....

گفتم اول بریم فلانجا اون خریدو انجام بدیم بعدش از همون ور چون ورود ممنوعه باید دور بزنیم میریم نون هم از همون دور برگردونش میخریم... بعد هم تکست زدم به خواهر سومی گفتم ما چیا رو میخریم اونا چیا رو بخرن..

یهو گفتم عه مارس ناراحت نشن یه وقت، اونا ما رو دعوت کردن من دارم برنامه ی خرید رو میچینم..

خواهر سومی زنگ زده گفته نظرت چیه فلان کار رو هم بکنیم؟؟ گفتم باشه، و بعد بازم برنامه شو چیدم...

دست خودم نیس، توی روحیه ام برنامه چیدنه... گفتم مارس تو که میدونی من لذت میبرم از مدیریت کردن اوضاع...کسی ازم نرنجه؟!

مارس خودش ذاتا یه ذهن مهندسی و طبقه بندی شده داره ولی همیشه بهم میگه از وقتی با منه دیگه خیالش راحته و هی میگه میلو تو برنامه ها رو بچین، تو یادم بنداز.. این واسه من خیلی ارزشمنده... من واسم مهمه توی اندک توانایی هایی که دارم خوب باشم.. فکر میکنم همیشه بدم میومده از اینکه هزارتا چیز بلد باشم.. دوست داشتم همیشه یه چیز رو بلد باشم ولی خوبه خوب...توی خوابگاه اون موقع ها همیشه موقع خرید، موقع بیرون رفتن، موقع غذا درست کردن برای تعداد زیاد، تقسیم خوراکی ها و کارای اینجوری بچه ها میگفتن میلو بیا بگو چیکار کنیم....


............................................................

صبح زودتر بیدار شدم باز چیزایی که لازمه رو هم تکست زدم مارس آماده کرده، با بقیه هم هماهنگ شدیم...

توی جاده کنارش نشستم... باورم نمیشه که عه، دارم جاده ی محبوبم رو با مارس میرم... شناسنامه هامونم همراهمونه تا هرکی چرت گفت بکوبیم توی دهنشون :)) من برای اولین بار توی تفریح با مارس گوشیم رو بی خیال شده بودم چون ترسی همرام نبود که هی چک کنم تماسامو ... 

باورترم نمیشه که عه، خانواده اش جا رو برای من کنارش باز کردن، من آفیشالی شدم همسرش که از این به بعد بقیه میرن کنار میگن میلو بیاد اینجا بشینه...


که پسرا دارن برام لقمه میگیرن میگن زندایی بفرما، که عه زنعمو مواظب باش... که یجور خوبی همشون مهربونن باهام... 


........................................................................

دراز کشیدم کنارش، پامون توی آبه، نگاش میکنم، میگم چشم زیتونی من؟؟؟ خیره میشه بهم، میگم چشات همرنگ محیط شده مارس...


فکر میکنم این جاده رو نمیشه دست هرکی رو گرفت ورداشت برد... نمیشه پیچ و خم هاشو با هرکی رفت و خوش گذروند... خوشحالم که با هیچکس قبلا اونجا نرفتم و توی دلم سیوش کرده بودم واسه کسی که ابدیه توی زندگیم... 



برگشتنی دیگه گیج خواب بودم.. نفهمیدم کی خوابم برد، ولی تمام مدت دستامو توی دستاش حس کردم... توی خواب این اومده توی ذهنم که مردا باید بلد باشن توی جاده های پیچ و خم دار، هم دست دخترشون رو بگیرن هم بتونن خوب رانندگی کنن و دنده عوض!

........................................................................


خدایا شکرت... 

نظرات 14 + ارسال نظر
محبوبه دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 22:30

سلام میلو جان
ممنون از اینکه پیغاممو رسوندی
خیلی خیلی لطف کردی
ضمنا یادم رفت ازدواجتو تبریک بگم
امیدوارم کنار همسرت روزای خوب و قشنگی داشته باشی
عشقتون پایدار

خواهش میکنم :*
مرسی عزیزم :*

Miss.m دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 14:47 http://mantaqeazad.blog.ir

سلام میلو جان تازه وبت وپیدا کردم تقریبا بیشترش و خوندم باورت نمیشه اگه بگم بیشتر پست هات رو که میخوندم ذوق میکردم حتی یه جاهایی از ذوق زیاد اشک توی چشم هام هم جمع شد ولی خب شاید باورنکنی
هم بهت تبریک میگم هم امیدوارم همیشه انقدر با محبت و خوب باشی باور کن اگه وبت رو زودتر پیدا میکردم عمرا وقتم و صرف وب هایی میکردم که چرت و پرت مینویسن
شاید بگی دارم اغراق میکنم یا اینچیزا رو از روی تملق میگم
یه چیزه دیگه هم اینکه خیلی دوستداشتم توی اینستا هم صفحه ات رو دنبال کنم البته اگه خودتون دوستداشته باشین

مرسی میس جان که وقت گذاشتی اینهمه و انقد لطف داری بهم... چون من واقعا معمولی می نویسم...

عزیزم باید منو ببخشی چون اینستامو خیلی خصوصی کردم...

سمنو یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 01:53

ینی من تو این جور چیزا صفرم :)))
البته شکست نفسی هم نکنم دیگه، از بیست، نه مثلا :دیییی
......
میلو خوشبحالت واسه این القاب جدیدت :)))))
من هیچکدوم رو ندارم حالا حالا هاااا!!
زن عمو که اصن تا آخر عمر... هعی :دی
.....
خوشحالم برای جفتتون که اینقدر خوبین :**

ای جان :))

البته یکمی حس عجیبی داره که مثلا میخوام بگم اسم خودم رو صدا کنین :))

ممنون عزیزم :**

marmar شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 23:05 http://www.m-h-1390.blogfa.com

همش به خوشییی
شهریورت پر از عشق امید

ممنون مرمر جان :**

نانا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 22:54

من الان کامنتای اینجا رو خوندم اتفاقا باید بگم منم به عکسای مارس دقت کردم اتفاقا دوستام خونه مون بودن عکستون رو بهشون نشون دادم گفتم نظرتون چیه؟ گفتن زوج خوشتیپی هستن عروس خوشگله و دوماد هم خوش قیافه است و برام خیلی جالبه که اون بیشعور اومده بود همچین کامنتی برات گذاشته بود, مطمئن باش از حسودیش بوده
خیلی خیلی بهم میاین و من واقعا کیف میکنم از بهم رسیدنتون
یعنی اصلا به زندگی امیدوار میشم با دیدن عکسات و خوندن پستات

:)))) عزیزم :))
مرسی نانای خوش قلبم :***

sahar شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 22:00

من همین الان بعد از دیدن عکسای اینستات اومدم بگم خطاب به اون احمق بی شعوری که اون روز واست کامنت گذاشته بود گفته بود بی اف افغانیت و ال بل بگم بدبخت تو چیو دیدی که اینو میگی؟؟ میلو عکسای مارس رو بهش نشون ندادی؟؟؟
بدبخت جان تو توی زندگیت همچین پسری رو ببینی کرک و پرت میریزه بس که جذذذذذاب و خوش تیپه و خوش قیافه و مردونه!! (جای برادری البته)، میلو هم نازترین و خوش هیکل ترین دختریه که دیدم واقعا خیلی احمقی که همچین نظری داری حالا خوبه خود من دیدمت چقدر داغون و ضایعی..
میلو مرسی که گذاشتی که عکساتو ببینیم و از مارس هم اونجا عکس گذاشتی، من واقعا هر چهره ای رو نمیپسندم ولی اون واقعا مرد جذابیه.. (جای برادری بازم :دی)

یعنی عاشق این تاکید کردنت روی جای برادری ام :))
عزیزم اون اصلا دیگه آف د تیبله واسه من موضوعش...

tina شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 16:06

القاب جدید مبارک میلو جان
اوهوم واقعا بعضی از اولین ها باید با خاص ترین ادم باشه...
من که دارم با خصوصیات خوبت اشنا میشم لذت میبرم واقعن از خوندنت میلو جان

مرسی تینا جان :)
موافقم خیلی :)
لطف داری بانو

املی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 15:38

چقد این حرفت خووب بود..اینکه توی اندک تواناییایی که داریم خوب_خوب باشیم..
زنعمو و زندایی :)) خیلی حس حالبیه نه؟

کار راحت تری هست اینجوری...

یه طوریه :)) آخه ازم بزرگتر یا هم سن هستن بخاطر همین خنده دار میشه یکم :))

هانا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:22 http://candydays.blogfa.com

اونجا که نوشتی مجبور نبودی مدام تماس هاتو چک کنی میفهمم، واقعا مزخرفه.
ای جونم زن عمو و زن داییشونو

وای خیلییی هانا!
:پی

لونا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:40 http://miss-luna.blogsky.com

خیلی حس خوبی ِ
گردش های اینجوری
پر از انرژی پر از حسِ خوبِ
تو یه خانومِ نمونه ای مدیریت میکنی کنترل کردنای به جا داری
خوش به حالت
دونقطه حسرت

میلو جونم فقط میگم چشم بد ازتون دور

خیلی خوبه واقعا :)
چرا حسرت :پی یکمی تمرین میخواد :**

مرسی واقعا :**

marjan شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 11:31

زندایی میلو ، زنعمو میلو.......
چه بامزه.... چه تحولاتییی
نقشهای جدید مبارک...

:)))
مارس میگفت توی یه شب هزارتا عنوان به اسمت اضافه شد :))

Ziba شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 09:22

ای جان اولین سفر باهم رفتین خیلی خوب و عالی
میبردیش اون نیمکت که دوست داشتی پیشت باشه و نبود..چند وقت پیش با خانواده رفته بودین شمال ها اونو میگم
زندگیتون پر از لحظه های شیرین

ممنون

نیگولی شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 01:32

هاگ

لاندا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 00:02

به به. سفر با خانواده همسر چقدر لذت بخش می تونه باشه. هنوز تجربه ش نکردم ولی احتمالا فوق العاده س
نوش جانت حسای شیرین

البته سفر که نبود بیشتر پیک نیک بود :)
مرسی عزیزم :***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد