اون زود خوابش میبره و من بیدار می مونم تا دیروقت...و تا وقتیخوابم ببره کارم حفظ کردنه بدنشه... دستاش، بازوهاش...شماره ی نفس هاش... و فک میکنم که چقدر خوب بدنمون چفت هم میشه! که سینه ی سبتر و برجسته ی اون چفت میشه توی گردنه من...

صبح که بیدارش میکنم هوا تاریکه هنوز... خودم هم گیج خوابم... توی عمرم تا حالا همچین ساعتی رو قبلا بیدار نمیشدم مدام... براش آب هویج از شب قبل گرفته بودم... چندتا پسته ی تازه، و موز و تخم مرغ با سرشیر.. میذارم توی سینی مخصوصش..

توی یه کیسه هم براش نارنگی نوبر و یه مشت پسته میذارم تا ببره توی راه بخوره...

بلند میشه ورزش میکنه پا به پاش منم ورجه وورجه میکنم! بهم میگه میلو بگیر بخواب دختر، من میدونم تو الان گیج خوابی... 

ولی نمیتونم تنهاش بذارم! بهش میگم تا وقتی عشق تو همینقدر داغ و پر حرارت توی قلبم باشه و باهام خوب و مهربون باشی من هم اینطوری خودمو غرق تو میکنم...

مامان میدونه صبح ها راهیش میکنم بره... چادرشو برام میذاره روی آویز جلوی در تا دنبال مانتو نگردم. همون رو بندازم روی سرم و برم پایین بدرقه اش کنم...

توی هوای تاریک، بوی خنک سر صبح و یه سوز ملایم چادرمو تکون میده... میام کنار ماشینش می ایستم تا روشنش کنه و بره... وقتی میره یهو تمام حس های خوبم انگاری میرن توی تاریکی هوا گم میشن و یه عالمه دلتنگی جاشو توی قلبم میگیره...


من عاشق مارس میشم هر روز.. هر ثانیه...و فکر میکنم تا قبل از اون من چجوری بود زندگیم؟؟؟....



............................................................................................................



بدنم از ورزش درد میکنه.. من عاشق این دردم!


موهام رو امروز برای اولین بار میدم دست آرایشگر تا روش یکمی رنگ بپاشه!! تا صبح داشتم خواب میدیدم موهام رو یه نارنجی مضحکی دراورده که به لعنت خدا هم نمی ارزه!


..............................................


عارفه ی عزیز! دوست داشتم میذاشتی کامنتت رو تایید میکردم تا زیر حرفای خودت بهت جوابت رو میدادم.. راستش من همیشه تا کامنتای بلند دریافت میکنم  قبل از خوندن وقتی سایزش رو میبینم سریع قلبم تپ تپ میکنه.. بس که همیشه دوستان!!! لطف داشتن و من رو مورد عنایت حرفای رکیک خودشون قرار دادن توی کامنتای بلند.. بعد تا دیدم کامنتت بلنده همون ری اکشن همیشگی رو داشتم.. ولی خط به خط کامنتت بهم آرامش خاطر داد و حقیقتش از اونهمه لطف و مهربونیت خجالت زده شدم...ممنون که اونهمه انرژی های مثبت رو ریختی توی کلامت...

نظرات 7 + ارسال نظر
لاندا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 12:29 http://dailyevents.blogsky.com/

وای میلو چه حس های خوبیییی. چه کارای خوبی می کنی. چه رویایی واقعا. نمی ترسی از اینکه یه روز دیگه این کارا رو نکنی؟ همون داستان تکراری شدن...
راستی میلو، یه سوال هم دارم که یه بار تو پست مربوط نوشته بودم، اما هر کار کردم ارسال نشد نظرم، اختلاف سنیتون چقدره؟ (اگه دوس نداری جواب نده )

خیلی حس های خوبی بهم میده...
چرا لاندا.. ترسش ته دلم هست ولی ایگنورش میکنم هی...
مشکلی نیست عزیزم سوالت :* ده سال.

amitis سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 10:46 http://amitisghorbat.blogfa.com

sare sobh o in hame faaliat ?

بله ^_^

hoda دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 23:06

آرزو من شبا خواب نمیرم کنار امیر, با هر تکونش و نفسش سى ثانیه یه بار میپرم, در این حد که تصمیم گرفته بود شبا دیگه جدا بخوابیم تا من اذیت نشم, چند شب هم جدا خوابیدیم اما احساس میکنم خیلى بده این کار, توروخدا اگه راه حلى به ذهنت میرسه بهم بگووو

هدا منم واقعا همینطورم خواب راحتی ندارم... ولی اول ها یعنی خیلی وقت پیشا وضع بدتر بود اصلاااا خوابم نمیبرد...
پیشنهاد میکنم یه مدت روی تخت نخوابید، روی زمین توی پذیرایی که جا بیشتر هست روی زمین بخوابید اولش که خب توی بغل هم، بعدش موقع خواب فاصله رو بیشتر کنین.. روی تخت هم جا کمه هم خود تخت و تشک چون یه دونه ست ممکنه تکون بخورید هی. ولی روی زمین دوتا تشک جدا ولی کنار هم بندازید که هروقت خواستید بخوابید روی تشک خودتون باشید.. تا یه مدت این کارو کنین تا عادت کنین به حضور هم...

mahdis دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 21:19

سلام میلو جان تبریک میگم بهتون امیدوارم تا عمر دارین عشقتون همینطوری باقی بمونه

ممنونم مهدیس عزیز :)

سودابه دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 18:59

عزیزم اینستا بهت درخواست دادم.خیلی وقته که میخونمت اما خاموش بودم البته یه بار هم درخواست داده بودم

خب الان این سوال برام ایجاد شد که از کجا شما میدونی اینستای من کدومه؟؟

مایا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 17:26 http://white-patchouli.blogsky.com

عزیزمممممم...
نگاش کن تجسمش میکنم با اون چادر با اون صورت_ کوچولوش...
همیشه بیا اینجا و از عاشقانه هات بگو میلو چون باورم میشه با همه ی بدیها هنوز هستن کسایی که اینجوری واسه هم
می تپن پس عشق زنده س...
او ه اوه بدن درد میلو منم دچارشم بعد هی وول میخورم یه آخ و اوخ_ یواش ازم در میاد!
وایییی چه رنگی؟؟؟؟

بعضی وقتا با چادره رو هم میگیرم :دی
عزیزم مرسی واقعا... :**
خیلی حس خوبیه ولی دردناکه :))
والا رنگش رو سپردم خود آرایشگرم انتخاب کنه. میگفت شکلاتی تیره ست... دیگه نمیدونم :)) بهش اعتماد دارم سوال پیچ نمیکنم..

عسل دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 15:55 http://withgod.persianblog.ir

خوش به حال مارس
با این خانوم همه چی تمومش :) با اون چادر گل گلیش^_^
یه لحظه تو چادر گل گلی تصورت کردم اخه :))

اوه عزیزم... لطف داری شما :*
شبیه مامانم میشم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد