ادیت نداره این پست، عجله ای شده نوشتنش...پوزش :)



این هفته ی تعطیلاتم به قدری زود گذشته که خدا میدونه!!

ولی کلی کار انجام دادم!

خریدای خونه رو کردم و اون چیزایی که دلم میخواست رو گیر اوردم و خریدم...

ورزش کردم هرروز صبح بعد از باشگاه رفتم دوییدم و تایم دوییدنمو بیشتر کردم، نفسم داره بیشتر دووم میاره نسبت به هرروز قبل، مثلا دیروز بدون توقف بیست دقیقه دوییدم روی دور آروم! باورم نمیشد که بازم میتونستم بدوام ولی ترسیدم رگ قلبم بگیره بمیرم یهو :)) تابلو شده فوبیای این موضوع رو دارم؟؟ 


وزنم استاپ شده. از تنها چیزی که توی ورزش متنفرم همینه. یعنی میدونم که چقدر روی اعصاب آدم تاثیر میذاره خصوصا وقتی که داری رعایت میکنی توی خوردن و اینهمه سخت ورزش میکنی...

این روزا هرکی منو میبینه داره بهم میگه لاغر شدی چرااااا، لاغرتر نکن...

ولی واسم عادی شده این حرفا...

.......................................................................

هیجان انگیزترین اتفاق این هفته هم این بود که خواهر بزرگه و سومی من رو بردن چندتا مزون لباس عروس خوب که سراغ داشتن. تقریبا سلیقه هامون یکیه...من یکی دوتایی پسندیدم که البته قیمتش هم برام مهم بود ولی باز طبق معمول خواهر بزرگه گفت از چشات معلومه دوستشون نداری، خودتو اذیت نکن...خوشم میاد از این اخلاقش...که میفهمه شب عروسی چقدر مهمه...با اینکه قراره خودمون پولشو بدیم ولی با اینحال همیشه تاکید داره کاری رو بکنم که از ته دل ازش خوشم میاد...


یه مسیری رو به اشتباه پیچیدم یه جا دیگه، که مجبور شدیم بریم از یه خیابون دیگه رد شیم، توی همون فاصله یهو یه مزون دیگه دیدیم که خواهر سومی گفت به نظر شیک میاد پارک کن بریم ببینیم...

و رفتیم دیدیم! خب فکر میکنین چی؟؟ میتونم به جرات بگم it was just a wowww! در هر کدوم از کمداشو که باز میکرد از هر 5/6 تا لباس فقط شاید یکیش خوب نبود، اونم چون شاید به سلیقه ی من نمیخورد وگرنه قیافه ی خوبی داشت.. فهمیدیم که کاراشون مال ترکیه ست و اینو خواهر بزرگه که خیلی از لباس سر درمیاره با لمس کردن تورها و ساتن ها و دانتل های لباسا فهمید...

کارکنانش فوق العاده باشخصیت و با درک بودن...سر صبر و حوصله لباسارو تنم میکردن که خب جاهای دیگه همچین کاری نمیکردن و میگفتن اگه مطمئنی از خرید بهت بدیم بپوشی و فقط هم یه بار میشه بپوشیش!!

جنس تورهای لباسا اونقدری لطیف و متفاوت بود که منی که اصن توی این فازا نبودم کاملا تونستم تفاوتش رو بفهمم.

فقط یه مشکل خیلی بزرگ وجود داره اونم اینه که من بین دو سه تا انتخاب به شدت گیر کردم!

علیرغم همه ی شورا و مشورت هایی که با پرسنل خود اونجا، خواهرای مارس، بعدش با بیریت و حتی خواهرش، و بعدتر توی گروه تلگرام بچه های بلاگر داشتم :دی بازم نتونستم تصمیم قطعی بگیرم! الان همه ی اعضای توی گروه میان اینجا فحشم میدن :دی

یعنی اصن فکر نمیکردم انقدر سخت باشه! بعد جالبه که چیزی که هیچ وقت توی ذهنم نبوده و خوشم نمیومده رو پسندیدم!! دقیقا شده عین موضوع لباس عقدم که نمیخواستم سفید باشه ولی شد!! 

لباسا رو که میپوشیدم، خواهر سومی گفت میلو موهاتو جمع کن بالا ببینم چطوری میشه! بعد که موهامو جمع کردم خانمه یه تاج هم اورد گذاشت روی سرم! خب الان هی میخوام احساسمو بنویسم میگم شماها میخونین میگید هووووق :دی ولی فقط محض ثبت در اینجا، من داشتم برق میزدم!!! از قصد هم یه آرایش پررنگ کرده بودم که ببینم توی لباسا چطور میشم...خوب شده بود...خواهر بزرگه با یه صدای خیلی احساسی گفت آخیییییی....! بعد اووووه کلی حرفای قشنگ رد و بدل شد که من موندم چطور تونستم دل بکنم و بذارم از تنم درش بیارن!!

قرارداد بستیم ولی منتها من قرار شده آخر هفته ی بعد نظر قطعیمو اعلام کنم که کدوم رو میخوام! به بیریت میگم پاشو بیا با هم بریم..این کار لعنتیش اصن مرخصی نداره. :| کلافه شدم من،اینجور وقتا بااااااید باشه کنارم :((


.............................................................


بابا و مارس رفتن شونصد تا کارگر گرفتن در عرض سه سوت کل خونمون رو خراب کردن پاشیدن دیوارا رو اونایی که میخواستم رو ورداشتن، قیااااامت بود بالا! این میرفت اون میومد، گونی گونی خاک و سنگ و بتونه و اینا میریختن میبردن میذاشتن توی وانت! بعد کار خراب کردنه و کلنگ کوبیدن تموم شده..میگم خوش به حال همسایه هامون، الان هرکی دیگه بود تا شیش روز صدای تق تق راه مینداخت، اینا کارگر زیاد گرفتن تا اینقدر زود تموم شه!

بعد قرار شد آشپرخونه بره همونجایی که بالکن داره...دیوار اتاقو برداشتن، خدا میدونه فقط چه نوری ریخته شده توی پذیرایی! از در ورودی که میای تو، دو تا پنجره ی گنده به چشم میخوره... اونایی که اتاق خودمو دیدن، بزرگی پنجره ی بالکن رو دیدن، همچین پنجره ای + پنجره های بزرگ پذیرایی رو تصور کنین!!! حالا درمقایسه با خونه هایی که وجود دارن شاید همچین چیزی کم هم باشه ولی خب چیزیه که منو مثل همیشه در حد خودش خوشحال میکنه...

آقاهه ی نجار هم اومد اندازه ی مبل و تخت و قر و فرم رو گرفت!! 

......................................................................


امروز دومه تیره...اولا که وااااو تابستون شده!!! آخ جون خب!! اون استخر خفنه فرهنگیا رو فهمیدم که استخر خانما جداست از آقایون و فکر می کنین چی؟؟ یعنی که تا ساعت دوازده شب میتونیم بریم استخر ما!! چی از این بهتر؟؟؟ عاشق این بودم که توی شب شنا کنم!! حالا با اونهمه نور چراغ و پروژکتور و فلان توی استخر شب از کجا معلوم میشه! ولی همین که دایو میکنم توی آب و سرمو میارم بالا و ساعت رو به روم نه و نیم شب رو نشون میده خیلییی هیجان انگیزه!!! کسی هست درک کنه این حس منو؟؟؟


بعد آهان داشتم میگفتم امروز دوم تیره! همین پریروزا بود که میگفتم اووووه کو تا دوم مهر! الان فقط سه ماه دیگه...سه ماه دیگه میلوی قرمز سفید پوش میشه!!

کیا میلو رو از روزای بدون مارسش میخونن؟ :)

نظرات 51 + ارسال نظر
Hoda چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 16:57

آقااااا من گریه ام گرفت دلم خواست داداش داشتم واسه عروسش میرفتیم دنبال لبااااس
البته به شرط اینکه عروس به خوبی تو بود من رو میبرد همراهش :))

عزیزممممم :****
هاها :))))والا اینا منو دنبال خودشون میبرن وگرنه من حالا حالاها نمیخواستم برم پی لباس گردی! خواهر بزرگه خیلی پیگیره :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد