همکارم-که تاریخ عقد و نامزدی و برنامه هاش با من یکی بوده-اون روز میگفت از هفت روز هفته سه روزش رو اون میره خونه ی مادر همسرش میمونه و سه روز بعدیش رو همسرش میاد خونه ی اینا و روز آخر هم یه هفته درمیون نوبت بندی میکنن.

با خودم اون لحظه فکر کردم اون وقت من حتی واسه یه شب موندن مارس کنارم کلی استرس داشتم و فکر میکردم نکنه زشت باشه جلوی بقیه نکنه تکراری شیم نکنه ال بل...



برای اولین بار دیشب رو توی اتاقش به صبح رسوندم...تا دیروقت کتابخونه اش و وسایلش رو بهم نشون میداد و حرف میزد برام... لابه لای حرفا بهش گفتم مارس اینو برای خودت یه قانون نکن که من همیشه اکی باشم..خودم همیشه تمااااام زورم رو میزنم که اکی باشم ولی گاهی نمیشه...چرا اونجوری سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی؟؟ یا چرا بعدش با دلخوری باهام حرف میزدی؟؟ گفت میلو وقتی داشتی راجع به مسایل مالی حرف میزدی فکر میکردم که مشکلت منم، که درآمد آنچنانی ندارم و تو مجبور به کار کردنی...

قلبم مچاله شد وقتی اینو گفت.. اصلا گاهی آدما از یه سری چیزا یه برداشتایی میکنن که حتی یه درصدم توی فکر طرف نبوده... فقط سرشو گرفتم توی دستام گفتم دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزن...گفتم من هی بهت تاکید کردم گفتم من هفت ساله دارم کار میکنم و هیچی ندارم.. تو مگه از کی بامنی؟؟ مگه بابا وضعش اکی نیس و من نمیتونم از اون پول بگیرم؟؟ منتها خودم این مدلی زندگی کردم.. بعد حالا شرمم میشه حتی که بخوام فکر کنم بابا هم یه گزینه ای بوده برام.. دارم فکرمیکنم پس آدمای دیگه که خارج از این کشور زندگی میکنن مگه از همون روزای اول نوجوونی یا جوونیشون کار نمیکنن؟؟ مگه دیگه چشم دارن به کمک کسی؟؟ و همه ی زورشون روی بازوی خودشونه... و مشکل از منه که نتونستم تعادل ایجاد کنم بین کار و پول و تفریحم... 



کتاب زیست دبیرستانشو نشونم میده.. میبینم اوه چه همه مرتب و تمیز نوشته، سوالا و قسمت های مهم رو..چندتا کاغذ هم لابه لای کتابش بود که دیدم اوووه چه تمییییز و با دقت شکلا رو کشیده و توضیح نوشته برای هرکدوم و اینا تمرینای شب امتحانش بوده برای خودش تا یاد بگیره.. فکر میکنم آدمی که یه ویژگی رو داشته باشه همیشه همون رو از اول داشته. مارس همیشه توی مطالعه و یادگیری یه آدم خیلی دقیقه....

کتاب زبان اون ترمی که با من کلاس داشت رو کشیدم بیرون... دلم ضعف رفت از دیدنش... نه تنها چیزایی که پای تخته می نوشتم رو نوشته بوده بلکه تمام تیکه هایی که میپروندم و خارج از کتاب و توی حرفام بوده رو هم نوشته.. خوب یادمه اون وقتا تا یه چیز میگفتم که معنیش رو نمیدونست سریع ازم میپرسید این یعنی چی؟

 بعد میرفته اینارو شب تو کتابش نکته میکرده می نوشته...

وسایلاش یه جور شلخته ی خوبی اند! به جز کتاباش البته که مرتب و بر اساس موضوع، طبقه بندی شدن.... اتاقش منو یاد این مجردهای امریکایی میندازه که یه اتاقک کوچیک دارن و همه چیشون رو کنار هم کنار هم چیدن.. و اون لابه لای وسیله ها هم یه مجسمه، یا یه کتاب یا یه چیز نمادین هم به چشم میخوره که نشون میده مارس یه پسر معمولی نیس و به خیلی چیزا دقت داره و بهشون فکر میکنه....و؟ گفته بودم اون گیتار الکترونیک هم داره؟؟ مارس دیوانه وار عاشق موسیقی راک هست...و آرزو میکنه کاش یه روزی بتونه اون موسیقی رو حرفه ای یاد بگیره... ساز دهنیش رو هم که من پریشب دیدم برای اولین بار!!!

بین کتاباش کتاب مردان ونوسی و زنان مریخی رو هم داشت... چیزی که من هنوز نخوندمش... من یه تز عجیب دیگه ای هم که دارم اینه که دوست ندارم کتاب یا فیلمی که خیلی معروف میشه و اسمش رو از همه میشنوم رو بخونم یا ببینم.. نمیدونم فکر میکنم تحت تاثیر فکر بقیه که تعدادشون هم کم نیس دوست ندارم یه چیز رو امتحان کنم...بهم گفت این کتاب رو وقتی راهنمایی بوده خونده و دلش میخواسته از همون ابتدا که داره جهان بینیش نسبت به جنس مخالف شکل میگیره یه دیدگاه درست و منطقی داشته باشه توی رفتارش با خانوما... و اون کتاب بهش کمک خیلی بزرگی کرده...ازم خواست که منم بخونمش...



این چند شب اینقدر بد و مزخرف خوابیده بودم و آشفته بودم که دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.. فقط هر از چندگاهی بوی خوشبوی حموم رفته ی مارس به مشامم میخورد و توی خواب حالم خوش میشد...



صبح یه بارَکی از جام پریدم! فکر کردم که لابد مثل همیشه تا دیروقت خوابیدم و اوه اوه آبروم رفت!! ساعت رو که چک کردم خیالم راحت شد... مارس نبود.. دیدم برام یه نوت گذاشته که میلو من دارم پایین ماشینمو میشورم نگران نشی!...

یه بوی خوب نون سنگک و مربای آلبالو و چای تازه دم، گردو و سیب زمینی کبابی شده  و تخم مرغ نیمرو با آبلیموی دست ساز هم مادرش راه انداخته بود که دل ضعفه گرفته بودم.. گفتم برای حیاط رفتن باید پوشیده باشم؟؟ گفتن نه همینطوری برو مشکلی نیس... و از پله ها دوییدم به سمت پایین... بعد از مدت ها و شاید سااااالها بود که توی حیاطی بودم و بدون الزام حضور چیز مسخره ای به اسم روسری! مارس داشت ماشینش رو کف مالی میکرد.. بهش گفتم بذار منم امتحان کنم...

وسطای ماشین شستن شیطنتم گرفته بود و ادای یه سری حرکتایی رو درمیوردم که بعضیا! توی بعضی عکسا و فیلما!!! موقع ماشین شستن و با ابر کفی درمیارن مارس بلند بلند میخندید میگفت زشته نکن...



پدرش یه درخت انار داره توی حیاط که تعداد انگشت شماری میوه داده.. بهم گفت به تعداد بچه هام انار داده! هرکی یه دونه برداره تو هم بیا سهمتون رو بردار.. گفت کدوم رو میخوای برات بکنم؟؟ 

من درآخر یه روز خوب تعطیل، بعد از سه/چهار روزه مسخره و اعصاب خورد کن، صاحب یه انار شدم که هیچ وقت توی تصورم نمیگنجید پدر همسرم بهم دو دستی تقدیم کنه و محکم بگه نوش جونت...

نظرات 10 + ارسال نظر
نیگولی شنبه 25 مهر 1394 ساعت 02:54

الهی شکر

amitis شنبه 25 مهر 1394 ساعت 00:02 http://amitisghorbat.blogsky.com

che khube ke khubi ;) vali vaghean hamin ,shaiad sabk zendegit tu iran ba doro bari hat fargh mikone , vali birun iran az 18 salegi dg ru paye khodeshunan ! hata age super market kar konan ,

مرسی عزیزم...
خب اونا اینطورن و درکنارش آزادی هم دارن...

مایا جمعه 24 مهر 1394 ساعت 21:15

خوبه که حالت خوبه میلو خوشحالمممممم.....
خوشبختی یعنی همین چیزای کوچیک و ارزشمند....

مایا مرسی...
هزارساله همین سبکی دارم زندگی میکنم مایا... و گاهی میگم فقط همین؟؟!

memol جمعه 24 مهر 1394 ساعت 19:44 http://ona7.blogfa.com

میلو جووونم...خوشحالم که بهتری...الان خوندم که چه روزای بدی رو داشتی...
من توو دوره‌ی خیلی سختی هستم...فقط چند روزه که پسرخاله‌ی بیست و هشت ساله‌ مو از دست دادم و هممون توو شوک بدی هستیم...و نتونستم توو این چند روز گذشته برات کامنت انرژی بخش بذارم...
برام دعا کن...و امیدوارم همیشه همه‌ی عزیزات سلامت باشن...

ممول عمییییقا متاسفم... :( نمیدونم چی بگم... براتون دعا میکنم قلبا عزیزم...

zero جمعه 24 مهر 1394 ساعت 18:27

چقد حس خوب داشت این پست:)

مرسی عزیزم...

رونی جمعه 24 مهر 1394 ساعت 17:02

اونجا که گفتی پدر همسرم میلو حس خوبی بهم داد یه جور قشنگی

خودم هم موقع نوشتنش دلم یه طوری شد...

عسل جمعه 24 مهر 1394 ساعت 15:48 http://withgod.persianblog.ir/

نوش جججججونت :*
منم انقدر که مثلا اسم کافکا و یا کتاب صد سال تنهایی مارکز رو از این و اون که ادای روشنفکری رو درمیارن شنیدم هیچوقت نرفتم سمت نوشته هاشون ببینم چی نوشتن!نیمدونم این از کدوم اخلاق من سرچشمه میگیره.

جاتون خالی...
به نظرم آدما باید بذارن بقیه خودشون یه چیز رو کشف کنن.. نمیدونمم شاید اشتباه میکنم خبچون اگه اینطور باشه هیچ وقت کتابای خوب و فیلما معروف نمیشن...

لونا جمعه 24 مهر 1394 ساعت 15:47 http://miss-luna.blogsky.com

این موضوعی که مارس گفته رو یه بار بین ما بود میلو
مستر میگفت من درامدم اگر فلان مقدار شد مقدار حقوقی که میخوای رو ماه به ماه میریزم به حسابت تو سرکار نرو به جاش به خودت برس ! میگفت اینجوری اعصابت آرومتره توی تهران زندگی کنی بهتره ولی من همچین حسی ندارم دوس دارم مشغول باشم به یه کاری و حس پول دراوردن رو خودم بچشم مستقل بودن خیلی خوبه

میلو این اولا هنوزم هستن اخلاقایی که باهاشون آشنا نشدین مارس تازه آشنا میشه و تو هم تازه آشنا میشی طرز برخورد رو یادمیگیرین
لی خب این خیلی مهمه که طرز درست برخورد کردن رو یادبگیرین که دلخوری پیش نیاد
چقدر خوب که انار تازه داری پدر شوهر خوب خیلی خوبه خدا نگهش داره ایشالا

خب من هررووووز و هروووز به این نتیجه می رسم که دیگه دلم نمیخواد کلا هیچ کاری انجام بدم و دلم میخواد لم بدم و کار نکنم!!

آره لونا... دوستی مبحثش کاااملا جداست با این دوران و حتی فکر میکنم بعد از رفتن توی خونه ی خودمون هم باز یه دوره ی جدیده. چون واقعا یه سری رفتارا و اخلاقا همیشه معلوم نیس...
مرسی عزیزم

مضراب جمعه 24 مهر 1394 ساعت 14:19

سیگار رو برای خودت که نگفتم:))
گفتم اگر پیش من بودی می زدم پس گردنت! چون حساسیت شدید تنفسی دارم خخخ :)))

انار دوس بدالم. مخصوصاً از اون دونه صورتیا که ترش و شیرینه.. وووی هوسم شد..

می دونی؟ برام یه جورایی عجیب بود که ذوق کردی به خاطر راحت بودن توی حیاط.. راست می گن که آدم قدر چیزایی رو که داره نمی دونه! من تمام عمرم بدو بدو می کردم دور و بر حیاط خونه مون و اصن حالیم نبود این چیزی که برام عادیه شاید برای یکی دیگه آرزو باشه

آخی.. :)
والا خودشون که گفتن شیرینه من ولی ترش دوست دارم!

اوه مضراب خیلیییی نعمته باحالیه! وقتی آپارتمان نشین بشی قدرش رو میدونی...

نارسیس جمعه 24 مهر 1394 ساعت 13:36

یه ای جانم غلیظ از طرف یه عاشق انار

جات خالی :***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد