بهش تکست زدم تو بهترین بی اف دنیا بودی این دو سال... 

بهم میزنه:  میلو توام برام بی دغدغه ترین روزایی که تو زندگیا کم دیده میشه رو رقم زدی، با تو آروم و با تسلط بودم...

فکر میکنم نقطه ی قوت هر رابطه ای همونجاست که از هم آرامش بگیرن دو طرف.. و فکر میکنم مشکل از جایی شروع میشه که دخترا فکر میکنن چون جنس ظریف و نازدار رابطه هستن باید مدام سرویس احساسی بگیرن و هیچ وظیفه ای در قبال پس دادن آرامش ندارن و حتی گاهی مخل آسایش میشن بخاطر توقعات بیجا و لوس بازی های بی مورد... یادم نیست کجا برای کی نوشته بودم که لوس بازی و لوند بودن جای مناسب داره، غیر ا ز جاش باشه مرد خسته میشه و اصلا رابطه سرد میشه...


از روزای اول بهش گفتم هربار که حس کردی دلت میخواد کاری رو انجام بدی که اون لحظه بهت حس خوبتری میده بهم بگو... برای همین خیلی وقتا شده که شبا وقتی بهم پی ام میده بهش گفتم دارم وبگردی میکنم میشه بعدا حرف بزنیم؟؟ یا اون گفته میخواد فیلم ببینه یا پی ام های توی گروه همکاراشو بخونه و بعدا حرف میزنیم... همیشه مداااام با خودم میگم اگه الان مارس دوستم بود از نوع دخترش، توی فلان موقعیت باهاش چه برخوردی داشتم؟ بذار با خودش هم همینطوری باشم.. مثلا این که نگرانم مرتب نباشه وسایلش و خونه رو ریخت و پاش کنه، این برای من توی خوابگاه با دوستام خیلی زیاد اتفاق میفتاد و چون دوستام بودن با ملایمت ازشون میخواستم که جمع کنن وسایلشون رو. البته این وسط  هم یه سریا بی فرهنگ بودن میگفتن همینه که هست! خب اونا توی خونه هاشون هم این رو یاد نگرفتن که زیست مسالمت آمیز داشتن یعنی چی...

دارم فکر میکنم که پس با مارس هم با همون لحنی که با دوستام حرف میزدم حرف بزنم، درسته که نمیشه قیاس کرد و دوست همجنس کجا و بی اف/همسر کجا! ولی فکر میکنم آدما باید همیشه دنبال مسالمت آمیزترین راه ممکن باشن تا کمتر آسیب روحی بزنن.. 


.................................................................................

داشتم آشپزخونه ام رو توی ذهنم مجسم میکردم.. رسیدم به لوسترش، دلم یه چیزی میخواست، همونطوری که داشتم فکر میکردم یهو چشمم میخ شد روی لوستر الانم که توی اتاقمه.. خشکم زد که دقیقا همین رو داشتم تصور میکردم و اصلا یادم رفته بود خودم توی اتاقم اینو الان دارم... هدیه ی آقای اف هست. همون دوست بابا که فوت شد پارسال.. بعد نصفه شبی نشستم اشک ریختم که کاش نمیرفتی.. کاش می موندی امسال و میدیدی مارس رو.. کاش بودی توی جشن های من.. لوستر رو با خودم میبرم هرجایی برم، مرسی که ناخودآگاه بهم چیزی رو هدیه دادی که من توی تصوراتم بوده.. 

مرسی تر خدا جان که حتی از رفتگان هم خواسته هام به دستم میرسه و هی تیک میخورن چیزایی که میخوام تو پروسه ی یکی شدنم با مارس...




من میتونم سالیان سال از رنج زن هایی بنویسم که بهشون از طرف شوهرهاشون ظلم میشه و دردی رو متحمل میشن که هیچ درمانی براش نیس. اونقدر برام ملموسه که میتونم رمان هم ازش دربیارم حتی و تک تک ثانیه های دخترکان نجیب و زیبایی که با هزار امید پا به خونه ی بخت میذاشتن ولی همون شب اول زندگی میفهمیدن اونجا جهنمی بیش نیست و تمام امیدها و آرزوهاشون تبدیل به خاکستر میشد رو به تصویر بکشم....



...................................................................................................


فکر میکنم هیچ احدی به اندازه ی من از شوخی دستی بیزار نیست. حتی یه ضربه ی کوچیک دردناک به قصد شوخی من رو وحشی و عصبی میکنه. مگر در یک حالت اونم اینه که اون آدم رو دوست داشته باشم. در غیر این صورت هر کس دیگه این کارو بکنه چنان چشم غره ای میرم و با صدای خشن میگم نکن که دستش روی هوا خشک می مونه و هاج و واج نگام میکنه که چی شد مگه؟؟!! (البته اگه دردناک نباشه ضربه اش نه، خیلی عصبانی نمیشم) بعدش هم برای اینکه اون آدم ناراحت نشه مجبورم توضیح بدم که این نوع شوخی ها من رو دیوونه میکنه و بی نهایت بدم میاد...

................................................................................................


کاش گل های شب خواستگاریم خشک نمیشدن هیچ وقت :( 








تند و تند ایده ها هجوم میارن توی ذهنم و من مهم نیس که کجام و دارم چیکار میکنم، سریعا گوشی رو برمیدارم و براش تایپ میکنم! حتی اگه شاگردام منتظر باشن من بقیه ی درسمو بدم باز من به تکست دادن ادامه میدم و اصلا نمیتونم استاپ کنم هیجان اون لحظه ام رو و بهشون میگم  It's an emergency msg, plz wait!


....................................................................................................


توی مغازه های لوازم تحریری و خرازی و اینجور جاها همش دارم وول میخورم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم به خرید و چیا میخوام دقیقا.. میدونم نمیتونم باغ رو اونجور که میخوام درست کنم با اینکه یه چیز خیلییییییییی ساده توی ذهنمه ولی چون اولین باره و تجربه ای نداشتم حس میکنم با چیزی که توذهنمه زمین تا اسمون فرق کنه و بخوره توی ذوقم..سایزهای اونجا بزرگه و من نمیتونم توی اون سایز چیزی که میخوام رو اونجوری دربیارم.. خدا کنه خوب شه... کاش یه دوست دیزاینر داشتم اینجور وقتا کمکم میکرد.. بیریتنی که اصلا تو این فازا نیس!

این موقعیت ها همه دنبال لباس و آرایش و مدل مو و اینان من همش دلم با تزیین  وسیله ها و اینا بوده...


................................................................................................


اون روز که با پسر خالهه و فامیلای باباش حرف میزدیم میگفتم من میتونم توی صورت هرکس یه چیزی رو پیدا کنم که بی نهایت زیباست و میتونم بخاطر داشتن اون زیبایی تحسینش کنم.. پسرخالهه خندید گفت مثلا توی صورت فلانی چی میبینی؟؟ خب داشت مسخره میکرد فلانی رو. ولی من فکر میکنم اینا درک میخواد.. اینکه بتونی زیبایی یه کسی رو ببینی، چیزای خوبش رو درک کنی یه هنره اصلا..

.........................................................................................................


اون روز طبق معمول همه ی وقتایی که حالم داغونه و فک میکنم دنیا به آخر رسیده می خوابم، توی تاریکی دراز کشیده بودم.. دخترک چشم سیاه اومده بود یواشکی یه چیزی گذاشت روی میزم و رفت.. بعد که چشمامو باز کردم دیدم توی یه باکس هدیه یه گیره ی مو مثل همونی که داشتم و شکست خریده گذاشته... بغضم گرفته بود..

فکر کردم که خب من و اونم توی این خونه بزرگ شدیم، پس چی شد که ما یاد گرفتیم رسم عشق و محبت رو..؟

همش با خودم میگم چطور میتونی اینقدر راحت اون خشم عظیم و نفرت بی اندازه رو پنهون کنی؟؟ آخه چجوری اینقدر تحمل میکنی؟؟؟!! چجوری میتونی اصلا؟؟!! دارم فک میکنم همه ی آدما دربرابر یه نفر توی زندگیشون ضد ضربه میشن، که هرچقدر ازش زخم بخورن خیلی سریع میتونن کنار بیان... که هرچقدر هم خورد بشن بازم سریع تیکه هاشون رو از روی زمین جمع میکنن و میگن بی خیال چاره ای نیس...به خودم که اومدم دیدم دستامو مشت کردم و میگفتم حالا وقتش نیس...



...................................................................................................


ناخنم به بلندترین حد ممکن رسیده. تا حالا هیچوقت اینقدری نذاشته بودم بشن.. من همیشه بدم میومده از ناخن خیلی بلند. بعد ولی کوتاه نکردم تا ببینم آرایشگره میخواد چیکار کنه باهاشون. مارس ولی خوشش اومده. میگه چه خوب تر و ظریف شدن دستات اینجوری..اه من همیشه از دستام بدم میومده. یعنی اگه بخوام بگم همه چیم رو دوست دارم دستام توی مغزم داد میزنن که نه نه ما رو دوست نداری. حالا هرکی ام دستامو میبینه و میشنوه که اینو میگم میگن واااا چشه به این خوبی، من ولی دستای مریم رو دوست دارم. مریم رو شما نمیشناسید چون فامیلمونه :)) ولی همیشه از بچگی عاشق دستاش بودم. بعد از اون عاشق دستای بیریتنی شدم، من همونطور که معیارای خاصی دارم برای پسندیدن هیکل آدما، واسه دست هم یه سری معیارا دارم که توی ایییییییینهمه آدم فقط دستای مریم و بیریتنی اینجوری بودن.. خوش به حالشون خوب!


تا دست های تو پناه من است، باقی غصه ها میگذرند...

تا میشینم توی ماشینش پق میزنم زیر گریه... تمام بغضی که خورده بودم اون چند ساعت رو شکوندم و بلند بلند گریه میکردم... 

دنبال دستمال توی کیفم میگشتم که میگه میلو بیا از این دستمالا که خریدم بردار نگاه کن عکس عروس دوماد روشه واسه تو خریدم...


خنده ام میگیره وسط گریه...


یه گوشه پارک میکنه میگه حرف بزن برام.. با فریاد و بغض براش حرف میزنم دستامو نوازش میکنه منم کم کم آروم میشم.. چقدر خوب گوش میده به حرفام همیشه... آخرش میبوسمتم.. غصه هام خشک میشن توی چشمام و با یه پلک زدن همه چی محو میشه..

میگه اووووه میلو عقب رو نگاه روی صندلی ببین چه خبره..

میبینم دو تا کیسه ی بزرگ اونجاست. میگم چیه اینا؟ میگه آبجی بزرگه رفته خرید وسطای خریدش هی توی ویترین نگاه کرده دیده عه این چه خوشگله بخرم برای میلو!! نتیجه اش شده این دو تا کیسه! کیسه ها رو تند تند باز میکنم و هی ذوق میکنم از دیدن هدیه هام! باورم نمیشه اینقدر به یادم بوده باشن.. بعد من آدم مارک بازی نیستم، میبینم ولی هرچی خریده مارکای خوب...به اندازه ی حقوق دو تا کلاسم رفته واسم خرید کرده... خب نمیرم از خوشحالی که هرکدومشون به نوعی دارن هرروز خوشحالم میکنن؟؟ به مارس گفتم خوووب میدونم که اینا بخاطر خوبی های توئه.. تو اگه داداش خوب و محبوبی نبودی من هرچقدرم خانوم و خوب بودم دست و دلشون به ذوق کردن نمیرفت واسم.. اینا یعنی که تورو بی اندازه دوست دارن..

زنگ زدم تشکر کردم کلی از آبجی بزرگه. اونم  زنگ زده به خونه ی مارس و به مامانش گفته میلو زنگ زده باهام حرف زده و خوشحال بوده از خریدهاش راضی بوده!! بازم تکست زده به مارس که اگه چیزی لازم داره میلو بگو من واسش میخرم از اینجا...

...............................................................................

میگه بریم حقله هامون رو بدیم روش ایده ات رو اجرا کنن... 

میگه میلو سرویسی که میخواستم واست بردارم فروشندهِ تا اسم بابات رو شنید یه مبلغ خیلی چشم گیری کم کرد ازش.. اصلا باورم نمیشه دارم با این قیمت واست یه سرویس طلا میخرم،اصلا مگه داریم این قمیتی؟ بابات چیکار کرده با اینا؟


میریم حلقه ها رو میدیم، میپرسیم چقدر میشه ایده مون رو روش اجرا کنین، میگه فلانقدر.. برید یه چند مین دیگه بیایید حاضره..

تو اون فاصله بابا زنگ زده نمیدونم چی گفته وقتی رفتیم بگیریم آقاهه گفته شما دختر آقای کافی؟میگم بله، میگه فلان قدر بده شما.. من و مارس باز متعجب همو نگاه میکنیم... نمیفهمم مگه قیمت اصلی چقدره که اینطوری انقد میکشن پایین، بعد آخه مگه اینا چقدر مدیونن به بابا!!!؟؟ بعد آخه مگه طلا و طلاسازی مثل دوختنه لباسه که مثلا بگیم اینقدر کشیدن روش و پارچه و دوختش؟؟ خب یه قیمت خاص داره و فرمول و مثقال خاص.. چجوری میشه یعنی؟؟!


حلقه ها رو نگاه میکنم، بغضم میگیره... عالی درستش کرده.. ایده این بود که روی حلقه ی من اسم مارس حک شد و روی حلقه ی اون اسم من... گریه ام میگیره وقتی میبینم روی حلقه ام اسمش هست.. که هرکی بخواد حلقه رو نگاه کنه میفهمه اسم کسی که عاشقشم چیه...که وقتی پیر شدیم  هرکسی میتونه ببینه که یه روزایی چقدر عاشق هم بودیم که اسمای هم رو نوشتیم روی حلقه هامون...

خدایا شکرت...



................................................................................................


بهش میگم بیا واسم یه لاک بخر.. انتخابش؟؟ رنگ زرد مثل همیشه! قدیمی تر ها یادشونه مارس تا حالا هرچی بهم داده یا زرد بوده یا تم زرد داشته... مثل اون ست لباس ورزشیه/مثل اون لباس خوابه تولدم...

تمام این روزایی که خرید میکردیم/میکنیم مدام جلوی لباس ز..یر فروشی ها دستم رو میکشه یا آروم فشار میده که بیا بریم این تو.. من خنده ام میگیره.. میگم خوب راه افتادی.. پارسال برای تولدم یه لبا..س زیر هدیه گرفتم ازش  که به گفته ی خودش چندتا مغازه رو زیر نظر داشته تا چند روز که یه کدومش خالی شه و سریع بره خرید کنه...


..............................................................................................

داره با گوشیش حرف میزنه حواسش نیس، من ولی دستشو گرفتم و از لای میله های داربست یکی درمیون رد میشیم، از میله ی آخری که رد میشیم میگم اه مارس سوختیم، میخواستم از پشت میلهِ بریم ولی از جلوش رفتیم، دستمو میگیره میگه باشه بیا برگردیم از اونجایی که برنده میشیم بریم!!! بین جمعیت و شلوغی برگشتیم باز از پشت میله رد شدیم. با ذوق میگم برنده شدیم... :))


وایساده واسم یه مانتوی خنک خریده گفته میری میدوئی اینو بپوش که جلوی دست و پاتو نگیره.. 

با خودم میگم چون میدونه حالم خوب نیس ایییینقدر داره بهم توجه میکنه یا چی؟؟! فک میکنم با خودم که بی خیال.. هرچی که هست اینه که دو سال پیش اگه همین اتفاق گه دیروز میفتاد باید تو گوشه ی اتاقم جون میدادم تا خوب شم، که انقد باید هزار بار میمردم و زنده میشدمو آخرسر هم لابد تسلیم می شدم..

حالا که مارس هست که داره حالمو خوب میکنه بذار استفاده کنم از حال خوبم... درست همینجا دستامو حلقه میکنم دور بازوهاش و سرم رو میچسبونم به بازوش و راه میریم! اصلا هم برام مهم نیس بقیه چجوری نگاه میکنن، من داشتم فرشته ی خوش قلبمو توی بغلم موقع راه رفتن نگه میداشتم...مارس هم کله ام رو می بوسه همون موقع، قشنگ حالمو خوب میکنه این کارش...


بهم گفته غصه نخور، میای توی خونه ی خودم، شاهزادگی میکنی هیچکی ام جرات نداره بهت حرف بزنه خودم حساب همه رو می رسم تنهایی...اوندلحظه این میاد توی ذهنم که دارم با تاپ شل و ول خنک و دو بنده ی نازک سفیدم درحالیکه موهامو جمع کردم بالای سرم  نشستم روی کانتر آشپزخونه ام و مارس داره لیوان شیرم رو پر میکنه میده دستم...

دارم با خودم فکر میکنم اینکه مارس حس میکنه میتونه همیشه ازم مواظبت کنه و من برای آرامش داشتن بهش نیاز دارم چقدر ارضاش میکنه؟؟ چقدر من رو ارضا میکنه این حس محافظت شدن؟؟ اصلا از کی دلم خواست که دیگه مستقل نباشم و یه قهرمان پشتم حرکت کنه و من دلم قرص باشه به بودن اون؟!

.......................................................................


میریم جلوی در خونشون میگم میشینم توی ماشین تو برو لباست رو عوض کن برگرد... 

وقتی میره شروع میکنم با درختای دم درشون حرف زدن، واسشون قیافه میگیرم!! میگم سلام درختا، من عروس جدید این خونه ام، تا چند وقت دیگه به صورت رسمی هرچند شب یه بار منو میبینید، باهام آشنا شیدو دوستم داشته باشید... :))

................................................................................


میشینم کنارش، آروم دستمو یواشکی میمالم به نوک انگشتاش.. داریم ریسک میکنیم خب! اونم آروم انگشتامو نوازش میکنه، من غرق خوشی میشم.. آروم میشم با این تماس کوچولو، سرم ناخودآگاه میره عقب و تکیه میدم به مبل! فقط کسی که واسه یه مرد میمیره میتونه با این تماس کوچولو اونجوری آروم بشه و دلش بخواد بخوابه!




نمیگذرم ازش... نمیذاری خشک شه اون درخت نفرت.. نمیذاری...






تایید کامنتای پست قبل بعدا.