امروز وقتی صبا کارت عروسیش رو به دستم رسوند اونقدر ذوق زده بودم که شال و کلاه کردم برم به مارس نشونش بدم... میدونستم خوابه اون تایم از ظهر ولی طاقت نداشتم..

اولین باری بود که سر زده و اون موقع تنهایی میخواستم برم خونه شون! چند دقیقه ای مکث کردم و دو دل بودم!

آخرسر دل رو زدم به دریا و رفتم تو.. پدرش با دیدنم خوشحال شده بود و میگفت همیشه همینطوری بیا..

خواهرای دوست داشتنیش مثل همیشه با لبخند و مهربونی ازم استقبال کردن و گفتن مارس توی اتاقش خوابه! یکمی با دخترا تایم گذروندم تا عصرتر بشه و مارس از خوابش گذشته باشه..

بعد بی هوا رفتم توی اتاقش و در حالی که خواب بود رفتم روی تختش و بغلش کردم! با تعجب چشاشو باز کرد و وقتی من رو دید هی سرش رو میبرد عقب! منم با صدای آروم میگفتم داری خواب میبینی که من اینجام... :))

با اینکه تازه عصر شده بود ولی آسمون تاریک و هوا گرفته بود و صدای بارون میومد. از اون عصرا بود که اگه از خواب پا می شدی یادت نمیومد الان خوابی یا بیداری یا شبه یا روزه یا چند شنبه ست!!

مارس هی دستامو میگرفت میگفت میلو؟؟ کی اومدی؟؟

منم هی اصرار داشتم سر به سرش بذارم و مدام میگفتم داری خواب میبینی! آخرسر خنده اش گرفت و خواب از کله اش پرید...

کارت عروسی رو نشونش دادم.. از خوشحالی و ذوق من خنده اش گرفته بود...

غروب بهش گفتم من رو ببر همون باغی که همیشه میرفتیم و پاتوقمون بود.. دلم از اون بستنی های دارک میخواست و اون فضای عالیه اونجا...

اونقدر باغ عالی شده بود که حسابی سرحال اومده بودم...راجع به خیلی چیزا حرف زده بودیم و مارس برام از چیزایی میگفت که تا به حال نگفته بود. به حرفاش با دقت گوش میدادم و سعی میکردم بتونم راه حلی بگم و هردو بررسی کنیمش... از اینکه اونقدر قشنگ و منطقی صحبت میکنه و همیشه راه حل های درست و حساب شده داره بی نهایت لذت میبرم...از اینکه جملاتش پر از کلمه های درست انتخاب شده ست... 


حس و حال امروزم عالی بود.. و حرفایی که زده شد... و شب موقع رفتنش بغضم گرفته بود. از خدا میخواستم همیشه سلامت باشه و قلبم هر لحظه از عشقش آکنده...از اینکه لباسم بوی عطرش رو گرفته بی نهایت سرمستم... عشق چیز غریبیست...و فلسفه ی هستی رو زیر سوال میبره...و موجودیت انسان رو زیر و رو میکنه...

از انتخاب مارس خوشحالم...

نظرات 11 + ارسال نظر
مایا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 18:28 http://white-patchouli.blogsky.com

شیطون!!
چه سوپرایزی میلووووووو خیلی خوب بود که به دلت گوش دادی و رفتی توو...
او ه ه ه ه زور زیادی داره این عشق میلو جان...
راستی میخوام یک کلیپ برات بفرستم با تم عروسی دوس داشتم تو ببینی یعنی خوشحالت کنم....

هاها :))
خیلی راضی ام از اون حرکت :)
بله بله داره لود میشه ^_^ خیلیییی مرسی مایای عزیزم :***

مونا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 18:13

داشتم میخوندم ناخوداگاه لبخند نشست رو لبم
عزیزم اول سلام
بعدش
مبارک باشه پیوندت ( از ته دل میخوام همیشگی باشه) آمین /

سلام مونا جان :)
بی نهایت ممنون عزیزم :)

خاتون شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 08:54 http://narcis66.blog.ir

چه روزای خوبی....
واقعا این پست یکجور خاصی بود.

عطر تن لای لباس.... عجیب ترین چیزه.
چه روابط خوبی با خانوادش داری.

خیلی...
کلا بوها یه دنیای متفاوتی دارن...
ایشالا همیشه همینطور باشه :*

Amitis شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 00:53 http://amitisghorbat.blogsky.com

چه جالب همه با بوی عطر خاطره دارن ، :) نمیدونم این عادت بیرون رفتاز کلاس بدون اجازه کی برام اوکی شد ، ولی سر کلاس اینجا یک بار دیدم ، که طرف فلفل دلمه رو درست اورده شروع کرده به خوردن ، اون خیلی عجیب بود ، من نشنیدم این کتاب رو ، من قفله میخوندم اون موقع در جوانی ؛)

آره. همه ی رابطه ها یه سیر مشابه داری دارن...
ببین من با هییییچ رفتاری مشکل ندارم واقعا. میتونن برن میتونن نیان دیر بیان خوراکی بخورن گوشیشون رو جواب بدن ولی همه ی اینا با یه اجازه ی کوچیک باشه که بفهمم ارزش قائلن برای حرمت کلاس...
نشنیدم اسمش رو.. من خیلی مبتدی هستم توش و اولین کتابیه که دارمش :) راستش نمیتونم تعصبم رو نسبت به انگلیسی کم کنم و زبون های دیگه رو با علاقه بخونم.. صرفا بخاطر علاقه ای که به یادگیری دارم این رو امتحان میکنم...

hoda جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 21:22

واى آخر پستت, کم کم دارى شاعر میشى

:** هعی.. هدا من یه روزگاری داستان های 200/300 صفحه ای می نوشتم و دفتر شعر هم داشتم :)) باورت میشه؟؟ :))

سودی جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 19:42

میدونی میلو بعضیا تو دوران عقد همش خونه پدرشوهرشون افتادن بعضیام که تا دعوت رسمی نشن نمیرن جفتش بده شما وسط بمونین گاهی سرزده گاهیم دعوتی :دی

آره دقیقا هر جفتش بده.. من الان توی این چند ماه دفعه ی چهارم بود که میرفتم. دو دفعه ی قبلیش با دعوت رسمی بود این دو دفعه هم اینجوری سر زده و با تایم کم...

لیدی رها جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 18:03 http://ladyraha.blogsky.com

چه بامزه...
حس شیرینی واقعا هر وقت که سرمست شدی خدارو شکر کن و ببین که رفته رفته این حس ناب بیشتر می شه...

آره رها... این حس ها تمومی ندارن... :*

مضراب جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 13:22

از این دوران حداکثر استفاده رو ببر چون وقتی برید خونه خودتون دیگه از این سرزده دیدار کردن ها خبری نیس.

بله حتما :)

لونا جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 12:30 http://miss-luna.blogsky.com

وای این بویِ عطرش که میمونه رو لباس آدم خیلی خوبه
من یه بار یکی از لباسامو قایم کرده بودم یه گوشه چون پر از بویِ مستــــر بود هربار میرفتم صورتمو فرو میکردم تو لباسِ و بوش رو میکشیدم تو همه وجودم و بغضی میشدم ولی بعد یه مدت بوش رفته بود من حرص میخوردم !

یه بارم یکی از پیرهن هاشو برداشتم برای خودم آوردم چون بویِ خودشو میداد دوس داشتم همیشه تنم کنم ینی به خودش اینو گفتم ولی اونم گذاشته بودم یه جایی که فقط بتونم بوش رو هربار دلم تنگ شد داشته باشم

واسه من سختِ چون یه فاصله کیلومتری داریم باید ازین کارا کنم دیگه :(
مخصوصا اون اولا که درسش تموم شد و از شهر دانشگاه رفت...

آخی یادش بخیر اون باغِ که اون پنجشنبه هایِ طلایی میرفتین من چقدر دوس داشتم برم اونجا رو ببینم اون روزایِ اول که از قشنگیش میگفتی :)) :×

خیلیییی...
منم یکی از لباساشو اینجا گروگان نگه داشتم :)

خیلی خوشگله اونجا...

عسل جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 09:35 http://withgod.persianblog.ir

صبح من رو ساختی میلو..
من و ایلا از یکی از باغ های حصار خاطره داریم :)

عزیزم...
منم قبلاها اونجا خیلی می رفتم....

نارسیس جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 01:20 http://x18.blogsky.com

خوب من همیشه از خوندن عاشقانه هات لذت میبرم اما امشب این پست رو یه جور دیگه دوس داشتم سر ذوقم آورد

مرسی نارسیس عزیزم :**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد