Golden Albums

قدیما که اینجوری نبود!


میرفتی عکاسی، بعد از کلی فکر کردن تصمیم می گرفتی یه فیلم 36 تایی بگیری، اگه قرار بود بری عروسی، یا اگه تولد بود فیلم 36 تایی .. اگه نه فقط یه اردو و دور همی بود فیلم 24 تایی هم کفایت میکرد. و اگه فقط محض دل خودت یا از مهمونای راه دور میخواستی عکس بندازی یه فیلم 12 تایی...


بعد موقع جا انداختنش توی دوربین باید کلی وسواس به خرج میدادی که اگه یهو فیلم رو میکشیدی بیرون به کل میسوخت و باید میرفتی یه حلقه ی خالی دیگه می خریدی.. که خوب اون موقع به اندازه ی کافی گرون بود!


بعد که عکس مینداختی با وسواس تمام، یعنی اگه 36 تا بود یکی دو تای اول که محض امتحان از روی زمین انداخته میشد تا فیلم جا بیفته توی دوربین.. می موند 33 تا دیگه، که اونم سه تای آخر رو هم باید خالی میذاشتی... و تو سی تا انتخاب داشتی... یعنی باید صحنه ها رو گلچین میکردی به اندازه ی سی تا عکس.. حالا میدیدی وقتی همه رو جمع کردی و میخوای عکس بندازی همین که چیلیک میکنی یهو یکی عطسه  میکنه بقیه هم برمیگردن نگاش میکنن... یا یهو یه بچه میاد وسط عکس در حالیکه هنگ کرده و بستنیشو مالیده به لب و لوچه اش و شلوارش نصفه نیمه پایینه و مامانش داره اشاره میکنه بهش برو کنار، و تو همون موقع حواست نیس یه چیلیک دیگه!


و آخرسر بعد از انداختنه عکسا می دیدی که عه هنوز مثلا پنج تا دیگه عکس هست که میتونی بندازی.. نگه میداشتی واسه خودت بعد که مهمونا رفتن با اون تیپ خوشگلت و موهای فوکول کرده ات بری جلوی در حیاط و در حالیکه آفتاب میخوره توی صورتت اون گل خوشگله ی گوشه ی حیاط رو بگیری دستت و بگی ازت عکس بندازن... یا اگه اپن مایند تر بودی میرفتی از مامانت رژ لب قهوه ایش رو قرض میگرفتی و یه تاپ پولکی می پوشیدی و عکس میگرفتی در حالیکه موهای وزوزی و بلندت رو پریشون کردی روی شونه ات...


موقع چاپ کردن هم باید کلی میگشتی یه جای مورد اعتماد انتخاب میکردی که اون چندتا عکس آخری دست نا اهلش نیفته.. خوب اون موقع ها اینجوری نبود که همه راحت باشن و عکس دخترای خوشگل و قرتی با یه سرچ ساده  بیفته دستت!


و وقتی فیلم رو تحویل میدادی این وسط خیلی اتفاقا میفتاد.. یکی مثلا عکاسه یهو ناشیانه فیلم رو می کشید از دوربین بیرون و تمام نگاتیو می سوخت و عکسا و لحظه ها همشون می پریدن! درست مثل خاله ی من که عکسای عروسیش همش به همین منوال سوخت!!!

یا مثلا دقیقا همون عکسایی که واست مهم بودن تار میفتادن یا چشات مثل چشای گربه توی نور نارنجی میشد!

یا میدیدی مثلا اون عکسه که همه خوش ژست وایسادن و مشکلی نیست یهو یه چی اون عقب تر توی عکس میزنه توی ذوق مثل یه پشتی که چپکی افتاده یه کنار! یا مثلا زیرشلواری شوهر عمه که از در آویزونه! 

بعد ولی خب همونا رو مامان با دقت تاریخ میزد و میذاشت توی آلبوم، نگاتیو ها رو هم میذاشت کنار و روی پاکتش تاریخ و مشخصات میزد مثلا می نوشت عکسای تولد میلو سال 79، اگه میخواست از روش برای بقیه چاپ کنه راحت بهشون دسترسی داشته باشه... و وقتی آلبوم رو نگاه میکنی پر از این عکساس که هرکدوم بالاخره یه ایرادی توش پیدا میشه! خلاصه بساطی بود!


نه اونجوری خوبه نه اینجوری.. که همه ی عکسا آرشیو میشن توی لپ تاپ و کامپیوتر یا نهایتا سی دی! و بعد از یه مدت اصلا یادت میره چه عکسایی داشتی... یا یهو ویندوز لپ تاپه قاطی میکنه و همه رو پاک میکنه! چاپ کنیم عکسامون رو... قابشون کنیم اونایی که خوشگل ترن... عکسای ناب بندازیم از لحظه های خوبمون و آلبومشون کنیم.. همه رو هردنبیلی نریزیم توی یه فولدر...بهترین سال های زندگیم، دوران دانشجویی کارشناسیم رو میگم، و بعدش جشن  فارغ التحصیلیم و اون روزا.. باید آلبوم داشته باشم اینجوری نمیشه...

نظرات 14 + ارسال نظر
میرا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 20:00

چقدر خوب و نوستالژی بود این پستت..میلو من الان مدتهاس میخوام چنتا عکس رو ببرم بدم چاپ کنم تا نابود نشدن عکسا.. نمیدونم چرا هی تنبلی میکنم

خب واقعا هم تنبلی داره میرا :)) آدم سختش میاد...

لونا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 12:09 http://miss-luna.blogsky.com

وای میلو خیلی خوب گفتی اینو :))
من عکس های جشن نامزدی مامان بابام دقیقا همش به باد رفته
عکاسشون پسر خاله مامانم بوده دست و پا چلفتی خان موقع راه رفتن میخوره زمین دوربینم میوفته تو جوب :))
باز میشه و فیلم نور میخوره سیااه میشه

الان که خیلی خوب شده از این دستگاه ها اومده که رم و فلش رو خودش میزنی بهش و صفحه تاچ داره و میتونی هر سایزی که میخوای رو برای عکست انتخاب کنی و چاپ کنی و مغازه دار و فروشنده هیچ دخالتی توی موضوع ندارن

منم به آلبوم و قاب عکس خیلی اعتقاد دارم و هرچند وقت یک بار بهترین عکس ها رو از هر مناسبت سفر و عید و اینچیزا ظاهر میکنم
پارسال که مادر بزرگم فوت کرده بود یه عکس داشتم ازش که وقتی ظاهرش کردم و قابش کردم همه میخکوبِ عکس شده بودن و همه ازم اون عکسو میخوان
خیلی حسِ خوبیه عکس داشتن از آدما :×

عزیزم :)) عاشق خاطره هاتون شدم یعنی :))
دقیقا همینطوره.. من خودم اصلا توی فاز چاپ کردنه عکسی نبودم تا به حال... ولی مامانم همیشه خیلی حساس بوده روی عکسا و میگه که باید چاپ بشن و تاریخ هم بخورن!
عزیزم :)

amitis دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:26 http://amitisghorbat.blogfa.com

ma har chand be chand print migirim axa ro :) tu ghotb rahvandi Reflet tadris mishod, badesh Taxi, zaban kheili shirinie , age rahnamaye khasti ru man hesab kon ;)

خیلی کار خوبیه واقعا :)
چشم عزیزم حتما ممنون از مهربونیت :)

لیلا و دیاکو یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 22:58

سلام
فکری که حدوده ١٠ روزه توی مغزمه و دارم عکسام رو انتخاب میکنم واسه ی چاپ ! البوم حسش خیلیییییی خوبه

سلام لیلای عزیزمممم :***
خیلی کار خوبی میکنی :***

hoda یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 22:35

وااااى میلوووو,چه همه نوستالژیک بووود, رژ قهوه اى هاى مامانا عاااالى بود

:)) حالا مامان من رژ قرمز داشت منم که عشق قرمز.... وای اون رنگش عالی بود!

محبت یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 22:29

Khobie doorbin qadimia faqat in bod k mardom majbor bodan axaro chap konan

Cheqad az axam b khatere kharab shodan lap o mob az beyn RAF:|

Manam ba chap kardan axa movafeqam

دقیقا همینطوره.. ولی خب بعد از چاپ هم میدیدی کلی عکسای به درد نخور داره که باید بابتش پول میدادی...

مستر نیما یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 21:04 http://saheleafkar.blog.ir/

نمیدونی چقدر یاد اون روزا افتادم.آخ که یادش بخیرررررررر

خوشحالم که یاد قدیم افتادی :)

مضراب یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 20:56

خخخ سفره غذای اون عکسای قدیمی و آدمایی که دورش نشستن یه چیز دیگسP:

هاها :)))

املی یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 20:37

میلو چقددددد بانمک بوووود
اصن انگار داشتی یه ستون_خیلی جذاب از یه روزنامه ی خیلی معروفو میخوندی
قطعن عکس به کاغذی بودنشه
منم هر چند مدت یه بار میرم میدم عکاسیم پرتره حرفه ای هارو روی چوب میزنه و بقیه ی خاطره انگیزشونو چاپ میکنه
چقد کیف کردم از توصیفات بی نهایت دقیق ت ملومه؟؟

عزیزمممم :) ممنون که اینهمه به ذوق اومدی... فکر نمیکردم با اینهمه استقبال رو به رو شه :)

مرمر یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 20:02 http://www.m-h-1390.blog.ir

قشنگ پرت شدم اچن دور دورااااا. .اخی چقد اون موقع خوب بود..عکسا عروسی مامانمم سوخت:|
یامثلا وقتی من به دنیا اومدم بابا اومد بیمارستان بدو بدووو باذوق فراوون بایه دوربین تو دستش..اما...یادش رفته بود فیلم بخره واسش:)
من هیچ عکسی از بیمارستان چندروز اول زندگیم ندارم:)

عزیزم :)
وای چقدر بده واقعا که عکسای عروسی بسوزه....
ای جاااان :) آخی.. طفلی بابا لابد کلی حرص خورده

مایا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 19:37 http://white-patchouli.blogsky.com

همچینی با آب و تاب تعریف میکنی آدم خیال میکنه چند سالته تو!
همه چی روخوب توصیف کردی میلو گاهی همه چی رو زنده تصور میکنم اینجا...
بعد میخواستم یک چیزی بگم؟
دقت کردی تازگی ها یک عده موقع عکس انداختن لباشون خود به خود غنچه میشه صورت نیم رخ چشما یجوری مثلا من خیلی هاتم؟!!!!!
من همیشه فکر میکنم عکس باید زنده باشه و واقعی لبخندت چشمات همه و همه طبیعی باشه...

هاها :)) آخه مامانم عشق عکس بود اونم با یه دوربین همین مدلی. خیلی درگیر این پروسه بودیم همیشه.. بعد مثلا آخر سال یا اول سال مامان میومد مدرسه و از همه عکس مینداخت و برای همه چاپ میکرد... بعد دیگه حرفه ای شده بودیم توی این زمینه و خب خیلی وقتا اتفاقات اینجوری هم پیش میومد...
هاها :)) اینم یه فازه دیگه واسه خودش... مثل همون فوکول موی وز وز و رژلب قهوه ای :))

عسل یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 18:58 http://withgod.persianblog.ir

داااااغ دلمو تازه کردی
یاد تولد سیزده سالگیم افتادم ک تمااام فامیل رو دعوت کرده بودیم و چون اونموقع شاگرد اول هم بودم و همه منو ب عنوان بچه زرنگ میشناختن:))) کیکم یه کتاب بزرگ بود
ب پسردایی خر الاغم دوربین رو دادیم بره ایران فیلم براش فیلم بخره بده اقاهه خودش جا بندازه و اومد خونه و گفت فیلمو جا انداختم ماهم سرخوشانه ۳۶ تا عکس گرفتیم فک کنم دو سه روز هم هی ژست میگرفتیم برای همون دو سه تا عکس اخر ک تو فیلم مونده بود
اخر هم بردیم ک چاپ کنیم گفت فیلم درست جا نرفته که , هیچ عکسی ثبت نشده :( تماام لحظه های خوبم فقط تو ذهنمه الان, عکسی ازش ندارم..

عسل با کامنتت کلی خندیدم چون قششششنگ معلومه داری هنوزم حرص میخوری :))
عزیزممممم.. اشکال نداره. برای من هم از این اتفاقا زیاد افتاد!

دنیا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 18:54

آره واقعا..لذت آلبوم عکس دیدن خیلی وقته فراموش شده...

قسمتای خنده دارو خیلی باحال تعریف کردی :)))))

خیلی وقته... راستش من خودم خیلی آدم آلبوم و فلان نیستم... فقط حیفم میاد عکسای روزای خوبم بپره...
:پی

رونی یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 18:38 http://Roney.blogsky.com

Cheghad post khobi bud,Milo Jan

عزیزم :)
رونی اگه پستای رمزیت فقط برای خودت نیست برام رمز بذار.. دیروز بازم هرکار کردم نتونستم باهات کانکت شم و کامنتا بسته است و قسمت تماس با من وبلاگت هم برای من باز نمیشه طبق معمول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد