روزایی رو یادم میاد که روی هوا ول کردم همه چی رو به حال خودش...


که وقتایی که میخوام بگم حواسم هست اشتباه نکنم یادم میاد یه وقتایی گند زدم توی زندگیم و چند ماه خودم رو اسیر کردم...


بعد میگم نکنه من دارم شعار میدم؟؟ یا نکنه اصلا توهم زدم؟؟!

خب بعد دقیق تر که میشم توی زندگیم میبینم درسته که یه دوره هایی اینجوری بوده ولی باید ببینم تم اصلی زندگیم چی بوده و یا اطرافیانم منو چطور شناختن..

  وقتی نزدیک ترین دوستم (خب من معتقدم دوستم منو بیشتر از خانواده ام میشناسه) بهم میگه میلو تو شبیه مانیکا توی فرندز هستی همون قدر دقیق و وسواسی میفهمم که خب اون تایم هایی که شلخته و کثیف بودم معلوم نبوده چم بوده.. 

همینو تعمیم میدم به همه ی اون اختلاف های رفتاری ای که داشتم.. من فکر میکنم اکیه اگه گاهی جوری باشیم که همیشه نیستیم. که خب اصلا ذات آدم همینه که تغییر توش هست.. بستگی داره چقدر توی اون حالت باقی بمونه آدم.. یا خودش چجوری بخواد باشه..

من اگه همه ی اون چیزای منفی رو بودم تمام مدت هم لابد نمیخواستم که اونطوری باشم ولی پیش اومده..بعد یه سریا هستن منتظرن دقیقا همون روزای تضاد برات پیش بیاد و بگن اوه دیدی که اینجوری نیستی که همیشه میگی، دیدی فرق داری یا حتی دیدی شعار میدادی...

من فکر میکنم اصلا چه اشکالی داره که گاهی آدم عوض شه، ری اکشن های مختلف داشته باشه.. مگه ما عروسک خیمه شب بازی هستیم یا بازیگر که همیشه از روی یه سری خط های از پیش تعیین شده بخونیم و عمل کنیم؟؟


من دوست دارم اینجور وقتا جای اینکه سرزنش شم بهم یادآوری شه من چی بودم همیشه، که عه میلو من اینو ازت انتظار نداشتم.. من بدم میاد بدی هامو به روم بیارن. دوست دارم خوبی هامو یادم بیارن. دقیقا همین شیوه رو خودم هم دارم وقتی میبینم یکی یه رفتار عجیب نسبت به همیشه اش داره نمیگم بهش که عههه تو که چندوقت پیش اینو میگفتی حالا چی شد پس، به جاش میگم اون موقع اینجوری بودی فک نمیکنی اونجوری بهتر بود؟؟

در ظاهر خیلی فرقی ندارن ولی اگه یکم مثل من حساس باشی و بدت بیاد از لحن سرزنش گر فرقش رو متوجه میشی!

بعد دارم فکر میکنم من اون روزای منفی رو هیچ جایی ثبت نکردم.. وقتایی که ناراحتم نمیگم و یا جایی نمی نویسم، دلیلش چیه؟؟ نکنه میخوام که بگم من همیشه خوبم؟؟ نه این نیست.. وقتی هی فکر میکنم به این نتیجه می رسم که وقتی از بدی ها و منفی ها می نویسم اونا رو بولد میکنم برای خودم و ناخودآگاه باعث سرزنش خودم میشم.. من فک میکنم هرکس منو سرزنش کنه نهایتا یه روز اعصابم میریزه بهم ولی وقتی خودم از خودم بدم بیاد دیگه اونجا نقطه ی ویرونیه منه.. که اگه خودم خودم رو دوست نداشته باشم و خوبی هام رو نبینم نمیتونم اونا رو تقویت کنم و همونجا رکود میکنم و سخت میشه دیگه درستش کرد..

اصلا مگه میشه هیچ کس نقطه ی ضعف نداشته باشه یا یه روزایی زندگیشو گند نزده باشه؟؟ پس فک کنم اکی باشه اگه یه روزایی اونجوری نبوده باشم که همیشه از خودم گفتم و عمل کردم... شما چی فکر میکنین؟؟

غلط های احتمالی تایپی رو ببخشید حوصله ی ویرایش ندارم..


نمی خوام اینجارو بخونی تو. از فکر این که هنوز توی وبم میچری و نوشته هامو میخونی حالم بد میشه... از اینکه حضورت رو حس میکنم میخوام پاشم بیام اونجا و روت بالا بیارم. عصبی میشم یادت میفتم... نمیخوام رمزی کنم اینجارو.  نیا دیگه. حالم بهم میخوره از به یاد اوردنت دختر.. نمیخوام عاشقونه هامو، حال خوبمو، روزای قشنگمو چشمای کثیف و دل سیاهت ببینن و بخونن.نمیخوام با قلب سیاه و پر از عقده و کینه ات روزای خوب منو بخونی  آه بکشی که تو نداریشون.. اینو جدی دارم میگم. واقعا حالمو بهم میزنی که هنوز توی وبم داری میچری...


..........................................................................


کسی ایده ای داره برای اینکه از شر یه سری آدمای مزخرف راحت شم؟؟ رمزی و فلان و اینا هم جواب نمیده. دیگه از اون پست ده نفر رمز دار سیکرت تر نمیتونم بکنم پستامو، کسی که بخواد بخونه میخونه.. و اینکه میدونم رمزمو بی اجازه خیلی ها میدن به هم بعدا گندش درمیاد که این کارو کردن بی اطلاع به من.. چیکار کنم؟؟


.....................................................................................

رفته بودم اون وبم آرشیومو میخوندم... چقدر روزای خوبی رو گذروندم با مارس.. لحظه به لحظه اش رو ثبت کرده بودم اونجا.. قدیمی ها یادتونه پنج شنبه های طلایی من رو؟؟ یادتونه هربار که میرفتم پیشش یه سوپرایز داشتم براش؟؟ که یه بار بادکنک وصل کرده بودم به ماشینش؟؟که درست وقتی داشت می رسید بادکنکه ترکید و من همونجا نشسته بودم بغض کرده بودم و مارس نمیدونست چجوری خوشحالم کنه و بگه عیب نداره؟؟ :))

اولین روزایی که با هم قرار میذاشتیم.. حس های خوبی که داشتیم، نوشیدنی هایی که اون روزا درست میکردم و میبردم..ماه اول رابطه مون که بیریتنی اومده بود و مارو برده بود یه جای جدید و عالی، که توی دریاچه ی خنک و تمیز آب بازی کرده بودیم، روزای داغ تابستون اولین سال رابطه مون... اولین تولدی که برام گرفت دو نفره، که چقدر اون روز عالی بود و اصلا انتظار نداشتم اونقدر سلیقه ب خرج بده.. هرکس گفت تقلید کردی از این و اون ... خورد که اینو گفت، یه روزی منبع ایده دادن به همه من بودم توی رابطه ها، همون روزایی که هیچ وبلاگی نمیرفتم و فقط می نوشتم و بقیه میریختن میخوندن ببینن من چیکار کردم و میکنم...همون روزایی که از چهارشنبه شب آمار وبم تصاعدی می رفت بالا و میومدین میگفتین فردا پنج شنبه ی طلایی داری بیا بنویس و تا نمی نوشتم ول کن نبودین! که همه منتظر پنج شنبه های ما بودن..

 :) هفت ماهه شدنمون که توی ماشینش شکلات و کاغذ کادوهای زرورقی طلایی ریخته بودم،اولین تولدش توی شهر دانشگاهم رو یادتونه؟؟ اولین ولنتاینمون... .اولین روزی که از شهر دانشگاه برگشته بودم و حالم بد شده بود...اولین سالگردمون...دومین تولدم که اونهمه کادوهای خوشگل ازش گرفته بودم، لباس خو..اب که با کلی گشتن و مغازه ها رو رصد کردن گرفته بود، اون گوشواره ی طلا که یه گل ریز و خوشگل بود و هنوز دارمش و دلم نیومده حتی یه بار بندازمش... اونهمه کلیپس مو و کش و اینجور چیزا..اون دوتا ماگی که رفته بود تاریخ تولدم رو داده بود روش حک کرده بودن.. هنوزم خوردن نوشیدنی توشون فول انرژی میکنه منو..که وقتی کادوهامو دیدم مخصوصا اون دوتا ماگ و لباس/خو.اب رو، زده بودم زیر گریه و مارس هول کرده بود میگفت عیب نداره :)) تمام روزایی که توی خونه سوپرایزش میکردم و شمع میچیدم کف اتاق و غذاهای خوب و مخصوص که حتما یه تیکه قلب روشون درمیاوردم، دیرینک هایی که تا دم دمای صبح می رفتیم بالا و از آینده حرف میزدیم...  تمام کاردستی هایی که به هم دادیم، که واسش برای هر مناسبت از یه ماه قبل شروع میکردم به ساختن یه چیزی...تمام نوشته هایی که توی نوت ها و کاغذا رد و بدل کردیم، کادوهای دوتا کریسمسی که گذشت و اصلا انتظار نداشتم توی این روز هم کادو دریافت کنم... دو باری که اومد شهر دانشگاه و رفتیم بیرون و دوستش هم باهامون بود و مدام جلوی دوستش از من تعریف میکرد و میگفت که چقدر دوستم داره..

وای چقدر خاطره داریم با هم.. چه روزایی رو گذروندیم... :((

 مدتیه دیگه از اون سوپرایزا و جشن گرفتنای کوچولو خبری نیس چون واقعا تایمش رو نداریم، حتی امسال فرصت نشد دومین سالگردمون رو جشن بگیریم و شمع دو رو توی عکسامون داشته باشیم، کاش بگذره این روزا زودتر...


..................................................................

یه فکری به حال خودت بکن. من واقعا واقعا واقعااااا نمیخوام بخونی منو...اذیت میشم از حضورت میفهمی اینو؟؟ بعید میدونم اصلا چیزی به اسم درک و شعور داشته باشی...