از اینکه قاب آینه رو رنگ سفید زدم بی نهایت راضی ام.. آینه ای که پشت لپ تاپه و بیشترین تایم روزم رو جلوش میگذرونم و هی چشمم بهش میخوره تاثیر بسزایی داره و خب حالا که رنگش سفید شده هربار روحم خوشش میاد از دیدنش...


.................................................................................


قدیمی ترا صبا رو یادشونه.. دوست صمیمیم بعد از بیریت که هرسال تولدش نقطه ی عطف زندگی من هم بود.. امسال از تولدش ننوشتم چون اتفاق هیجان انگیز تری دربارش هست و اونم اینه که تا چند روز دیگه عروسیشه...

خب از پنج ماه قبل بهم گفته بود و من درست از همون روزا ذوق داشتم! و البته وقتی میخواستم خبر رسمی شدن خودم و مارس رو بهش بدم یه روز بهش تکست زدم گفتم صبا برای عروسیت من با آقامون بیام؟؟ (باور کنین از نظر خودم این کلمه ی آقامون جز کلمات شیرین ولی چندشه :)) ) گفت بلههههه حتما! گفتم خانوم مثل اینکه درست متوجه سوالم نشدی! نگفتم من با بی افم گفتم من با آقامون!!

و خب بعد از چند ثانیه مکث دیدم که یه عالمه ذوق و جیغ و وای واسم فرستاده به سبک خودم :)) 


چند روز پیش پشت فرمون بودم که دیدم بهم زنگ زد و گفت میلو کار واجب دارم باهات یه متن فارسی میفرستم برام انگلیسیش رو بفرست میخوام روی کارت عروسیم بگم چاپ کنن. گفتم صبا الان دارم رانندگی میکنم گفت میلو باور کن الان توی مغازهه هستم لطفا یه کاریش بکن...

با اینکه خودم هم عجله داشتم ولی زدم کنار و متن رو براش ترجمه کردم. متنش یه شعر اصیل ایرانی بود که هرکار میکردم به صورت مضحکی ترجمه اش درمیومد.. آخرسر بهش زنگ زدم گفتم صبا خب چه کاریه بذار یه متن اورجینال انگلیسی پیدا کنیم اینجوری خیلی عجیب میشه ترجمه اش... و خب چون خانواده ی مادری و پدریش همشون خارج از ایران زندگی میکنن و کاملا سواد انگلیسی رو دارن نمیخواستم یه چیزی باشه که فقط جنبه ی تزیینی داشته باشه حتم داشتم میخوندن و متوجه میشدن متن عجیبیه..

یکمی فکر کرد و گفت باشه شب برام یه چیز خوب بفرست...


و خب شب با وسواس کامل نشستم و جمله ها رو کنار هم چیدم... به روزایی که با صبا کنار هم گذروندیم فکر میکردم.. صبا دوست دوران تینجری من بود و با هم کلاس زبان می رفتیم و استخر دوره ی مربیگری میدیدم و گاها تا جایی که مسابقات تینجرها اجازه میداد توشون شرکت میکردیم و اون از همون روزای تینجری مربی شنا شد و من زبان رو ادامه دادم.... بگذریم.. نوشتم و آخر وقتی براش با معنی فرستادم کلی ذوق زده شده بود و تشکر کرد..میدونم که دیگه نمیتونم همچون متنی بنویسم چون حسی که به صبا داشتم/دارم مختص به خودشه...

و حالا امروز وقتی عکس کارتشون رو برام فرستاد که توش متن من هست بی اغراق بغضم گرفت...  و گفت که امروز فرداست که کارت من رو هم برام بیاره و پشتش نوشته خدمت جناب آقای میم و بانو :)

بله! من زیر مجموعه ی مارس هستم و از این به بعد اسمم در کنار فامیلی مارس قرار میگیره به عنوان بانو!


لباس؟؟ یه لباس دارم کهجنسش حریره. مشکیه و یه تیکه ی کوچیکی نارنجی داره و بلند و راسته ست و مدل خاصی نداره، مناسب اون جشن مختلط هست فقط امیدوارم هوا سرد یا بارونی نشه.. بینهایت دوستش دارم لباسه رو.. حالا باید درباره ی موها و کفش هم بیشتر فکر کنم...

.........................................................................

امروز وقتی فایل های پایان نامه ام رو باز کردم و چشمم به متن های فرمال و آکادمیک افتاد دلم پر کشید برای درس خوندن...دلم لک زد برای اینکه کتابای سخت و حجیمم رو بیارم بذارم روی پام و مثل قبل خط به خط بخونم و لذت ببرم از این زبان دوست داشتنی با اون ریتم خاص و اینتونیشن جمله هاش...

بله، من برنامه ام روی روزی دو ساعت کار کردن رو پایان نامه فیکس شد و دو روز اول با موفقیت هرچند نصفه نیمه، تیک زدمش!


...........................................................................

کار کمد ها هم امروز تموم شد و خیالم راحت شد.. حالا دیگه تمرکز روی پایان نامه و ورزشه... خوشحالم که از بچگی بابا من رو با ورزش انس داد و بهم یاد داد تحت هیچ شرایطی ورزشم رو رها نکنم... هروقت اینا رو توی ذهنم مرور میکنم شبای سرد زمستون سال های کارشناسیم یادم میاد که از اون خوابگاه دور افتاده توی تاریکی و شهر غریبی که سال های اولش هیچ دوستی نداشتم بعد از خستگی چند ساعت کلاس های پشت سر هم میرفتم وسیله هامو جمع میکردم و میرفتم باشگاه مرکزی دانشگاه... و مربی هربار من رو میدید میگفت لذت میبرم از اینکه میای اینجا و باعث تاسفمه که دخترای این دانشگاه با اینکه اینهمه امکانات رایگان برای ورزش دارن ولازم نیست هیچ پولی پرداخت کنن نمیان باشگاه...

و خب بله بین شش هزار و خورده ای دانشجو توی اون دانشگاه (البته نمیدونم این رقم رو دارم درست میگم یا کمتر بود تعدادشون) فقط 6 نفر پای ثابت باشگاه بودیم که از اون شش نفر هم چندتاییشون ایرانی نبودن!!


...................................................................................

دوستش بهش زنگ میزنه.. صداش رو می شنوم.. میگه عکستون رو دیدم توی اف بی شوکه شدم که عه مهندس میم هم ازدواج کرد؟؟ یادمه اون موقع ها میگفتی هرگز تن به ازدواج نمیدی چی شد جناب مدیر؟؟

میخنده و میگه دیدم خانومم خانوم خوبیه نخواستم از دستش بدم...



خوووب میدونم که این حرفا چقدر سختشه براش گفتنش.. ولی میدونم که اینا رو جلوی من میگه و پیش دوستاش تا به من حس برتری بده...

یه روزی یه جایی خوندم مهم نیست که آدمای دیگه شما رو تایید میکنن یا نه..

خودم فکر میکنم تایید بقیه رو  در درجه ی اهمیت قرار ندین، چه تعریفا چه انتقادا... همین که کسی که دوستش دارید و دوستتون داره بهتون پر و بال میده، و شما رو تایید میکنه و حس اعتماد به نفستون رو میبره بالا کافیه... مگه آدما به چند نفر احتیاج دارن؟؟ همونی که روحتون به صورت دیوانه واری میخوادش، و عاشقش هستید شما رو تایید کنه کافیه. حتی اگه زشت ترین، بی سلیقه ترین، غیر موجه ترین آدم روی زمین هم باشید، ببینید عشق شما (جدیدا واژه ی پارتنر رو از دایره ی لغاتم حذف کردم چون بار منفی بهم میده) چه دیدگاهی راجع به شما داره و آیا واقعا مورد تاییدش هستید؟؟ البته ازش بخواید برای یه بارم که شده باهاتون صادق باشه و به دور از تعریفای عاشقانه رفتار شما رو تحلیل کنه و اگه باز هم رفتارهاتون مورد تاییدشه همین کافیه... بقیه ی آدما هییییییییییییییییییییییییییییچ نقشی توی زندگی ما ندارن...

نظرات 9 + ارسال نظر
شاپری جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 01:15

نه نه منظورم همون کارت نامزدی بود :))

آره برای صبا که فامیلاشون بیشتر اشراف دارن به زبان اتفاقا ایده خوبیه بعضیا صرفا جهت بالا بردن کلاس کار از هم تقلید میکن و متن انگلیسی میذارن :-)

عزیزم :*
خودت داری میگی تقلید دیگه... کپی بدون فکر!

ژوانا پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 22:10 http://candydays.blogsky.com

بانوی اقای مارس ^_^
این "آقامون" یه جوریه عاقا :)))) من فقط وقتایی که با خودش حرف میزنم از این کلمه استفاده میکنم برای گفتن بعضی چیزا.
در کل دوسش ندارم :/

بله بله :پی

منم همینطور. باورت میشه اولین بار بود که ازش استفاده میکردم؟؟ یه جور کلمه ی فان ولی چندشیه :)) بعد آخه من و بیریتنی یه دوست مشترکی داشتیم که ازش بیزار بودیم بعد اون هی این کلمه رو به کار میبرد... برامون تبدیل به یه جوک شده بود اون روزا... :))

شاپری پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 19:00

ما هم کارت عروسیمون رو انتخاب کردیم و دادیم چاپ کنن ..
متنش رو اول یه شعر انگلیسی که تو آلبوم خواستم بذارم بعدش فکر کردم همه که نمیتونن بخونن و معنیشآ متوجه بشن یه جور بی احترامی بود به نظرم منصرف شدم و یه شعر فارسی روون انتخاب کردم و راضی ام :)

حس خوب دو نفره دعوت شدن و نوشتن اسم بانو کنار اسمش خیلی دل خنک کنه همممم اینم از تجربه ها و حس های ریز جدیده ;-)

تو چرا میگی کارت عروسی؟؟ مگه عروسیتونه شاپری؟ یا من اشتباه متوجه شدم؟؟

خب چون اونا خانواده ش ایران نیستن و سالهاست خارج از اینجا زندگی میکنن به نظرم اتفاقا انگلیسی براشون گزینه ی بهتری هم بود!

خیلی شاپری...

tina پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 16:07

خوبی تعطیلاتت پست های بلندته که من دوستشون دارم
پاراگراف آخرت رو خیلی قبول دارم ..خیلی عالیه که قبول دارین همدیگه رو...
راستی خداروشکر که حال مامان بهتره و مشکل جدی نبوده...
به نظرم وقتی مامانا مریضن ادم حوصله هیچی رو نداره...کلن ما خانوادگی همگی بیحال میوفتیم...اصلن یه وضعی...

چقدر خوبه که ورزش برات مهمه منم الان 4 سالی هست جز لاینفک زندگیم شده و خیلی از خودم راضی میشم وقتی ورزش مداوم انحام میدم...
درمورد اون پستت که در مورد رها کردن تو اوج دلبستگی با علم به اینکه وقت رها کردن تا گندش درنیومده
باید بگم خیلی خوب بود و اعتراف میکنم حا خوردم و خیلی خوشحالم بالاخره یکی بهش اشاره کرد و اونم میلوی نکته سنح و دقیق
راستش خیلی به این موصوع فکر کردم و خیلی برام مهمه چه جوری رابطه ها تموم بشه ...
من بیشتر تغییرم رو مدیون آدمییم که دیدم عوض کرد و کلن سطح رابطه خیلی بالا بود و تم روشنفکری داشت و بینهایت ازش یاد گرفتم و لذت بردم و تمام عمرم دوستش خواهم داشت علی رغم اینکه نمیشد و نمیشه که ادامه اش داد و این رها کردن هر چند سخت روزگار بهم یاد دادش...ولی تو تمام کردنای هر چند وقت یکبار-انگار نمیشد دل بکنیم- من تمام سعیم میکرد م تلخ نشه ولی اون اعتقادش این بود هر چه تلخ تر بهتر..هر چند تمام سعیم کرد م بفهمونم که تمام خاطرات که نمیتونیم به بدترین شکل ازبین ببریم یه خورده ملایم تر...و این ریشه در خیلی چیزا داره...تو جامعه در حال گذار ما ..نیاز به تحربه داره...
و اون رها کردن در اوج...اوف اگه یادش بگیریم ..خیلی مرحله سختیه و باید حالا حالا ها تجربه کرد...کلن سطح روابط عاطفی بر مینای تجربه است چه فردی چه اجتماعی جوری که تین ایجرهای اونور ابی شاید از خیلی از 30 ساله های ما بالغانه تر رفتار کنن....

خودم گاهی خجالت میکشم میگم شاید تایم بچه ها رو بگیرم...
مرسی عزیزم :** موافقم.. کلا مامانا باید سالم باشن همیشه...
ورزش علاوه بر سلامتی، یه حس خوب و رضایت با خودش میاره که عالیه...
نه تلخی خوب نیست تینا.... نمیدونم شاید هرکس یه عقیده ای داشته باشه ولی من نمیپسندم...
اونا که خیلی چیزاشون از ماهای سی ساله بهتره بابا...

فرانک پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 12:15

خانم میم من خواستم ازتون تشکر کنم چون اعصابم بشدت سر موضوع پایان نامه فر و قاطیه و نمیدونم دارم چیکار میکنم
بعد الان انرژی های خوب خوب از نوشتت دریافت نموده و دوباره به سرچ موضوع پرداخته ام
با تشکر بدرود :دی

جانم؟؟ بله؟؟؟؟ :))
عزیزم.... رشته ی تو که عااالیه :) :***
خواهش میکنم عزیزمممم

شیرین پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 11:28

هووم متنت رو که خوندم همش لبخند رو لبم بود.ماها مردای خودمون رو میشناسیم که چقد سختشونه بعضی کارا یا حرفا.
مثلا پسردایی همسر چند شب پیش مهمونم بود و همسرم کل مهمونی در حال پذیرایی بود در حالیکه اونا میدونن چقد زمان مجردیش تنبل بوده.خودش میگه دوس دارم همه بدونن به خاطر تو خیلی چیزا عوض شده.خب این حرفا و کارا ادمو غرق خوشی میکنه.

آره شیرین همینطوره...
آخی :) میبینی چه حس خوبی داره؟؟ :)

Lena پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 10:37

رمز تقدیم شد
دلیل سوالمو خصوصى نوشتم
عزیییزم میگفتى خب :)))
سرت خیلى شلوغ بود این مدت، همینکه اینجا رو آپ میکردى خوشحال میشدم من :***

متشکرم :)
دیگه روم نشد آخه... وبلاگای رمزی خصوصا اویل آشنایی یکم سخته..
خواهش میکنم :)

Amitis پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 08:48 http://amitisghorbat.blogfa.com

اومدم رو پست های قبلیت نظر بدم نشد ، در مورد تکراری شدن ، به نظرم این اتفاق نمیفته ، چون زندگی که تغییر می کنه ، اتفاق های جدید میفته ! مثل همون خارج که گفتی ؛) در مورد اون دوستی که گفته بودی سر کلاست اجازه نگرفت خیلی تعجب کردم راستش ، ما سر کلاس های دانشگاه هم اجازه نمی گرفتیم هیچ وقت ، اگه کاری داشتیم میرفتیم بیرون ، بیرون از ایران هم هر چی می خوای می خوری ، میری و بر می گردی تو کلاس ، کاملا اوکی هستش، راستی فرانسه چی می خونی ؟ کلاس میری ؟!

آره آمیتیس.. راستش گفتم که فکر بچه گانه ای بود... آخه فکر میکردم حوصله ی هم رو سر ببریم اگه تایم زیاد بگذرونیم کنار هم...
ببین من نمیدونم واقعا ولی خودم و اطرافم هیچ وقت چنین چیزی رو ندیدیم.. مثلا ما اگه میخواستیم از کلاس بریم بیرون هم با یه نیم نگاه که حالت اجازه گرفتن بود کلاس رو ترک میکردیم.. خب یه جوریه آخه استاد با اون شان و منزلت داره حرف میزنه بعد یکی همینجوری سرشو بندازه بره بیرون؟؟ اونم چی؟ توی کلاسی که ماکسیمم تعداد 10 نفره و همه جلوی دید هم هستن؟؟ نمیتونم بپذریم واقعا!!
کتاب منظورته؟؟ Alter ego

Lena پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 01:01

جمله آخر به شدت تایید میشود :)))

والا به خدا!
عزیزم در مورد سوالت نه. چطور؟ اتفاقا میخواستم بهت بگم آدرست رو برام بذار ندارمشو همچنین رمزت رو. ببخش من همون دفعه اول که رمز دادی گمش کردم واسه همین دیگه نیومدم بخونمت روم نمیشد باز رمز بخوام
...............................................

عه توی کامنت قبلی آدرس داشتی ^_^ مرسی عزیزم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد