دارم کتابه رو میخونم... هرجاش که حس میکنم عه من و مارس هم توی این شرایط قرار گرفته بودیم چندبار هی میخونمش تا خوب یاد بگیرمش.. از تصور اینکه اونم این کتاب رو خونده خیلیییی خوش خوشانم میشه! دیشب براش گفتم مارس اینجا نوشته خانوما برای آروم کردنه خودشون عادت دارن اغراق کنن! مثلا میگن ما هییییچ وقت خوش نمیگذرونیم! یا چرا همیییشه دیر میای... یا از این واژه های تعمیم دهنده... و مردا اینو متوجه نمیشن و فکر میکنن واقعا همین منظور رو دارن. برای همین متعجب میشن میگن عه چرا خالی میبندی ما که همین هفته ی پیش بیرون بودیم! و خانومه چون عصبانیه میگه نخیر.. و ادامه ی بحث.. میگم اگه منم گاهی اغراق میکنم دلیلش همینه....فقط میخوام آروم شم...


بعد حالا میفهمم چرا مارس وقتی ناراحتم فقط گوش میده... نه راه حلی میده نه هیچی! چون توی این کتابه خونده باید وقتی خانوما ناراحتن گوش بدین، از راه حل دادن پرهیز کنین و فقط نشون بدین که چقدر براتون مهمه حرفاش...

 به شدت هم معتقده باید هرکی حرفشو تا آخر بزنه بعد اون یکی حرف بزنه.. اوایل اگه بحثی پیش میومد، اون وقتی حرف میزد من یهو یادم میومد که چی بگم وسط حرفش میپریدم.. مارس اینجور وقتا یه نفس عمیق می کشید از اونایی که قفسه ی سینه اش محکم بالا پایین میشه! بلندددد پووووف میکرد بعد میگفت بذار حرفم تموم شه.... خب منم آدم بی شعوری نیستم.. یعنی وقتی میدیدم ازم اینو میخواد هرچقدرم عصبانی میبودم ساکت میشدم تا اون حرف بزنه... و فکر میکنم حالا میفهمم که چرا هیچ وقت دعوای داد بیدادی نداشتیم. چون میذاریم هرکی حرف بزنه... بعد مارس متنفره صدام بلند شه....

یادمه اولین باری که توی ماشین داشتیم بحث میکردیم، من یکمی تن صدام رفت بالا... یه بارَکی زد روی ترمز وسط خیابون، توی چشام زل زد آروم و جدی گفت تا وقتی آروم حرف نزنی همینجا وایمیستم و گوش هم نمیدم! 



بهم گفت میلو، کتابه رو بخون.. بعدش بیا یه بار دیگه دوتایی وقتی با همیم هم بخونیمش... خیلی از این پیشنهادش خوشم اومد... فک میکنم که اینطوری میتونیم همون لحظه تحلیلش کنیم و تعمیم بدیم به زندگی شخصی خودمون....




...........................................................................

امروز با صدای زوزه ی باد و شرشر بارون از خواب بیدار شدم و کلاس داشتم از همون اولین ساعت... حوصله نداشتم و خب طبیعیه همچین چیزی ازم، توی این هوا...

روز سختی داشتم. دوتا کلاسای تایم آخر، خانومای بزرگسالن ولی صفر! کااااملا صفر..و برای ساده ترین چیزا باید کلی توضیح بدم، شکل بکشم، مثال بزنم، واضح روی تخته بنویسم و حتی گاهی میبینی که بازم نمیفهمن...اینجور وقتا ته دلم میگم آخه یعنی چی، چرا انقد براشون سخته...یکمی مکث میکنم و وانمود میکنم که دارم فکر میکنم.. ولی در واقع دارم به اعصابم آرامش میدم.. بعد دوباره با یه مثال ساده تر توضیح میدم..از همه بیشتر وقتی عصبانی میشم که دارم یه چیز رو نشون میدم، مثلا هی میگم صفحه ی فلان، هی با دست نشون میدم کتابمو میارم بالا نشون میدم، بعد میبینم چند نفر مثلا دارن یه چیزی می نویسن]هرچی صداشون میزنم انگار نه انگار... بعد که بی خیال میشم و کارمو ادامه میدم یهو سرشون رو میارن بالا میگن چی؟؟ کجا؟؟؟ :|و خب نمیتونم بگم که میخواستی گوش بدی.. خانومه دوبرابره من سن داره و نمیشه اینجوری رفتار کرد...

امروز یکیشون آخر کلاس اومد بهم گفت خانوم کاف، میدونم واقعا چقدر کلافه تون میکنیم و هیچی نمیفهمیم!! ولی واقعا میخوایم یاد بگیریم ما.. دلم سوخت.. گفتم مشکلی نیس، من کلافه نمیشم خب شغلم اینه...گفتم ولی واقعا عصبانیم میکنین که باهام هماهنگ نیستین و یه چیز رو هی باید نشون بدم ولی حواستون نیس.. گفتم با من حرکت کنین بیایین جلو...


تموم که شد، باید بدو بدو جمع میکردم میرفتم آموزشگاه جدیده، اونجا هم یه کلاس پسرونه ی شلوغ و پر صدا دارم که قشنگ انرژی های ته مونده ام رو هم خالی میکنن...

 یهو دیدم از مارس تکست دارم که بیا پایین ببینمت.. متعجب شدم.. آخه اون اصلا این طرفی نمیومد مخصوصا توی اون ساعت که اوج ترافیکه و میره فروشگاهش..گفتم شاید فک کرده اون آموزشگاه جدیده ام که نزدیک فروشگاهشه.. زنگ زدم گفتم من اونجا نیستماا. گفت میدونم، اومدم این طرف..

نفهمیدم چطوری رفتم پهلوش... خیلی خوشحال شده بودم از دیدنش..با اینکه فقط 5 دقیقه هم رو دیدیم... و اون نمیدونسته دقیقا کی تموم میشه کلاسم، 45 دقیقه منتظر مونده بود... خیلی عذاب وجدان گرفتم.. ولی خب بعدش تا همین الان هی دارم ازش تشکر میکنم و میگم که چقدر خوب کردی، چون واقعا نیاز داشتم به همچین توجهی...


ازم پرسید بخاری ماشینت اوضاعش چطوریه؟؟ گفتم طول می کشه تا گرم شه. وقتی ام گرم میشه من دیگه رسیدم! بعدش لبخندم کش اومد که یاد بخاری ماشینمه و میدونه که این روزا دیگه کم کم سردم میشه...




...................................................................................

خاله زیبا یه مهمونی دخترونه ی مجردی توی خونه اش برای دو هفته دیگه گرفته و تاکید کرده منم باشم...هنوز فرصت نکردم لباسای پاییزی مورد علاقمو بخرم آخر.. اون تیپ پاییزی خاصی که مد نظرم بود رو پیدا نکردم.. چندجایی رو سر زدم منتها فعلا تنها رنگ پاییزه ای که اوردن زرشکیه...

دارم فکر میکنم یه ترم مرخصی بگیرم.. دور شم از کارم... فک میکنم زمستون باشه؟؟ نه بهار بهتره... ولی نه تابستون بهتره چون اون موقع خیلی سرم شلوغ میشه و باید یه عالمه کار انجام بدم توی تابستون...ولی تا تابستون که آخه خیلی مونده.. اونجا هم فقط یه ترم مرخصی میدن هر چند سال یه بار...


......................................................................................

امروز صدام کرد... نخواستم نگاش کنم.. گفت میدونم که نباید اونارو میگفتم... وقتی نگاش میکردم میدونستم صورتم بی حالت و یخ زده س... گفتم فک میکردم ارزش داری واست حرف زدم.. ولی متاسفم که اشتباه کردم... و بعدش رفتم. چون فک میکنم بی ارزش بود و برای دفاع از خودش منو بهم ریخت...درحالیکه من هیچ کاره بودم...نمیدونم بعدش دیگه چه حالی شد، مهم  هم نیس واسم.. فک میکنم حقش بود اصلا!

نظرات 15 + ارسال نظر
Amitis دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 00:28

اها!! فکر کردم خونه بابات منظورت !! ببین قسمت های مربوط به رابطه تو ترجمه حذف میشه کلا !

نه
آره عزیزم مارس گفت قسمتای حذف شده رو برام میاره پی دی افشو

Amitis یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 22:50 http://amitisghorbat.blogfa.com

راستی ! کتاب رو زبان اصلی بخون ، من یک کتابی رو به فارس و انگلیسی خوندم خیلی فرق داشت

اوووه کی حوصله داره بگرده زبون اصلیشو پیدا کنه :)) آخراشم دیگه

مهدیس یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 20:28

سلام.
میلو وقتی از کارت و سختیاش گفتی وقتی گفتی از خیلی تفریحاتت زدی خیلی حس بدی داشتم اخه من جز همون دختراییم فقط ب خوش گذروندن فکر میکردم تا همین 1 سال پیش ولی الان تاسف میخورم ک چرا الکی گذروندم این سالارو
الانم خیلی سخت گیرم رو انتخاب کار
چقدر سخته چنتا پست و بخونم بیام نظرمو راجب همشون بگم فقط اینک خوشحالم روزای سختت گذشت و اینک مارس و کنارت داری و حالتو میفهمه و ارومت میکنه
راستی ایمیلم و گذاشتم تا فکر نکنی رباتم بابا من واقعیم واقعییییییی

سلام...
فک میکنم هردوتاش باید توامان باشه...
همین که هستی کافیه :)
ممنون عزیزم :))
ای بابا چقدر جدی گرفتین همتون :)) بی خیال یه فکره فقط

Amitis یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 19:02 http://amitisghorbat.blogfa.com

من هم خونه خودمون گرفتم ، یک رستوران مشخص کرده بودیم شب بریى بیرون ، اومد دنبالمون ، گفتم بیا بالا یکی از دوستای صمیمون هم گفته میاد دنبالمون با هم بریم ، حالا دوست پسر همیشه دیر میزسه اون روز قبل مهمون ها رسیده بود ، مجبور شدم بفرستمش بره یک چیز هم بخر ، یکی از دوستامون می گفت الان شاکی میشه ، اخه قبل رستوران کی رو میفرستن خرید ، بعد همیشه کار رزرو رستوران و اینا با من ، رفته بود ساعت رستوران چک کرده بود ، می گفت تا ٨:٣٠ باز ، دیرمون شده ، چرا اینجوری می کنین ، نمیرسیم ها ! اگه واسه غذا ایده خواستی بگو ؛)

منظورم خونه ی خودمون دوتا بود. فعلا خونه ی پدریم سخته مهمانی گرفتن..
آخی.. طفلی :)
مرسی. حتما :*

سودی یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 17:19

من دبیرستان بودم خوندمش تنها کتاب روانشناسی که تا اخر خوندم و دوس داشتم :)

من وسطاشم هنوز

جیرجیرک یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 13:16

من این کتابو بارها خوندم اونم به این دلیل که همه تاییدش میکنن ولی من از همون هیژأه سالگی که خوندمش نه تنها به نظرم مفید نیومد بلکه مضر هم اومد . من زبان اصلیش رو خوندم و نمیدونم تو ترجمه چه جوری شده . ولی برداشتم ازش این بود که نویسنده فقط تو تلاش مجدانه ست که این دو تا سکس رو از هم جدا کنه که این خودش اظهر من الشمسه . و هی میخواد بگه زنا موجودات محتاج و مردا هم موجوداتین که باید هی تنهاشون بذاری .
و به نظرم در مورد خودم خیلی چیزایی که ر مورد زنا میگفت اشتباه بود . یه جوری میگه که انگار تممممام چیزی که زنه میخواد مرده ست . در صورتی که اینجوری نیست . زن هم نیاز به اسپیش داره ...
من که تا حالا تو رابطه ای نبودم ولی اگه هم باشم عمرا روی کریپی جات این کتاب (از نظر من ) نمیام پایه بذارم . دوست دارم بشینم کنارش بگم تو چرا اینجوری عمل کردی ؟ آیا اینجوری باشه دوست داری یا اونجوری ؟ عصبانی بشی ؟ اسپیش ؟ تاچ ؟ هر چیزی ...
این کتاب هیچ به بیس تربیتی - روانی مختلف آدما توجه نکرده . خیلی جالبه که نویسنده ش اومده و بدون هیچ سند و مدرکی که گفته زنا نیازشون اینه و مردا نیازشون اونه .
هر آدمی شخصی خودشه و لایک و دیسلایک خودشو داره . نه که هر آدمی مرده یا زنه و این ها از دو تا سیاره ی جدا از هم باشن ...
متنفرررم از اونجاییش که میگه زنا شاپینگ دوس دارن .... واااای

این تئوری پردازی و جنرالایزشنش به کل علم رو میبره زیر سوال .

میدونی جیرجیرک من باهات موافقم. و فکر میکنم هیچ کتابی/فیلمی/تفکری/مکتبی به صورت صددرصد همه ی مسائلش درست نیست. بعد نمیدونم منو از کی میخونی و چقدر میشناسی ولی من خودم یکی از اون آدمایی ام که به شدت از مشاور/مشاوره دادن/کتابای مشورت و روان شناسی و ایجور چیزا پرهیز میکنم چون فکر میکنم یه نسخه ی یه شکل برای همه میپیچن و واقعا توی اون شرایط نیستن تا حرفشون موثق باشه.. درسته که راهکارهاشون آکادمیکه و خوب سوادش رو دارن منتها من مشکل اساسی دارم با اینکه کسی یه تفکر رو برای همه به کارببره...
و دقیقا من و مارس یه دفترچه ی مخصوص این کار داریم که توش می نویسیم چیا دوست داریم چیا نه، و ما خیلییی راحت درباره ی چیزایی که از هم میخوایم یا اذیتمون میکنه حرف میزنیم... و اینطوری به شناخت هم کمک میکنیم و یه جورایی کتاب روانشناسی مخصوص به رابطه ی خودمونه این دفترچه...
اگه مقدمه ی کتاب رو خونده باشی میبینی که میگه بر اساس تست و مصاحبه با چندین هزار نفر این کتابو نوشته، که خب بله، بر اساس یه تحقیق که جامعه ی آماری بزرگی هم داره اومده جنرالایزشن کرده به قول شما و اصلا چیز تعجب آوری نیس چون اساس تحقیق اصلا همینه دیگه وقتی توی یه تحقیق با جامعه ی آماری مثلا صد نفر میشه نتیجه رو به همه تعمیم داد این تعدادی که ایشون مورد بررسی قرار داده دیگه جای خود داره...
من خودم کسی ام که مثل تو از اینکه برای خرید به جنبه ی درمان خودم فکر کنم حالم بهم میخوره و همیشه خرید کردن برام صرفا جنبه ی رفع نیازامو داره، هیچ وقت محض حال خوش کنکی پا نمیشم برم خرید، ولی خیلیییی میبینم که بین همین اطرافیان خودم حداقل ماهی یه بار خرید میرن و اتفاقا از واژه ی "خرید درمانی" استفاده میکنن! پس میبینی؟؟ من و تو شاید مستثنی باشیم!
و فکر میکنم منم باهات موافقم که یه سری جاهاش واقعا اغراقه، کاربردی نیس.. ولی تو بیا یه چیز نشونم بده که صددرصدش درست و موثق باشه :)

نانا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 13:06

من خیلی احساساتی شدم میلو با قسمت دوم پستت گریه کردم. چقدر خوبه یکی انقدر به فکر آدم باشه
تدریس خیلی سخته میلو واقعا صبوری
راستی این احساساتی شدنم همه جای زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده. آقای دوس پسر حلقه ام رو خریدن و من اون شب تا صب 5 بار گریه کردم و احساس میکردم دیگه نمیتونم انقدر عواطف رو تحمل کنم. میدونی دفعه اوله حس میکنم یکی زندگیش رو با من برنامه ریزی میکنه فقط من
با قسمت آخر موافقم حقش بوده! به بعضیا باید یادآوری کرد که حد و اندازه شون چقدره

عزییییزم... عذر میخوام.... :)
نانا واقعا دوست دارم این کارو.. و اصلا اذیت نمیشم از اینکه هی یاد بدم.. یه سری رفتارای خاص فقط عصبانیم میکنه..
آخی... شاد باشین همیشه... :**
اوهوم...

