نمی خوام اینجارو بخونی تو. از فکر این که هنوز توی وبم میچری و نوشته هامو میخونی حالم بد میشه... از اینکه حضورت رو حس میکنم میخوام پاشم بیام اونجا و روت بالا بیارم. عصبی میشم یادت میفتم... نمیخوام رمزی کنم اینجارو.  نیا دیگه. حالم بهم میخوره از به یاد اوردنت دختر.. نمیخوام عاشقونه هامو، حال خوبمو، روزای قشنگمو چشمای کثیف و دل سیاهت ببینن و بخونن.نمیخوام با قلب سیاه و پر از عقده و کینه ات روزای خوب منو بخونی  آه بکشی که تو نداریشون.. اینو جدی دارم میگم. واقعا حالمو بهم میزنی که هنوز توی وبم داری میچری...


..........................................................................


کسی ایده ای داره برای اینکه از شر یه سری آدمای مزخرف راحت شم؟؟ رمزی و فلان و اینا هم جواب نمیده. دیگه از اون پست ده نفر رمز دار سیکرت تر نمیتونم بکنم پستامو، کسی که بخواد بخونه میخونه.. و اینکه میدونم رمزمو بی اجازه خیلی ها میدن به هم بعدا گندش درمیاد که این کارو کردن بی اطلاع به من.. چیکار کنم؟؟


.....................................................................................

رفته بودم اون وبم آرشیومو میخوندم... چقدر روزای خوبی رو گذروندم با مارس.. لحظه به لحظه اش رو ثبت کرده بودم اونجا.. قدیمی ها یادتونه پنج شنبه های طلایی من رو؟؟ یادتونه هربار که میرفتم پیشش یه سوپرایز داشتم براش؟؟ که یه بار بادکنک وصل کرده بودم به ماشینش؟؟که درست وقتی داشت می رسید بادکنکه ترکید و من همونجا نشسته بودم بغض کرده بودم و مارس نمیدونست چجوری خوشحالم کنه و بگه عیب نداره؟؟ :))

اولین روزایی که با هم قرار میذاشتیم.. حس های خوبی که داشتیم، نوشیدنی هایی که اون روزا درست میکردم و میبردم..ماه اول رابطه مون که بیریتنی اومده بود و مارو برده بود یه جای جدید و عالی، که توی دریاچه ی خنک و تمیز آب بازی کرده بودیم، روزای داغ تابستون اولین سال رابطه مون... اولین تولدی که برام گرفت دو نفره، که چقدر اون روز عالی بود و اصلا انتظار نداشتم اونقدر سلیقه ب خرج بده.. هرکس گفت تقلید کردی از این و اون ... خورد که اینو گفت، یه روزی منبع ایده دادن به همه من بودم توی رابطه ها، همون روزایی که هیچ وبلاگی نمیرفتم و فقط می نوشتم و بقیه میریختن میخوندن ببینن من چیکار کردم و میکنم...همون روزایی که از چهارشنبه شب آمار وبم تصاعدی می رفت بالا و میومدین میگفتین فردا پنج شنبه ی طلایی داری بیا بنویس و تا نمی نوشتم ول کن نبودین! که همه منتظر پنج شنبه های ما بودن..

 :) هفت ماهه شدنمون که توی ماشینش شکلات و کاغذ کادوهای زرورقی طلایی ریخته بودم،اولین تولدش توی شهر دانشگاهم رو یادتونه؟؟ اولین ولنتاینمون... .اولین روزی که از شهر دانشگاه برگشته بودم و حالم بد شده بود...اولین سالگردمون...دومین تولدم که اونهمه کادوهای خوشگل ازش گرفته بودم، لباس خو..اب که با کلی گشتن و مغازه ها رو رصد کردن گرفته بود، اون گوشواره ی طلا که یه گل ریز و خوشگل بود و هنوز دارمش و دلم نیومده حتی یه بار بندازمش... اونهمه کلیپس مو و کش و اینجور چیزا..اون دوتا ماگی که رفته بود تاریخ تولدم رو داده بود روش حک کرده بودن.. هنوزم خوردن نوشیدنی توشون فول انرژی میکنه منو..که وقتی کادوهامو دیدم مخصوصا اون دوتا ماگ و لباس/خو.اب رو، زده بودم زیر گریه و مارس هول کرده بود میگفت عیب نداره :)) تمام روزایی که توی خونه سوپرایزش میکردم و شمع میچیدم کف اتاق و غذاهای خوب و مخصوص که حتما یه تیکه قلب روشون درمیاوردم، دیرینک هایی که تا دم دمای صبح می رفتیم بالا و از آینده حرف میزدیم...  تمام کاردستی هایی که به هم دادیم، که واسش برای هر مناسبت از یه ماه قبل شروع میکردم به ساختن یه چیزی...تمام نوشته هایی که توی نوت ها و کاغذا رد و بدل کردیم، کادوهای دوتا کریسمسی که گذشت و اصلا انتظار نداشتم توی این روز هم کادو دریافت کنم... دو باری که اومد شهر دانشگاه و رفتیم بیرون و دوستش هم باهامون بود و مدام جلوی دوستش از من تعریف میکرد و میگفت که چقدر دوستم داره..

وای چقدر خاطره داریم با هم.. چه روزایی رو گذروندیم... :((

 مدتیه دیگه از اون سوپرایزا و جشن گرفتنای کوچولو خبری نیس چون واقعا تایمش رو نداریم، حتی امسال فرصت نشد دومین سالگردمون رو جشن بگیریم و شمع دو رو توی عکسامون داشته باشیم، کاش بگذره این روزا زودتر...


..................................................................

یه فکری به حال خودت بکن. من واقعا واقعا واقعااااا نمیخوام بخونی منو...اذیت میشم از حضورت میفهمی اینو؟؟ بعید میدونم اصلا چیزی به اسم درک و شعور داشته باشی...


نظرات 32 + ارسال نظر
پری دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 22:13

سلام. من اتفاقی و از وبلاگ یه دوست دیگه ای واسه اولین بار اومدم اینجا و چون اولین پست منو خیلی جذب کرد همین جوری عقب عقب رفتم تا رسیدم به این پست :) دیدم که تو این پست از ایده های سورپرایز توی رابطه تون نوشتین. من خیلی آدم خلاقی نیستم و چیزی برای سورپرایز غالبا به ذهنم نمیرسه :( می خواستم بدونم جوری میشه که ایده های سورپرایزی سابق شما رو بخونم؟ آخه واقعا دلم می خواد که یه کارایی در این جهت واسه خوشحالی آدم مقابلم بکنم

سلام..
خب نصف آرشیوم که پریده ولی وبم آدرسش این بود red-milo.blogfa.com
میتونی پست های بی رمزش رو بخونی. من رمز رو متاسفانه فقط به کسایی که بلاگ داشته باشن میتونم بدم. با ایمل به کسی رمز نمیدم عذر میخوام

نیگولی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 22:37

میلو اونجا دیرینک نداشتی؟؟؟؟؟؟
نه خودایی نداشتی؟
یه چیزای خوردنی ای داشتین دیگه

نه واقعا نداشتیم چون ریسک بود توی سفر و با وجود چندتا پلیس راه. خوراکی هامون هم همشون قانونی بودن!

نیگولی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 02:08

مبلو اومدم کامنت بزارم الان نوشتم جای اسم میلو!
حواست باشه بببین کامنتای قبلیمو با چه اسمی گذاشتم!
وااااای مبلو من هم همش رو یادمه
یه چیزی یادمه که رفته بودین شمال خونه گرفته بودین بعد همون دیرینکا
یادمه چقد به هوس مینداختی منووووووو
بعد میلو من هم دو نفر هستن که وبلاگم زو میخونن و کامنت هم نمیزارن ها ولی من میدونم که می خونن دلم می خواد نخونن
فقط همون دو نفر
نمیخوام زندگیمو بفهمن اونا
خیلی حس بدیه

اسم خودته :*
دیرینک اونجا نداشتیم...
هاها :))
بی خیال. منم بی خیال شدم..

دنیا چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 01:32

برداشتت اصلا درست نیست..اتفاقا آدم خییییلی آروم و بی آزاری هستم..ولی اگه هم بخوام حرف بزنم، رکم که همینم خییییلی کم اتفاق میفته و کلا سکوتو ترجیح میدم..

اتفاقا جواب شما به اولین کامنت من، نامناسب و تند بود..با اینکه لحن کامنت من بد نبود و واقعا برام سوال بود..پس منم باید راجب شما قضاوت میکردم؟

خوشبخت باشی..

:-)

kazhAl دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 15:17

میلو ، اسم واقعی ت آرزوئه ؟؟؟؟

نه، توی یه وب دیگه با اسم آرزو می نوشتم بچه هایی که از اونجا اومدن با این اسم صدام میکنن هنوز..

ندایی دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 11:47

سه چهار تا پست خوندم باز
چه خوبن این روزا توووووون
یه سوال ؟

:*
بفرما

شالیزار یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 16:01 http://shalizaar.blogfa.com

میلو من به معنای واقعی کلمه پر از حسای خوب و انرژی میشم با خوندن وبلاگت, یا حتی بازکردنش, نمیدونم چه طوری اما بنویس همیشه, به نظرم حتی اگه انرژی منفی هم بفرسته با انرژی مثبتی که ماها میفرستیم خنثی میشه و مثبت ها بیشتره.

مرسی شالیزار عزیزم.. همیشه محبت داری بهم...

دنیا یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 15:59

آها یعنی میگی طبق معیارای خودت و خلاف چارچوب خانواده البته با حفظ احترام پیش میری؟ خب این خوبه، ولی یه مقدار جسارت و ریسک میخواد اینکه آدم از یه قالبی دربیاد .. که من ندارم، شایدم فک میکنم بیفایده س و....
تلخم؟ وقتی علیرغم صبر و تلاشی که کردی دنیا به کام که چه عرض کنم، حتی رو روال مناسبت هم نباشه تلخ هم میشی..
خوب و سالم منظورم با معیارای عرف جامعه، نه خیلی باز و نه خیلی بسته..

من قبلتر ها خیلی بیشتر از حالا جسارت داشتم و میجنگیدم...
خب فک میکنم این تلخی باید توی خودت حل شه دنیا..وقتی برای بار اول برای کسی می نویسی و هیچ شناختی روی هم ندارید کلماتی که میگی به من میگه این جهان بینیه تو و هرجا حس کنی چیزی مخالف تو هست ممکنه خیلی راحت تند بشی و تیکه بندازی به کسی که هیچ نقشی توی زندگی تو نداره...
من خیلی باز نیستم.. ولی کسی رو که دوست دارم عاشقانه دوست دارم و هر ثانیه دلم میخواد بهش عشق بدم، خودم رو محدود نمیکنم به چندتا جمله ی عربی برای محرم شدن و بعد عشق ورزیدن و اینکه چون اصلا از جامعه و عرف هامون خوشم نمیاد خیلی سعی نمیکنم که طبقش پیش برم، سعی میکنم کاری رو کنم که بهم حس خوب میده هرچقدر هم خلاف عرف جامعه!!

بهار یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 15:35

میدونی خیلی دوست داشتنی هستی؟
من خیلی وقت نیست که اینجارو میخونم و همون روز اولی که اینجا و قسمت های بدون رمز وبلاگ قبلیو خوندم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر این دختر آروم و دوست داشتنیه

لطف داری شما.. ممنونم واقعا، خوب هستی که خوب میبینی

پرسه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 12:02 http://galexii.blogfa.com

خوب الانم اون سورپرایزا و هیجانا هست اما خوب یه مدل دیگه، همین دنبال لباس گشتن خودش هیجانه. من دیروز هر چی پیرهن میدیدم همش یادت می افتادم :ایکس من چون خودم اصلا هیچگونه هنری ندارم کلی ازت ایده میگرفتم.
.
چرا بیخیال نمیشه این ادم؟ خوش به حالش که انقد وقت داره، فک میکنم اینکه کلا وبلاگتو رمزی کنه بهتر تر باشه.

پرسه از این دیدگاه نگاه نکرده بودم که سوپرایزا اینجوریه..
عزیزم :) راستی چندجای خوب توی کرج بهم معرفی کن واسه لباس. کرج بودی دیگه؟؟ تا ظهر میتونی بهم بگی؟

....

hoda یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 10:46

آرزو تو خودت باید یه فکرى بکنى اگه نمیخواى بخونه, اون که نمیاد با این حرف تو دیگه خط بکشه رو اینجا, تازه مشتاق تر هم میشه
عب نداره مارس :))))

رمزی فایده نداره هدا...

وای یادته؟؟ :))

میس هیس یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 04:23

زنجیره ی روابط دوستانه تو بلاگرها انقدر وسیعه که رمزی نوشتن تاثیر نداره ، من تازه فهمیدم که یه سری ها رمزها رو از آدمای دیگه به جز ما میگیرن :)) ...
نمیشه نسبت بهش بی تفاوت باشی؟

آره میس منم همینو میگم دیگه. من همیشه بعدها میفهمیدم مثلا رمز رو به سی نفر دادم درحالیکه هشتاد نفر دارن!! نه یکی دو نفر بیشتر، بیست نفر بیشتر!! این یعنی فاجعه!
فک کنم اینطوری کنم باید...

سمنو یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 03:00

چقدر خوب یادمه همه رو :)
یه سریشونم که قبل این بود که به من آدرس اینجا رو بدی...
بعدش یادمه که لطف کردی رمز آرشیوت رو بهم دادی و نمیدونی اون شب چقدددددرررر هیجانم زیاد بود!!!
تا صبح آرشیوت رو میخوندم، هی با هر پست لبخند میشدم و کلییی ذوووق میکردم!!
حتی باور کن یه جاهایی دلم میخواست جیغ بزنم نصف شبی از خوشی!!!
باورت میشه؟؟؟؟؟ :)))))))

چیز زیادی نمونده میلو... باز برمیگردین به اون روزای آرووم :)
چقدر این روزا به فکرتم و هی برات شعر میخونم :)) :***

عزیزم :*
من سه سری آدرس اینجا رو به بچه های اون ور دادم. یه بار فقط به یکی دو نفر. بعد به یکم قدیمی تر ها. اون سری آخر هم به تو و چند نفر دیگه..
عزیزممممم

لیلا و دیاکو یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 02:04

حرفت درسته ولی از حرص دادنت چه بسا خوشحال بشه! اصلا بزار بخونه ! مهم نباشه واست تو از روزات لذت ببر حیف نیست توی این روزای قشنگت به فکر دنییای مجازی باشی؟ تو قلبت لطیف باشه اون بد تو خوب باش و ازش رد شو :) به همین راحتی ! رد شو ازش ...

لیلا مرسی که آروم و خوبی همیشه...

دنیا یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:53

سوالم بی ربط که نبود..عجیبو نمیدونم..
به نظرم خیلی بی معنیه سختگیری خانواده هایی که بچه هاشون مثلا(!) پنهانی ارتباط دارن و هرکاری میکنن..شاید میخوان اینجوری حفظ شخصیت کنن..
طفلی اونایی که واقعا خوبن و سالم ......هععععی

دنیا نمیدونم چرا سعی میکنی اینقدر تلخ حرف بزنی. شاید دلیلش اینه که نمیشناسی منو.. من نمیدونم تعریفت از "خوب و سالم" چیه. ولی هرکس معیارای خودش رو داره..
خانواده؟؟ هیچ کس الزاما نمیتونه مثل خانوده اش باشه و مثل اونا فکر کنه. نمیدونم چی باعث شده اینقدر تلخ باشی و اینجوری آه حسرت بکشی. ولی من یه روزایی میجنگیدم که بگم من اینم، من دلم میخواد با کسی که دوست دارم ارتباط داشته باشم و شما مثل من نیستید مشکل خودتونه.. بعدها فهمیدم که لازم نیس انقد بجنگم.. فقط کافیه یه زیست مسالمت آمیز داشته باشم با کسایی که به گردنم حق دارن.. لازم نیس دنیا که همه ی کارای ما طبق ضوابط خانواده مون باشه، اونا فقط احترام لازم دارن و منم اهل هنجار شکنی نیستم دیگه.. توام اگه معیار خوب و سالم بودنت بر اساس چیزیه که خانواده ات میگن بهتره یه تجدید نظر بکنی و ایده ی خودت رو داشته باشی به جز این، تجدید نظر بکن توی لحن کامنت گذاشتن، اینجا هیچ کس به کس دیگه بدهکار نیس، هیچ وقت نمیتونی انتظار داشته باشی زندگیا مثل هم باشه و اگه میبینی کسی باهات فرق داره سعی کن لحنت کوبنده نباشه، درسته که نمیشناسیم همو و نخواهیم هم شناخت ولی کلمه هایی که برای هم می نویسیم گوشه ی ذهنمون حک میشه... :)

آژو یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:52

دعوات کنم پست به این قشنگی رو اینجوربا دلتنگی و ناراحتی نوشتی یا نکنم؟:):*

:((

Niloo یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:18

Na:))))))

How do I make a blog post private?
When creating a new post, change the menu on the right from “publish now” to “private,” then click “Create post.” Keep in mind that private posts on secondary blogs can be seen by other Admins or Members.

marjan یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:07 http://inja-man.blogsky.com

میلو جان من واقعا متاسفهم بخاطر این قضیه، از اینکه وجود یکی اذیتتون میکنه!

فقط یک خواهش: من خواننده تقریبا خاموشتونم و قبلا هم یکی دو بار کامنت گذاشتم نمیدونم یادتونه یا نه؟؟!!! و از اینکه از خوشی هاتون مینویسی من هم انرژی میگیرم ولی چون حرف مشترکی نیست ترجیح میدم خاموش باشم! به هر حال میخوام بگم اگه برنامه جدیدی برای طرز انتشار خاطراتتون دارین اگه امکانش هست لطفا ما ها رو هم در نظر بگیرین، هر چند خودتون صاحب اختیارین !

باید یکمی فک کنم ببینم باید چیکار کنم.. مسلما رمزی کردن چندان فرقی نداره به حالم..

Niloo یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:05

ببین میلى اینى که بهت گفتم هم سایت اینترنتیه هم اینکه براى اندروید و آیفون اپ ش رو داره.همین اسم رو برو سرچ کن بریز روى گوشیت.واسه رجیستر که فیلترشکن میخواى واى واسه اپ ش هم وقتى میخواى لاگین کنى میخواى.مثل اینستاگرام وارد میشى و یوزرنیمت رو میدى به اونایی که میخوان فالوت کنن

آهان متوجه شدم.. خیلی خیلی مرسی نیلوفر جان از توضیحاتت و تایمی که گذاشتی. ممنونم واقعا

شادی(بهارنارنج) شنبه 27 تیر 1394 ساعت 23:39

میلوی عزیز این حسادت ها و رفتارها نشون میده تو چقدر آدم موفق و خوبی هستی که اینطور مورد حسادت بعضیا قرار گرفتی. به خودت، به مارس و به زندگیت افتخار کن

ناراحتیم از جای دیگه ست شادی... من واقعا دوست ندارم بخونه دیگه اینجارو. حالم بد میشه وقتی خوشی هامو میبینه!

میرا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 22:35

نه من معذرت میخوام وقتتو گرفتم..اره خب متاسفانه هی دارم ازین چیزا میبینم بیشتر و بیشتر
-------------
و امان از این ادمهای حسود ..ااه حالا چرا ول کن نیست

هوم.. :(

البته دیگه کامنتی نذاشته ولی میدونم که هنوز منو میخونه علیرغم اینکه ادعا میکنه محیط مجازی براش مهم نیس ولی بی نهایت درگیره اینجاست..

ریحان شنبه 27 تیر 1394 ساعت 21:04

میلو منم خیلی وقت پیش تمام آرشیوتو خوندم.نمیدونم بقیه چه جوری اند اما من خیلی ایده گرفتم و خوب بود.

قبلا که وقتم آزادتر بود و هفته ای چندبار همو میدیدم کلی سوپرایز داشتیم برای هم.. بعد هر هفته هم برای پنج شنبه مون برنامه میچیدیم و من هربار که میرفتم کلی انرژی های مثبت داشتم با خودم و می نوشتم توی وبم...

لونا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 20:49 http://lu-na.blogfa.com

ای وای این مزاحم هنوز هم هست ؟


ای وای منم این جندروز همش آرشیومو خوندنم چون داشتم منتقل میکردم هی میخوندمشون و میدیدم که چقدر من بیشتر و بیشتر منفی تر شده انرژیم :(

آره اینایی رو که گفتی کامل من یادم بود تک تکشون رو از بس که خوب نوشته بودی درباره شون و خوب تونسته بودم تصورشون کنم

بعد از اینم بهتر میشه برای تو که پر از ایده ای
به نظرم خونه خودتون که دیگه اصلا معرکه میشه همه چیز :)
من از ته قلبم براتون خوشحالی میخوام
میلو الان به این معتقدم که تو خوب باشی و اینجا پر انرژی بنویسی به کلی آدم انرژی میدی
من یه انرژی مثبتِ مستدام برات آرزو میکنم :*

کامنتی نداده اما کاملا حضورش رو حس میکنم..

میگذره این روزا لونا.. اشکال نداره..

ای وای کاش زودتر این روزای ما هم بگذره تایممون خلاص شه بازم اونجوری خوش بگذرونیم...
لونا من شدیدا تحت تاثیر انرژی های منفی قرار میگیرم.. الان من روزی تقریبا دویست تا بازدید کننده دارم و توی همین یکی دو ماه که این وبو زدم 14 هزارتا بازدید داشتم. خب این یعنی که نوشته هام حس خوب میده به بقیه.. ولی همین یه آدم داغون و بیمار باعث میشه همه ی همه ی اون خوبی ها و لطف های بچه ها رو یادم بره..

عسل شنبه 27 تیر 1394 ساعت 20:38

عزیزم من یه وبلاگی دیدم که از یه کدی استفاده کرده بود که برای ورود به وبلاگش رمز میخواست! میتونی سرچ کنی
من خودم امشب برات سرچ میکنم

روی بلاگ اسکای میشه رمز گذاشت عسل.. منتها من حوصله ی رمز رسانی ندارم آخه فایده ای هم نداره، انقد زنجیره های دوستی بچه ها گسترده شده که خیلی راحت میتونن از بقیه بگیرن...

نارسیس شنبه 27 تیر 1394 ساعت 18:11 http://X18.BLOGFA.COM

نخ سوزن اون روز که رو کاغذها براش نوشته بودی و هدایت میشد به سمت کادو فک کنم
ای خدااا باز من این خاطراتتو خوندم یاد خلاقیت خودم تو کادو دادن افتادم

اون آدمی هم که هنوز اینجارو میخوند اگه سعی می کرد تو زندگیش خودش باشه اینقد زندگی براش سخت نمیشد که چشم نداشته باشه روزای خوب دوستش رو ببینه ...
من هیچ فکری به ذهنم نمیرسه واقعن :/

نه با کاغذ ها روی زمین فلش زده بودم...
نرگس :)))
خب ادعاش این بود که من خودم نیستم!!

Niloo شنبه 27 تیر 1394 ساعت 17:16

اونم یه سرویس وبلاگه. آره فیلتره. خواستى یه سایت میدم آنلاین وى پى ان بخرى. به نظرم به کار تو بیاد. فالوئریه مدل اینستاگرام

اوه جدی؟؟ باید چیز جالبی باشه.. خب کار کردنش باهاش یعنی هربار با فیلتر شکن باید باشه یا فقط همون رجیستر که میکنم کافیه؟؟ من میتونم بی دردسر رمز بذارم روی وبم کلا، ولی اولا که تعداد خواننده ها بالاست من نمیخوام کسی رو گلچین کنم و اینکه کسی بخواد بخونه هرطور شده میخونه خصوصا با اینهمه گستره ی وسیع دوستی بچه های بلاگی..

یاسمی شنبه 27 تیر 1394 ساعت 17:04 http://fernweh.persianblog.ir

خیلی چیزا هس در موردت که دوسشون دارم و یه جورایی حس نزدیکی میکنم باهاشون. وقتی یه سری حسا رو می نویسی یه سری طرز فکرا و خاطره هات لبخند رو لبم میاد.
امیدوارم بگذره این روزا زودتر

مرسی یاسمی عزیز.. لطف داری...

لیلا و دیاکو شنبه 27 تیر 1394 ساعت 16:32

سلام
میلو این پست چرا اینجوری بود؟؟؟؟ پر از حرص و عصبانیت.....

سلام:*
لیلا دوست ندارم بخونه منو کسی که اونقدر نامرده.. عصبی میشم یادم میاد که چقدر اعتماد داشتم.. یادم میاد که باهاش توی بیرون خیلی راحت از خیلی چیزا گفتم ولی اونقدر احمق بودم که نپرسیدم خب تو چجوریه زندگی رابطه ات.. حالم بهم میخوره که وقتی وب میلو رو زدم دو سال پیش، به هیچ کس نگفته بودم جز اون و یکی دو نفر دیگه. حتی به آژو و نرگس هم نداده بودم آدرس رو..

دنیا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 15:35

تو خونه خودتون شمع میچیدی و دیرینک؟
چه فرهنگای متفاوتی..
البته اولین باره اینجارو میخونم..

چه سوال عجیب و بی ربطی!

Niloo شنبه 27 تیر 1394 ساعت 14:48

Tumblr.com
اینو ربجیستر کن. یه کم عجیبه. یوزر فرندلى ام نیست به نظرم ☺️☺️

چی هست این نیلوفر؟ به چه کاری میاد؟ تا حالا استفاده نکردم. و اینکه فیلتر هست گویا. باز نشد. فیلتر شکن ندارم

Niloo شنبه 27 تیر 1394 ساعت 14:02

میلو منم یه همکار دارم،داشتم .یه دختر سمج حسود انرژى منفى که ٣ماهه که از اون شرکت قبلى اومدم بیرون ول کن من نیست.همه جا تکست و میس کال دارم ازش.میفهمم چه حالى دارى.چون اینم منو روانى کرده.هر اپ ارتباطى که میریزم رو گوشیم اینم بدو بدو میاد زنگ میزنه اونجا بهم.حالا بد برخورد کردم باهاشااا..از اینکه عکسامو و ساعت هاى آن و آف م رو بدونه حالت تهوع میگیرم.چندشم میشه.همه جا بلاکش کردم...نفرت انگیز. اینا تو رابطه هاى خودشونم یه همچین آویزوناى بى ارزشى هستن...
واسه خلاصى از سایه چندش اونى که تورو میخونه حتما یه راهى هست.مثل گوگل ریدر سابق،که لااقل خواننده هات میتونى بشناسى.من پیدا میکنم بهت خبر میدم

بیشتر دلم میخواد رمزی کنم خود آدرس وبلاگم رو که هیچ جوره نتونه حتی عنوان هامو بخونه.

نانا شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:54

من همششش رو یادمه میلو چقدر خوب بود. شمال جای مخصوص خودتون و اینکه همیشه از کادو گرفتنای مارس فیلم میگرفتی. من که هیچ وقت نمیتونم اینطوری باشم همیشه مثل مردای سیبیل کلفت به یکی کادو میدم
میلو من به چشم اعتقاد نداشتم ولی دارم اعتقاد پیدا میکنم ایشالا که چشم بد حسودا ازتون دور باشه عزیزم. همیشه خوشبخت و خندون باشی

آره نانا همون خونه ای که ه دو بار رفتیم...
عزیزم :))
من به حسرت دارم اعتقاد پیدا میکنم!
مرسی نانا :**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد