.....

خب این روزا اتفاق خاصی نمیفته. فقط چون عمه ام از یه راه دور اومده اینجا کل فامیل هرروز میان بهش سر میزنن چون اینجا نزدیکه. برای همین مدااااام در حال پذیرایی از مهمان و رفت و آمد و پخت و پز و بشور بسابم. این وسط مسط ها هم شاگرد خصوصی گرفتم و یه پروژه که دارم همزمان با این پایان نامه و کلاسای خود آموزشگام براشون وقت میذارم طبیعتا هیچ وقتی واسم نمی مونه حتی شما رو هم نمیتونم بخونم...

...............................................


قبلا چندباری از سوپروایزرمون نوشته بودم که خیلی خانوم جدی و رسمی ای هست و کارش فوق العاده درسته.. همیشه هم توی خونه واسه مامان تعریف میکردم که چقدر این بشر عالیه و کارش بی نهایت اصولیه و من درسته که نمیتونستم بخاطر بییییییییییییییش از حد جدی بودنش بهش نزدیک بشم ولی همیشه بابت حرفه ای بودنش ازش خوشم میومد..


از هفته ی قبل اعلام کردن که امروز جلسه ست. گفتیم لابد باز نزدیک به تابستونه و افزایش حقوق داریم و یه سری کارای دیگه که برای تابستون انجام میدیم هرسال..


بعد ولی وقتی مدیر به همراه همین سوپروایزرمون اومد دیدیم که با لحن خیلی غمگین و ناراحت مدیر شروع کرد به حرف زدن و گفت که سوپروایزر میخواد بره از اینجا!

خب شوک خیلی بزرگی بود! من همیشه میگفتم کل اون هفت طبقه ساختمون و با سه هزار تا شاگرد و 40 تا مدرس زیر دست این خانوم بودن و الحق که کارش درست بود! همیشه با خودم میگفتم اگه روزی نباشه چقدر آموزشگاه به این گندگی به مشکل میخوره چون عملا ستون اصلیمون بود!

بعد مدرس های قدیمی تر که با این ایشون خیلی ساله همکارن (من که تازه 4 ساله اونجام) شروع کردن به گریه کردن. و خب سوپروایزر خیلی سعی کرد که همون ظاهر جدیشو حفظ کنه ولی طاقت نیورد و چشاش پر از اشک شد با اینحال مانع ریختن اشکاش شد!


مدیر گفت من تا جایی که می تونستم خواستم نگهت دارم. خب راست هم میگه طفلی. این آموزشگاه لعنتی یه جای دولتیه. حتی مدیر هم خودش حقوق بگیره. برای همین دستش خیلی باز نیست تا بتونه مانور بده!


بعد یکی یکی مدرس های قدیمی تر و با سابقه تر میگفتن که خب وقتی سوپروایزر بعد از شونزده سال داره میگه اینجا برای من هیچی نداشت و شما هم نمیتونی واسه نگه داشتنش کاری بکنی، وای به حال ما، ما هم نمیاییم دیگه...

خلاصه اوضاعی شده بود.

بعد ولی حرفای خوبی زد سوپروایزرمون.. و گفت که من همه ی زندگیمو اینجا گذروندم.. جوونیم رو و کل تایمم رو! راست هم میگفت. ما حتی هفته هایی که بین تعطیلی دو ترم رست داشتیم این میموند آموزشگاه و کارای ترم بعد و تقسیم بندی کلاسا بین مدرسا و تعیین سطح از شاگردای جدید و اووووووه یه عالمه کار دیگه رو انجام میداد...

با اینحال من این وسط از رفتنش خوشحال بودم. مدرسا هی اصرار میکردن که بمونه. من ولی داشتم عصبی میشدم از اصرارشون..

چون من اینطور فکر میکردم که اون حقش بالاتر از اینجاست و صرفا بخاطر خودم نمیتونستم ازش بخوام بمونه. و من برام مهمه که اون جای بهتری باشه حتی اگه به سیستم ما لطمه بخوره... من از ته قلبم براش موفقیت آرزو میکنم با اینکه دیگه سنش چیزی تا پنجاه نمونده و این بین هیچ وقت تفریحی نداشت و حتی  ازدواج هم نکرد و کل زندگیش رو وقف آموزشگاه کرد! برای همین فکر میکنم که حالا حقشه که بره و چیزای بهتری به دست بیاره.. اون کارش رو درست انجام داد...



...............................................................................................


نظرات 7 + ارسال نظر
JimBoOoO جمعه 12 تیر 1394 ساعت 11:55

میلو باووووووورم نمیشه .. سلااااااااااام .. وااااای که چقددر دلم برات تنگ شده بود .. وااایی که چقدددددددددر اون وبلاگ رو باز کردم به امید اینکهاز بعد از درست شدنش بنویسی .. هرروز این مدت به یادت بودم .. عززززززیزم دو ساعتهدراز کشیدم و ریز ریز این وبلاگ رو دارم میخونم .. نمیدونی جقددددددر ذوق کردم .. یه جاهایی بغض کردم و الانم اشکام داره میریزه .. باورم نمیشه همه چیز انقدر عاااالی پیش رفت واقعا خداروشکر .. هی فلش بک مزدم به اون روزا .. به اون اوایل که منتظر بودیم از کلاس بیایی و بنویسی به اینکه گفتم موبایلشو بگیر بزار رو میز .. باورمم نمیشه میلو پرم از حس های خووووب و ذوقققققق .. عزیزم بهترررررین هارو برات ارزو میکنم

جیمبوووووووووووو عزیییییزمممم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ کجایی تو دختر؟؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
مرسی عزیز دلم :***
ای جانمممم اشک دیگه چرا دختر
آخ یادته؟؟ :))
مرسی جیمبوی عزیزم.. خیلی خوشحالم کردی.. بنوی دیگه توام ببینم چیکارا میکنی :**

لیـــدی رها دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:45 http://ladyraha.blogsky.com

منم از این تیپ آدم هایی که خیلی حرفه ای هستن تو کارشون واقعا خوشم میاد ...
راستی میلو جان منم به بلاگ اسکای اومدم تا دور هم باشیم

وای رها اون عاااالی بود عااالی!

عه آخ جون خوش اومدیییی :**

mohabat دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 10:07

Aksaran mardom b fekre khodeshonan .. Va sharayeto bara kasi k mikhad tasmim jadid begire sakht mikonan:/
Beshor besab :D khase nabashi kozet Jan :p :D aroos mage kar mikooone asannn?:D

خب اینا از حماقت ناشی میشه به نظرم..

ای بابا :( واسه آشناهای خودمون که همون دختر سابقم :))

میرا دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 01:20 http://Hista7.blogsky.com

اومدم بگم دلم برا نوشته هات کلییییی تنگ شده که دیدم نوشتی:*

مرسی میرای عزیزم :**

میس هیس دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 01:19 http://miss-hiss.blogsky.com/

مهمون داری ، مهمون داری ، تو این روزا که شاید آدم دلش بخواد بیشتر بشینه فکر کنه و بره رویاهای خوشگل بیاره تو ذهنش هی باید غذا بسازه و پذیرایی کنه و این حرفا D:
اصلن همین که مهر مارس به دل عمه خانوم نشسته یعنی میتونه خاله باشه ، نمیدونم چرا ها ، همین جوری P:

خب خیلی بده :( البته الان چون عمه ام اینجاس و میتونن همه بیان اینجا بهش سر بزنن این وضعیت پیش اومده...

هوم؟؟ نه عمه ست فقط عمه ام :)) خاله زیبام هم که خیلی وقت پیش تر از این جریانا مارس رو دیده بود و تاییدش کرده بود!

شادی یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 23:15 http://citrusflower.blogsky.com/

ایشالا جایی که شایستگیش رو داره بره. ولی خب چه بد که خانوم هایی که برای کار بیش از معمول وقت میذارن از زندگی شخصی عقب میافتن. من اکثر اساتید خانومم مجرد بودن اما اقایون خیلی راحت میتونن پیشترفت کنن و در کنارش زندگی شخصی خوبی هم داشته باشن.

خب من خانومای موفق رو دیدم. نمیتونم بگم بخاطر کارش ازدواج نکرد ولی خب میدونم که اگه متاهل بود توی زندگیش خلل ایجاد میشد چون تماااام روزهاش رو آموزشگاه بود از صبح تا شب

آنا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 21:27 http://aamiin.blogsky.com/

کسی که شونزده سال زندگیش را وقف کار کرده اون قدر به کارش وابسته است که حتی از تفریحش می زنه ... حتما دلیل دیگه ای برای رفتن داره. دلیلی غیر از حقوق و مزایا ... فقط امیدوارم این دلیل خیر باشه.

خب حرفش این بود که برای کاری که میکنم اونقدرا ارزش کسی قائل نیست و بسه دیگه تا همینجاش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد