با خودم پریروز میگفتم کاش یه کیف پول کوچولو تر داشتم که وقتی میخوام با کیف دستیه کوچیکم برم بیرون اون توش جا بشه ومجبور نباشم پولا و کارت هامو به صورت شخلته ای رها کنم توی کیف دستیه.. 

.............................................................................


میان خونه مون برای تبریک عید...

چندتا شاخه رز سفید رو چسبوندن به اون باکس هدیه ام و یه شیرینی که توی زرورق میگن چی میگن از این کاغذ مشمایی طرح دارا 


خواهر کوچیکش که بی نهایت بهش حس خوبی دارم هم همراشونه.. میشینم کنارشون. هنوز روم نمیشه با مادرش صحبت کنم. ولی خب هنوزم تمام سعی ام رو میکنم که ازم حس خوب بگیره.. هربار که باهام چشم توی چشم میشه دلم هری میریزه. نه بخاطر این که مادرشوهره!!! به این خاطر که چشم های مارس رو داره، که خط کنارش لبش دقیقا همونیه که مارس هم داره، به این خاطرکه  اون کسی ه که مارس ازش متولد شده.. که بزرگش کرده و من ازش ممنونم که همیشه مارس میگه من هر رفتاری که دارم حاصل تربیت مادرمه..

خواهرش باهام حرف میزنه. نمیتونم نشون ندم که دوستش دارم. وقتی باهام حرف میزنه توی صورتش همش دنبال اینم که ببینم چیش شبیه به مارسه.. توی دستم یه کیسه ی کوچیک میذاره و میگه قابلتو نداره اصلا، همینطوری دوست داشتم برات اینو بگیرم...

روم نمیشه بازش کنم. خیلی تشکر میکنم..میگه اصلا ربطی به عید  و عیدی  نداره این کادو.  همینجوری چندوقت قبل تر رفتم گرفتم  و گذاشتم برات کنار..


هربار که باهاش حرف میزنم مادرش هم سرش رو به سمت ما خم میکنه تا ببینه چی میگیم. میفهمم که قصدش از این کار اینه که دوست داره حرف بزنیم با هم.. منم صدام رو بلندتر میکنم که بشنوه و نگاهش میکنم تا جواب بده..  دقیقا مثل مارس، ساختن رابطه باهاش خیلی سخته در عین حال که مهربون و خوش برخورده.

چون فاصلمون زیاده به دخترش که وسط  نشسته کاسه ی بستنی اش رو میده و میگه بده اینو به میلو. من خوشحال میشم از این کارش!! فکر میکنم برای کسی که دقیقا میدونم رفتارش چقدر آسته آسته ست این تعارف یعنی اکی رابطه مون میتونه استارت بخوره.. برای همین قدر هر قدمی که برام برمیداره رو میدونم... میدونم ایشون هم مثل مارس یهویی وراحت خیز برنمیداره به سمت کسی که یه روز بترسی همونجوری هم راحت عقب نشینی کنه.. آروم میاد ولی عمیق..



وقتی دارن میرن جلوی در یکمی باهام حرف میزنه. مثل قبل نیس که زیاد نگام نکنه. بیشتر نگام میکنه و میگه که دوست داره برم خونه شون...من حتی قدر یه ثانیه بیشتر نگاه شدن رو هم میدونم! البته که هیچکس دیگه جز مادر و پدرش اینقدر برام مهم نیستن که حواسم به تک تک کاراشون باشه.. امروز داشتم به مارس میگفتم مادر و پدر هرچقدر هم بد باشن بازم باید بهشون احترام گذاشت و راضی نگهشون داشت.. 



وقتی میرن، میپرم میرم کادوی خواهرش رو باز میکنم. یه کیف پول نسبتا کوچولو و خوشگل!! دینگ دینگ! فلش بک به پاراگراف اول!!



سریع نوت برمیدارم و میندازم توی مموری جار که که مرسی از اینکه حتی یه هفته هم نشد که به خواسته ی کوچیکم هم رسیدم!


...........................................................................................

بابا میگه زنگ بزن بگو بیادش اینجا.. میگم بابا دیروز اینجا بود.. عموئه میخنده. بابا میگه دلم براش تنگ میشه باور کن!! هممون یه علامت تعجب گنده میشیم! خب معلومه که میخوام بمیرم از خوشحالی ولی تعجب میکنم این حرف رو از بابا میشنوم.. عمو میگه واقعا؟؟ بابا میگه آره، اصلا دلم طاقت نمیاره وقتی میره، میخوام پیشمون باشه همش!!!!!...


..............................................................................................

امروز هم میریم بیرون، ماشین رو پارک میکنیم یه گوشه تا یکم حرف بزنیم. وسط حرفامون طوفان میشه و گرد و خاک.. بعد کم کم بارون میگیره. نشستیم توی ماشین، بارون وحشی میشه. در ماشین رو باز میکنم، پاهامو میگیرم بیرون و خودم سرم رو میذارم روی پاش.. پاهام خیس میشن، من غش کردم از خنده! تنها موقعی که اونجوری بلند بلند میخندم وقتیه که هیجان زده میشم. پاهام خیس خالی میشه مارس هم از خنده ی من میخنده....

همونجوری حرف میزنم باهاش.. درد و دل میکنم براش.. دستامو میبوسه میگه میلو اشکال نداره.. من حواسم هست که این رنج ها برات تکرار نشه با من...

میگم پیاده شیم بریم، بارونش خوبه..

بی نهایت لذت داشت راه رفتن زیر بارون توی این هوای ملایم و خوب...

دستش رو میذاره روی کمرم تا از خیابون رد شیم... دستامو حلقه میکنم دور بازوهاش.. خوووب میدونم که بعضیا توی دلشون میگن "محکم بگیر در نره" :)) ولی میدونم که لذت این چفتت شدنه دستا رو نچشیدن.. یا اونقد هرز پریدن که نمیفهمن دستا رو..


بالاخره میریم توی کت شلوار فروشی.. یه کت رو میپسنده بدون اینکه شلوارش رو بپوشه روی همون تی شرت اسپرتش کت رو میپوشه تا فقط ببینه چطوره.. دلم میریزه وقتی میبینمش توی آینهبا اینکه کاملا تیپش ناهمگون شده با اون تی شرت و شلوار اسپرت..

هر کتی میپوشه جلوش تنگ میشه براش. آقاهه میگه بخاطر اینه که شونه های پهنی داره. کی میفهمه شونه ی پهن داشتن مردی که عاشقشی و ستبر بودنه سینه اش یعنی چی؟؟ آخ که من چی کشیدم وقتی هربار خواستم سرم رو از روی شونه اش بردارم.. هیچ جایی مثلِش محکم و گرم و خوشبو نیست.. من چقدر خوشبختم که شونه های مردم پهن و سینه اش ستبره..

اوه از کجا رسیدیم به کجا.. آقاهه گفت چاره ای نیس، باید همینجوری کتش وایسه.. 

میگم میریم چند جای دیگه رو هم میبینیم اگه همه  ی کت ها اینطوری بودن میاییم همینجا...


و باز میریم دنبال لباس برای من. تمااااام مغازه های اینجا رو دیدم. یه مسافت دو ساعته رو طی کردیم و دونه به دونه مغازه ها رو دیدم. دیگه هیچ جایی باقی نمونده.. اصلا خودم نمیدونم چی میخوام ولی هیچ کدوم اونی نیستن که میخوام. من واقعا یه چیز ساده و شیک میخوام. نمیدونم چرا انقد توی لباسا اغراق میکنن و مدل دارشون میکنن!

آخرش قرار شد بریم همونجایی که خواهرش میگه.. موند برای آخر هفته..


داریم برمیگردیم، یه تیکه از راه برقا رفتن توی خیابون و تاریک شده همه جا... بهش میگم: 

It's sooooo dark and nobody can see us and u make me sooooo damn hot..

میخنده.. بازم از همون خنده ها که دودمان من رو به باد میده... لعنتی!



نظرات 14 + ارسال نظر
توپی چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 05:46

حس میکنم با خوندن متنت دوباره عاشق شدم خیلی خوووووب بود

مرسی که باعث شدی برگردم بخونم خودم هم

املی سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 00:56

وای منم ازین اتفاق اینطوریا افتاده..مثه جریان کیف تو...چقددد کیف داره ^.^

بی نهایت خوبه :)

شادی (بهارنارنج) سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 00:44 http://citrusflower.blogsky.com

:)))) چقدر تو شیطونی دختر.
خیلی خوبین شما دوتا. انشالا همیشه همینقدر عشقولانه بمونید


مرسی عزیز دلم :*

لاندا سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 00:27 http://dailyevents.blogsky.com/

عهههه، شما هم دنبال لباسین؟ مراسم عقد و عروسیه میلو؟ چقد خوب که حلقه خریدین. ما هنوز هیییچ کاری نکردیم

پیدا کردم آخر. نه فقط عقد هست.. ما حلقه مون از همین رینگ ساده های طلاییه که از قدیم بوده و هنوزم هست بی هیچ نقش و نگاری..

آرام دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 22:03

سلااااام
میلو وقتی میخونمت همش میگم من چه مدل لباس تو ذهنمه
امیدوارم لباس دلخواهت پیدا کنی و اینکه ممنون از انرژی و ذوقت که به خوانندت منتقل میکنی

سلام عزیزم..
پیداش کردم آخر..

marjan دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 20:23 http://inja-man.blogsky.com

کیف پول جدید مبارکـــــــــــــــــــ.......

مرسی بانو :)

بهار دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 18:53 http://www.ayande84.blogfa.com

پست زیبایی بود...پر از حسای قشنگ...بنظرم مقابل پستهای احساسی باید سکوت کرد و تنها آرزوی خوشبختی کرد برای شما...آرزوی عشقی همیشگی . پر از زیبایی

مرسی بهار عزیزم :*

سودی دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 18:04

نمیدونم چی مد نظرته میلو اما چنذوقت ویش عقد دوستم بود یه جنش مختصری داشتن لباسش بی نهایت دل منو برد لباس عروس خیلی خیلی ساده ای بود که فقط بخاطر سفید بودنش و تور دامنش لباس عروس خیلی شیک بود و چند روزه دارم میگردم تو نت نشونت بدم تو اون مایه ها شایدم دیده باشی البته :دی

سودی خریدم بالاخره ^_^ میدونم از کدوم مدلا رو میگی..

پرسه دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 17:55 http://www.galexii.blogfa.com

میلو؟ دینگ دینگ، این بارون ِ و اون خنده هه ِ و اون هیجانش رو بزار به حساب ِ همون سورپرایز و ایضا کیف پول ِ :ایکس
.
کادوهاتونم کلی تبریک.
.
دوستم من امروز کامنتو خوندم. من اون روز پاساژ مفید ستارخان بودم. نمیدونم دقیقا چه تیپی مد ِ نظرت ِ ، اما اگر مهستان و سِوِن و اون برج ِ اول ِ طالقانی رو نرفتی، یه سر بزن.
.

کلا یه زنجیر اتفاق خوب پشت هم بودن...
مرسی :*
خریدم دیگه پرسه :*

sara دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 14:44

میلوی عزیز من مدتهاست میخونمت ولی آدم کمتر کامنت گذاری هستم
خیلی ناراحت بودم که بلاگفا مشکل پیدا کرده و مدتهاست نمیتونی بنویسی
تا اینکه اتفاقی به این وب جدید برخوردم و با ذوق کلشو خوندم
بی نهایت متعجب و خوشحالم که با مارس به اینحا رسیدین
خیلی خیلی بهتون تبریک میگم و خوشحالم که بازم هر روز میتونم بخونمت
و اینکه یه چیز جالب که سر مزاحمت و توضیحاتی که از وب قبل ترت داده بوده و گفته بودی خط انگلیسی رو با حوصله یاد مبدادی یهو فهمیدم اون وبی که میخوندم بی کامنت و توش آموزش حروف انگلیسی داشت تو بودی....
به هر حال خوشحالم که پیدات کردم و امیدوارم دوباره گمت نکنم.....

چرا اتفاقی؟؟ آدرسش رو که گذاشتم اون ور عزیزم :)
مرسی سارا جان...
حالا جز اون یادگیرنده های خاموش بودی یا فقط نگاه میکردی آموزش ها رو؟؟
من هرجا برم عنوان وبلاگم همینه میلوی قرمز. سرچ کنی میاد توی گوگل..

azhoo دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 13:41

Kife pullllll che dos dashtani

اوهوم خیلی :)

بهار دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 11:45

همیشه اعتمادم به کسایی که آروم آروم محبتشونو نشون میدن خیلی بیشتر از اونایی هست که از لحظه اولی که منو دیدن شروع به ابراز محبت می کنن.نمی دونم،به نظرم اون واقعی تره.
کیف پولتم مبارک
چه قدر خوبه که عزیزترین های آدم از انتخابش راضی باشن.اصلا آدم به خودش افتخار می کنه

منم همینطورم...
مرسی بانو..
دقیقا این حس افتخار عالیه:)

zero دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 06:58

خوندنت تو مسیر کارم و لبخند زدن شده عادتم...مررررررسی که اینهمه انرژی داری و حسخووووووب بهمون میدی دختره ی شیطون:)
چقدرخوبه ادم شکرگزار باشه...قدردان خدا .. قدردان خوبیای ادما.. و اینو وظیفشون ندونه!
لاو یو لاو یو لاو یووووو

:) خیلی ممنون زیرو جان. لطف داری...
فک کنم آخه هیچ کس به کس دیگه توی این دنیا مدیون نیس.. و هرکس کاری میکنه واقعا جای قدردانی داره
تنکس :)

سمنو دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 02:49

چه خوب که آرزوت زود برآورده شد ^_*
میلو استان ما سقز و بانه و اینا سیییل اومده اونم چجوری!!
بعد خود سنندج حتی یه قطره بارون هم نبارید :(((((

خب واسه لباس چرا تهران نمیرین عزیزم؟؟

:***
دیدم دیشب توی اخبار :((
جدی؟؟

حوصله میخواد سمانه. اتوبان کرج-تهران همیشه خیلی ترافیکه و تایم زیادی لازم داره برای رفت و برگشت.. من حوصله ندارم تا اونجا برم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد