سری قبل که امتحانی یه دونه کت رو پوشید روی همون لباس تی شرت خودش بدون شلوار کتش  پوشیده بود.. برای همین بغضی نشده بودم! یعنی حس کت دومادی بهش نداده بود تا منم به ذوق بیام..

دیشب ولی وقتی تصمیم قطعی داشتیم برای خریدن کت شلوار و وقتی رفت اتاق پرو و با پیراهن سفید و کفش مخصوص اون کت و شلوار رو پوشید و اومد بیرون من همونجا روی نزدیک ترین مبل فروشگاه نشستم و از دور نگاش کردم و حس کردم یکی چنگ انداخت توی گلوم.. نمیدونستم از کجا میاد این بغض ولی یه حس شیرین و غمناکی داشتم! از دور ازش دو تا عکس انداختم .. یه خانوم فروشنده هم اونجا بود که هی نگامون میکرد بیشتر منو. فهمیده بود چشام پر اشک شده! 


بعد هرچی رو که میپوشید محال بود قربون صدقه ی شونه های پهنش نرم.. هی با پسرای دیگه که مشتری بودن و داشتن پرو میکردن قیاسش میکردم میدیدم نع هیچ کدومشون شونه های پهن و خوش فرم مارس رو ندارن! چهار تا فروشگاه کت و شلوار رفتیم که توی هر چهارتاش بدون استثنا آقاهای فروشنده به مارس میگفتن آقا شونه هات پهنه واسه همین پایین کت اونجوری وایمیسته.. و من میمردم توی دلم براش!

آخرسر چیزی که میخواستیم رو خریدیم.. من براش پیراهنش رو هم گرفتم و فک میکنم برازنده ترین مرد دنیا رو دارم! 


.............................................................................

دخترخالهه اومده اینجا و من با اینکه از لحظا روحی خیلی باهاش مچ نیستم ولی حضورش به عنوان کسی که هم سنم هست خوبه. اون روزی با مارس که رفتم بیرون اونم بردم.. شب که برگشتیم میگفت میلو وقتی راه میرید با هم همه نگاتون میکنن.. میگفت چرا انقد باهاش انگلیسی حرف میزنی من نمیفهمیدم چی میگید میخواستی من نفهمم؟؟ 

من شاک شدم! گفتم باور کن دست خودم نیس ما اصلا سنگ بنای رابطمون رو با این زبون چیدیم!! من همیشه آرزو داشتم مردی که عاشقش میشم یا هم رشته ای خودم باشه یا زبانش اونقدر خوب باشه که هرچی میگم سریع بفهمه و جواب بده و حالا از روز اول من با مارس همینطوری ام و بیشتر مکالماتمون انگلیسیه.. یادم میاد تا یه ماه اول تمااام تکستامون این بود و اصلا هیچ کلمه ی فارسی نداشتم موقع مسیج زدن.

بعد میگفت وقتی باهاش اینگیلیش میحرفیدی یا با ذوق یه چیز بلند اینگیلیش میگفتی بقیه نگاتون میکردن..

حالا یکی از پلن هام با مارس اینه که یه روز بریم یه رستوران و من وانمود کنم هندی هستم (خب طبیعتا قیافه ام به هیچ جای دیگه ای نمیخوره) و اون هم مترجم من هست و یه کاری کنیم که بقیه بیان دورمون جمع شن و بهم اطلاعات بدن راجع به ایران و بخوان عکس بگیرن از ما مثلا!!! :)))

..........................................................................................

کارا دیگه تموم شده.. بابا با اینکه اصلا باهام خوب نیس این روزا سر یه سری مسائل و به غیر از اون، واسه ایده هام هم اولش سفت و سخت نه میاره ولی خودش یواشکی میره اون کارو انجام میده و میاد بهم میگه.. خب من یه جور غمگینی خوشحال میشم با خودم میگم خب چرا اولش اونجوری میکنه بعد... 

بی نهایت زحمت کشیده این روزا و در" حد توان خودش" رفته چیزای بهتر رو فراهم کرده.(اینکه توی گیومه نوشتم در حد توان خودش برای اینه که میدونم صددرصد خیلی چیزای بهتر هم هست ولی توان ما این بوده) من بهش گفتم لازم نیس انقد حساسیت به خرج بده.. ولی خب بهم میگه که حرف نزن!! 

............................................................................


یه سری اعترافا هست که خیلی سنگین و تعجب آوره. این شبا که دیگه کارای تزیین تموم شدن و بیکارم میشینم فک میکنم و اصلا هم به چیزای خوبی فکر نمیکنم. من بی نهایت غمگینم و دلیلش هم شرم آوره و نمیتونم به کسی بگم یا بنویسمش... 

این هفته رو به مارس روز شنبه مثل همیشه که یه پلن میچیدیم این پلن رو گذاشتم که بیا هرروز یه دونه از نکات مثبت هم رو که این مدت شناختیم به هم بگیم.. دلیلش هم این بود که میخواستم یادم بیاد خوبی هاشو و اونم یادش بیاره خوبی هامو... 

ولی در تمام مدتی که دارم نکته ی مثبت روزش رو با تکست تایپ میکنم  غمگین و دو دلم! نمیتونم بگم چه حس مزخرف و گهی دارم.. گاهی اصلا حس میکنم غریبه ام باهاش، غریبه ست باهام.. که اصلا چی شد که تصمیم گرفتیم به اینجا برسیم؟؟ داریم درست میریم راه رو؟؟ 

که وقتی بیرونیم و مارس مثل همیشه از گرما متنفره و شرشر عرق میریزه و دقیقا مثل بابا عصبی میشه توی گرما، من این به چشمم میاد. در حالیکه دو تا تابستون دیگه رو هم  قبلا با هم گذروندیم و برام جدید نیس این اخلاقش... ولی چرا حالا نگرانم؟؟


از کارم، از شغلم، از پولی که درمیارم، از خونه ای که توش زندگی میکنم، از اینکه هنوز پایان نامه ام مونده، از همه ی کسایی که باهاشون در ارتباطم از خودم برای اولین بار توی زندگیم حالم بهم میخوره.. دلم میخواد بکنم برم کلا یه جایی که دست هیچکی بهم نرسه و مارس دلتنگ شه و دیگه نتونه من رو داشته باشه....

همین الان که اینارو داشتم می نوشتم بهم دو تا تکست طولانی زد پر از حرفای خوب.. میفهمه انگار اکی نیستم الان... من خجالت می کشم از گفتنه اینا ولی حسی هست که چند روزیه باهاش درگیرم. و میدونم که اکی میشم به زودی، اصلا مگه میشه یادم بره اون لحظه های نابم رو با مارس؟؟ که اصلا هیچکی مثل ما نبود و نیست و مثل ما رشد نکرد توی لحظه های خوبش... ولی درگیرم با حسم...اون خارجی هایی که درست موقع عروسیشون یه نامه میذارن روی تخت و از پنجره میپرن میرن رو من الان درک میکنم!! گرچه خیلی فانتزیه ولی تازه الان میتونم درک کنم چی ممکنه توی سر آدما بگذره این لحظه ها...حتی اگه تماااام ثانیه هایی که باهاش بودی با تمام وجودت بهش ایمان کامل که چه عرض کنم، به مرحله ی پرستش رسیده باشی بازم این لحظه ها خیلی عجیب میشن انگار...



بی نهایت سرم شلوغه بی نهاااایت که میگم یعنی واقعا زیاد!!

بعد ما الان یه ماهی بود که مهمون هامون چتر شده بودن از تعطیلی های عید فطر مونده بودن هنوز توی این هیری ویری! فک کن ببین چقدر میتونن بی فکر و بی شخصیت باشن آخه... هنوزم هستن البته :| بعد اصلا هم کمکی نمیکنن که فکر کنین موندن برای کمک، نه اتفاقا توی این گیر و دار باید به فکر پذیرایی ازشون باشیم :| خب من الان خانومی کردم یه ماهه هیچ غری نزدم اینجا هم ننوشتم ولی دیگه از توانم داره خارج میشه تحملش و بله ما یه عالمه مهمون داریم توی خونه مون... و از هفته ی دیگه بیشتر هم میشن میان می مونن اینجا!

توی اتاقم افتضاح شده به زور جای خوابیدن واسه یه نفر باز کردم که جا بشن همه توی خونمون موقع خواب.. صبح تا شب آموزشگاهم و وقتی میام خسته و داغون بساط تزئینات رو میریزم وسط و تا نصفه شب خرت و پرت درست میکنم...

من هرروز به این نتیجه می رسم که چه کار شیرینیه ولی خیلی سخت و طاقت فرسا.. اصلا چیزی که توی ذهنم بود رو نتونستم فعلا عملی کنم و فکر میکنم از صفر تا ده فقط پنج تا شبیه چیزی بشه که میخوام  چون واقعا وقتی به مرحله ی اجرا میرسه سخت میشه خصوصا که پول و تخصص کافی هم نداشته باشی و کسی هم نباشه که همراهیت کنه و چون یه عالمه بزرگترو صاحب نظر همیشه وجود دارن از هر کاری که میخوای کنی ایراد میگیرن و تو نمیتونی یک سره نه بیاری چوناعصاب ندارن  میزنن همه چیو داغون میکنن یهو و تو متاسفانه کارت دستشون گیره :| و بابا هم مدام عجله داره و اصلا مهلت حرف زدن نمیده و میخواد تند تند اینا انجام بشه... 

خب من خیلی حرص میخورم و کاملا اعصابم میریزه بهم ولی شبا توی خلوت اتاقم وقتی روبان ها و سفیدی جات رو میریزم دورم سعی میکنم خودم رو آروم کنم و با گوش دادن به موزیک های لایت و آروم کارامو پیش میبرم.. شبای اول دخترای مهمون میومدن توی اتاقم سر صدا و هی شوخی میکردن آخر دیدن پایه نیستم دیگه مزاحمم نمیشن، فک کن داری مثلا یه دوخت ریز انجام میدی یا یه برش حساس، بعد یکی با صدای جیغ و افتضاح هی میخواد بخندونت :| من توی حالت عادی هم متنفرم از کسایی که صداشون بلنده و مدام هرهر میکنن چه برسه به این موقعیت.. ولی خب میبینین که دارم در نهایت آرامش خودم رو کنترل میکنم :|

من واقعا هر ثانیه غبطه میخورم به خارجی ها که چقدر در نهایت آرامش و تخصص کاراشون رو انجام میدن و در نهایت هرکی رو بخوان دعوت میکنن و مراسماشون دقیقا همونی میشه که میخوان... اون وقت ما با این فرهنگ مزخرف... کل زندگیمون استرس و داغونیه...توی عزا و شادی، عید و خوشحالی، همه چیییییییییی باید همه رو در نظر داشته باشی و مدام اعصاب داغون و ... پوووف...


....................................................................


نخوندمتون چند روزیه.. اصلا تایم ندارم. دیگه افتادم روی دور تند و فرصت نیست.. اگه حتی یه درصد ازم گاهی انرژی مثبت گرفتین حالا نوبت پس دادنشه 


جمله ی معروف میلو: غلط های تایپی احتمالی رو ببخشید!

شنبه ها و چهارشنبه از سخت ترین روزای کاری منه، از صبح تا شب... 

 خب میگم شنبه که اول هفته ست انرژی دارم میگذرونمش چهارشنبه هم به امید اخر هفته اش.. 

بعد میرم پایین شبا پیاده روی.. ته مجتمع خلوته، تاریکه، میدوئم، طناب میزنم بالا پایین میکنم و میام بالا ماسک مو میزنم و بعدش میپرم حموم...

...................................................................


کف اتاقم وحشتناک کثیف شده. خورده کاغذ، تیکه های روبان، چسب... بعد ولی اولین باره که حس بدی ندارم از شلوغیش... عکسای کارایی که میکنم رو هم تند و تند به مارس نشون میدم و اون بی نهایت استقبال میکنه هربار بهم میگه که اینهمه ذوق و سلیقه (البته از نظر اون) جای تشکر و تحسین داره!


گفته تولدت رو دوست داری همون روز خودت داشته باشی یا شب عقدمون؟؟ خب طبیعتا شب عقدمون گزینه ی منه.. قبلا هم گفته بودم دوست دارم عروسیم با تولدم یکی شه.. حالا چه بهتر که عقد اینجوری شه.. درسته که چند روزی گذشته ازش ولی خب من به همونم راضی ام!!


...................................................................

دو روز فوق گند رو گذروندیم... طبق معمول با کسی هم نمیتونستم دربارش حرف بزنم همش اشک بودم ولی توی خونه و مهمونی... من هروقت که اینجا نمی نویسم از دو حالت بیشتر خارج نیس، یا سفرم یا اکی نیست حالم...

  دیشب بعد از مدت ها اونجوری هق هق کردم و تا صبح نتونستم بخوابم... بالشم خیس شده بود و هی از خواب می پریدم... مارس اصرار داره که من عوض شدم باهاش... هرچیزی رو که میگم حتی با لحن خوب به شدت گارد میگیره و تند ری اکشن نشون میده.. بهش میگم اینارو که میگی انگار یکی دیگه ای، اونم میگه تو یکی دیگه شدی... دیشب دیگه خسته شدم تند و تند براش طومار میفرستادم با خودم فک میکردم که مارس یه آدم فوق العاده حساس و مغروره.. که به سختی از احساسش میگه و هربار کوچیک ترین بی محلی من یا بی توجهیم  (که این اتفاق خیلییییییییییی کم و به ندرت میفته) اون رو به شدت دلزده میکنه و البته که به زبون نمیاره ولی میفهمم ازش که دلخوره... گفتم به خودم که وقتی اینقدر حساسه و مرد به اون تخسی و مغروری اینجوری پر از تشویش شده من باید یه کاری کنم.. برای اولین بار توی رابطمون احساس استیصال میکردم. هرکاری میکردم یا هرچی میگفتم آروم نمیشد، اصلا انگار نمیشناختمش، دنیا دور سرم میچرخید وقتی داشت حرف میزد، حرفاش بدجوری قلبمو میسوزوند و نمیتونستم دفاع کنم از خودم، یعنی گوش نمیداد اصلا!! چیزی که اصلا از مارس بعیده!!! هیچ رقمه قلق نداشت اون لحظه...

دیشب ولی با تمام احساسم براش نوشتم، گفتم مارس تو همیشه بهم یاد داده بودی نجنگیم با هم ولی تو داری میجنگی و بهم هم نمیگی مشکل کجاست.. گفتم باور کن گاهی آدما نمیدونن دارن اشتباه میکنن، تو بهم بگو چی اذیتت میکنه دقیق برام توضیحش بده...

خیلی حرفا براش زدم، هیچ کدوم رو جواب نداد دیشب.. داشتم دق میکردم، اصلا همچین چیزی سابقه نداشت، من و مارس؟؟ کی باورش میشه اصلا! آخرین تکستم رو با تمام قلبم نوشتم براش، هرچی که توی دلم بود، تاکید کردم که بدون اون دیگه بلد نیستم زندگی کردن رو، براش نوشتم من بدون جفتم هیچی نیستم، گفتم کنار تو معنی میگیرم من، و جز تو هیچی ندارم... راست هم گفتم.. من تاق قبل از مارس یه دختر شاد و عاشق زندگی بودم، ورزش میکردم و به خودم اهمیت میدادم، کلاس نقاشی می رفتم و فرانسه یاد میگرفتم، شنا میکردم و تایمم رو با خودم پر میکردم! بعد حالا حتی اگه اون کارا هم نباشه مارس واسم بسه.. گفتم بسه دیگه مارس، بوسم کن بغلم کن و بگو که باورم کردی و همه چی مثل قبل شده... 

صبحش برام تکست زد که میلو دوستت دارم مثل همیشه...



ظهر زنگ زدم جواب نداد، بعد از چند مین تکست زد که ببخشید توی جلسه هستم... من؟؟ مردم از خوشحالی.. میدونم که توی جلسات نقش لیدر رو داره و کار اصلی به عهده اش هست ولی بهم تکست زده با اینحال.. چند ساعت بعد زنگ زد من نتونستم حرف بزنم دیگه سر کلاس بودم...

دوباره غروب زنگ زدم گفته میلو دستم بنده الان... یادش رفت قطع کنه صداشون رو شنیدم که با مشتری حرف میزد و داشت پروژه شون روواسشون  انجام میداد... بعد از چند دقیقه باز زنگ زده گفته حرف بزن برام ببینم چه خبر... گفتم عه برو به کارت برس گفته نع چند دقیقه عذر خواستم اومدم بیرون...

فکر کردم با خودم که چندتا مرد رو نگه داشته گفته صبر کنین، بعد اومده بهم زنگ زده و خواسته مطمئن شه حالم خوبه... 

باز گریه ام گرفته از خوشحالی... میگم خب نگاه مرد به این گندگی که اینهمه سرش شلوغه و لیدر همه ی کاراست تا تو بهش زنگ میزنی همه چی رو استاپ میکنه واست... بهانه که میگیره یا اگه فکر میکنه داری باهاش بد تا میکنی گارد نگیر، سعی کن تمرین کنی بهش آرامش بدی وقتایی که اینجوری عجیب میشه.... 

دلم واسه چشمای زیتونیش تنگ شده...دلم واسه بازوهای تیره و قوی اش لک زده... دلم واسه وقتایی که توی حالت ایستاده به حالت تاتی تاتی پاهاش رو محکم میذاشت رو پام که جایی نرم و توی بغلش باشم و بوسم کنه تنگ شده! الان دیگه سه ماه شد آغوشش رو نداشتم و نشده... لعنت بازم به این فرهنگ گه... من آغوش مارس رو میخوام.. :((


من میدونم زندگی باهاش خیلی سخته، اون آدم نشون دادنه احساسش نیست برعکس من که آتیشی و تندم، میدونم خیلی سخته برام باهاش زندگی، ولی اینارو پذیرفتم، نمیدونم روزی برسه که بگم هنوزم راضی ام یا بگم خسته شدم... ولی من مارس رو با همه این اخلاقاش این مدت دوست داشتم... اون مردی نیست که بتونه از احساسش بگه، ولی همه کار میکنه تا نشون بده حامی منه و بهم توجه داره.. مدل زندگی باهاش یه جور آروم و منطقی طوریه.. از همون مدلا که باید لباس شب مشکی و تنگ بپوشم و ناخن هام قرمز باشه و موهام رو جمع کرده باشم بالا (بله گوجه ای :)) ) و دستم توی بازوهاش باشه و آروم قدم بزنیم حتی اگه حرفی نزنیم! مدل ما یه کاپل شیطون و پر صدا و دیوونه نیست! اگه صدایی هم باشه از شیطنت های هر از گاهیه منه ولی درکل کنارش باید آروم و موقر باشم! که گاهی آروم وایسم جلوش و گره ی کراواتش رو محکم کنم و منو عمیق ببوسه بدون هیچ کلمه ای!

................................................................................................

+از همتون بابت پست قبل بی نهااااااایت تشکر میکنم، واقعا ممنون که تایم گذاشتین و به طرق مختلف به دستم عکس رسوندین یا راهنماییم کردین! خیلی ایده گرفتم و دیدم که اووووه چقدر مدل های خوبی میتونم پیدا کنم! خب من که گفتم صفرم توی این زمینه! مرسی واقعا بچه ها :)

لابه لای خریدام یه چندتا دونه مروارید هم میخرم با خودم فک میکنم که باهاش یه دستبند درست کنم... بعد شب که میشه میگم دستبند خوب میشه باهاش ولی کاش گوشواره و گردنبند مرواریدی هم داشتم...


............................................................................................................


همیشه وقتی از اون دست خیابون رد میشدیم به سختی و کنجکاوی میگفتم یکم آروم تر برو میخوام پنجره ی اتاقت رو ببینم.. یا توی عکسایی که میفرستاد مدام چشمم دنبال گوشه و کنار خونه اشون بود و میخواستم کشف کنم نقشه ی معماریشو. این علاقه هم از اونجایی شروع میشه که دلم میخواست بدونم مارس هر لحظه کجاست یا داره چیکار میکنه یا توی خونه شون کجا میشینه و چه پوزیشنی داره...

با خودم تصور میکردم اولین باری که برم خونشون لابد سر ظهره و غذا میخوریم و مامان باباش میرن بخوابن و من میرم توی اتاقش و از دیدن اونجا گریه ام میگیره از ذوق و خوشحالی..!

اون شب که تا دم در رفتیم و من با درختای دم خونشون حرف میزدم دل توی دلم نبود که برم بالا ببینم چه خبره اون توو...


امشب ما برای اولین بار مهمان خونه شون بودیم! خب اصلا نه بغضم گرفت و نه حتی گریه و نه حتی کنجکاوی! فقط داشتم به مارس نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که آخه من الان اومدم به عنوان عروس این خونه اینجا؟؟؟ بعد پدرش هربار هرچی میخواست بگه میگفت مارس اینو به خانمت هم بده، با خانمت... از خانمت... 

عینهو یه هشتگ # با خانم! توی سرم تکرار میشد جمله هاش!



موقع رفتنی دو تا کیسه ی بزرگ خواهرش میده و میگه قابل تورو نداره و مادرش هم نیز. کلی خجالت می کشم و تشکر میکنم..

میام خونه بدو بدو باز میکنمشون. یه عالمه لباس و کیف و شال.. لا به لاشون یه جعبه ی زیور آلات میبینم. سریع بازش میکنم! یه نیم ست گوشواره و گردنبند! فکر میکنین چی؟؟ مروارید!!!!!! خدایا شوخیت گرفته با من؟؟؟ 


...............................................................................................


لباسم از قسمت بالای سینه تا گردنم کیپ هست و توریه. دلم میخواست مدل موهام ساده باز باشه و فر بزنم پایینش رو و یه رنگ فانتزی که فعلا نمیگم چه رنگی به نوک موهام بزنم!! بیریتنی ولی میگه همه ی جلوه ی لباست به همون بالاشه که میخوای موهات رو بریزی روش؟؟وقتی گفتم میخوام با موهام چکار کنم با تحکم و یه عالمه شکلک این :|||| گفت نکن این کارو و انسان باش میلو تو عروسی باید بدرخشی نه که معمولی باشی و از این اداها درنیار بعدا پشیمون میشی و این حرکت مناسب عروس نیست!!! خب من راستش ناراحت شدم از این شدت بیانش و با خودم فکر کردم که خب چی میشه مگه؟؟ بعد من همیشه ی عمرم از شینیون بسته بدم میومده. متنفرم در واقع! هرچی از دیشب سرچ میکنم حتی مدل های جدید رو، هیچی به دلم نمیشینه. اصلا نمیتونم بگم چقدر حس بدی میگیرم از این که موهام رو اونجوری مدل دار و گرد و پاپیون و چه میدونم از این مسخره بازیا جمع کنم بالا. باور کنین تاکید میکنم که حالم از خودم بهم میخوره وقتی تصور میکنم که قرار باشه اونجوری موهام رو مدل بزنم با یه عالمه تافت و کوفت و ال و بل اه! تنها مدل مورد علاقه ی بسته ی من همون گوجه ای هست :)) باور کنین راست میگم هربار میخوام خودم رو توی یه تصویری تجسم کنم موهام رو گوجه ای و شلخته جمع کردم بالا! جز این اصلا هیچی دیگه توی ذهنم نمیگنجه...! حالا به شدت دو دل شدم نمیدونم چیکار کنم. کسایی که صاحب نظرن میشه کمی منو راهنمایی کنین؟؟ خب من قبلا گفتم همیشه به فیت بودن هیکلم و لباسام اهمیت دادم ولی توی میکاپ و مدل مو و اینجور چیزا تقریبا صفرم! میشه هلپ می پیلیز؟؟ 

You won

میدونم داره  از شرکت برمیگرده و خسته ست و گرمشه لابد... بهش زنگ میزنم وقتی جواب میده میگم:

_ Hi, Mr. Hero??

+بله بفرمایید

_please don speak Farsi I cant understand. This is Jenifer and I'm calling u from an American game. 

+oh really??

_yes, but don worry it's so easy to play the game. I'll ask u some simple questions u just have to answer with yes and no.

+ok

_ready?

+yes!

_(شروع کردم با یه صدای هیجانی مثل مجری های مسابقه تند تند حرف زدن)ok.. one... twoooooo... threeeee.... Mister tell me do u like pasta?

+ a lot!

_jeeeeeeeeeeeeeez! just yes or no

+okay, yes

_ do u like yellow?

+yes

_ do u like hot weather?

+noooo!

_do u like winter?

+yes

_do u hate me?

+noooooo!

_do u like money?

+yesssss!

_so u love me ha?

+ yessss!

_okaaaay mister game's over! let me check the answers...woooooooowwww mister u've answered all the questions correctlyyyyyyyyy

+really??????

_yessss! (بعد صدای جیغ و دست زدن دسته جمعی دراوردم و گفتم:) misterrrrr u wooooooon! Congrats

+wow tnx Jenifer

_mister wanna know the prize?? there is a stunning and very interesting reward for our winners!

+yes tell me what is it?

_ mister u are so lucky u won the most especial reward of the game...you won a...... a....... wifeeeeeeeeeeeeeee!!!!! (دوباره صدای دست و جیغ دراوردم)she's so pretty, kind, nice, gorgeous, u'll love her so much!

+ بلند بلند خندیده از اون ور خط، نمیتونه خنده اش رو کنترل کنه گفتم:

_mister plz send me ur address via msg to send u ur especial reward...


بعدشم قطع کردم که کاملا طبیعی باشه :))



حساب مشترکمون یک ساله شد. باورم نمیشه که با اون پول کمی که ماه به ماه میریختیم حالا یه مبلغ اینقدری داریم که همینجوری ذره ذره جمع شده و قابل توجه هست حالا :) البته یه بار مارس ازش برداشت کرد ولی یه ماهه برگردوند. و خب خیلی خوشحال بودم که توی شرایط اورژانسی به کارش اومد و ازم بابت ایده اش تشکر کرد... ازش خواستم حالا که حقوقم بیشتر شده من هم دونگم رو بیشتر کنم ولی قبول نکرد... 




...................................................................................................


امروز با مامان و مارس رفته بودیم باغ تا یه سری کارا رو انجام بدم. توی مسیر مثل همیشه با حرفام مارس رو میخندوندم.بعد مامان تا حالا خنده های اون رو ندیده بود و مارس این مدت اصلا خنده های قشنگ و بلندش رو روو نکرده بود بابت همون اخلاق مبادی آداب و جدی بودنش.. همیشه به مامان میگفتم مارس درسته که جدی هست و شوخی نمیکنه ولی همیشه به حرفای من میخنده و خیلی خوش خنده ست ولی مامان باور نمیکرد! 

امروز وقتی مارس حواسش نبود که مامان هم باهامونه و یهو با حرفم قهقهه زد و خندید مامان هم از پشت غش کرد از خنده!

بعدا بهم گفت که چقدر قشنگ میخنده راست میگفتی... 


....................................................................................................


بیست و پنجمین ماهگردمون رو اینجوری تبریک شنیدم: آخرین ماهگردمون قبل از اینکه اسمم بیاد روی اسمت مبارک...

کمتر از یه ماه دیگه صفحه ی دوم شناسنامه ام اسم مردی نوشته میشه که عاشقشم و البته هیچ وقت توی فال دوران بچگی هامون این اسم درنیومده بود