Episode 8

بابا گفت دوست دارم هی به مارس بگم بیاد اینجا! بیاد و کم کم یخش باز بشه و منم بیشتر بشناسمش و توام بشینی باهاش حرف بزنی و کلا خانواده باهاش آشنا بشیم بیشتر!


از مارس خواست باز امشب بیاد خونه ی ما..

وقتی کلاسم تموم میشه بهش زنگ میزنم میگم بریم خونه با هم!!! :))

ولی خب امکانش نیست هنوز و هرکدوم جدا جدا میریم..


مامان خوشحاله.. مارس رو دوست داره و هربار با ذوق نگاهش میکنه. دخترک چشم سیاه هم مارس رو دوست داره و میگه که خوشگل نیست ولی خوش تیپه :))

امشب میخواستم بهش بگم برای دخترک یه خوراکی کوچیک بخر ولی خب روم نشد..

بعد وقتی اومد توی خونه دیدم دستش یه بسته آدامس خوشگل و گنده ی سبزه! انقدر خوشحال شدم . با خودم گفتم هنوزم تلپاتی داریم با هم!


عمه هم اینجا بود.. 

بابا با مارس حرف میزد و شوخی میکرد. بابا بهم گفت براش غذا بکشم و منم براش برنج ریختم توی بشقابش و سالاد رو گذاشتم جلوش...

من میتونم تا ابد بشینم این صحنه ی غذا خوردن مارس و بابا رو نگاه کنم و بگم خوشبخترین دختر روی زمینم و لذت ببرم از زندگیم!

مارس با مامان در نهایت احترام و خوش صحبتی حرف میزنه. البته من خوووب میدونم که همه ی آدما روزای اول اینطورن. ولی با شناختی که از مارس دارم میدونم خمیره ی وجودش همینطوری مودب و متشخص فرم گرفته...

با اینحال خوشحالم که مامان بالاخره بعد از ساااااااااااااالها مردی اومده توی زندگیش که قراره بهش احترام بذاره و دوستش داشته باشه!



بابا ازم خواست ما بریم توی اتاق و کمی حرف بزنیم دوتایی.


اومد توی اتاقم و بهش گلدونا رو نشون دادم. یه گلی دارم به اسم گل قهر. وقتی بهش دست بزنی خودش و برگاشو جمع میکنه و میره پایین!!!

به مارس که نشون دادم خیلی خوشش اومد! بعد حواسش نبود به گلِ گفت نخوابببب باز کننننن!

:)))))))))))) گفتم مارس ههههییییییییییسسسس!! :)))) چی میگی صدات میره بیرون فکر میکنن چی داریم میگیم :))

انقد خندیدیم که حد نداره :))


اومدیم بیرون. کنار بابا نشست. عمه باهاش یکمی حرف زد و مارس هم میگفت که خدا شما رو برای ما نگه داره.. 

بابا گفت میدونم باید بری زود بیدار شی ولی فردا شب که بیای دیگه پس فرداش تعطیلی راحتی، فردا هم بیا، من هی هرشب صدات میکنم به بهانه  های مختلف وقت و بی وقت که بیای دلم واست تنگ میشه!!

بعدش خندید و آروم چندبار زد روی شونه مارس :)


یکمی راجع به مراسم عقد حرف زدیم. بهش گفتم یه محضری رو پیدا کنیم که بهمون حس خوب بده. و اگه نشد بیاریم توی خونه ی خودمون و من سالن پذیراییمون رو تزئین میکنم..

ولی خب بعدش که فکر کردم دیدم کار سختیه و باید هزینه کنم و آخرش هم وسایلی که میخرم دیگه به کارم نمیاد..

حالا نمیدونم دیگه چطور میشه!

وقتی مارس  رفت عمه گفت چقدر مهرش به دلم نشسته و چقدر پسر دوست داشتنی ای هست.. بابا گفت آره من همون روز اول که دیدمش محبتش افتاد توی دلم و فکر میکنم آدمی که ذاتش درست باشه ناخودآگاه آدما رو جذب میکنه...


خدایا؟ این جمله های بولد رو ادامه دار کن... نه فقط برای مرد من.. که برای همه ی مردایی که دخترا با عشق و استرس اون ها رو میارن توی جمع خانواده شون... آرزو میکنم پیوند عاطفی بین همه ی  مردا با خانواده ی دختر مورد علاقه شون ایجاد بشه که هیچی قشنگ تر از این نیست... الهی آمین..

..........................................................................



یکمی اوضاع مالی جفتمون هم به هم ریخته شده و ممکنه بهمون فشار بیاد...

ولی خب از خدا، دنیا، کائنات و تمام موجودات هستی متشکرم که روزامون رو به رنگ سبز مغز پسته ای دراورده و میذاره که با آرامش و آهسته کارامون رو پیش ببریم...

نظرات 15 + ارسال نظر
عارفه سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 10:33

واییییییییی من امروز وبت پیدا کردم اگه بدونی من شونصدبار اون ادرس قبلیت رو بلاگ اسکای سرچ میکردم نبود
همه رو یک نفس خوندم باورم نمیشه میلووووو مبارک باشه

عزیزم خوش اومدیییی
آره اون آدرس خودم رو معلوم نیس کی از خیلی قبلترها ساخته بودش!
مرسی عزیزم :)

لیدی رها پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 21:19

میلو جون چی گفته بودیم؟ :)

چیو رها جان؟

لیدی رها چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 22:19

خدایان شکرت باورم نمیشه... کی فکرش میکرد همچین رابطه عالی بین مارس و خونواده ات به این زودی برقرار بشه...

رها دیدی اوضاع چطور شد؟ :) یادته قبل از عید چی گفتیم به هم؟؟ :)

گیســو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 21:07

میلو جان من به هیچ وجه قصد جسارت به پدرت رو نداشتم. به هر حال هر کی یه تصویرسازی ای میکنه. من ذهنیتم از پدرت شخصیت جدی بود. اصلا فکر نمیکردم اینقدر زود و راحت با دامادش () صمیمی شه و حتی اینهمه راحت به زبون بیاره که دوستش داره..
زود زود بنویس دخترجون، تازه داره میچسبه

مشکلی نیست..
میگم که هنوزم رفتارهاش سر جاشه، سختگیری و بقیه ی رفتاراش.. ولی خب واقعا شاکرم که الان خوب داره برخورد میکنه و واقعاااا هممون شگفتزده شدیم!!

چشم :)

Lena چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 20:52

در مورد کامنت پاپیون، من فقط نگران بودم تو فروشگاه مارس دیده باشنت، ولى، اگه موردى بود که براى پدر مهم باشه، تا الان رو کرده بود حتما
فقط ممکنه تحقیقاتو ادامه بده نامحسوس، کلا حواستون باشه سوتى ندین
+انرژى مثبت++++++

اوهوم...
نه شوخی میکنم که میگم مشکوکم. کاملا مشخصه بابا مارس رو دوست داره. من خوب میشناسم بابام رو.. از هر نگاه و تکون خوردنش میفهمم چه حسی داره...

مرسی لنا جان :)

پاپیون چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 16:53

میلو به بابات مشکوکم:))))))

ما هم :|

نیلووو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 15:37 http://niloo-painter.blogsky.com

عزیزم برای مراسم احتیاج نیست که سفره ی عقد رو بخری، اگه دوست داشته باشی خونه برگزار بشه، میتونی کرایه کنی وسایلو.. هزینه ی زیادی هم نمیشه..
برای نازنین هم همینکارو کردیم، هر چند من موافق بودم که محضر بهتره...
:-D چون همه چی رو خودشون دارن و هیچ زحمتی نداره :-D ولی شمایی ک بعدش یه جشن کوچولو میخواین تو خونه بگیرین بد نیست که کل مراسم خونتون باشه.. چون پذیراییتون بزرگه

مرسی نیلو اصصصصصصصلا به فکر خودم نرسیده بود.. آدم اینجور وقتا عادی ترین چیزا رو یادش میره! فردا میرم دنبالش ببینم چطوریه...

آژو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 15:10

سبز مغزپسته ای بهترین تعبیر بود
نخواب باز کن =))) وای عالی بود

من عاشق این رنگم :)
وای آرزو انقدر خندیدیم که حد نداره!! :))

memol چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 13:52 http://ona7.blogfa.com

میلووووووووو....اشکای منو میبینی؟ عزیزم...یاد خودم میفتم همش...نمیدونی چقدر برات آرزوهای عاااالی دارم...این روزا رو برای همه‌ی دخترا آرزو میکنم...گلم برات کلی دعای خیر و انرژی مثبت میفرستم...حسااااااابی از این لحظه هات لذت ببر...از ته ته ته دلم برات خوشحالم...

ممول عزیزمممممم مرسی از احساست :**** :)
خیلی خیلی ممنونم از دعاهای خوبت... مرسی ممول جان :) :**

لادن چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:23 http://www.18esfand.blog.ir

میلوی عزیز
چند وقتی بود که میخوندمت اما کامنت نمیتونستم بذارم چون که بلاگفا ما بلاگ دات آی آر ها رو نمیذاشت کامنت بذاریم..بعد از اون مشکل بلاگفا دیگه آدرسی ازت نداشتم و امیدوار بودم‌که آدرست پیدا میکنم تا اینکه دیشب کامنتت رو تو وب آزی دیدم، بی حد و اندازه مشتاق بودم که بازم بخونمت :))
وقتی پست های جدیدت رو خوندم نمیدونی چه حسی داشتم..پر از لبخند بودم همش خوشحال بودم برات...خییییلی زیاد. انقد خوب نوشته بودی که میتونستم تصور کنم توی تک تک اون لحظه ها چه حسی داشتی... بی نهایت برای روزهای خوبی که میدونم برای تو و مارس پیش میاد، خوشحالم.. امیدوارم لحظه ها و ساعت های خیییییییییییییلی خوبی رو بازم مثل قبل با هم داشته باشین :***
عشقتون مداوم و همیشگی باشه الهی...

مرسی لادن جان.. لطف داری بهم شما..
لطف بی دریغ و محبت خالصانه ت رو حس کردم از بین این کلمات :)
امیدوارم همین دعاها هزاربار بهترش به خودت برگرده :)

شادی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:48 http://citrusflower.blogsky.com/

وای وای چقدر جمله ی بولدت خووووب بود. ایشالا که همه چی برات تا اخرش به زیبایی همین رنگ سبز پسته ای باشه دختر مهربون و خوش قلب
راستی گل قهر چه باحاله :)) هوس کردم برم بخرم. تا حالا نشنیده بودم دربارش

مرسی شادی عزیزم...

آره خیلی بامزه ست :) صبحا برگاشو باز میکنه شبا میبنده. این وسطا هم اگه بهش دست بزنی خودشو جمع میکنه! خیلی گیاه ظریفیه و کوچولوئه خیلیییی

سمنو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:35

تنها چیزی که این روزا وااااقعا من رو ذوق زده میکنه خوندن این روزای سبز توئه :)

مرسی سمانه جان :***

سارا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:49 http://zarrafeam.persianblog.ir

حتمن خدا و کائنات و همه چی کمکتون میکنن :-*

الهی آمین

گیســو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 09:13

اوفففففف دلم غنج میره اینا رو میخونممممممم. چقد کیف میده، از ته دلم آرزو میکنم روزگار همیشه بر وفق مرادتون باشه...
ولله اون بولد شده ها رو من میخونم خر کیف میشم، چه برسه به شمایی که تو موقعیتشی
چه ذهنیتم داره ازین رو به اون رو میشه در مورد پدرت. باباها خیلی چیزا رو میفهمن که بچه ها بعدا میتونن درکشون کنن..

مرسی گیسو :) :*
دور از جونت البته :)
البته همه ی آدم ها نقص هایی دارن و هنوز هم پدر من همون رفتارهای قبلیش سر جاشه. ولی خب من هیچ وقت نخواستم ذهنیتی رو بسازم برای خواننده هام..

محبت چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 08:48

اووووه :)) چقددد خووبه ک همه مارس رو دوس دارن و کسی قیافه نگرفته براش:)
میلووو بابات خیلیی باحاله:)) بابای من هرگز اینکارارو کنه
دعای اخرت چقد خوب بود:) امیدوارم ک برا همه ازاین اتفاقای مثبت بیفته

مگه میشه تایپ نکنم:)))) من هردفعه ثبتش میکنم پیامم میده ک بعد تایید درج میشه ولی بازخبری نیست:| حالا اگه اینبارم ثبت نشد دیگه مرورگرمو عوض میکنم شاید درست شه

معمولا واسه عروس قیافه میگیرن... :))
محبت فکر میکنی بابای من این کارا رو حدس میزدیم بکنه؟؟؟
کلا انگار توی شرایط که باشه رفتارها کاملا فرق کنه با چیزی که همیشه هست!!

نه منظورم اینه که خودش تایپ نشه مثلا گاهی من دارم می نویسم میبینم عه کیبورد روی انگلیسی بوده و چرت و پرت تایپ کردم. یه چیز توی این مایه ها...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد