دیروز برای من قرار بود یه روز خوب باشه.. صبحش حمام کرده بودم. لباس خوبم رو گذاشته بودم کنار و موهام رو سشوار کشیده بودم کاری که خیلییییی کم توی زندگیم انجام میدم..

روز آخر کلاس های دخترام بود و بعدش هم شب خونه ی مارس اینا با حضور خواهر دومیش که عاشقشم و فقط توی مراسم هام دیده بودمش و برادر دومیش که اون رو هم فقط دوبار دیده بودم دعوت بودم...دروغ چرا خیلی خوشحال بودم... صبح هی خودم رو چک میکردم توی آینه و میخواستم خوب باشم...

با سختی تونسته بودم ساعت امتحان دو تا کلاس ها رو کنار هم بچسبونم که زود تموم شه. یکیش صبح افتاده بود و یکیش عصر.. دم مدیر آموزشگاه گرم این ترم واقعا با من همکاری کرد...هردو کلاس رو انداخت ظهر تا من بتونم سریع برم خونه و حاضر شم و به مهمونیم برسم...


سر کلاس دخترا وقتی رفتم بهشون گفتم so today is the last session ha?

بعد صدای غم انگیز و خنده درمیوردن که یسسس! گفتم باشه ناراحتید شما منم باور کردم :)) بعد یکی از دخترام که خیلی هم دوستش داشتم و مربی ایروبیک هم بود بهم گفت کلاسم رو خیلی دوست داشته و ازم ممنونه...

ازشون طبق معمول همه ی کلاس هام عکس گرفتم و به لطف نت آموزشگاه وقتی بچه ها درحال امتحان دادن بودن عکساشون رو توی اینستام گذاشتم و خیلی بیشتر ذوق داشتم تا یه نفر رو به سارا نشون بدم و بگم همیشه اون منو یادش مینداخته...

ناهار نخورده بودم وقتی رسیدم خونه کسی نبود. ناهار روی گاز بود و من شدیدا گرسنه ام بود. من یه آدم همیشه گرسنه ام و عاشق غذا!! مارس عزیزم باهام تماس گرفت و گفت زودتر آماده باشم تا بریم... حین ناهار خوردن به نت وصل شدم و دیدم که سارا عکس رو دیده و جواب کامنت دومش رو یکمی دیر دادم چون اولی رو توی همون آموزشگاه ج داده بودم گفتم فکر نکنه یه وقت به کامنتش بی توجه بودم..

نمیدونستم مامان کجاست.. حدس میزدم شاید برای دخترک چشم سیاه برای خریدش رفتن بیرون... که وسط غذا خوردن و کامنت و وبلاگ چک کردن دیدم بابا باهام تماس گرفت و گفت بیا فلان درمانگاه مامان یکمی حالش خوب نیس من یه جا کار دارم بیا پیشش بمون تا برم سریع برگردم..

خب هنگ کرده بودم... من همیشه مامان و بابای سالمی داشتم و نهایت مریضیشون سرماخوردگی بوده... عسل؟؟ تو چی کشیدی این مدت دخترک صبور؟؟؟

نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به اونجا و وقتی دیدم مامان روی یه صندلی داره پیچ و تاپ میخوره و رنگ به چهره نداره تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد... خب هیچ وقت همچین چیزی رو ندیده بودم و مامان همیشه اکی بوده...

بابا گفت دکتره احتمال سنگ کلیه داده و آزمایش فوری گرفتیم ازش و شنبه هم باید سونوگرافی بشه..

گفتم راهی نداره که زودتر سونو بگیرن؟؟ گفت که نه و کسی الان جایی قبول نمیکنه عصر پنج شنبه و فقط با مسکن آرومش میکنیم...

دستای مامان رو گرفته بودم که یخ کرده بود! کاملا هنگ بودم و یادم میومد پسره ی قبلی رابطه ام سنگ کلیه داشت و تا یه مدت حالش چجوری بود.. از اینکه مامان هم ممکنه اونجوری بشه به شدت ترسیده بودم.. میدونستم که مشکل خطرناکی نیس ولی همیشه شنیدم دردش وحشتناکه.. و حرف نارسیس رو یادم میومد که قبلا بخاطر جراحی دندون عقلم بهم گفته بود درد دندون و سنگ کلیه از بدترین دردای روی زمینن..

بالاخره بعد از دو ساعت فس فس دکترا و منشیه و بی تفاوتیش کارمون تموم شد و مامان با زدن چهارتا آمپول حالش بهتر شد. مارس مدام زنگ میزد و میخواست بیاد اونجا ولی من آدرس نمیدادم. حقیقتش اینه که دوست نداشتم مامان رو توی اون وضعیت ببینه..


وقتی رسیدیم خونه دیگه دل و دماغ مهمونی رو نداشتم ولی مامان و بابا هردو گفتن که زشته برای اولین بار جلوی اون خواهرش و برادرش بدقولی بشه برو و خوش بگذرون و از اتفاق امروزم هیچی نگو تا شنبه سونو بدیم ببینیم اصلا واقعا سنگ کلیه هست یا عفونت...

مارس اومد دنبالم خیلی دیر شده بود... ازش خواستم یکمی آروم تر بره تا من روی اعصابم مسلط تر بشم و بتونم چهره ام رو از این نگرانی دربیارم..

جمعشون؟ مثل همیشه عالی. من لذت میبرم از دیدن خانواده اش..و اینجوریه که تو میتونی هر گوشه از خونه یه دوستی برای خودت داشته باشی! دوست من؟؟ پدر مارسه!! تمام وقت پیشش نشسته بودم و اون باهام انگلیسی حرف میزد و نحوه ی آتیش کردنه!! پیپش رو یادم میداد... راستش بوی دود خوشبوش تنها چیزی بود که اون لحظه اعصابم رو آروم میکرد... یاد درد کشیدن مامان لحظه ای آرومم نمیذاشت..

خواهر دومیش رو عاشقم.. بس که مهربون و خوش چهره ست. این بار اول بود که برخورد نزدیک داشتم باهاش و باهام حرف میزد. قراره یه سفر کوتاه به آمریکا داشته باشن که ازم راهنمایی میخواست...

آخ.. آخ از داداش اولیه مارس.. من فکر کنم قبلا هم نوشتم ازش. از اون مردای خوش تیپ چهارشونه با موهای جو گندمی... اونم بود و کنارمون نشسته بود و من هر از چند گاهی میرفتم توی بحر موهاش و هی با مارس مقایسه اش میکردم... ایشون دقیقا بیست سال بعد مارس هست و انگار یه سیب رو از وسط نصف کرده باشی... و بغضم گرفت اون لحظه از تصور اینکه موهای مارس هم روزی اینقدر سفید بشه...


نمیدونم خواهر آخری چی توی چشمام دیده بود که ازم پرسید میلو خوبی؟؟ نتونستم دروغ بگم! گفتم که واسه مامان چه اتفاقی افتاده.. گفتم دکترش گفته به احتمال 80 درصد سنگ هست و 20 درصد عفونت.. و من با همه ی وجودم دعا میکنم عفونت باشه.. گفت که نکران نباشم و با مایعات و داروهای گیاهی خیلی ها این مرحله رو زود پشت سر گذاشتن...


پدر مارس موقع رفتن اینبار بهم گل هایی که توی باغچه ی خودش کاشته بود رو نشون میداد! از اینکه باهاش تایم میگذرونم راضیمه! خوشحالم از معاشرت باهاش... براش یه پیراهن خریده بودم که تنش کرد همون دیشب و ذوق داشت... دوستش دارم :(



وقتی اومدم خونه مامان خواب بود! رفتم بالای سرش که خب متوجه حضورم شد! گفت که حالش خیلی بهتره و خوابش میاد.. بوسیدمش.. من مامان ذو خیلی میبوسم و تماس فیزیکیمون خیلی زیاده و همیشه موقع رفتن از خونه یا صبحها میبوسمش... یا گاهی که کنارش نشستم موهای پرپشتش رو نوازش میکنم...


شب؟ توی تاریکی اتاقم و توی بغل مارس امن ترین جای من بود.. هذیون میگفتم و حالم خوب نبود. روز پر تنشی رو گذرونده بودم و توی ذهنم اینجا پست میذاشتم!!! به مارس میگفتم شونه های من رو ببوس! و اون با صورت زبر و خوشبوش شونه های سردم رو نوازش میداد... بهش گفتم کاش هیچ وقت مامانا مریض نشن...حتی از همین مریضی هایی که شایع هست و خطرناک نیست...

وقتی مارس داشت موهام رو بین انگشتاش میپیچید توی ذهنم این میگذشت که چقدر آفرینش زن و مرد قشنگه.. که چقدر خوبه اگه هرکس برای خودش یه آغوش امن داشته باشه و بتونه توش آروم شه.. که اصلا آغوش ها چقدر مقدسن و چه نقش پررنگی دارن توی زندگی آدما... از ته دلم خواستم همه ی آدمای دنیا یه آغوش امن داشته باشن...








امروز برای من روز خیلی عجیبی بود.. در حالیکه تا سر حد مرگ نگران یکی از عزیزانم بودم توی جمعی هم قرار گرفته بودم که بار اول بینشون بودم با مهمان های جدید و باید خونسردی و متانتم رو حفظ میکردم.... و؟ خیلی کار سختی بود.. حقیقتا زن بودن کار سختیه!


.......................................................

پیشنهادی یا راهی برای درمان و دفع هرچه سریعتر سنگ کلیه دارید؟؟ لطفا اگه اطلاعاتی دارید دریغ نکنین دوستان... :(


کامنتای پست قبل یه چندتاییش مونده بعدا تایید میکنم... ممنون میشم اگه راهنماییم کنین بابت سوال بالا...




...................................................................


نوشیدنی مورد علاقه ی این روزام... آبمیوه ی دادلی محصول بهنوش.. شب آخری که سفر بودم با بیریتنی، اون سفر قبلیه منظورمه.. که تا دیر وقت دوتایی بیرون بودیم و هوای اونجا مه گرفته و عالی بود و رفتیم بال کبابی خوردیم از یه جای خیلی خوشششمزه که آشپزش هم ایرانی نبود، میخواستیم یه نوشیدنی جدید امتحان کنیم، از توی یخچال یکی از همین آبمیوه ها رو برداشتیم که تا حالا نخورده بودیم.. طعمش معرکه بود در کنار اون غذای فوق العاده..بعد گفتیم شاید بخاطر حال خوبمونه که اون اونقدر خوشمزه به نظر رسیده..

ولی اون روز که داشتم میبردمش ترمینال و باز وسط راه رفتیم همون آبمیوه رو خریدیم فهمیدیم این واقعا معرکه ست.. بعد طعم های دیگه اش رو هم امتحان کردم این مدت... عاشقش شدم... باید توی پنج شنبه ی طلایی این نوشیدنی رو برای مارس هم ببرم...


.................................................................

از اینکه نصف حقوق آموزشگاه جدیده رو خرج ماشینم می کنم همیشه، خیلی خوشحالم.. البته نه از اون بابت حس استقلال طلبی که چون دو ساله  به این نتیجه رسیدم که خیلی هم حس مزخرفیه این استقلال مالی داشتن و دیگه اصلا دست بابا رو رد نمیکنم حتی گاهی ازش میگیرم هم.. از این بابت خوشحالم که میتونم پول دربیارم اگه بخوام و میتونم خرج کارای ضروری کنم...از اینکه بازم آخر این تابستون حقوق هفت رقمی داشتم بی نهایت خوشحال و سپاس گزار بدن سالم و قویم هستم و به محض دریافت پول توی مموری جار بابت صحت بدنم یه تشکر نامه میندازم...

.................................................................


فردا صبح با دخترک چشم سیاه میرم خرید لوازم تحریر ^_^ بی نهایت خوشحالم... میخوام یه تخته سیاه و چندتا گچ هم بخرم برای اتاقم.. ایده ی جدیدی دارم براش... بی نهایت ذوق زده ام که میخوام همچین خریدی داشته باشم فردا...



توی سفر نذاشت از حساب مشترک خرج شه.. از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال...

............................................................



بهش میگم بیا سرمایه مون رو برای خونمون بیشتر توی قسمت حمام و اتاق خواب متمرکز کنیم... ایده ای که برای حمام بهش دادم رو خوشش اومد و استقبال کرد.. توی نت سرچ کردم و دیدم قیمت هاش هم تقریبا مقطوعه و میتونیم انجامش بدیم..

گاهی با خودم فکر میکنم که خب ممکنه سالای اول از خودمون خونه نداشته باشیم درسته که اون خرجا رو برای جایی که بهش مالکیت نداریم انجام بدیم ؟؟ یا صبر کنیم برای خونه ی خودمون؟؟ با قاطعیت اما مطمئنم که برام مهم نیس خونهه مال خودمون نیس، فک میکنم سالای اول از مهم ترین سالای زندکی مشترکن و سنگ بناش از اونجا ساخته میشه و رابطه راهشو پیدا میکنه... درسته که این راها ربطی به حمام نداره مثلا!! ولی خب بی تاثیر هم نیس وقتی توی خونه ات حس خوب داشته باشی و کارایی رو کنی که دلت میخواد و به رابطه شور و هیجان میده... این نظر شخصیه منه البته...


...................................................................


دیشب بازم فیلم جشنو گذاشته بودم میدیدم، دیدم که چقدر همه چی خوب بوده برام و چقدر من حالم خوب بوده و بهم خوش میگذشته اون لحظه ها و چشمام واقعا میخندیده...

یه جاهایی از فیلم رو یادمه که خیلی استرس داشتم و کلافه بودم ولی وقتی نگاه میکردم میدیدم از چهره ام هیچی معلوم نبوده و خیلی ملایم و آروم رفتار کرده بودم ولی خودم میدونم که اون لحظه توی دلم چه خبر بوده...

ساعت دو نصفه شده بود ولی دلم طاقت نیورد، به مارس تکست زدم که مرسی اونهمه تلاش کردی تا بهم خوش بگذره... بهترین تایم همون موقعی بود که برام کیک اورد، و من چشمام از خوشحالی مثه ریسه های لای درختا برق میزد!!!!

مرسی از خانواده اش که همشون بهم نگاه محبت آمیز داشتن و توی فیلم وقتی نگاشون میکنم میبینم با لبخند و مهربون دارن نگام میکنن و از ته دل خوشحالی میکنن...یا حتی ریز ریز حواسشون بهم هست مثلا برام بستنی باز میکنن میارن یا حواسشون هست دنباله ی لباسم به شمع ها گیر نکنه.. این حواسشون بودن اصلا جوری نیست که تابلو باشه آدم فک کنه جلوی بقیه اینجوری میکنن، اتفاقا وقتی نگاه میکردم میدیدم توی جاهای شلوغ که هیچکی حواسش به هیچکی نیس و حتی چراغا بخاطر رقص نور خاموش و کمه اونا این کارارو میکردن...

بعد از ته دلم خواستم برای همه ی دخترا اینجوری بشه. اینکه خانواده ها از هم بدشون بیاد و یه جنگ زیر پوستی با هم داشته باشن و توی جشن ها و مراسما هی بخوان فاز منفی بدن به هر طریقی، این بیشتر از همه عروس رو اذیت میکنه...من واقعا آرزو کردم که هیچ دختری چنین حس هایی رو تجربه نکنه و همه خوشحال باشن توی جشنش...


...........................................................................




بابا رفته براش یه ادکلن گرفته و کادوش کرده. وقتی دادیم بهش هی  متعجبه میگه اصلا انتظار نداشتم از بابات... بهش میگم براش عزیزی.. بابا تا حالا برای هیچ احدی کادو نگرفته و اگه ام بخواد هدیه بده همیشه نقدیه...



...............................................................

لپ تاپ رو که روشن میکنم اون عکسمون بک گرانده که من نشستم و اون وایساده ازم یکم دورتر دستاش توی جیبشه و کتش یکمی رفته کنارو داره نگام میکنه..از معدود عکساییه که توش لبخندش پررنگه... عاشق عکسه ام.. با هر بار دیدنش قابلیت اینو دارم که از نو عاشقش شم...


.................................................................

بحث داشتیم.. آخرش بلند شدم چراغ رو خاموش کردم و اومدم توی جام تا بخوابم..

یکمی که گذشت حس کردم اینجوری خوابیدن توی آیین من نیست... با خودم گفتم کسی که اول یه موضوعی رو مطرح میکنه تا حل بشه وقتی منجر به بحث میشه یعنی اون مطرح کنندهه اون قدر تبحر نداشته که به بحث نکشه و یه جوری مسئله رو بیان کنه که خوب و منطقی حل شه. نمیدونم درسته یا نه ولی درمورد خودمون دو تا که فک کنم اینطوری باشه.. برای همین گفتم با خودم پس خودت مقصری..

توی تاریکی دستاشو گرفتم و دوباره از اول تلاش کردم و براش گفتم.. این بارمیگه که درک میکنه و  درستش میکنیم... 

فک میکنم آدمی که دنبال بحث نباشه، دلش آرامش بخواد، دلش واقعا حل شدنه مسائل رو میخواد یه راهی پیدا میکنه واسه درست تر پیش بردنش... ما هر دو از اولین روز رابطه سعی مون بر این بود که مسائل رو منطقی  و درست حل کنیم. گاهی از دستمون در رفت ولی خب زود اوضاع رو هندل کردیم.. چون من بدم میاد قهر/دوری/جواب ندادن/سرد شدن عادت شه،طولانی شه..



................................................................................

مارس گفت پدرش این مدت هرجا نشسته و خواسته از من برای فامیلاشون حرف بزنه گفته دختره خیلی باشعوره و میدونه کجا چی بگه...

این رو قبلا پدر بزرگ زنعمو هم که یه مرد  بسیار شریف و دوست داشتنی هست هم گفته بود به بابام... فقط هم یه دلیل داره! اونم اینه که من رفتارم همیشه با دو قشر از آدما متفاوت از بقیه ست: کسایی که سنشون بالاست و بچه های کوچیک... و همیشه توی دلم و با اعماق وجودم یه احترام خیلی محکم و  راسخی واسه گروه اول قائلم، که هرچقدرم بد باشن، بی اعصاب و بد دهن و تیز باشن، من باهاشون همیشه تحت هر شرایطی با ملایمت و مهربونی حرف میزنم و تا جایی که در توانم باشه بهشون کمک میکنم و توی جمع های دور همی همیشه حواسم بهشون هست و گاهی حتی میشینم کنارشون و براشون حرف میزنم.. حس خوبی بهم میده این کار.. تا حالا لذتش با هیچی دیگه برام برابری نکرده...

وقتی میریم توی روستاها و به آدما سر میزنیم میشینن کنارم دستای منو میگیرن توی دستشون و با  دستای زبر و خط افتاده شون نوازش میکنن! یا موقع رفتن محکم پیشونیمو ماچ میکنن. از این حیث میگم ماچ که چون دقیقا ماااچچچ میکنن :پی یا برام غذای مورد علاقه ام رو درست میکنن وقتی میدونن دارم میرم خونه شون... اینا واسه من خیلی با ارزشن.. کسی که نیم قرن و اندی از سن و سالش گذشته و برات احترام قائل باشه باعث افتخاره...

حسش رو تجربه کنین اگه از این افراد دور و اطرافتون دارید :)


..............................................................................

بهترین موقعیت حرف زدنه من و بابا همیشه موقعیه که خودمون دو تایی توی ماشین هستیم.. برعکس مارس که موقع رانندگی زیاد حرف نمیزنه ، بابا ولی اون موقع ها بهترین هوش و حواس رو داره و حتی مهربون تر حرف میزنه... پریروز که توی اتوبان بودیم برام حرف میزد...

این روزا یه متنی که قبلا خونده بودم خیلی توی ذهنم بولد میشه.گرچه دقیقش رو یادم نیس ولی یه چیزتوی این مایه ها بود که افراد توی سنین مختلف چه حسی به پدرشون دارن و چه ذهنیتی... مثلا یه آدم پونزده ساله میگه که: اه اون اصلا منو نمیفهمه ازش متنفرم...

یه آدم بیست ساله میگه کاش زودتر از اینجا برم، درسته دلم براش تنگ میشه ولی فک میکنم با هم نمیتونیم بسازیم...

و از یه جایی به بعد فکرش اینجوری میشه که کاش بیشتر بشه با بابا تایم بگذرونم اون خیلی خوب مسائل رو میفهمه...

من فک میکنم دارم به این مرحله می رسم.. هنوزم زخم خورده ی عاطفی ام. هنوزم یادآوری خیلی چیزا درد داره واسم.. ما هنوزم با هم بحث میکنیم و گاهی نمیفهمیم همو... ولی این روزا دوست دارم بیشتر باهاش تایم بگذرونم.. براش بگم و برام بشکافه همه چی رو...




...............................................................

آباژور  و مبل چوبی اتاقم یادگار آقای اف هست... میخوام با خودم ببرمش توی خونه ی خودمون.. هنوزم وقتی یادم میاد که نشد مارس رو ببینه گریه ام میشه...


..................................................................


آب زیاد بنوشید.. مخصوصا ناشتا. کار سختیه اگه عادت نداشته باشین ولی لطف بزرگی به بدن و معده تون میکنین..

نمک رو کمتر مصرف کنین.

مواظب پوستتون باشین.

ورزش کنین و به سلامتی و فیت بودنتون (نه الزاما لاغر و کم وزن بودن) اهمیت بدید. 

غذاهای سالم تر بخورید و نوشیدنی های گیاهی رو جایگزین چای و قهوه و نسکافه کنین...

شبا زودتر بخوابید و استفاده از گوشی و لپ تاپ و کامپیوتر و اینجور چیزا رو به حداقل برسونین...

اینا چیزاییه که من این روزا رعایت میکنم...درسته که دیگه همه جا پر شده از این مطالب. ولی شنیدنش از کسی که خودشم رعایت میکنه شاید تاثیر بیشتری داشته باشه.. من اینا رو نوشتم واسه خودمو حواسم بهشون هست گفتم شاید به درد شما هم بخوره..


بزرگترین لذت امروزم این بود که صبح با خیال راحت چشم هامو بستم و خوابیدم و هیچ استرس بیدار شدن نداشتم... :)

مامان هم خونه نبود که از صبح صدای تلویزون اتاق خودش رو زیاد کنه و مشغول دیدن برنامه ها بشه و دخترک چشم سیاه هم تلویزیون پذیرایی رو که مشغول دیدن کارتونای پر از موزیک و شلوغ بشه و من نتونم درست بخوابم...

دارم فک میکنم مسخره ترین اختراع بشر همین تلویزیون و وسایل صوتیه بس که مخل آسایشه و من واقعا نمیتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون...


.............................................

مارس همیشه میگفت پدرش فلفل های خیلی تند مصرف میکنه که هیچکی نمیتونه جز خودش بخوره.. خب این برای من که عاشق طعم تندم و اکثر غذاهام رو با فلفل قرمز میخورم خیلی خوشایند بود..اون شب دیدم رفت واسه خودش یه بشقاب پر فلفل اورد، گفتم بابا میشه به منم بدی؟؟ همه با هم گفتن نهههه نخور تنده نمیتونی! گفتم یه کوچولو امتحان کنم! بی اغراق میگم به اندازه ی یه نوک انگشت از یکیش خوردم و تا چند ساعت به جز سوزش دهنم بینیم هم میسوخت!!! اولین تجربه ای بود که بینیم از تندی زیاد میسوخت و به مارس میگفتم الان به معنی واقعی میفهمم که بعضیا میگن از بینیشون آتیش میزنه بیرون یعنی چی!! بعد جالبه پدرش اون فلفل ها رو به مقدار خیلی زیاد ریز ریز میکرد میریخت توی غذاش و میخورد و من هنگ کرده بودم واقعا....

بعد من اصلا تا حالا از اون مدل ندیده بودم. مارس میگفت اینا رو سفارش میده براش میارن! هرجایی پیدا نمیشن...


................................................

هفته ی دیگه این موقع بالاخره کلاسای این ترم تموم شدن و من یه نفس راحت میکشم و حدود دو هفته تعطیلات دارم واسه خودم که طبق معمول روزای اولش به تمیز کردنه اتاق و جمع و جور کردن و تغییر پوزیشن تخت میگذره و باقی روزا به ورزش کردن و گاهی هم یه نگاه کردن به پایان نامه :|


..............................................


من همیشه از اینکه توی جو های کلاسی رشته ام قرار بگیرم لذت میبردم... از اینکه یه استاد با لهجه ی انگلیسی عااااالی برامون حرف بزنه و بقیه تبادل نظر کنیم و یه چیزایی یاد بگیریم.. فک میکنم همه ی آدما لذت میبرن از رشته شون..

این مدت توی اون شلوغی روزای چهارشنبه ام که از صبح تا شب کلاس داشتم و فقط دو ساعت ظهر وقت استراحت داشتم آموزشگاه یه ورک شاپ برامون برگزار میکرد که به شدت لذت می بردم از اینکه وقتم اونجا میگذره، حتی اگه باعث شه دیگه شبش جونی توی بدنم نمونده باشه.. البته این لذت کاملا با استاده مربوطه تحت شعاع قرار میگیره. یعنی اگه هرچقدرم با سواد باشه ولی لهجه اش خوب نباشه و نتونه انگلیسی رو خوب و روون حرف بزنه من زده میشم و میخوره توی ذوقم... بعدتر دارم فک میکنم بعد از انگلیسی همیشه عشق هنر داشتم/ دوست داشتم توی دانشگاه یا معماری بخونم یا گرافیک. درباره ی هیچ کدومش هیچ اطلاعاتی ندارم و نمیدونم که چطوریه اگه مثلا بخوام اون رشته رو شروع کنم به خوندن، که آیا میشه اصلا؟؟؟!!  ولی به شدت این روزا رویا پردازی میکنم براش و میبینم که توی کارگاه خونه ی خودم و مارس مشغول انجام دادنه کارای دانشگاهی رشته ای هستم که فقط واسه دل خودم شروع کردم به خوندنش و اصلا قصدم ازش پول دراوردن نیس...

خب میدونی من اون سالهایی که سوم راهنمایی بودم کم کم به کمک بابا اهدافم رو معین کردم و آخرای سال دبیرستان بودم که دیگه به صورت قطعی سیر زندگیم رو مشخص کرده بودم و حتی باعث تعجبمه که این روزا فهمیدم که حتی اون سالها توی یکی از دفترهام نوشته بودم دوست دارم اگه قراره ازدواج کنم توی سن بیست و پنج سالگیم این رخ بده! راستش هنگ کردم که دیدم اینو نوشته بودم و همینم شد! و خب تموم برنامه ریزیا و چیزایی که میخواستم تیک خوردن.. درسته که این روزا باب شده که میگن یه زندگی از روی قانون و خط صاف خسته کننده ست و حالا چه عجله اییه.. ولی خب بابا من رو اینطور تربیت کرد و من هم راضی بودم اون سالها و هنوز هم..

بعد حالا با خودم میگم خب من دقیقا تا بیست و پنج سالگیم برنامه داشتم، یعنی از این به بعد هیچی؟؟ چطوره حالا برم دنبال چیزای دیگه و راه های دیگه رو شروع کنم... البته درسته که دوست داشتم پی اچ دی رو هم بگیرم و بعدش آموزشگاه خودم رو داشته باشم ولی بنا به دلایلی این دوتای آخری رو دیگه بی خیال شدم...

و شاید این راه دیگه که میگم خوندنه فرانسه به صورت جدی و یکی از رشته هایی که بالا گفتم توی دانشگاه باشه... البته باید دربارش با بابا و مارس مشورت کنم...

.................................................



امسال برای اولین بار توی عمرم اولین پاییزیه که نه دانشگاه میرم نه مدرسه نه هیچ جای کوفت دیگه ای :)) و خب البته این اصلا به اون معنی نیس که نرم برای خودم خرید کنم!! هفته ی دیگه هفته ی پوله! بالاخره با تموم شدنه ترم حقوقا هم به حسابم ریخته میشه که براشون به قول اون تبلیغه برنامه ی ویژه ای دارم :))

و این به ذهنم رسید که این بار وقتی همه ی پول هامو گرفتم بدون اینکه یه هزاری خرج کنم اول بشینم تمااام دارایی و سرمایه ام رو حساب کنم مثلا هرچی که پول توی حسابم دارم، نقد، و باقی چیزای دیگه مثل طلا و اینجور چیزا، تمام چیزایی که به عنوان وسیله خونه ی آینده مون با مارس خریدم و... میخوام ببینم اصلا چقدر من تا حالا با تلاش خودم جمع کردم و چیا دارم! و بعدش یه برنامه ی خوب بچینم واسه خرج کردنه این حقوق آخری و پاییزم رو دوست داشتنی کنم و مثل همیشه نشینم زانوی غم بغل بگیرم از اومدنه این فصل غم انگیز :((