نارسیس یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 11:32 http://X18.BLOGSKY.COM

اتفاقاً من دوس دارم وقتی ناراحتم و هی دارم غر میزنم فقط بغلم کنن اصن دوس ندارم راه حل بدن یا حرف بزنن که آروم شم و واقعاً وقتای ناراحتی که چوفه هی سعی میکنه آرومم کنه یا راه حل بده بیشتر عصبی میشم :)))
بیشتر دوس دارم وقتی دارم درد و دل کنم زل بزنه به سقف بعدشم انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و اصلن به حرفام اشاره ای نکنه ولی خوب اغلب اینجوری نمیشه :))

مارس هم همین کارو میکنه که حرف اینا نمیزنه... من خودم وقتی مثلا با مامان حرف نمیزنم واسه اینه که میدونم راه حل نمیده فقط میاد ناز و نوازشم میکنه که من اصصصلا اینو دوست ندارم! ولی در رابطه با مارس فرق میکنه انگار...
خب باید بهش بگی دقیقا چی میخوای... :)

لاندا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 10:28 http://dailyevents.blogsky.com/

از این کتابه شاید فقط دو سه تا پاراگرافشو خونده باشم. اینو گذاشتم تو لیست کتابایی که بعدا با سیگما بخونم.

خب از وقتی تدریس گرفتم، خیلی بیشتر این چیزایی که از کلاسات می گی رو متوجه میشم. قبلا به چشم شاگرد نگاه می کردم که یه استاد خشک بودی (مثلا نمیذاری بی اجازه بچه ها برن بیرون (البته این واسه این که تو یونی اجازه گرفتن مسخره س و آخرین کلاسایی که رفته بودم اینجوری بودن))، ولی الان کاملا درک می کنم، خصوصا وقتی کلی یه چیزی رو واسه یکی توضیح میدم و اصلا و ابدا حواسش نیست و بازم همون اشتباه رو بعد از سه بار توضیح تکرار می کنه!
در مورد ایده تولد هم خوشحالم که از الان به فکری. تقریبا تولد سیگما هم همون حوالیه، ولی از الان بهش فکر نمی کنم

اینجور کتابا باید دو نفری خونده بشه تا با هم تحلیلش کنین...

توام تدریس میکنی؟؟؟ بیا بنویس دیگه :)
نه اتفاقا لاندا من خیلییی کلاسام فانه (با توجه به چیزی که بچه ها میگن) و معمولا مثالهایی که میزنم خنده داره تا هم خوب یاد بگیرن هم بخندن.. منتها یه سری چیزا واسم خط قرمزه خب...
آخه فکر کردن سخته.. تا ایده بیاد به ذهن آدم...

سیاهچاله یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 08:24

وقتی داشتی از کلاس بزرگسالانت می گفتی من خسته شده بودم و میگفتم فک کن وقتی تو از خوندنشون خسته میشی، میلو دیگه چی میکشه... بعد وقتی دیدم عه مارسسس اومده یه حسه خیلی خوبی بهم دست داد... درست مثه یه آخیش بعد از یه روز خسته کننده و طولانی :)
مهمونی خیلی خوب است... منم ببر با خودت :دی

وقتی یاد نمیگیرن من مشکلی ندارم حکیمه.. وقتی گوش نمیدن بعد باز میپرسن بدم میاد!
خودم حساااابی نیشم باز شده بود :)
تشریف بیار عزیزم :)

Amitis یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 04:40 http://amitisghorbat.blogfa.com

مهمونی دخترونه ، لباس پاییز نمی خواد که ، یک دکلته بپوش برو ؛) من به کامنت گذاشتن که میرسم یادم میره حرفم رو! راستی واسه تولد یک پارتی کوچک بگیر اگه فضا اوکی، سوپرایز، من برای دوست پسرم پارسال گرفتم خیلی ذوق کرد !! سعی کرده بودم غذا ها هم ساده بگذارم :)

آخه دلم یه چیز پاییزی میخواد.. گرم باشه !
فک میکنم پارتی رو توی خونه ی خودمون بگیریم اینجوری دستم باز تره برای مهمونایی که دعوت میکنم و خوراکی هایی که آماده میکنم...

شالیزار یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 01:12

میلو بهت پیشنهاد میکنم کتاب رازهایی درباره زنان و رازهایی درباره مردان باربارا دی آنجلیس رو بخونید, هم اختصاصی نوشته شده و هم جفتتون میتوند بخونید و بعدا تحلیل کنید, خیلی خیلی از کتاب که داری میخونه متن روون تری داره, عالیه اصلا, من هم این دوتا رو خوندم و هم مردان مریخی.... اما اصلا نمیشه روونی و کیفیت دو تا کتاب اولی رو با این مقایسه کرد, کلی تمرینم دارن تازه, پی دی افشم هست.

اینم خیلی شنیدم زیاد..
میخونمش عزیزم مرسی :**

من و او یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:53

سلام عزیزم چقدرررر من و شما تقریبا حس وحال عقدمون ب هم شبیهه منم 7/7/94عقدم بود واقعا لحظه عقد دلگیره تقریبا تمامی پست هاتو خوندم و درک کردم و درک کردم ایشالا خوشبخت شی دوس دارم من رو هم راهنمایی کنی مثلا در برخورد با خواهر شوهرا منم سه تا دارم ک زنگ میزنی بهشون نمیزنی شما جهزیت و گرفتی اینکه چ مارک هایی گرفتی ببخشید من همیشه دوست داشتم با ادمای مثل خودم در ارتباط باشم راستی کاش عکس از هدیه هاتم میزاشتی ما هم ذوق کنیم

سلام :)
نمیدونم حسشو چطوری بگم! شاید چون فضاش خیلی سنگینه اینطور به نظر میاد... ولی به محض اینکه پامون رو از اونجا گذاشتیم بیرون کلی خندیدیم...
والا من کار خاصی نمیکنم. همونطوری که با دوستام و اطرافیانم برخورد میکنم با اینا هم همونطورم.. مثلا خودم کلا آدم زنگی ای نیستم و خب تا حالا بهشون زنگ نزدم مگر برای کار خاصی.. نه فعلا هیچیه هیچی نگرفتم :|

hoda یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:53

اوه بیخیال بابا, بخاااارى؟ از الان؟

اوووه هدا! دیروز اینجا وحشتنااااک سرد شده بود! بخدا راست میگم. همچین بارون میومد و سووووز میزد مردم میدویین توی خیابون :|

مونا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:53

سلام
دیشب کامنت گذاشتم ولی متاسفانه ثبت نشد
یه راهنمایی لازم دارم
ارزو جان فکر میکنم قبلا هم گفتم از زبان انگلیسی و یادگیریش به شدت بدم میاد ولی خب الان یه شرایطی هست ک مجبورم یاد بگیرم
چندتا اموزشگاه و موسسه ها رو هم سر زدم و پرس و جو کردم
تا رسیدم به یکی از شعبه های سفیر
حالا نمیدونم چیکار کنم
از بین اون موسسه ها یکی و انتخاب کنم
یا سفیر رو برم
از لحاظ اموزش یا مدرک چقدر تفاوته
یا اصلا توصیه ات چیه راجب این زمینه

البته اگه حوصله داشتی و زحمت نبود ممنون میشم یکم راهنماییم کنی

سلام
خب ببین مونا من همییییشه وقتی این سوال رو ازم میپرسن میگم آموزشگاه نقشش دردرجه ی سوم یا حتی چهارم اهمیت قرار داره!!! درسته که اگه یه جایی باشه که مثلا تجهیزات خوبی داشته باشه و اینجور چیزا خب تاثیر داره، ولی فکر میکنم اصل کاری خودتی... با اینحال من سفیر رو فکر میکنم خوب باشه بین جاهایی که تازه رشد کردن...منتها کتابی که تدریس میشه رو خود من دوست ندارمش. با اینکه خودم توی آموزشگاه جدیده دارم همین کتاب رو تدریس میکنم ولی به نظرم خیلی حوصله سر بره! با اینحال هستن بعضیا که دوستش دارن.. مدرک سفیر هم معتبره، مدرک آموزشگاه های جهاد دانشگاهی هم معتبره. خودت ببین کدوم آموزشگاه رو میپسندی.. و البته هدفت کلا از یادگیری چیه و میخوای چیکار کنی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد