Internal Conflict

دارم فکر میکنم که درست همون لحظه هایی که فک میکنم من خیلی آدم آروم و بی آزاری ام یه صحنه هایی میاد توی ذهنم که داشتم شیطونی میکردم و سر صدا، یا که با خبیثی تموووم کسی که اذیتم کرده رو اذیت کردم

که وقتی میخوام بگم خیلی آدم مبادی آدابی هستم و حواسم به حرفام هست و وقتی ناراحت میشم حرفی نمی زنم یادم میاد که گاها شده داد کشیدم، هرچی از دهنم دراومده گفتم و جوش اوردم...

که وقت یمخیوام بگم خیلی منظم و دقیقم و وسایلم رو مرتب نگه میدارم یاد میاد که روزایی بوده که اتاقم گند زده شده و کمدم به داغون ترین حالت ممکن رسیده..

که وقتایی که میخوام بگم نمیتونم غمگین باشم و رابطه های شادی داشتم یاد میاد روزایی ر که احساس بدبختی داشتم و چند روز زار بوده قیافه ام و روحیه ام خراب...

که وقتایی که که میخوام بگم خیلی به بدنم اهمیت میدم و بیشتر از تیپ و آرایش به ورزش و تناسب اندامم می رسم روزایی بوده که چندماه ورزش رو ول کردم و به چاق ترین حالت ممکنم رسیدم...


که وقتایی  که میخوام بگم توی درس خوندن تلاش میکردم و برنامه هام رو دقیق انجام میدادم روزایی رو یادم میاد که روی هوا ول کردم همه چی رو به حال خودش...


که وقتایی که میخوام بگم حواسم هست اشتباه نکنم یادم میاد یه وقتایی گند زدم توی زندگیم و چند ماه خودم رو اسیر کردم...


بعد میگم نکنه من دارم شعار میدم؟؟ یا نکنه اصلا توهم زدم؟؟!

خب بعد دقیق تر که میشم توی زندگیم میبینم درسته که یه دوره هایی اینجوری بوده ولی باید ببینم تم اصلی زندگیم چی بوده و یا اطرافیانم منو چطور شناختن..

  وقتی نزدیک ترین دوستم (خب من معتقدم دوستم منو بیشتر از خانواده ام میشناسه) بهم میگه میلو تو شبیه مانیکا توی فرندز هستی همون قدر دقیق و وسواسی میفهمم که خب اون تایم هایی که شلخته و کثیف بودم معلوم نبوده چم بوده.. 

همینو تعمیم میدم به همه ی اون اختلاف های رفتاری ای که داشتم.. من فکر میکنم اکیه اگه گاهی جوری باشیم که همیشه نیستیم. که خب اصلا ذات آدم همینه که تغییر توش هست.. بستگی داره چقدر توی اون حالت باقی بمونه آدم.. یا خودش چجوری بخواد باشه..

من اگه همه ی اون چیزای منفی رو بودم تمام مدت هم لابد نمیخواستم که اونطوری باشم ولی پیش اومده..بعد یه سریا هستن منتظرن دقیقا همون روزای تضاد برات پیش بیاد و بگن اوه دیدی که اینجوری نیستی که همیشه میگی، دیدی فرق داری یا حتی دیدی شعار میدادی...

من فکر میکنم اصلا چه اشکالی داره که گاهی آدم عوض شه، ری اکشن های مختلف داشته باشه.. مگه ما عروسک خیمه شب بازی هستیم یا بازیگر که همیشه از روی یه سری خط های از پیش تعیین شده بخونیم و عمل کنیم؟؟


من دوست دارم اینجور وقتا جای اینکه سرزنش شم بهم یادآوری شه من چی بودم همیشه، که عه میلو من اینو ازت انتظار نداشتم.. من بدم میاد بدی هامو به روم بیارن. دوست دارم خوبی هامو یادم بیارن. دقیقا همین شیوه رو خودم هم دارم وقتی میبینم یکی یه رفتار عجیب نسبت به همیشه اش داره نمیگم بهش که عههه تو که چندوقت پیش اینو میگفتی حالا چی شد پس، به جاش میگم اون موقع اینجوری بودی فک نمیکنی اونجوری بهتر بود؟؟

در ظاهر خیلی فرقی ندارن ولی اگه یکم مثل من حساس باشی و بدت بیاد از لحن سرزنش گر فرقش رو متوجه میشی!

بعد دارم فکر میکنم من اون روزای منفی رو هیچ جایی ثبت نکردم.. وقتایی که ناراحتم نمیگم و یا جایی نمی نویسم، دلیلش چیه؟؟ نکنه میخوام که بگم من همیشه خوبم؟؟ نه این نیست.. وقتی هی فکر میکنم به این نتیجه می رسم که وقتی از بدی ها و منفی ها می نویسم اونا رو بولد میکنم برای خودم و ناخودآگاه باعث سرزنش خودم میشم.. من فک میکنم هرکس منو سرزنش کنه نهایتا یه روز اعصابم میریزه بهم ولی وقتی خودم از خودم بدم بیاد دیگه اونجا نقطه ی ویرونیه منه.. که اگه خودم خودم رو دوست نداشته باشم و خوبی هام رو نبینم نمیتونم اونا رو تقویت کنم و همونجا رکود میکنم و سخت میشه دیگه درستش کرد..

اصلا مگه میشه هیچ کس نقطه ی ضعف نداشته باشه یا یه روزایی زندگیشو گند نزده باشه؟؟ پس فک کنم اکی باشه اگه یه روزایی اونجوری نبوده باشم که همیشه از خودم گفتم و عمل کردم... شما چی فکر میکنین؟؟

غلط های احتمالی تایپی رو ببخشید حوصله ی ویرایش ندارم..


نظرات 8 + ارسال نظر
نیگولی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 01:59

میلو دقیقن امروز به دوستم گفتم که از فلان سایت چندتا خرید اینترنی کردم و خیلی راضی ام
بعد یه شکلک طلبکارنه ای فرستا دو گفت مگه تو نمیگفتی دردسر داره!
بعد من خب
یه مقدار دلخور شدم
گفتم خب اون لحظه این نظزو داشتم دیگه حق ندارم امتحان کنم و لذت ببرم و نظرم رو عوض کنم!
خب ادم یه وقتایی یه چیزایی درباره ی زندگیش و اخلاقش میگه ممکنه یه مدتم اونجوری نباشه
دلیل نمیشه که بگن اها تو شعار دادی یا هرچی

بعدشم خب مثلا دوستم می تونست بعده حرف من بگه!
جدی؟
چه همه خوب کردی! دیدی چه کیفی داشت؟!
ولی خیلی زشت چوابمو داد

:| چی بگم والا...

عزیزم برگشتی؟؟؟ :)

پرسه دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 17:53 http://www.galexii.blogfa.com

بعد من یه دوره هایی میرفتم که دقیقا بحث ِ اصلیش همین بود که هیچ موقع یه خصیصه ای از خودت رو با بار ِ منفی تعریف نکن. الان اینم همینجوریه، هیچ آدم ِ کامل و بدون نقصی نداریم. در فردی در همون نوع ِ خودش کامل ِ. اصلا همین فراز و نشیب ِ تند و کند پیش رفتناس که انگیزه میده :ایکس

خب میبینی؟ واقعا کار درستی نیست به نظرم...
واقعا!

azhoo دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 13:41

Taze shoar bashe miduni momkene cheeghad tasir gozarbashe hata bara ye nafar..to metro hafte tir budim dashtim miomadim berim mano mahdiye goftim cheghad dost dashtani hasti..eino bedun yekiam azat khat begire ye nafare

عزیزممم مرسییی شما دو تا لطف دارید به من :*** بهش سلام برسون.. نمیدونم ادرس اینجا رو هم براش گذاشتم یا نه..

بهار یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 23:54

به نظرم اگه آدما بدون نقطه ضعف و بدون اشتباه بودن زندگی خیلی کسل کننده بود.فکر کن همه یه سری کار روتین هی تکرار می کردن.
من یکیو میشناسم که همیشه خدا داره از بد آوردناش میگه.ولی من میگم این قدر دربارشون فکر میکنه و صحبت می کنه که این همه بد میاره..
این که خوبی هارو مینویسی بهترینه..یه وبلاگ پر از حس خوب

منم بیزارم از روتین!
باور کن هر چیزی که میگیم به طرز عجیبی جذب میشه...
مرسی بهار

سودی یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 23:16

نظر طولانی نوشتم پرید :((((((((

ای وای :(((( اه چرا اینطوری میشه

عسل یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 18:48 http://withgod.persianblog.ir/

یه عالمه با حس نوشتم پریییییییییییییید :(((((((((((((((((((((((((((((((

ای وای.. فرصت کردی باز بنویس برام :)

marjan یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 18:23 http://inja-man.blogsky.com

اینا که گفتین همش طبیعیه چون همیشه یک حس و حال و نداریم و گاهی آدم دلش میخواد از چارچوباش خارج شه و خودش و رها کنه!.......فکر میکنم همه اینا فرصتیه برای مغز که یکم خودشو سرو سامون بده!

شاید همینطور باشه

املی یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 17:11

ینی داشتی پیش خودت فک میکردی که ببینی تناقضات ناشی از چیه؟
ناشی از طبیعت_وجودته..میلو این دنیا طوریه که همه چیز با وجود بعد_مخالفش معنی پیدا میکنه،روز با شبه که معنی میده،ناراحتی در قیاس با خوشحالی...
هر کس که تشخیص نمیده اینو که این آدمی که اینارو مینویسه،روزها و حرف ها و خیلی چیزای ناگفته و ننوشته ای داره که شاید به خاطر غمناک بودنشون از نوشتنشون گذشته،صرفن خواسته برداشتی کنه و رد شه...
به قول خودت خووبه که آدم پیش خودش بدونه بیشتر روزاش چه رنگی بوده..قرمز یا بی رنگ.. :)
+میلو من میخونمت زیاد،کلی راجع به لباست و کمک هایی که بشه کرد فک کردم که گفتی تهران وقت نمیکنی بیای..ینی میخوام بگم اگه ساکتم از نخوندنم نیست،میخونمت ولی دوس دارم وقتی حرفی دارم برای گفتن تو چیزی حرف بزنیم باهم ،وگرنه تو همیشه خوندنی ای برای من زیبا

املی فقط کافیه آدما چشم های منو ببینن. میفهمن که من دارم به شدت تلاش میکنم خوشحال باشم و خوبی ها رو ببینم. هرکس که چشم شناس خوبی باشه میفهمه پشت اینهمه انرژی و چیزای خوب غم های زیادی هم هست منتها نمیتونم بهشون بها بدم و برونیشون کنم..

مرسی املی جان لطف داری.. همین که هستی و می خونی فک میکنم کافیه.. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد