3

از اون پستای طولانی!! اصلا هم به جبران نبودنم نیست چون این پست فقط یک دهم پستاییه که میخواستم بذارم!!!


روزایی که میگذره با اینکه خالی از اتفاقه ولی هرروزش یه کار جدید انجام میدم یا برام کاری پیش میاد که حس خوبی میگیرم. اینا هم همش بخاطر اینه که من عاشق این فصلم و مدام هم برام چیزای خوب پیش میاد!

ماه گذشته دقیقا از اواسطش به بعد مدام پول های جورواجور از راههای مختلف به دستم می رسید! با اینکه مبلغ هرکدومش کم بود ولی همین که خیلی غیر منتظره و البته حاصل تلاش خودم بود به شدت ذوق زده ام میکرد. منم همه اش رو رفتم وسایل بهداشتی ای که لازم داشتم ولی ضروری نبودن رو خریدم!

بعد از اون هم یه سفر یهویی به شمال داشتیم. یعنی مامان اینا خیلی میرن اونجا ولی من دقیقا دو سالی شده بود که نرفته بودم. برنامه هام رو جوری ست کردم که اون روزام خالی باشه و بتونم برم باهاشون..

بعد تمام سعی ام رو کردم که کارای متفاوت انجام بدم...

اونجا که بودم مدام با خودم توی ذهنم برای شماها حرف میزدم و میخواستم هرچه سریعتر براتون از حس هایی که داشتم بنویسم!

اونجا پدر زنعموم توی یکی از روستاهاش هست. عاشق اون پیرمرد مهربون و خونه ی باصفاشم.. بعد هربار که بابا اینا میرفتن اونجا میگفتن که بیشتر از هرکس دیگه ایشون سراغ من رو گرفته! 

طفلکی اونقدری زحمت کشیده که کمرش دولا شده. بی نهایت مرد مهربون و خوش قلب و با فهمی هست. وقتی منو دید اونقدر تحویلم گرفت که عموم میگفت حاج آقا دختراشو انقدر تحویل نمیگیره!!

نشستیم توی بالکن باصفای خونش... خانمش فارسی نمیتونه صحبت کنه و خیلی شکسته هم هست. بعد با اینکه فقط منو 4/5 بار دیده اومده بود کنارم نشسته بود و دستش رو میذاشت گاهی روی دستم!! دلم میخواست از همون پوزیشن دستاش روی دستام عکس بگیرم! ولی خب بی ادبی محسوب میشد!! بعد اینجور وقتا بابا بیشتر از همه خوشحاله. من میفهمم که خوشحاله که آدما من رو اینجوری تحویل میگیرن! نمیدونم تا حالا حس کردید والدینتون بهتون افتخار کنن؟؟؟ برای من فقط توی همین زمینه پیش میاد که حس میکنم بابا بهم افتخار میکنه!

بعد از خوردنه غذا از دخترشون که تقریبا هم سن و سال منه خواهش کردم منو توی روستاشون ببره بگردونه! از اینجا به بعد ایشون رو صدا میکنم ماریا!

وقتی رفتیم اونقدر همه جا بکر و خوشگل بود که من دوست داشتم بشینم روی زمین فقط به اطراف نگاه کنم برای ساعت ها!

یادتون هست گفته بودم میخوام یه تابلو از گل و برگ های مختلف درست کنم؟؟ خب من دارم براش کلکسیون جمع میکنم! بعد اون روز از هر گل خوشگل یا برگ قشنگی یه دونه میچیدم! بدیش این بود که اونجا چیزی نداشتم و باید میذاشتمشون توی جیبم که همین باعث شد خیلیهاشون خراب بشن :(


همونطور که داشتیم توی مسیر قدم میزدیم ماریا جایی رو نشونم داد و گفت اون خونه ی خواهر بزرگمه. یهو از پنجره خواهرش اومد دست تکون داد و از همون بالا باهام احوال پرسی کرد و گفت برید قدم بزنین برگردید من یه کاسه آش برای میلو میذارم کنار بیایید بخورید!!!

رفتیم حسابی گشتیم! و بعدش رفتیم خونه ی خواهر بزرگه و برام آش اورد! من؟ تا حد لیس زدنه کاسه ام داشتم پیش میرفتم!! :)) با هر یه قاشق ازش تشکر میکردم چون واقعا طعمش بی نظیر بود!! توش از این سبزی های محلی داشت و نمیدونم چی چی! که منه از آش گریزون رو اونطوری به خوردن انداخته بود!

وقتی داشتیم برمیگشتیم موقع رفتن به اون حاج آقای مهربون گفتم حاج آقا اجازه هست از حیاطت گل بچینم؟؟ خندید سرم رو ناز کرد گفت برو دختر جون اجازه چیه!! منم از اون گل محمدی های واقعیش (بعضی گل محمدی ها هستن بو ندارن، ولی این عطرش زیاد بود خیلی و میگفتن که گلاب رو از این نوع محمدی میگیرن) چند شاخه ای چیدم!

شبش برگشتیم شهر. از دخترعموم که دیگه داره کم کم بزرگ میشه و این سری دیدم که حتی قدش هم ازم بلندتر شده خواستم منو ببره مرکز خریدی جایی که چیزای حصیری داشته باشه یا چوبی! میخواستم یه سوغاتی چوبی برای مارس بخرم

اونم منو برد بهترین مغازه هایی که بودن!  برای مارس یه ماشین چوبی خریدم که خوشگل بود به نظر خودم!

رفتیم مغازه ی بعدی که خب من همینجا هوش و حواسم رو از دست دادم چون یک عالمه ظروف خوشگل و بینهایت زیبا داشت که من سریعا کیف پولم رو دراوردم تا ببینم چقدر میتونم خرید کنم!! بعد چندتایی خرید کردم که خب فک کنم همتون توی اینستا دیدین! نمیدونم هنوزم آدمایی هستن که مثل من ظرف حصیری جا میوه ای دوست داشته باشه یا نه ولی من فکر کنم هیچ وقت سیر نمیشم از این چیزا!


 بعدش سریعا به مارس اطلاع دادم که اینا رو خریدم و عکساش رو فرستادم. اون میدونین چی گفت؟؟ 

گفت که میلو اولین خریدت برای خونمون!!!!...من؟ براش نوشتم اینا رو فقط میارم توی خونه ی تو!! ...

بعد با مارس همون شب یه تصمیم عجیب گرفتیم! که روم نشده به کسی بگم! قرار شد از این به بعد حقوقم رو صرف خریدن وسایل خونمون بکنم و دیگه لباسای بی مصرف و خنزر پنزر نخرم!!!! نمیدونم از کی یهو جنس حرفای ما اینطوری شد! 



..................................................................


فرداش دوباره به چند نفر دیگه سر زدیم که اونا هم باز تا میدیدن منم همراه مامان اینا هستم بی نهایت بهم لطف داشتن و باهام خوشرفتاری می کردن! یکی از خانما بهم یه شیشه مربای بهارنارنج داد که من همونجا توی جمع به بابا گفتم جونِ تو و جون این شیشه مربا اینو سالم برسون تا خونه!! 

بهم یه بسته سبزی ای که میریزن توی شکم ماهی و مرغ-که اینجا نمیشه پیدا کرد-، یه شیشه آب نارنج و یه شیشه عرق بهار نارنج هم دادن.


بعد از سه روز برگشتیم و میتونم بگم جز معدود دفعاتی بود که از سفرم به اونجا لذت بردم...



...................................................................................


وقتی برگشتم کلاس های آموزشگاه جدیدی که میرم هم شروع شد. بهم بالاترین سطح کلاسی که اونجا تشکیل میشه رو دادن. شاگردای قوی و خوبی دارم و اصلا لازم نیست خیلی باهاشون کلنجار برم. مثلا امروز یهویی یه موضوع گفتم ولی دیدم 45 دقیقه گذشت و بچه ها داشتن همچنان دربارش حرف میزدن و بحث میکردیم همگی و اصلا هم خسته نشده بودیم!! یکمی شیطنت دارن و کلاسشون سرصداش زیاده! ولی خب فعلا اذیت نشدم از این بابت و همین که میبینم درسشون خوبه باهاشون راه میام!!

کلاس های آموزشگاه همیشگیم هم خوبه مثل همیشه. و دیگه جلسات آخرش داره میرسه و من اول تابستون یه پول خوبی گیرم میاد!


................................................................................

چند روزه که صبح ها زودتر بیدار میشم! و واقعا هم میبینم که چقدر کارام میفته جلو و احساس نشاط میکنم! با اینکه خیلیییییییییی سختمه بیدار شدن ولی بی نهایت بعدش حس خوبی دارم!

توی همین زود بیدار شدنا یهو ویرم گرفت و ترکیب اتاقم رو ریختم بهم. گلدونامو سر و سامون دادم و یه میز به دردنخور که افتاده بود توی وسیله های بی استفاده رو پیدا کردم و گلدونامو روش چیدم! انقدر از چیدمان جدید راضی ام که وقتی میام توی اتاقم لبخند میزنم!!!

پایان نامه ام؟؟ خیلی لفتش میدم. یه پاراگراف می نویسم و می بندمش تا فردا. ولی خب بهتون اطمینان میدم که اون یه پاراگراف رو در نهایت دقت و حوصله می نویسم!! طبق برنامه ریزیم پیش نرفتم. فصل هایی که حدس میزدم تا آخر اردیبشهت تموم میکنم رو نکردم. دلیل خاصی هم نداشتم فقط واقعا نمیتونم زیاد بشینم پاش و خیلی کلافه ام میکنه!

!باشگاه؟؟ نمیرم! فکر میکنم شاید از هفته ی دیگه شروعش کنم باز و مطمئنم دو سه کیلویی وزنم رفته بالا! 



خب دیگه فعلا بسه.. زیاد نوشتم :)


نظرات 13 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 16:08

تو وب بهاره دیدمت..

خوش اومدی عزیزم :***

ندا چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 20:53

خوبه که اینجا می نویسی و می خونمت..

منم با بقیه موافقم.. من مثلا هیچوقت هیچ چیزی جز لباس برای خودم نمی خریدم ولی یه سری لباسها بود که نمیشد تو خونه پیش خانواده بپوشم و جمعشون کردم الان همونا دیگه لازم نیس بخرم و یه باری از دوشم برداشته.
اما در مجموع خرید وسایل خیلی سخت و البته هیجان انگیزه.
کاش منم یه سری سفر میرفتم واه خودم ازین حصیریا میخریدم.
وسایل نو مبارکت باشه عزیزم.

نداااا چه خوب شد که اومدی اینجا!! نمیتونستم بهت اطلاع بدم چجوری پیدام کردی؟؟؟!
لباس که سر جای خودش.. خیلییی وقته لباسای اینجوری میخرم و میذارم کنار...
دوست داشتی توام؟؟
مرسی ندای عزیزم :***

سودی سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 20:55

عاشق آشم هر مدلشو عاشقم :دی
فک کردن به آینده مشترک با یه آدمه معرکه خیلی شیرینه میلو ^_^

سودی من تو از هر لحاظی که فکرشو کنی متضاد همیم :))
نمیتونم انکار کنم... آره واقعا شیرینه! :)

مارچ سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 09:48 http://azgil-11.blogsky.com

حرفا و نقشه ها واسه زندگی مشترک خیلی شیرینه ... همش آدم ذوق میکنه و دلش میخواد تصورشون کنه ...

راستش زیاد خوشم نمیومد تا همین چند وقت پیش. حس توهم زدگی بهم دست میداد! ولی خب میدونم وقتی مارس یه چیزی رو میگه حاصل توهم و خوش خیالیش نیس واسه همین میتونم با خیال راحت حالا تصور کنم...

سمنو دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 22:10

اوه چه سفر خوبی!! کیف میده اینجور جاها رفتن :)
هوم.. منم از آش گریزونم!! ینی چی ریخته توش؟ :دی
خیییییلی خوبن اینجور وسیله ها و ظرف و ظروف!!
میلو دقیقا خواستم بگم که خودت یه سری چیزا رو بخر...
الان مامان من بیییخیااال نشسته!!
میگم مامان جهیییزیههههه میخواااام!!
میگه بذار یکی دو ماه قبل عروسی... اوه تا اون موقع!!
بعد خب کی میتونه تو اون حجم استرس ها و کارها
همچین چیزایی گیر بیاره و بخره؟!
....
خونتون ^_^ چقدر حس خوبی بهم داد :) :*
ترکیب جدید اتاقت هم مبارک :)
من هی دو روزه میام میخوام کامنت بذارم هی ثبت نمیشه!!

...
میلو فکر کنم من به کمکت احتیاج دارم... :(

خیلی جات خالی عزیزم :)
نمیدونم از همون سبزی های محلی خودشون که از کوه میکنن!
عه تو که دیگه باید برات بخرن چون کاملا وقتشه!!! البته شاید چون میخوان حواست از درس پرت نشه جلوی خودت کاری نمیکنن هوم؟!

سمانه نمیدونم که... دوست ندارم بیخودی رویا پردازی کنم...
عزیزم.. مرسی از تلاشت :**

اوه... تکست می!

شاپری دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 16:37

ما دلمان بسی روش است به فرجام این عشق .. وای میلو‌فکر کن یه روز میای از خونه زندگیت و‌بچه هات و اتفاقات زندگی متاهلیت واسمون تعریف میکنی میگی مثلا امروز سالگرد ازدواجم بود رفتیم فلان جا باز سورپریز و ایده و ترفند های تو :-D .. عزیزم همیشه شاد و خوشبخت باشی

کاش همینقدر روشن و معلوم بود آینده شاپری!! من واقعا برام آینده ی رابطه ام مهم نیست همین الانش رو فقط میخوام داشته باشم. نمیتونم انکار کنم مارس بهترین رابطه ی زندگیم بوده و هیچ وقت هیچ مشکلی نداشتم باهاش.. ولی نمیدونم چی میشه! مهم ترین بعد قضیه خانوادمه.. هرچقدر هم مارس تصمیماتش رو محکم گرفته باشه!
با اینحال از کامنت ذوق دهنده ات ممنونم :)) :**

فرانک دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 15:51

همینجا قول میدم برگردم

ببینیم و تعریف کنیم!! :*

نیلوووو دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 00:01

خبببببب؟؟؟
ادامه :-D ؟:))) الانه که میای منو میزنی

نیلووو :)) اینهمه نوشتم که :)) نظرت رو راجع به همینا بگو تا ادامه اش :))

لیلا و دیاکو یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 14:57

خونمون ماشینمون اصلا هر چیزی که " مون " آخرش میاد نی رو باز میکنه ه وقت که باشه حتی 10 سال از رابطه بگذره حتی ازدواجم کرده باشید بازم این شریک بودن خیلیییییییییی حس خوبی دارن

دقیقا این حرف مشترک خیلی حس خوبی داره که من قبلا تجربه اش نکرده بودم!

فرانک یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 14:32

:پوزخند دقیقا ولاگ نویس نمیشم
آخه نمیدونم اصلا باید بیام از چی بگم چی بنویسم ، بعد موقعی هم که بلاگ اسکای بودم اکثرا نمیتونستن نظر بزارن بعد حس میکردم هیشکی کلا دوس نداره بخونه

نوشتن خود به خود میاد!
خب خود من مثلا یادم میرفت تورو که بلاگ داری و می نویسی فقط هم به این خاطر که هی میذاری میری :پی و اینکه مثلا خود من واقعا نمیتونستم نظر بذارم برات! بعد حای با خودم فکر کردم الان که خودم اینجام بچه ها بی دردسر میتونن کامنت بذارن چرا!!

عسل یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 11:28

میدونی چقدر از نوشته هات انرژی میگیرم؟

نظر لطفته عسل جان :*

hoda یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 08:18

واى میلو شروع این حرف زدنا در مورد خونه آینده و زندگى مشترک خیلى تپش قلب میاره و قند تو ددل آب کنه نه؟ من که از خوندنش قلبم تند تند شد ریتمش, واى به حالت اگه بگى نه
از الان شروع کن هرچى که دوست دارى و احتمال میدى ممکنه خانوادت با خریدش موافق نباشن یا وقت نشه بخر
من از ترس اینکه از مد بره هیییچى از قبل نخریدم نه گذاشتم مامانم بخره و الان به شدت پشیمونم با این وقت کم و مخارج زیاد, فقط مامان بزرگم که میدید من هیچى نمیخرم چندین سال قبل خودش گاهى دست به کار میشد یه چیزایى میخرید, الان همونا شدن تنها زاویه امن لیست چهارصد تایى من و کلى از داشتنشون خوشحالم!

قند آب شدن؟؟؟ هدا من همونطوری هنگ خیره مونده بودم به گوشیم!!! بعد نیشم تا کی باز بود!!
میدونی من از لفظ شوهرم زنم درحالیکه فقط جی اف بی افن آدما خیلی بدم میاد. حس توهم زدگی بهم دست میده. بعد مارس مثل خودم اصلا از این چیزا نمیگه. بعد درباره ی آینده ی رابطمون تا حالا فقط 2/3 بار بهم گفت برنامه اش چیه و در حد همون 2/3 بار مونده بود حرفاش. تا اینکه جدیدا خیلی خونمون خونمون میکنه!!! مارس مدلش اینجوریه که تا یه تصمیمی رو مطمئن نباشه به زبون نمیاره! خب طبیعتا منم دلم قیلی ویلی میره نمیتونم انکارش کنم! ولی همه چیز خیلی دلهره آوره!
...............................
دقیقا منم همین تصمیم رو گرفتم!! هدا من هیچی سر درنمیاوردم از وسایل خونه. اون روزی بعد از این تصمیم چندجایی رفتم سر زدم دیدم قیمت ها بیداد میکنه!!! یعنی مثلا اگه یه چیز تزیینی بخوام بخرم دقیقا نصف حقوق یه ترمم براش میره!! واسه همین تصمیم دارم همینکارو کنم و یه سری چیزایی که دوست دارم ولی فک کنم بابام مخالف باشه رو خودم بخر م! مثلا عمرا اگه بابام واسه اون چیزای حصیری بهم پول میداد!!!

فرانک یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 00:42

وسوسه شدم خودمم دوباره بیام وبلاگ نویسی که

تو که تا میاییم ما به خوندنت عادت کنم ول میکنی میری فرانک!! تو وبلاگ نویس نمیشی آخر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد