Episode 10+ میلو کم کم عروس میشود!

بیریتنی از روز قبل میاد پیشم.. میریم لباس میخرم. لباسی که توی یه نگاه دل و دینم رو برد :)

اونم یکمی خرت و پرت میخره!

شب تا دیروقت بیداریم و حرف میزنیم!

به مارس از قبل گفته بودم که چه دسته گلی دوست دارم برام بیاره. بهش گفته بودم به هیچ وجه زیر بار گلفروشیا نره که بخوان بهش دسته گل گنده بندازن و من یه چیز جمع و جور و دایره مانند و سفید دوست دارم که فقط سفید باشه یا نهایتا یکمی هم صورتی داشته باشه!

ولی خب یه روز بهم تکست داد و گفت میلو خواهر بزرگم بدون اینکه بهم بگه خودش رفته یه جا سفارش داده و گفته که اونجا کارش خوبه و منم دیگه روم نشد بهش بگم خودم میخواستم بگیرم!

خب من البته خیالم از بابت خوب بودنش راحت بود ولی من اصلا دلم دسته گل بزرگ با گل های مخصوصا لیلیوم و از اینجور چیزای گنده نمیخواست! من به مارس گفته بودم دلم میخواد مدلش یه جور باشه که انگار خودت ورداشتی چیدی و گرفتی توی دستت و برام اوردی در این حد!

...........................................................................

 

صبح زود بیدار میشم. بیریتنی خوابه هنوز. کلی کار داریم. وسایل رو جا به جا میکنیم. بابا چندتایی میز و صندلی کرایه کرده بود که اونا رو تر تمیز کردم. تا ظهر کلی کار انجام دادم بیریتنی هم حسابی کمک کرد طفلی... بعد که خیالم از بابت کارا راحت شد رفتم دوش گرفتم و اومدم و شروع کردیم به صاف کردن موهای من. به بیریتنی گفتم پایین موهامو هم فر بزنه. تقریبا سه ساعتی رو موهای من کار کردیم که الحق هم خوشگل شده بود..

لاک؟؟ خب طبیعتا انتخابم سفید بود. ولی سفید خیلی برای لاک رنگ گهیه! بس که زود خراب و کثیف میشه!

میک آپم رو هم انجام دادم. نسبت به همیشه خب آرایشم زیادتر بود ولی با اینحال همه ی تلاشمو کرده بودم که زیاد نشه!

 

ساعت داشت نزدیک به ده میشد که مارس تکست زد ما داریم راه میفتیم...

بعد من هی توی این گیر و دار بودم که باید بیام سلام کنم در همون بد ورودشون یا نه! آخرسر عمه ام گفت که نه باید بمونی توی اتاقت تا از بابات بخوان تو رو صدا کنن! به نظرم خیلی بامزه بود و خیلی هم کار خوبی بود همچین حرکتی!! خب خیلی حس خوبی میده که آدما رو منتظر خودت بذاری و هی بخوان تورو ببینن!!

 

چند دقیقه بعد رسیدن! من رفتم از روی بالکن نگاه کردم. مارس یه دسته گل گنده و سفید دستش بود! تا اینجای کار که سفیدیش چیزی بود که من میخواستم! بعد یه عالمه هم بودن خانوادش!! این صحنه ای بود که همیشه توی خیالم بهش فکر میکردم که کسی که دوستش دارم با دسته گل و به همراه خانوادش پایین در منتظر باشن و من از اون بالا نگاهشون کنم!

خب من یه اعترافی میکنم اونم اینه که توی تمام این روزا و شلوغی هاش مدام حواسم بود تا رویاهام تیک بخوره!!

اومدن بالا. من قلبم داشت از جا کنده میشد! بیریتنی هی بهم دلگرمی میداد!!

 نشستم توی اتاقم و بقیه رفتن پیش مهمان ها! از توی اتاقم میدیدم که بیریتنی شربت ها رو برد. خیلی همه ساکت بودن! در حدی که صدای هم زدن شربت ها رو میشنیدم!

کم کم بابا و یکی از خانواده ی مارس سر حرف رو باز کردن. بیریتنی هی میرفت و میومد و گزارش میداد! میگفت که چقدر زیادن و چندتایی دختر جوون هستن که خیلی خوشحالن و نیششون یک سره بازه :دی

 

 نیم ساعتی من توی اتاقم بودم. تا اینکه خاله زیبا اومد دنبالم و گفت که از بابات اجازه گرفتیم که ببریمت! سمت راستم خاله زیبام راه میومد و سمت چپم بیریتنی! وقتی رسیدم به پذیرایی یهو کل خانوما و دختراشون جیغ و سر صدا کردن و کل کشیدن و از اینجور کارا! من خنده ام گرفته بود! یه سلام کوتاه گفتم و نشستم کنار بابا! اول قصد داشتم به همه دست بدم ولی انقد زیاد بودن که لوث میشد!

وقتی نشستم به معنای واقعی نمیتونستم سرم رو بیارم بالا! یه نیم نگاه کوچولو و سریع هم به مارس انداختم که دیدم داره بهم میخنده و چشماش برق میزد! بین آدما فقط خیلی مشتاق بودم که خواهر کوچیکه ی مارس (که ازم یه چند سالی بزرگتره رو ببینم) با اینکه هیچی ازش نمیدونستم ولی همیشه وقتی مارس عکساش رو بهم نشون میداد بی نهایت بهش حس خوبی داشتم!

تا اینکه یه فرصت کوتاه دست داد و سرم رو اوردم بالا و دقیقا باهاش چشم تو چشم شدم . یه لبخند کشدار و مهربون تحویلم داد که مطمئن شدم حسم درست بوده!

دسته گلم عالی بود! به همون گردی و سفیدی که میخواستم. با اینکه خواهرش نمیدونست من چی میخوام با اینحال انگار رویایی که من داشتم اونقدر قدرتش قوی بود تا دسته گل مورد علاقه ام رو واسم بسازه!

سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم ولی خب میدونستم هیچ نگاهی منفی و بد نیست! با اینکه یکی دو نفری بودن که بعدا مارس بهم گفت سعی کنم بهشون نزدیک نشم و اتفاقا کاملا هم حس منفی داشتن واسم ولی خب من حواسم نبود به این چیزا. چندباری به مادر و پدر مارس نگاه کردم چون واسم خیلی مهم بود که با نگاهم بهشون سلام ویژه کنم!

داییم شروع کرد به حرف زدن و خوندنه اون کاغذی که مشخص میکنن مهریه چیه و چیا میخوان از هم! بعد داییم یه جور خوبی حرف میزد. مثلا وقتی رسید به اونجا که یه دست لباس برای عقد مارس برام بگیره گفت اصلا کسی میدونه فلسفه ی این لباس خریدنه چیه؟ واسه اینه که خدا گفته زنان و مردان رو لباسی برای هم قرار دادیم تا عیب های هم رو بپوشونن و به هم حس آرامش و امنیت بدن! یا آینه شمعدان برای روشنی دل هاشون..

 

وقتی این جمله ها رو میگفت من به زور جلوی اشکامو گرفته بودم!

من مدل چشمام یه طوریه که انگاری غم دارم همیشه. اگه لبخند بزنم این غم از بین میره ولی توی حالت عادی نه. بعد اینجور وقتا خیلی چهره ام بیشتر غمناک میشه! فکر میکنم که من از اون دسته از عروسا میشم که نگاه غمگین و بغض آلودی دارن!

یکمی که گذشت دیگه جو از اون حالت رسمی دراومد. خواهر بزرگش ازم خواست تا بلند شم و برم تا چادر رو روی سرم بندازن و برش بزنن!

خیلی آروم و آهسته رفتم وسط پذیرایی همه هم داشتن دست میزدن! وقتی چادر رو انداخت روی سرم کلی نقل پاشیدن به سمتم که باز من خنده ام گرفته بود اون زیر! بعد رفتم نشستم و برادر بزرگش اومد و کله قند رو شکوند! اولش که نمیشکست چون خیلی آروم ضربه میزد. بعد هی همه بهش میگفتن بابا محکمتر بزن ولی نمیدونم می ترسید یا خجالت می کشید نشسته بود آروم آروم ضربه میزد که این خودش واسه من خیلی صحنه ی فانی شده بود و میخندیدم ریز ریز!

آخرسر به مارس گفتن بلند شو نشونش رو توی دستش کن! من توی مراسم هرکی رفته بودم معمولا انگشتر نشون رو مادر یا خواهر داماد دست دختر میکردن. ولی مردم از ذوق که مارس قرار بود دستم کنه و بازم قرار بود یه رویای دیگه ام تیک بخوره و دقیقا مثل همون نقاشی ای بشه که کشیده بودمش که پسره زانو زده و دختره ذوق زده به انگشترش نگاه میکنه!

وقتی اومد سمتم به بابا دست داد و از بابا و دایی هام اجازه گرفت که دستم کنه! منم با نیش باز و همراه با خجالت دستمو اوردم جلو! دستام یخ کرده بودن. وقتی انگشتای مارس بهم خورد مثل همیش داغ بود و با همون تماس کوچولو منم داغ شدم!

انگشترمو دستم کرد. دیدم که مامان و بیریتنی بغض کردن و با لبخند و اشک دست میزنن!!

بابا گفت که این شبا خیلی شبای قشنگیه و هیچ وقت دیگه اینا تکرار نمیشه!

کم کم آقایون بلند شدن رفتن یه جا دیگه و خانوما هم سیستمی که ما اورده بودیم رو روشن کردن و ریختن وسط پذیرایی!

منم نشسته بودم نگاهشون میکردم تا که کم کم اومدن منو بلند کردن. خواهر کوچیکش اومد سمتم و بهم دست داد و خودش رو معرفی کرد. دستامو نگه داشته بود و بهم گفت که الهی خوشبخت بشید. منم با لبخند ازش تشکر میکردم! فوق العاده حس خوبی داد بهم با نگاهش. بعدا مارس بهم گفت که مهربون ترین خواهرش همین ایشونه.

یکمی که رقصیدیم خواهر بزرگش رفت و مارس رو اورد. ما رو انداختن وسط تا برقصیم با هم. سیلی از شاباش به سمتم روانه شد!! خب این اولین باری بود توی زندگیم که اینهمه شاباش میگرفتم و گل مجلس بودم :دی

مامان مارس اومد سمتمون و به هردومون شاباش داد و بغلمون کرد و بوسیدمون! مامانش یه خانوم سن بالا ولی بی نهایت مهربون و با محبته. البته اصلا از این آدمایی نیست که بیاد قربون صدقه ی آدم بره یا مدام بهت توجه کنه. شاید اگه کس دیگه نشناستش  فکر کنه که اوه چه قدر بی توجه هست. ولی من چون مارس رو میشناسم و مامانش هم مثل مارسه میدونم که محبتشون از ته دلشونه ولی نمیتونن ابراز کنن.

با مارس که می رقصیدم کل خانوادش با گوشی یا دوربین ازمون فیلم می گرفتن! خب دخترا من زندایی یه عالمه آدم شدم که همسن و یا بزرگتر از منن :دی

با مارس طبق عادتی که دارم اغلب انگلیسی حرف میزدم. دیدم که اوه چقدر این یه پوئن مثبته که کسی نمیتونه حرفامون رو متوجه شه یا بعدا از توی فیلم لب خونی کنن ببینن چی میگفتیم :دی

یکمی براش انگلیسی جیک جیک کردم و موقع رقص حواسم بود که خیلی ناز کنم :پی مارس روی سرم یه عالمه پول میریخت که اینم یه تیک دیگه واسه رویاهام بود!

دیگه کم کم تموم شد. موقع رفتن خواهر بزرگش ازم خواست که مواظب مارس باشم منم با لبخند و حالت مطمئنی گفتم بله حتما!

اینجور وقتا معمولا دخترا جبهه میگیرن یا من شنیدم که ناراحت میشن از این جمله. ولی میدونم که چقدر موقعیت حساسی هست و انگاری یه چشم گفتن با اطمینان خیال خیلی ها رو راحت میکنه!!

بالاخره رفتن. اونقدر خسته بودم که چندتایی عکس گرفتم توی اتاقم با وسایلم و خیلی زود خوابیدیم با بیریتنی...



..................................................................

همیشه فکر میکردم بعد از همچین روزی صبح فرداش با مارس رابطمون خیلی عوض شه یا مثلا پاشیم کلی حرف بزنیم و خوشحالی کنیم یا من بگم حسم بهش خیلی بیشتر شده! ولی خب حقیقت اینه که هیچی رخ نداد. و من فهمیدم که علاقه ی من و مارس ربطی به رسمی شدن و غیر رسمی بودنمون نداشته. ما از قبل احساسمون به هم بی نهایت بوده و این مراسم فرمالیته چندان فرقی به حالمون نداره...

البته فک کنم شاید بعد از عقد کمی چیزا عوض بشه برامون... ولی خب خیلی منتظر همچین چیزی نیستم..

الان؟؟ منتظرم عقدم بشه. کلیییی رویا و کار دارم واسه اون روز و از الان براش خوشحالم... 

 

 

نظرات 40 + ارسال نظر
marjan سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 22:03 http://inja-man.blogsky.com

سلام میلو جون!!
از آشناییت خوشحالم عزیزم!
خیلی خوشحالم که یکی یکی رویاهات داره تیک میخوره!!!
+خوش بخت باشید و پایدار
.........

سلام عزیزم
همچنین :)

مرسی عزیزم همچنین برای شما

Nasim یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 13:54 http://Secretmoment

چقد خوبه که همه چیو اینجا میخونم بعد میرم با عکسای اینستا مقایسه میکنم :) کلی واست خوشحالم میلوی عزیزم:****
در مورد دسته گل هم باهات موافقم اخه دسته گلت خیلی خیلی قشنگ بود
روزاتون مغز پسته ای باشه همچنان عروس خانوم:***

:)

جدی میگی؟؟ فک میکردم فقط خودم خیلی خوشم اومده ازش :)
مرسی شبنم جان :*

Baran یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 02:42

میلو حال اینروزات چقد خریدنیه :)

چققققد خوشحالم براتون:) آرزو میکنم عشقتون روز به روز به هم بیشتر و بیشتر بشه. خوش بختی یخخخخه بشه ولتون نکنه;))

:)
ای وای یخه... :)) یادته اون پست رو؟؟ :)

انیس شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 22:03

لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی.. دس دس دس دس.. آهاااااااااااااااا شله شلـــــــــــــــــه.. عروس چقد قشنگه ایشالا مبارکش باد. دســـــــــــــــــــــــت.. نشین خانوم نشین بیا وسط ..

دیگه واقعنی مبارکه میلوووووو.. الهی که خوشبخت شید دختر مهربون و با اراده

میدونی یاد چی افتادم؟ یاد اون پستت که نوشته بودی نمیخوای فکر کنی که مارس داماده و شاید اصن اتفاق نیوفته بهتره از الان به رویا نپردازی.. چن وقت گذشت از اون پستت؟ یه ماه؟ دوماه؟؟ میبینی چقدررررر زود مارس شد همون دامادی که آرزوشو داشتی ولی نمیخواستی به زبون بیاری بلکه نشه؟

قشنگ حسِ یه خواهر کوچیکترو دارم که تو این دو سال و خورده ای داشت وبلاگتو میخوند و لحظه به لحظه باهات گذروند تا روز عروس شدنت رسید.. از تهِ تهِ دلم واست خوشحالم میلو.. خیلی زیاد..

عزیزم :))) مرسییییی :**
مرسی عزیزم از عات خوبت :**

فک کنم دو ماه شد... اون روزا دیگه تصمیمون جدی شده بود ولی خب بازم نمیخواستم تا عملی نشده چیزی بنویسم ازش!
ای جان.. خواننده ی قدیمی و مهربون :) :**
مرسی عزیزم واقعا لطف داری

اشتباهی شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 14:37 http://ostadeeshgh.blogfa.com

میلوی نازنیننم
دخترک مهربان نمیدونی چقدر خوشحالم... اونقدی که فک می کنم کلمات حسم رو لوث می کنند... خوشحالم... خوشحالم... از تو بیشتر واسه مارس که اینچنین دختر ماه و گلی رو پیدا کرده... و می دونم اونقدر خوبه که خدا خوبی رو بهش بازتاب داده...خوشبخت بشین الاهی... خوشبخت و شاد زندگی کنید

ای جان :) چقدر کامنتتون پر از مهر بود :)
خب من خجالت زده شدم که مرسی واقعا متشکرم از لطفتون :)

آژو شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 14:16

الهییییییی من قربوستتتتت شم تبریک عشقمن :*

ای جان مرسییی :**
آرزو از اون یه هفته ای ک قول داده بودی منتظر بلاگفا بمونی دو هفته گذشته ها! نمیخوای بیای بلاگ اسکای؟؟

پرسه شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 11:16

کلییییییییی تبریک عروس خانم:-*
میلو با خوندن این پست یاد اون پستت افتادم که تو تراس بودی و داشتی با مارس صحبت میکردی اما یه خانواده رو دیدی که داشتن میرفتن خواستگاری و هی حواست به اونا بود :دی
امیدوارم که همیشه و همیشه زندگیت همینقدر پر از خوشی و خنده و سلامتی باشه :ایکس

مرسی پرسه جان :**
هه هه همه یاد اون پست افتادن :))
ممنونم پرسه. دعای زیبایی بود :*

ماهنوش شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 10:51

خیلی مبارکه میلووو جون ایشالا خوشبخت بشی گل دختر .. ایشالا همه ی رویاهات دونه دونه تیک بخورن و همیشه شاد باشی و با آرامش

مرسی مهنوش عزیز... برای تو هم روزای خیلی خیلی شاد و سبز آرزو میکنم :**

Lena شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:58

شنیدن این حرف مخصوصا از میلو خیییلى برام دلگرم کننده بود
مرررسى عزیزم

خواهش میکنم :*

Lena شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:21

همسنیم تقریبا. خب من کار نکردم اصلا، یکى دو مورد جور شد که برم، اما خونواده گفتن مسیرش دوره، نرو.
مشکل اینجاست که یه شرایطى هست تو خونه مون که باید همه توجیح بشن چرا یه چیزى رو میخواى در غیر این صورت نمیتونى داشته باشیش و وقتى براشون این مساله جا افتاد خودشون هر موقع تونستن میخرنش
مثلا من دوست دارم یه ساز رو یاد بگیرم، اما نمیتونم خونواده رو راضى کنم... و هرچقدرم سیو کنم هیچ کمکى به حل این مشکل نمیکنه چون کلا مخالفن باهاش
+فقط یه بار بچگیم از پول خودم یه دوربین خریدم که هنوزم عاشقشم. اینم طورى بود که گفته بودن فعلا لازم ندارى بعدا میخریم، منم سیو کردم گفتم بریم بخریم براى مسافرت لازمش دارم :)

خب منم خیلی جاها رو بابا نذاشته که برم. باید توی محدوده ی خودش آدم کار کنه و این خیلی مهمه...
خیلی هم شرایط بدی نیست لنا. من فکر میکنم خوبه اصلا که خانواده واسه آدم خرج کنه. باور کن راست میگم! ما خیلیییییی وقت داریم که مجبور شیم پول دربیاریم! حالا که برامون خرج میکنن بذار استفاده کنیم و لذت ببریم :)

نیلوفر شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:06 http://niloofaraneh123.blogfa.com

خوب فک کنم موقع خیلی خوبی دوباره پیدات کردم.
مبارک و مبارک. ایشالله مبارکت باد

خوش اومدی :)
مرسی

نیگولی شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 00:51 http://dokhi-1371.persianblog.ir/

بازم تکرار میشه میلو جووونم
حالاحالاها کلی ازاین کی لی لی ها دارید

آخ خدا کنه نیگول! بی نهایت حس خوبی داره به همراهش!

Lena شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 00:36

همین جورى گفتم قصدم سوال کردن در این مورد نبود
امیدوارم ناراحت نشده باشى عزیزم
من هیچ وقت استقلال مالى به این شکل نداشتم
اینکه هر چیزى براى خودم میگیرم بیام پولشو بگیرم از خانواده در کنار هفتگى که ازشون میگیرم؛ چند وقته فکر میکنم خوب نیست اصلا
و خب طبیعیه که تحسینت کنم ازین بابت
اما تعجبم به خاطر لباس مراسم و... بود که از پول خودت گفتى میگیرى
جا داره تبریک بگم به خانواده ات به خاطر داشتن همچین دخترى

خب شما چند سالته؟؟
من از نوزده سالگیم دارم کار میکنم. معمولا خواسته های کوچیک مثل لباس و باشگاه و اینجور چیزا رو خودم چرداخت میکنم برای خواسته های بزرگترم هم پولامو سیو میکنم تا به اون مبلغی که میخوام برسم. ولی خب الان یک سالی میشه که بابا که هبم پول میده رد نمیکنم. قبلا اینکارو می کردم ولی جدیدا فهمیدم که حماقته محضه که دست پدر رو رد کنیم و خیلی کمک و دلگرمیه بزرگیه و باید قبول کنیم که هرچقدر هم کار کنیم و پول دربیاریم بازم به راحتی باباها نمیشه!

نیلوووو جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 23:52 http://niloo-painter.blogsky.com

چه رسم طولانی ی داریییییین :-D آدم دق میکنه اینجوری تا عقد :-\ خوشحالم که این مراسما رو نداشتمممم هووووف :)))) همون عقدش زیر نگاه اون همه مهمون دهنم سرویس شد، دیگه نشون کردن و چادر و بله برون :)))
واییییییی عزیززززززم برات اینقده خوشحالممممممممممم :-* :-* این چند روز هر عکسی میذاشتی هی ب نازی و محمد با کلی حیغ جیغ نشون میدادم :)))

نیلوو تازه ما خوبیم که! خیلی ها چیزای دیگه هم دارن!! من ولی خیلی دارم لذت میبرم از این مراسما :))

جدی میگی؟؟؟ :)) مرسی عزیزم :)) پس الان نازی منو کاملا میشناسه دیگه هوم؟؟ :))

میرا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 23:47

منم بخاطر همین گفتم میلو..منم نه خواهر دارم نه تو فامیل کسی رو دارم

خیلی بده اینطوری میرا! بعضیا رو میبینم که چه همه مثلا دخترخاله هاشون دور و برشونن! البته اینکه بتونی دوست خوب هم داشته باشی کافیه ولی فک میکنم که کاش فامیلای کول تری داشتم!

مهسا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 23:17

اول که بازم تبریک دوم اینکه چه باحال چادرُ رو سرت انداختن ما رسممون این مدلی نی فقط تو همون صندوقچه تزئینش کردن بم دادن اما این مدلی خیلی هیجان داره...روزای خوبی داشته باشی :)

مرسی مهسای عزیزم :***
منم فکر میکردم توی همون جایی که تزئین کردن باشه! ولی خب بلندم کردن انداختن روی سرم و اون وسط مونده بودم همه داشتن دست میزدن روم نقل میپاشیدن :))

همچنین مهسا جان :***

سمنو جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 21:57

میلو جااااانممممممممممم ^_______^
الان من دیگه حسسسسابی بهت تبریک میگمممم
هم به تو و هم به آقاتون :دی
خیلی خیلی خوشحالم و بغض کردم!
بهت تبریک میگم از ته ته دلمممممم
براتون آرزوی شادی و آرامش و خوشبختی دارم..
میلو جیییییییییییغغغغ :))))
مباااااارکههههههههههههه :*********

عزیزمممم :****
آقامون :دی
وای سمانه تورو خدا بغضاتون رو نگه دارید هنوز کلی مراسم توی راهه :دی
همچنین برای تو سمانه جان :**
:)))) این جیغ رو اگه بدونین من از کجا و چجوری اختراع کردیم با دوستم :))

لیدی رها جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 21:30 http://ladyraha.blogsky.com

دسته گل سفید و گرد خیلیییییییییی قشنگ...
منم خیلی دوست داشتم با همسریم برقصم و وقتی به قول تو این رویام تیک خورد کلی خوشحال شدم و میفهمم که چقدر حس خوبی داشتین، ایشالا بعد عقد زندگیتون رنگ دیگه ای به خودش میگیره و خواهین دید که روزها طلایی و رویایی تر تو راه چون هم جفتتون هم خانواده‌هاتون بافرهنگ و عاقلین...
بازم میگم خیلی خوشحالم خیلی....

رها دقیقا چیزی بود که توی ذهنم همیشه میخواستمش!! ولی خب نه اونقدر بزرگ!
دلم میخواست موقع رقص دستاشو میگرفتم:( ولی متاسفانه چون هنوز عقد نیستیم خیلی چیزا برامون مقدور نیس جلوی بقیه انجام بدیم :((
مرسی رها جان :***

نانا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 21:29

وای یعنی من هی میام اینجا رو چک میکنم بعد میرم اینستا رو چک میکنم
بعد هی نوشته ها رو تو ذهنم با عکسا مچ میکنم و ذوق میکنم
الهی که خوشبخت بشی، تنتون سالم و لبتون خندون باشه عزیزممممم

عزیزم :))))
مرسی نانا جان عزیزم :**
همچنین برای تو شادی و خنده آرزو میکنم :**

لیدی رها جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 21:21 http://ladyraha.blogsky.com

واااااای دختر خوش ذوق و پرفکت ماهم داره عروس میشه.... میلووووووووو چون خیلی وقت میخونمت یه جورایی انگار خیلی نزدیک به خودم میدونمت و واقعا خوشحالم... امیدوارم همیشه همه رویاهای قشنگتون کنار هم تیک بخوره و خوشحالم کنه

آخی عزیزمممم رها جان :*** میدونی از کی همو میخونیم؟؟؟ حداقل الان چهارسال شده. اون روزا توام مجرد بودی :)
مرسی رهای عزیزم :***

Lena جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 20:41

یه چیزى هست که هر وقت میخونم اینجا، تعجب میکنم اول و بعد تحسینت میکنم تو دلم
نمیدونم حالا درست متوجه شدم یا نه
لباس و جهیزیه و اینارو از پول خودت میگیرى؟

از چی تعجب میکنی؟؟

چطور؟!!!

سمی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 18:46

خییییییییلی مباااااارکه میلو.تبریک میگم.همیشه شادوخوشبخت باشی خانوم خوشگل

مرسی سمیه ی عزیزم :*** ایشالا روزهای شاد و پر از خند داشته باشی همیشه :**

نیگولی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 18:39 http://dokhi-1371.persianblog.ir/

وای اون تیکه ی اولی که اومدی تو اتاق همه کل زدن
کی لی لی لی یلی میلو جوووونم

وای نیگول.. :)) دلم میخواد بازم این تکرار شه :(((

آرام جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 18:02

عزیزم تبریک میگمممممم الهی خوشبخت بشید کنار هم
اون بغض مامان و بریتینی منم واسه دوستم داشتم از روی ذوق و خوشحالی
ایشالا روز عقدتون هم تمام رویاهات تیک بخوره

مرسی آرام جان. خیلی این دعای خوبیه و بهم آرامش میده :)
الهی که همیشه همه ی بغض ها از روی خوشحالی باشه :)

میس هیس جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 17:57 http://miss-hiss.blog.ir/

لحظه به لحظه رو تو ذهنم تصور کردم و قند تو دلم آب شد ^_^
کلی ذوق دارم برای تک تک برنامه هاتون ، میدونم خیلی سخته تو این لحظه ها وقت پیدا کردن ، اما بیشتر بنویس واسمون که انرژی خوبش انقدری زیاده که حالمونُ خوب و خوب تر میکنه عروس خانومممم :*

منم هربار دوستام از اینجور چیزا می نوشتن ذوق میکردم :))
چشم. اتفاقات مهم رو بعد از اینکه رخ دادن و تموم شدن می نویسم :*

hoda جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 16:55

اوه همش یاد شب بله برون خودم افتادم و هى گفتم آخ آخ چه حیف که من اون موقع تنبلى کردم اینا رو ننوشتم
واى میلو اون روزى که گفتى قراره رابطه تون رو رسمى کنید اصلا فکر نمیکردم اینقدر سریع خیالت راحت بشه, براى خود من همه چیز کند پیش رفت و بین مراسما فاصله زیاد بود که البته خودم خواستم اینو, چه خوب که زودى استرستون تموم شد
میلو اگه عروسى دیر تر از یک سال دیگه نیست زود شروع کن با آرامش و فرصت کافى خریداى جهیزیه رو انجام بده, اینجورى آرامش دارین نزدیک عروسى, من زیادم دیر شروع نکردم اما الان اینقدر درگیرم که مدت هاست نشده با امیر بریم بیرون و خوش بگذرونیم و همش در حال بدو بدوایم
الهى خوشبخت باشین عروس خانوم

هدا هربار میای هی حسرت میخوری که چرا ننوشتی :)))) الانم دیر نشده ها. هنوزم میتونی از این روزایی که داری بنویسی :**
والا من خودم هم فکر نمیکردم. نمیدونم چرا اینقدر همه چی زود و سریع بود!
آره ایشالا از این ماه که حقوق بگیرم شروع میکنم...
مرسی هدا جان :*

Lena جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:57

خداروشکر که استرسا و نگرانیا جاى خودشونو دادن به حساى خوب و آرامش و تیک خوردن رویاهات
سرتاسر این پست، دلم پر از هیجان و لبخند و ذوق بود
+اتفاقا چرا،این روزا تکرار میشه باز اما این بار براى دخترک چشم سیاه و اون موقع احتمالا موقع دادن نشونه اشک شوق جمع میشه تو چشمات

خیلی حس خوبیه لنا :*
مرسی عزیزم از حس های خوبت :**
اووووه کلی مونده تا نوبت اون شه :) البته منظور بابام این بود که برای ما دیگه تکرار نمیشه!

mohabat جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:53

Hey to in modat bache ha migoftan ashk shoqq rikhtan man dark nemikardam vali emroz k khondamet manam 2qatre rikhtam aqoo:D
Kheylii mobarak bashe Milo ..b nazaram hichi behtar az in nis k to in marasema 2taraf shad Bashan:) va ehsase rezayat konan:)

Man hes mikonam sakhttarin qesmat injor marasema ink koliiii cheshhh daran neqat mikonan:))

اوف محبت من هرچی توی ناراحتی سخت اشکم درمیاد توی خوشحالی و ذوق سریعا اشکام میریزن! واسه همین من برام سخت نیست باورش که کسی بگه اشک ریخته واسه این پستای اخیرم!
ولی مرسیییییی واقعا از احساست :**
دقیقا باات موافقم سر همین رضایت دو طرف :)

وای خیلی سخته ولی لذت هم داره :)

پاپیون جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:44

بازم یه عالمه تبریک عزیزم با کلى آرزوهاى خوب:**
یاد نامزدى و عقد خواهرم افتادم,خیلى خوش گذشت,الان دارم با سما همذات پندارى مىکنم:دى
بیشتر بنویس دیگه من کلى منتظرم همش

مرسیی نازی عزیزم :***
سما که خیلی خوشحاله و طلبکار :)) چون همش درحال چشم غره رفتن به این و اونه و میخواد خودش همه کارا رو بکنه ولی کسی زیاد جدیش نمیگیره :(
چشم. باور کن اتفاق خاصی نمیفته وقتی هم میفته سریعا اینجا می نویسم :*

میرا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:43 http://hista7.blogsky.com

عزیز دل من:*******
میلو چه خوبه که بریتنی هست یه دوست خوب اینجور وقتا واقعا دلگرمیه

دقیقا همینطوره میرا. من نه خواهری دارم همسن و سالم. نه دختر خاله و دختر عمه و از اینجور چیزا! خیلی تک و تنهام!!

سانی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:40

خونه نسیتم چند روزیه با موبایلم... کامنتمو نابود کرد:((
ارزووو میدونی یاد چی افتادم وقتی اومدنشون رو ب تصویر میکشیدی؟یاد اون روز که از پنجره نگاه میکردی و خانواده ای داشتن میرفتن خواستگاری.یادته؟چقدر شیرینه:) اونروزم حتما چندین نفر دیدن و کلی انرژی مثبت واستون فرستادن:**
خیلی مبارکه ارزو. امیدوارم همیشه شاد و عاشق باشید و همه ی ب ظاهر سختیا اینجوری براتون شیرین بگذره

دقیقا سانی منم داشتم می نوشتم اینارو یاد همون شب افتادم :) خیلی حس خوبیه :) نمیدونم کس دیگه مثل اون شبه من نگاه کرد مارس اینا رو یا نه و یا منتظر رفتنشون شد یا نه! با اینحال یکی از رویاهام همین دیدنشون از بالکن بود :)
مرسی سانی عزیزم.. ایشالا تو و الکس عزیز هم شاد باشین همیشه :*

سارا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:23 http://zarrafeam.persianblog.ir

پیراهنت خیلی خوشگل بود وخیلی ام بهت خیلی میومد میلو.
بازم تبریک میگم.ایشالا که خوشبخت باشین تا بی نهابت :-******

سارا لباسه رو تو یه نگاه عاشق شدم توی اولین مغازه و حاضر نشدم برم جاهای دیگه رو ببینم! مرسی :)
ایشالا تو و کاف هم همیشه شاد و عاشق باشید

memol جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 15:12 http://ona7.blogfa.com

میلو؟ انگار لحظه به لحظه ی بله برون منو تعریف کردی...نمیدونی چققققدر برات خوشحالم و چه بغضی میکنم با خوندن این روزات...خیلی خوبه که حواست هست که رویاهات دارن تیک میخورن...وااااای عنوان پست...تبریک میگم بهت...عزیزم خوااااهش میکنم از لحظه لحظه ی این روزا لذذذذت ببر...و اینکه اون شاباش گرفتنه عااااااالیه...

خوبیه این جشن ها اینه که تقریبا تم مشابهی دارن و هربار که کسی اینارو تجربه میکنه بقیه هم یاد خودشون میفتن و براشون اون روزای شیرین تکرار میشه :)
مرسی ممول عزیزم :*
وای عااالی بود :)) مارس میگفت تازه این فقط دست گرمی بود برای جلسه ی اول و بعدا خیلی بیشتر همه میدن :))

marmar جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:51

TAMAM MODAT YE LABKHAND KESHDAR AZ ON BOZORGA RO LABAM BOOD,

مرسی مرمر جان :)
راستی شما جایی نمی نویسی؟؟ دوست دارم بخونمت

شاپری جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:21

مبااااارکه عزیزم عروس خانم قشنگم:-* همیشه شاد باشی عزیزم،میلو الان صیغه محرمیت خوندین یعنی؟ تا موقع عقد؟ بعد اینکه دست گلت خیلیییی خوشگل بود عزیزم

مرسی شاپری جون :*
تو به کجا رسیدی؟؟؟
نه بابام دوست نداشت نذاشت بخونیم.. فعلا همینجوری هستیم تا عقد

چشمات ناز میبینه :*

آنا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 14:17 http://mydeliriums.mihanblog.com

کیلیلیلیلیلیلیییییییییییییییییییییییی
دست
شوووت
جیییییییییییغ
هوراااااااااااااااا

عزیزم :))

ریحان جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 13:48

از صمیم قلب بهت تبریک میگم عزیزم

ممنونم ریحان عزیزم :)

سیاهچاله جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 13:43

سلاااااااااااااااااااام و تبریک و شادباش برای تو و مارس عزیز :)
میلو من بیشتر لحظاتش رو تصور کردم و از همه بیشتر اون قسمت با اشک دست زدن مامانت و بیریتنی رو درک کردم چون خودم لمسش کردم :):*
و بسیار خوشحال شدم از اینهمهههههههه اتفاقای خوبی که برای تو و مارس افتاد :) و مطمعنم این تازه اوله اتفاقای خوبه و اتفاقای خوبه بعدی هم در راهه :*
من اینقدر ذوق زده و هیجان زده شدم که واقعا نمیدونم چی باید بگم و اصلا نمی توووووووووووووووووونم با کلمات حسم رو بیان کنم :*
خوشبخت باشی عزیزه دلم :*

سلام عزیزم :**
مرسی حکیمه جان خیلی لطف داری :**
ایشالا که همینطور باشه :**

همین که هستی خودش کافیههههه عزیزم :***

سودی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 13:33

بازم ذوقم اومد انگار نوشتن با دیدن عکس خیلی فرق داره :-*

آره خب توی عکس فقط یه تصویره و کسی نمیدونه چه خبر بوده توی دلم :))
:**

شادی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 13:22 http://citrusflower.blogsky.com/

مبارک، مبارک منم اینجا کلی برات کل می کشم

:)) مرسییی :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد