بابا این چند روز معتقد بود مامان اکی هست و دکتره شلوغش کرده چون دردهای شکمی معمولا اینجوری میشه که نمیشه راحت تشخیصش داد و میگفت اگه کلیه بود نمیتونست اینقدر راحت اکی بشه... برای همین امروز مامان رو با آزمایشا و همه چیش بردن یه جای معتبر تر و خب حدس بابا درست از آب درومد و دکتره گفت این سنگ ریز که توی صفرا هست مشکلی ایجاد نمیکنه و بقیه ی چیزا هم طبیعی و نرماله و جای نگرانی نیست و داروهاش رو هم قطع کرد! خب وقتی این خبر رو صبح شنیدم خیالم حسابی راحت شد و با خیال راحت رفتم سراغ کارام...


امروز طبق برنامه ریزیم پیش رفتم و اتاق رو مرتب کردم.. هنوز کمد لباس ها مونده که فعلا خسته شدم و ترجیح میدم چون کار بی سر صدایی هست شب انجامش بدم، از بابا خواستم برام چندتایی کاور لباس بیاره تا مانتوهای تابستونی رو بذارم توشون که بوی خاک نگیرن و رنگشون نره... خیلی خسته شدم و تقریبا چهار ساعت داشتم وسیله ها رو جا به جا میکردم و تمیز کاری... آینه ی روی میز رو رنگ سفید زدم و شیشه ی اون کمد کتابخونه ای رو هم رنگ زدم چون خسته شده بودم از مدل شیشه ایش و اینجوری انگاری که کلا تماما در شده پایینش رو هم که دو سال پیش با ویترای نقاشی کشیده بودم...طبقه بندی هاش رو باز باید سر و سامون بدم توش پر از خرده ریزه های کاردستی درست کردن و رنگ و ایناست...

کار تمیز کردن که تموم شه میرم سراغ دغدغه ی همیشگیم: ورزش!!  مارس عزیزم برام چندتایی بلیط استخر هم اورده که بعد از پیلاتس میرم شنا میکنم و شبا هم طبق روال این مدت میرم پایین که بدوام... ظهرا فرانسه ام رو میخونم و کم کم پیش میبرمش و خب بله یادم هست که پایان نامه هم دارم!


.........................................................................

در راستای پست قبل یه چیز دیگه هم که ذهنمو خیلی وقته مشغول کرده اینه که حس ها موندگار تر از هر چیز دیگه اند!
مثلا من وقتایی که از یکی از شاگردام حرکتی سر زده و دیگه خوشم نیومده ازش دوست ندارم توی عکس آخرین روزی که همیشه میندازم باشه. چرا؟؟ چون من بعد از چند ماه وقتی عکسارو میبینم حتی اسمشون رو و ترمی که باهاشون داشتم رو هم یادم نمیاد ولی اون حسی که بهم منتقل کردن رو یادم می مونه.. یا مثال دیگه ای که خیلی باهاش مواجه شدم اینجوری بوده که مثلا یکی رو بیرون دیدم بعد هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش یا کی بوده قبلا.. فقط حسی که ازش قبلا داشتم یادم میاد که مثلا یادمه باهاش خیلی خوش گذشته بوده یا باهاش بحثم شده بوده و بعد یه ذره که فکر میکنم یاد میاد... مهم اینه که اول حسه میاد بعد چیزای دیگه! 

خیلی به نظرم چیز جالبیه! فکر کن هیچ خاطره ی دقیقی، و فیزیکی ای یادت نیاد ولی اون حس رو کامل درک کنی! کسی هست که بدونه این چی هست یا چه فرضیه و یا فلسفه ای پشتشه؟؟؟



..........................................................................


بر خلاف همیشه که لباس های متنوع و جور واجور میپوشیدم برای بیرون، دلم میخواد برای پاییز یه تیپ خاص با تم نارنجی قرمز زرشکی داشته باشم که اون رو بپوشم تا آخر فصلش...البته نه برای هر بیرون رفتنی، فقط موقعیت های خاص و اصلا هم برام مهمه نباشه که فلانی این لباس رو یه بار تنم دیده بذار یه چیز متنوع تر بپوشم... یه چیز خیلی خوب...مثلا یه کت زرشکی کوتاه با یه دامن کتان و کلفت و یه شال یکم ضخیم نارنجی  و رژ لب پررنگ زرشکی.. و یا ..هوم... دقیق نمیدونم.. باید فکر کنم دربارش و حاضرم یک سوم از حقوقم رو بابتش بدم ولی اون تیپ خاص رو بخرم و بپوشمش...اصلا درباره ی ترکیب رنگی که گفتم مطمئن نیستم و فکر میکنم حتی شاید این خوب در نیاد.. باید با دقت بشینم فکر کنم و رنگا رو انتخاب کنم

ابروهامو کمی تیره تر کنم... عطر جدیدی هم که خریدم بوی پاییز میده، گرم و مطبوعه.. من خودم رو دارم به صورت خوشدلانه و سرخوشانه ای ای برای پاییز آماده میکنم...چون دلم میخواد بهترین پاییز و آخرین پاییزی که توی خونه ی بابا هستم رو تجربه کنم...


...................................................................................


من نمیدونم این چه تزی هست که به تازه عروسا منتقل میشه.. توی خونه ی مادرشوهر دست به هیچی نزن، با کسی زیاد گرم نگیر، سلام و علیک در حد خشک و معمولی باشه...

چرا؟ من خودم اوایل یه گاردی داشتم که خب ناشی از حرفا و فکرای اطرافیان بود و خودم کم کم سعی کردم این فکر رو اصلاح کنم البته یه بار مهسا یه چیزایی برام گفت که حرفاش بی تاثیر نبود و بیشتر به پروسه ی فکر کردنم کمک کرد.. من فکر میکنم که عادی برخورد کنم و مدام با خودم میگم اگه الان بابای خودم بود، مامان خودم بود چه برخوردی میکردم؟؟؟

اینکه کار نکنی چی رو می رسونه؟؟ داشتم با خودم فکر میکردم مگه هربار که میرم خونه ی خاله ها و با رغبت و ناخودآگاه میرم سمت ظرفشویی و ظرفاشو گاها تنهایی میشورم و نمیذارم کسی کمک کنه و وقتی هم میشینم اصلا منتظر نیستم کسی ازم تشکر کنه چون اصلا توی فکرش نیستم و حتی گاهی یه سینی چای هم میریزم و میارم و بعد اصلا اون لحظه چشم ندوختم که کسی ازم تشکر کنه چون توی ناخودآگاهم اینجوریه که یه کار طبیعی و روتین انجام دادم خب چی میشه اگه توی خونه ی اونا هم اینطور باشه؟؟ پررو میشن؟؟ مگه الان خاله ی من پررو شده؟؟ خودم اینطور دوست دارم و کمکش میکنم و خب چه اشکالی داره اگه اونجا رو  هم جزیی از خودم بدونم؟؟؟ و من خودم با آدما حتی در رابطه با دوست صمیمیم هم رفتارم جوری بوده که مرزها و حد و حدودم رو رعایت میکنن...

مامانش میخواد بره سفر و با خودم فکر میکنم اگه مامان خودم بود چیکار میکردم؟؟ بهش زنگ میزنم و میگم چیزی لازم داری؟؟ کی میری؟؟ رسیدی بهم خبر بده! و وقتی هم میره اونجا چند باری تماس میگیرم تا مطمئن شم حالش خوبه و اوضاع مرتبه... چه اشکالی داره اگه با مادر مارس هم همینطور باشم؟؟

من البته کاری به یه سری خانواده هایی که واقعا عروس رو اذیت میکنن ندارم. شاید واقعا هنوز خودم خیلی زود باشه که بخوام اینارو بگم و هنوز به قول معروف تر و تازه ام براشون...ولی من معتقدم هرطور فکرکنم همونطور میشه خب حالا بذار با شیوه ی خودم پیش برم، و هرجا دیدم که دارم اذیت میشم خب اون موقع رویه ام رو عوض میکنم... چرا از الان گارد داشته باشم؟؟؟ با خودم این مدت خیلی خلوت میکنم و فکر میکنم.. میگم اصلا اون طرز فکری که داشتم و چیزایی که همیشه اطرافیان میگفتن (که البته از نزدیکان هم نبودن) درست نبود و اصلا برام مهم نیس که این تفکر سالها ادامه داشته، من به شیوه ی خودم درستش میکنم و پیش می برمش... به خودم میگم خانواده ی جدید ارزش این رو دارن که سنگ بناش درست چیده شه و خانواده همیشه چیزیه که تو نمیتونی ازش برای همیشه جدا شی پس بهتره که روابط رو صلح آمیز پیش بری... البته بی انصافیه که اگه نگم این رو، خانواده ی مارس واقعا هم خوب و محترمن و خواهرهاش صمیمانه بهم لطف دارن و من حتی یه ذره ام حس بد ازشون نگرفتم تا به حال و اگه هم حس بدی بوده (بر فرض محال) سعی کردم خوبی ها رو بیارم جلوی چشمم و دیدم که بیخودی حساس شده بودم اونم فقط بخاطر پیش زمینه ی فکری ای بوده که داشتم...


.............................................................................................


بهش گفتم داری اشتباه تربیتش میکنی... بچه ای که  با بزرگترش دعواش میشه و با قهر میره توی اتاق و در رو میبنده هیچ وقت نمیتونه توی بحث کردن و منظقی حل کردن مسائلش بالغ و بزرگونه تصمیم بگیره...این یاد میگیره بحث رو نیمه رها کنه و البته همیشه هم طلبکار باشه و برای دفاع از خودش حتی بقیه رو مقصر بدونه و بگه تو "باید" فلان کار و میکردی تا من بتونم از خودم دفاع کنم! اون نمیتونه مسائلش رو با آرامش حل کنه و فکر میکنه کوبیدن در تنها راه حل کردنه مسئله ست و اینجوری میشه که خشمش رو توی یه لحظه با بی احترامی کردن و نابود کردنه خیلی چیزا خالی میکنه در حالیکه بعدش میبینه همه چیز آش و لاش رها شده و دیگه هیچ راه برگشتی هم نداره و همه مثل تو مامانش نیستن که ببخشن و یادشون بره! خود من در رابطه با کسایی که ارتباط نزدیک باهاشون ندارم خیلی سنگدلم. هیچ بی احترامی ای رو نمیتونم قبول کنم و فراموش نمیکنم و قبلا هم گفتم هرکس برای من فقط یه بار امتحانش رو پس میده.. گفتم فکر کن بعدها با کسایی مثل من روبه رو بشه، و اونا نقش مهمی توی زندگیش داشته باشن، و اون با خراب کردنه همه چی و بعد پشیمون شدن نمیتونه هیچی رو فیکس کنه و حتی معذت خواهی بدتر خوردش میکنه و دقیقا همین معذرت خواهی بقیه رو مجاب میکنه که مشکل رفتاری داره و بیشتر و بیشتر از چشمشون میفته...گفتم میبینی؟؟ یه در کوبیدن و قهر کردن میتونه چه عواقبی داشته باشه؟؟

گفت راه حلش؟؟ خب دیگه نمی دونستم! من فقط میتونستم پیش بینی کنم.. برای کسی که از اول لوس بار اومده پیشنهادی ندارم و گفتم خودش باید دربارش فکر کنه....شما پیشنهادی دارید؟؟ دختری که اتفاقا سنش کم هم نیس و دیگه سال های اخر دبیرستانشه با هر بحث کوچیک و مسخره ای با قهر میره توی اتاقش و هربار هم در رو محکم میکوبه... به نظرتون میشه این رفتارش رو توی این سن  اصلاح کرد؟؟



................................................................................................



هنوز منتظر آدرس هاتون هستما، مثلا املی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد آدرست رو، یا ریحان، فقط یادمه آدرست قلم بود ولی چندتا a داشت رو یادم نمیاد! یا تیارا.

 آدرس ژولیت رو هم میشه برام بذارید؟؟ 

میگما چه سکوت و کور شده! رفتید دانشگاه؟؟ :))

پریروزا بود یه مطلبی رو توی یه وبلاگی خوندم که خیلی منو به فکر واداشت و هنوزم بهش فکر میکنم... لپ کلامش این بود که ما عادت کردیم وقتی از چیزی بخوایم بکنیم همیشه با یه خاطره ی تلخ و نفرت این کار رو میکنیم.. یعنی نمی تونیم و بهمون یاد داده نشده که توی اوج دل بستگی و موقعی که میفهمیم حالا وقته رها کردنه بگیم اکی، تا اینجاش خوب بودیم حالا دیگه نمیشه بیا تا گند نزدیم بای کنیم... حالا نه فقط راجع به آدما بلکه راجع به همه چی... با بقیه و شما کاری ندارم ولی واقعا دلم خواست من این رو یاد بگیرم... من خودم تا آسیب نبینم تلخ نمیشم، هیچ دیدگاهی،هیچ حرفی، هیچ نوع زندگی ای، هیچ چیز عجیب و دردناکی مادامیکه مستقیم روی زندگی من تاثیر نذاره  ری اکشن تند من رو بر نمی انگیزه... و هرجا که فک کنم فلان چیز/فلان آدم تایپ من نیست رها میکنمش، حتی اگه باهاش حسابی حال کرده باشم/حتی اگه باهاش هزارتا خاطره داشته باشم... رها میکنمش ولی به تلخی و با بی احترامی نه. با پاره کردن و دور انداختن از روی لج و لجبازی نه...رها کردنه خیلی راحت، تمرینِ زیاد میخواد. دلم میخواد بیشتر و بیشتر یادش بگیرم که هیچ وقت بدون اینکه رنجشی پیش بیاد و نفرتی توی دلم کاشته بشه رها کنم بدون اینکه حرف زشتی، مخالفت و انتقاد کوبنده ای به زبونم بیاد...


همونطور که فکر میکردم با درست شدنه لپ تاپ و عوض کردنه ویندوزش برنامه هام پاک شدن و اون فید ریدری که آدرساتون توش بود هم پرید... و من این بار برای وارد کردنه آدرس ها دقت بیشتری به خرج دادم... بچه های قدیمی که خوراک من بودن آدرسشون سریعا وارد شد ولی خب یه سریا رو هم آدرساتون رو حفظ نیستم خصوصا کسایی که تازگیا آشنا شدیم.میشه لطف کنین برام آدرساتون رو بذارید؟



شبنم, دوست خیلی قدیمی من رو یادتونه؟ قبلا یه پست دربارش گذاشته بودم, قدیمی ترا یادشونه..

دنیای پر رمز و رازی باهاش داشتم, بخاطر طرز فکر عجیب و غریب و خانواده ی پر رمزش و منم مشکلات خاص خودم تو اون دوران کودکی دوستای خوبی با هم شده بودیم که خب اون توی سن نه سالگی به خود کشی فکر میکرد و من امید داشتم روزای بهتری خواهیم داشت... میدونی انگاری امید داشتن از اول آیین من بوده, هرچند واهی...

بگذریم...

با شبنم یه خط اختراعی داشتیم که فقط خودمون میتونستیم بخونمیش. من با خط فینگیلیش آشنا بودم ولی اون نه,برای همین یه ترکیبی درست کردیم که هردو بفهمیم.. خوووب یادمه اون روز عصر روی تخت اتاق داداشش دوتایی چقد کلنجار رفتیم تا اون خط رو یاد بگیریم... و خب از اون به بعد انگار پیوندمون محکمتر شده بود چون چیزی رو مشترکا داشتیم که مختص به خودمون بود....


سالهاااا گذشت...تا که پارسال اون خط رو با کمی تغییر به مارس هم یاد دادم و اون و من حالا خط رمزی خودمون رو داریم که میتونیم باهاش حرفایی رو رد و بدل کنیم که هیچ رقمه راه نداره کسی بفهمتش...


یه چیزی رو مختص به خودتون کنین, که هیشکی دیگه نداشته باشتش.. شما چطور؟؟ خط مخصوص خودتون رو دارید؟

...........................................


نمیتونین تصور کنین پست گذاشتن با گوشی چه همه سخته و ویرایش غلط های تایپی چه همه سخت تر! پووووف....



.....................................


نیلووو؟؟ مارس میخواد میز لپ تاپم رو ببره بذاره توی صندوق عقبش واسه خرت و پرتاش و نمیتونه درک کنه حس من به اون میز رو :دی, تو ولی میدونی...: دی

متشکرم از نگرانی هاتون و ادوایس ها برای مامان. حالش خیلی بهتره خصوصا که مسکن مصرف میکنه. تشخیص دکترش یه دوره ی کوتاه درمانی بود و اگه اکی نشد جراحی. اتفاقا خاله زیبا هم همین چند وقت پیش یه جراحی مشابه داشت و گفت خطری نداره و اکی میشه زود...


...........................................................



جای لب های من؟ درست روی نبض گردنت... 

خنکی حلقه ای که توی دستته روی پوست تنم... یکی از رویاهام بود..حالا یکی از خاطره های شیرینم...

یه وقتایی با خودم میگم یبارکی قورتت بدم خلاص شم از این حجم گنده ی دوست داشتنت...



........................


تایید کامنتا بعد از درست شدن لپ تاپ. ممنون که همراهم هستید...


آژو,نارسیس,هدا.... هیشکی جاتون رو نمیگیره هیچ وقت...

 ممنون از اینکه همیشه باهامید و مثه یه کوه, پشتم هستید هرچی که بنویسم,هرکاری که کنم.. هرچند که فاصله مون کیلومترها باشه

لپ تاپ معلوم نیس چشه دو روزه هنگه امروزم کلا روشن نشد باید ببرمش بدم سرویسش کنن کلا یه بار...


تعطیلاتم شروع شد 


توی جواب سونوی مامان نوشته سنگ ریزه توی صفرا هست, نمیدونم این همون سنگ کلیه ست یعنی؟؟ فردا دکترش میبینه میگه دقیق چیه....



با گوشی پست گذاشتن سخته کمی. احتمالا لپ تاپ رو که درست کنم اون فید ریدرم بپره و آدرساتون رو از دست بدم.


البته خوب موقعی ام خراب شد چون میتونم با خیال راحت برم پی تفریحم و بگم پایان نامه رو نشد نگاه بندازم لپ تاپ خراب بود 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.