Mr. & Mrs. Part 2

رفتیم باغ و من رفتم توی قسمت خونه اش تا لباسم رو عوض کنم. مارس هم اومده بود کمکم... 

برای اولین بار در کنار مارس لباسی رو میپوشیدم که از پشتش زیپ داشت و اون برای اولین بار زیپ لباسم رو می بست... نمیدونم فقط من اینطوری انقد احساساتی و اشکی ام یا همه اینطورن! خب من حتی برای صاف کردن پاپیون لباس مارس و یا بستن زیپ لباس خودم توسط اون بغضم گرفت... با خودم فکر میکردم که حالا حتی برای پوشیدن لباس هم همدیگرو داریم و میتونیم حساس ترین قسمت زیبایی لباس هم رو تکمیل کنیم....



عکاس یکی از شاگردای خودم بود. یعنی لحظه های آخر تصمیم گرفتم که عکاسم اون باشه.. چندتا دلیل داشتم برای این انتخابم که خب از حوصله ی این متن خارجه... به بیریتنی هم گفته بودم بیاد تا هم حوصله اش بین مهمونای ما سر نره که غریبه ست و هم ازمون عکسای پشت صحنه بگیره که الحق دستش هم درد نکنه کارش عالی بود!!

به عکاس گفتم لطفا فقط ژست هایی که خودم میخوام رو ازمون بگیر و بهمون توی بهتر شدنش کمک کن... هر ژستی که میدادم به شدت استقبال میکرد... و خب حالا نتیجه ی کار رو وقتی میبینم و میبینم که چه همه خوششون میاد و میگن عکسامون عالی شده میفهمم که کارمون درست بوده... 


یه جا ازم داشت عکس تکی مینداخت و ژستش خوب درنمیومد و در تلاش بودم من. همون موقع مارس یه گوشه وایساده بود و داشت با گوشی خودش ازم عکس میگرفت یواشکی.. بیریتنی تا این رو دیده بود سریع با دوربین رفته بودم سمتش و ازش فیلم گرفت و  پرسید مارس داری چیکار میکنی؟؟ اونم غافلگیر شده بود و گفته بود دارم شیطونی میکنم! ازش پرسید هیچ میدونی همین چند دقیقه پیش متاهل شدی؟؟ چه حسی داری؟؟

گفته بود یه حس باحال و عجیبیه... پرسید آرزوت چیه؟؟ مارس هم بهم اشاره کرد و گفت اوناهاش دیگه آرزوم اون بود... 

روزی هزار بار این فیلم رو میبینم..


...........................................................................

دو ساعتی عکس گرفتیم و بعدش باغ رو ترک کردیم تا میز و صندلی ها رو سریعا بچینن و مهمان ها بیان...

بیریتنی موند و من و مارس رفتیم بیرون تا دور بزنیم و یکی دو ساعت بعدتر که همه اومدن برگردیم...

رفتیم مرکز شهر! با اون ماشین خوشگلمون :)) همه ی آدما بوق میزدن  و دست تکون میدادن. از اونجایی که ماشینمون تزیینش تک بود همه خیلی زیاد نگاه میکردن و از همه بیشتر بچه ها ذوق داشتن و با چشای گرد نگاه میکردن!!

مارس هم هی شوخی میکرد میگفت بابا عروسی نیست که عقد هست چرا مردم عروسی بازی درمیارن :))


نمیتونم حس اون موقعم رو توصیف کنم! ولی هر دومون بی نهایت خوشحال بودیم. حتی یه ذره هم استرس نداشتیم و مدام میخندیدیم! مارسِ همیشه آروم و کم حرفِ من اون روز به شدت پر حرف شده بود و هی منو میخندوند! یه ساعتی توی ترافیک و شلوغی چرخ زدیم که مارس پیشنهاد داد بریم کافه ی همیشگیمون! به شدت استقبال کردم و راه افتادیم به سمتش... درست موقعی که رسیدیم باهامون تماس گرفتن و گفتن سریعا برگردید که همه ی مهمون ها خیلی وقته اومدن. 

خب چون خیلی هم ترافیک بود اگه می رفتیم کافه تا برمیگشتیم خیلی دیر میشد. برای همین دیگه بی خیالش شدیم و برگشتیم...


از دور که رسیدیم به باغ قلبم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون.. صدای موزیک تا چندصد متری میومد و چراغونی های باغ کل اون منطقه ی تاریک رو روشن کرده بود...

بابا جلوی در ایستاده بود و تا ما رسیدیم اشاره کرد که برن اسپند بیارن...

باورم نمیشد این جشن واسه ما باشه.. واسه من و مارس.. که واسه من همه بلند شن و دست بزنن!!

بابا اسپند رو  برامون اورد و همه اومدن جلو..

 به بیریتنی و دختر خاله ام سپرده بودم هر کدومشون از زاویه های مختلف از این صحنه فیلم بگیرن.. 

مهمان هامون همه ی کسایی بودن که من دوستشون داشتم و برام مهم بودن.. خب نمیتونم توصیف کنم... با خودم فکر میکردم اوه من کل این سالهای زندگیم رو با اینا گذروندم و خیلی هاشون شاهد روزهای رشد من بودن و حالا دارن من رو در کنار یه مرد میبینن که جشنمون هست...


خواهرهای مارس نقل میپاشیدن و دو تا خواهر بزرگاش اشک میریختن :)

خب مارس پسر محبوب خانواده شونه و بی نهایت همشون دوستش دارن... همشون خیلی خوشحال بودن و هرکدوم رو نگاه میکردم خیسی چشمهاشون معلوم بود...

دختر چشم سیاه هم پشت سرم حرکت میکرد و گلبرگای پر پر شده میریخت روم و خوشحالی می کرد :)


بالاخره نشستیم توی جایگاهمون...

یه نگاه اجمالی انداختم و با لبخند به مهمان ها خوش آمد گفتم.. ارکستر هم بهمون خوش آمد گفت و بعد از چند دقیقه ازمون خواستن بریم برقصیم...


تا ساعت 10 موزیک نواخته شد و همه شادی می کردن و می رقصیدن.. یکمی که استراحت داده شد مارس بهم گفت بشین من الان میام..


چند دقیقه ای نیومد. ارکستر از پشت بلندگو هی صدا میزد میگفت عروس خانوم دوماد کو؟؟ رفت پی شیطونیش؟؟

من نمیدونستم مارس کجا رفته. کلافه شده بودم خصوصا که هی همه میگفتن کجاست؟؟ ربع ساعتی طول کشید که یهو دیدم از دور چند نفر دارن میان و سه تا سینی کیک دستشون هست!!

پایه ی فلزی رو گذاشتن جلوم و یه کیک فوق العاده خوشگل و آبی رنگ ( تم اصلی باغ رو آبی انتخاب کرده بودم) گذاشتن جلوم.. که روی اولین طبقه اش نوشته بود "زیبا ترین عروس دنیا تولدت مبارک"...

و بعد مارس پشت سرشون اومد کنارم نشست... من هنگ بودم. چشمام چهارتا شده بود! مارس از توی جیبش دو تا شمع که خیلی هم بامزه بودن و خنگ ( و اصلا هم به شکل کیک نمیومدن :)) ) گذاشت روش.. و همون موقع آهنگ تولدت مبارک رو ارکستر نواخت!! که خب از قبل انگار هماهنگ کرده بودن!

مارس رویای من رو به حقیقت پیوند داد و آرزوی همیشگیم که دوست داشتم عروسیم با تولدم یکی باشه رو جلوتر توی عقد برآورده کرد!


بغضم گرفته بود و به زور جلوی اشکامو گرفته بودم! با بغض و خنده نگاش میکردم و همه چیلیک چیلیک عکس مینداختن از اون لحظه، که توی تمام عکسا مارس داره از ته دل میخنده و من دارم یا نگاش میکنم با بغض یا خنده ی سوپرایزی دارم :)


موقع بریدن کیک بود که ارکستر گفت عروس خانوم از قدیم گفتن گربه رو دم حجله میکشن، شما هم بیا و الان یکی از طبقه های کیک رو بزن به دوماد :| میگفت فامیلای عروس دست بزنن! خب تعداد مهمان های ما بیشتر بود... گفت نگاه طرفدارات زیادن نترس هیچی نمیشه بزن کیک رو!

گفتم بزنم؟؟؟ گفت بزن!! گفتم یه تیکه رو میشه پرت کنم فقط؟؟ گفت آره!! من هم آروم و ریلکس دستم رو بردم سمت کیک و  یه دونه از گل های روی کیک رو (با گل رز سفید تزیین شده بود) برداشتم و دو دستی تقدیم مارس کردم...

همه از جاشون بلند شدن و دست زدن! آقاهه گفت من دیگه حرفی ندارم :))



مارس من رو بوسید.. بعدتر بلند شد و جلوم دولا شد و کادویی که توی پاکت گذاشته بود رو بهم تقدیم کرد و که اینجا دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخر سر اشکام اومدن پایین و بلند شدم بوسیدمش...



..........................................................................................................


بعد از شام گفتم بیا بریم سر میزها و از مهمان ها تشکر کنیم..

همه برامون آرزوی خوشبختی میکردن و مهمان های ما بدون استثنا سر هر میزی که رفتیم به مارس میگفتن میلو برامون خیلی عزیزه مواظبش باش.. یکی از دوستای بابا گفت میلو با ارزشه مثلش توی فامیل نیست!!!!!، درسته که بابای خودش خیلی زرنگه و حواسش هست ولی ماها هممون براش مثل یه پدر پشتش هستیم...

یواشکی به مارس گفتم نترسیا اینا همشون خوب و مهربونن :))))


بین جمعیت جای آقای اف، دوست عزیز بابا که عاشقش بودم خالی بود و جای خالیش چنگ انداخت توی قلبم.. آرزو کردم روحش شاد باشه...


سر میز خانواده ی مارس که رفتیم پدرش تشکر کرد و گفت که چقدر باغ خوشگلی رو انتخاب کردین گفتم بابا اینا رو من خودم همه اش رو درست کردم با تعجب تحسینم کرد و گفت که خیلی کارم خوب بوده :) خب پدرش خیلی مرد تند و تیز و رکی هست و خیلی هم قلب ساده ای داره و البته سنشون هم خیلی بالاست، برای همین حرف زدن باهاش برای من خیلی فان هست..



شب هم یکمی توی خیابونا چرخ زدیم و بعدش رفتیم خونه و باز بچه های برام شادی کردن.. نیمه های شب بود که دیگه گفتم تورو خدا بسه دیگه :)) و بعد کم کم همه رفتن و مارس رو با دلی تنگ و قلبی سرشار از تمنا که میخواستم کنارم باشه راهیش کردم رفت....



......................................................................................................



یه چندتایی از عکسا رو یذارم که خب برای بعضیا از بچه های خیلی قدیمی که توی اینستام هستن تکراریه. برای همین ازشون عذر میخوام. و اینکه خب این پست هم خاطره ی اون شب بود هم این عکسا، نبینم فقط برای یکیش کامنت بذاریداااا :))


......................................................................................................


گل خواستگاری یا همون بله برون...







انگشتر نشون.. فک کنم زیاد معلوم نیس توی عکس هوم؟؟







جای چادر و شیرینی و انگشتر و اینجور چیزا که شب بله برون اوردن... عاشقشم... خیلی نازه.. روی اون دسته های هلالی بالاش چراغای ریز داره که روشن میشه فوق العاده شیک میشه...







ظرف عسل سفره ی عقد که خودم درستش کردم با نخ و روبان و نگین







ماشینمون!! البته اینجا رنگ کاغذا خوب نیفتاده. ولی ترکیب خوبی شده بود...








اینجا اول های باغ بود که قبل از تزیین هست.








اینجا هم بعدش هست که کاغذا رو زده بودم و روبان ها رو. البته بازم خیلی خوب معلوم نیس تا ردیف آخر ربان زده بودم آبی و سفید..


به اون میله ها هم تا سمت جایگاهمون فلش درست کرده بودم و اسممون رو روش نوشته بودم که یه جورایی مثل راهنما شده بود به سمت ما :)









جایگاه ما قبل از تزیین....





و بعدش! 

البته اینجا هنوز یکمی مونده بود تا تکمیل شه. توی حوض رو پر از شمع کرده بودم و چندتایی قایق درست کرده بودم انداختم توش. جلوی اون میز توی جایگاهمون هم چند تایی دسته گل چیدیم.








کیک فوق العاده ی من :) 





طعمش هم بی نظیر بود...







...................................................................................



+ یه هفته شد...