Mr. & Mrs/part 1

از هفته ی اول مرداد ماه به صورت رسمی انجام دادنه کارای باغ رو من و بابا استارت زدیم. طرح هایی که توی ذهنم بود رو به صورت مکتوب دراوردم و رفتم باغ و اندازه های جاهایی که میخواستم رو زدم و توی دو شب خریدهاشو انجام دادم که واقعا خریدن چندتا روبان و بادکنک و از این خرت و پرت ها قیمتش سرسام آور شد و من حسابی خورده بود توی ذوقم و فکر نمیکردم اونقدر راحت پولم ته بکشه...


بابا هم مشغول تدارکات بود و واقعا بی انصافیه اگه نگم که چقدر بی نهایت زحمت کشید و دنبال شیرینی و شام خوب چقدر گشت و خیلی جاها دوبرابر پول داد تا چیزی که میخواد رو در بیارن...

هر شب وقتی خسته و کوفته از آموزشگاه برمیگشتم کارارو انجام می دادم و روزایی هم که آف بودم با مارس میرفتم خرید... 


دیگه روزای آخر حسابی خسته و کلافه شده بودم. 90 درصد کارا انجام شده بودن و باقی مونده رو هم نمیشد زودتر انجام داد. یک روز مونده به روز موعود بچه های مهمان ها رو برداشتم و بردم باغ تا کمکم کنن و اونجا رو درست کنیم. بابا هم با برق کاری و وصل کردن لامپ و چراغا و ریسه ها بی نهایت به زیبا شدن اونجا کمک کرد. اونجا هیچ نوری نداشت جز همون جلوی در ورودیش..

به قدری هم قشنگ ایده داده بود که نور ها رو وصل کنن که آخرسر آقای برقکار به بابا پیشنهاد همکاری داده بود!!

لحظه ی آخری که از باغ اومدیم بیرون یه نفس عمیق کشیدم چون همه چیز اونجوری شد که میخواستم. درسته خیلی چیزا رو نتونستم تهیه کنم ولی دقیقا توی همون روزایی که بخاطر کم اوردن پول غصه میخوردم  یکی از دوستام که اصلا حتی در جریان ازدواجم هم نبود همینطوری یه متن از این روان شناسی ها فرستاده بود که توش نوشته بود هیچ وقت هیچی اونجور که ما میخوایم نمیشه و باید تعادل رو ایجاد کنیم بین چیزی که ممکن هست و چیزی که میخوایم... 

بچه ها من این مدت به طرز واقعا غیر قابل باوری معجزه های مختلفی رو میدیدم توی زندگیم. معجزه های ریز ولی به موقع و درست! مثلا همین متنی که دوستم فرستاد درست همون موقعی بود که داشتم عکسای باغ های مورد علاقمو نگاه میکردم و حسرت میخوردم که نشده بخشیش رو اونجور که میخواستم درست کنم!

و من آدم بی تفاوتی نبودم، وقتی این معجزه ها و توجه کائنات رو میدیدم سریعا میگرفتمشون و نمیذاشتم حماقت یا لجبازی مانع حس خوشبختیم بشه...


شب آخر ماشین مارس رو ازش گرفتم. میگفت میلو آخه این ماشین من که اینقدر معمولیه کی تزیین میکنه! من بهش گفتم ما با این ماشین خیلی جاها رفتیم با هم و اون شاهد همه ی لحظه های ما بوده.

تا نیمه های شب ماشینش رو درست کردم و حین درست کردنش همسایه ها میومدن نگاه میکردن و بهم تبریک میگفتن و میگفتن که چقدر دارم کار جالبی میکنم که همچین ایده ای دارم و برام حرف مردم مهم نیست...


وقتی اومدم بالا مامان گفت باید یه سینی نون پنیر سبزی هم درست کنم برای سر عقد.. حسابی خسته بودم و دوست داشتم بخوابم تا فرداش با انرژی باشم ولی خب همه داشتن یه کاری رو انجام میدادن و دست هر کس واسه خودش بند بود... دیگه تا ساعت 3 اینا بود که داشتم اون رو آماده میکردم و اونقدر هم خسته و کلافه بودم که هرکی باهام حرف میزد برای اولین بار توی عمرم با کلافگی جواب میدادم.. خب من بارها گفتم توی محیط بلاگم من اغلب جدی و خشک به نظر میام ولی  با آدمای واقعی برخوردم یه آدم لبخند دار مهربونه همیشه!! آهان اینو یادم رفت بگم که دو سه روز آخر به شدت از هیکلم بدم اومده بود و هی از خودم ایراد میگرفتم و دوست داشتم خیلیییی باریک تر و لاغرتر می بودم! هرکس اینو ازم میشنید با تعجب نگام میکرد و میگفتن داری الکی دنبال تایید میگردی؟؟ ولی واقعا از خودم بدم میومد!!


صبح روز موعود.. صبحی که مال من و مارس بود.. زودتر از ساعتی که آلارم رو تنظیم کرده بودم بیدار شدم. فقط تونسته بودم سه ساعت بخوابم. میدونستم این کم خوابی حسابی به ضررم تموم میشه تا شب ولی خب چاره ای نبود.. رفتم دوش گرفتم و با دخترخالهه از خونه زدم بیرون. میخواستم برم ماشین مارس رو بهش بدم و با هم بریم یه دسته گل کوچولو هم بخریم. توی راه نگاه مردم به ماشین مارس و لبخندشون و دست تکون دادنشون نیشم رو باز میکرد..

به پیشنهاد یکی از بچه ها یه هایپ مشکی هم خریدم که تا شب ازش بخورم و انرژی ام رو تامین کنه و دو نخ وینستون هم خریدم، نه بخاطر تمدد اعصاب یا چی، فقط میدونستم امروز یه لحظه هایی خواهم داشت که دلم به شدت اسموکینگ میخواد!

منتظر مارس بودم تا بیاد. بهش نگفته بودم ماشینش رو قراره چجوری درست کنم. از دور که اومد دوییدم سمتش و پریدم بغلش! ماشینش رو که دید کلی خندید و خوشش اومده بود.. بهش گفتم مارس بریم ازدواج کنیم ^_^ کلی خندید سر صبحی...

دختر خالهه از صحنه ای که دوییدم سمتش و توی بغلش فیلم گرفته بود بعدا نشونم داد :)

رفتیم یه دسته گل کوچولو هم سفارش دادیم. اصلا دلم نمیخواست مثل عروسا بشه. برای همین یه چیز خیلی معمولی سفارش دادم ولی عاشقش شدم.. به آقاهه هم گفتم دورش مروارید بزنه. بعد من تم اصلی باغم آبی بود. این آقای گل فروشیه از همه جا بی خبر بود ولی مرواریدای دسته گل رو آبی زده بود :) اینم از همون توجه کائنات بود :)

..............................................


به آرایشگرم گفته بودم دلم یه آرایش پررنگ میخواد و متفاوت! من همیشه آرایش خیلییی خیلییی لایت و حتی کم رنگی دارم. برای همین دلم یه چیز متفاوت میخواست. اون هم واقعا کارش خوب بود. من خیلییی راضی بودم ازش. هرکی منو دید گفت که چقدر عوض شدی و میدیدم که البته خیلی ها خوششون نیومده بود چون خیلیییییییییییییی تغییر کرده بودم و نمیتونستن ارتباط برقرار کنن ولی من بی نهایت از چیزی که درست کرده بود راضی بودم و عکاسم هم میگفت توی عکسا میک آپت عالی میفته...مارس مدام تکست میزد که میلو زیاد آرایش نکنیا که نشناسمت.. 

ولی وقتی منو دید میگفت که چقدر خوب شدم و خوشش اومده بود...


..................................................................................

به موقع رسیدیم محضر. چون خیلی زیاد عجله داشتیم بابا به عاقد خیلی تاکید کرده بود که سریع کارا رو انجام بده و هیچ چیز غیر از خطبه نخونه مثلا حدیث و از این چیزا...چون بی نهایت تایم کمی داشتیم و حتی یه ربع تاخیر کل برنامه ها رو میزد به هم...

ایده ی سر عقدمون هم این بود که به مارس گفته بودم من همیشه عاشق نوع ازدواج مسیحی ها بودم... به نظرم این که وایمیستن کنار هم و توی چشمهای هم خیره میشن و به هم حرفای واقعی و حس های واقعی میزنن قشنگ ترین حس دنیاست.. خب طبیعتا ما نمی تونستیم همچین کاری کنیم اما ازش خواستم حرفایی که فک میکنه اون لحظه میخواد بهم بگه رو توی کاغذ بنویسه و من هم می نویسم و اون موقع که دارن خطبه میخونن ما هم یواشکی کاغذ های هم رو میخونیم...


خب میخوام بهتون بگم که سخت ترین کار دنیا بود نوشتن اون کاغذ...چون هم باید حس واقعیم رو می نوشتم و هم اینکه باید خیلی کوتاه میبود چون موقع عقد که خیلی تمرکز نمیشه داشت کاغذ رو بشه سریع خوند...

همون شب آخر بعد از درست کردن نون سبزی تا نزدیکی های صبح توی بالکن نشسته بودم و اون رو می نوشتم و آخر سر توی چند خط همه ی حرفامو خلاصه کردم...


داشتم میگفتم.. رسیدیم محضر و خب طبق معمول همه برامون دست زدن و البته همه از دیدنم شوک شده بودن. بیریتنی هم از صبح رسیده بود اونجا و من رو ندیده بود و وقتی دید خیلی ذوق زده هم رو بغل کردیم و بهم گفت که خیلی خوب شدم... مامان میگفت میلو خودتی؟؟؟ چقدر عوض شدی!! بابا هم نامردی نکرد همون اول قبل از هر چیزی گفت چه خبره اینهمه آرایش و تغییر :)) ولی خب من با نیش باز گفتم خیلی هم خوبه!!

تند تند شروع کردیم به امضا زدن و مارس امضا میزد و من بهش لبخند میزدم. فضای محضر فوق العاده مسخره و و دلگیر بود. نه که محضر ما، کلا بیریتنی میگه که همیشه توی محضر و موقع عقد کلا حس های دلگیری توی فضا پراکنده ست...


نشستیم و اون پارچه ی سفید رو گرفت بالای سرمون و شروع به سابیدن قند کردن و ما هم کاغذامون رو رد و بدل کردیم و خوندیم...مارس عالی نوشته بود برام...توی چند خط تمام چیزی که انتظار داشتم رو به قلم کشیده بود و من قلبم سرشار از عشق و اطمینان شده بود...من هم نامه ام رو با نوشتن اسمش شروع و با نوشتن "همسر عزیزم" تمومش کردم... برای اولین بار این رو بهش خطاب کردم و بی اغراق میگم که لذت میبرم از اینکه از این به بعد همسرم خطابش کنم و دیگه به شدت بیزارم بگم پارتنرم!

درست موقعی که خوندن نامه تموم شد دیدم که همه منتظرن تا من بله رو بگم و من یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم! مارس نیز هم.


بی اغراق میگم که هیچ حسی نداشتم! من مارس رو از لحظه ی اولی که دیدمش تا امروز همین اندازه دوست داشتم. هیچ خبری از اون حس عمیقی که میگن بعد از عقد ایجاد میشه نبود برای من. من از همون ابتدا همینقدر عمیق مارس رو میخواستم که حالا میخوام! فقط حس میکردم که خب دیگه حالا همه ما رو به رسمیت میشناسن و همین خوشحالم میکرد و تنها حسی که جدید بود همین بود!

مامان بلافاصله اومد و مارس رو بوسید! :)) خب این مدت خیلی تحمل کرده بود و همیشه میگفت زودتر عقد کنین من بهش محرم شم :))

کادوها رو دادن و ما حلقه هامون رو دستمون کردیم و عسل توی دهن هم گذاشتیم... حس خوبه تماس دندون های وحشی و کشیده و سفید مارس با پوست نازک انگشت کوچیکم بی نظیر تر از جاری شدنه خطبه ی عقد بود! باور کنین!



از محضر اومدیم بیرون و من و مارس توی ماشین خودمون،  بیریتنی و عکاسم که اون هم از شاگردام بود هم توی ماشین من رفتیم سمت باغ تا عکس بگیریم. مهمان ها چند ساعت بعدتر میومدن...


وقتی توی ماشینش نشستم و شناسنامه هامون رو نگاه کردیم یه حس قلقلک داری توی وجودم بود. مارس بلند بلند میخندید! هی می گفتم چرا میخندی؟؟؟ میگفت میلوووووو چیکار کردیم؟؟؟؟ دستم رو تند تند میبوسید و من خیره مونده بودم روی دست چپ مارس که حلقه اش برق میزد! بغضم گرفت اون لحظه... گفتم مارس منو ببوس! 


بیریتنی پشت سرم بوق میزد و مردم هم میخندیدن و دست تکون میدادن!!

شناسنامه هامون رو از شیشه ی ماشین گرفته بودم بیرون به بیریتنی از دور نشون میدادم و اون هم چراغ میزد!

تا یه جایی مسیرمون با مامان اینا هم یکی بود که اونا هم پشت سرمون جیغ و دست میزدن و بوق بوق میکردن مارس هی میخندید میگفت بابا این مراسم عقد هست عروسی که نیست :)) من یه کاغذی درست کرده بودم که توش نوشته بودم I said yes . برای یه ژست خاصی توی عکس میخواستمش، همون رو توی ماشین تا برسیم توی باغ چند سری از توی شیشه گرفته بودم بیرون و به جای دسته گل اون کاغذ رو توی هوا تکون میدادم!!



چند قلپ از هایپ رو نوشیدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی و اولین نخ وینستونم رو روشن کردم و آروم پک زدم.. مارس هم دستم رو نوازش میکرد و تو سکوت و خنده رفتیم سمت باغ....




* ببخشید کامنتای پست قبل رو بی جواب تایید کردم آخه تا میخواستم اونا رو جواب بدم حس نوشتنم میپرید و اینکه دیگه باز معلوم نبود کی اتاقم خلوت شه و بتونم بنویسم...