امروز روز من بود!

صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. نمیخواستم قبول کنم.. ولی همون خانومه دیشبی که گفت ببخشید نمیفهمیم ازم خواست که براش کلاس خصوصی بذارم.. دلم براش سوخت و فکر کردم نیاز داره تا از لحاظ روانی به آرامش برسه و قسمت هایی که متوجه نشده رو با خیال راحت هی ازم سوال کنه و من بهش توضیح بدم بدون اینکه نگران این باشه که داره وقت کلاس رو میگیره... و اینجوری اعتماد به نفس بگیره.. که خب این توی کلاس میسر نبود... یه ساعتی باهاش کلنجار رفتم توی خونه، و وقتی رفت دوییدم باز توی جای گرم و نرمم و با فراغ باااااال خوابیدم.. 


امروز به خیلی چیزا فکر کردم... و حس خوبی داشتم..با خودم میگفتم هر کمی و کاستی ای که بوده من مقصرش نبودم... من توی همون دایره ی امن خودم و هرچی که مربوط به خودم میشده رو با تمااام قوا سعی کردم خوب و اکی بسازم و مابقی چیزا از دست من خارج بوده...


اتاقم رو  جارو کشیدم و وسیله های اتاق رو جمع و جور کردم...

یه دوش طولانی با آب گرم گرفتم و از اون شامپو بدنی که بوی بلوبری میده زدم...


اومدم بیرون و شیر داغ کن رو گذاشتم روی گاز و دو لیوان شیر کم چرب توش ریختم و یه تیکه ی کوچیک چوب دارچین... منتظر شدم تا کمی گرم بشه.. موهام رو خشک کردم... دو تا قاشق سر پر نسکافه توی شیر حل کردم... و ریختم توی ماگم و اومدم توی اتاقم..

دفترم رو از توی قفسه ام برداشتم و چند خطی توش نوشتم.. چند خط سرنوشت ساز...از همون تصمیمایی که توی همون 14 سالگی گرفته بودم و نوشته بودم..

منتها این بار به مراتب سخت تر بود.. چرا؟ چون سری قبل راه هایی که میخواستم طی کنم یه چیز مشخص و مستقیم بود... درس خوندن کنکور دادن، کار پیدا کردن با توجه به مدرک تحصیلی، خریدنه یه ماشین کوچولو، جراحی بینی ...


این بار ولی برای ده سال آینده برنامه ریختن کار سختی بود... مثلا وقتی نوشتم یه کار بهتر، چه کاری یعنی؟؟ درآمد بیشتر، از چه طریقی؟؟؟

فک میکنم برای همینه که سی سالگی سن پخته شدنه آدماست...

و میدونی چی شد؟؟ وسطای نوشتن بغضم گرفت! از اینکه می نوشتم تا انتهای سن 35 سالگی... همینجا توقف میکردم... یعنی من روزی 35 ساله میشم؟؟؟ نه که چیز بدی باشه.. اتفاقا مارس میگه سی سالگی مبدا تحول دیدگاه آدم به زندگیه و یهو میبینی که خیلی از بدی ها و سختی ها برات آسون میشن.. ولی حقیقتش اینه که غصه دار شدم...

وقتی 14 ساله بودم و از 25 سالگیم می نوشتم هیچ حسی نداشتم.. حتی خوشحال هم بودم...

امروز ولی عمیقا ناراحت بودم.. و فکر میکردم 35؟ بعد 40؟؟؟ و همینطوری گذر زمان... و آخرش چی؟؟؟ همینقدر کوتاه.. همینقدر عجیب!



..............................................................................


اناری که پدرش داده بود رو دون کردم توی ظرف، روش نمک و گلپر پاشیدم، یه قلب قرمز جیگری از کاغذ بریدم و چسبوندم به ظرفه. رژ زرشکیمو زدم و پاشدم رفتم فروشگاهش... سرش شلوغ بود.. معلوم بود خسته ست.. منو که دید لبخندش کش اومد. بین اونهمه جنس که تازه براش اورده بودن قدم زد به سمتم و ازم استقبال کرد...

کیفم رو در گوشش تکون دادم. صدای انارا توی ظرف رو شنید. گفت تخمه ست؟؟ پفکه؟؟ آجیله؟؟ 

وقتی انارو دید انقدر خوشحال شده بود که چشماش برق میزد.. میگفت اینهمه پاشدی اومدی اینجا که این یه ذره انارو برام بیاری؟؟


فکر میکردم که موضوع انار نیست.. موضوع اینه که روز به این خوبی و آرومی بدون دیدنش برام نباید به شب می رسید...




نظرات 21 + ارسال نظر
خاموش چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 17:06

سلام اجازه هست یه راهنمایی بخام ازتون؟سی وسه سالمه برا ادامه تحصیل یکم دیره راه کوتاهتری هست که بتونم ترجمه بازاری یاذ بگیرم منظورم برا درامده،اموزشگاه زبان میرم ترم ده هستم.ممنون میشم کمی راهنماییم کنید

من زیاد از ترجمه سر درنمیارم با اینکه کارشناسیم مترجمی خوندم. ولی متیونی از کتابای خاص هر رشته استفاده کنی مثلا برای ترجمه ی متون تجاری از کتاب و دیکشنری مخصوصش...

مرمر چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 07:20 http://www.m-h-1390.blog.ir

هووووم انار دون کرده باقلب:))))چقد میتونههه عاشقانه باشه ومارس تودلش چقد قنداب شد:)))
.....
سی سالگی باید خوب باشه همونطور که بیس سالگی خوب بود اصلااا همه سالا خوبن اگه حال دل ادم خوب باشه:)
.....
منم واس خودم کلییی هدف ارزو دارم
ارزوهای کوچیکم دارن تیک میخورن کم کم ومن خوشحالم
......
حال دلتون همیشه خوب..
تیک تیک هدفا به راه ...
ایشالا...

عزیزم :)
دقیقا همینه.. حال دل خوب باشه.. مثلا برای من کودکیم سن جهنم بود برام. اصلا اصلا اصلا دوست ندارم بچگیمو!
مرسی عزیزم همچنین :*

*ناتالی سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 21:14

من الان دقیقا سی و پنج سالمه و واقعا بهتر از 25 سالگیمم میلو:-)

ناتالی آدرست رو برام میذاری عزیزم؟؟؟

نیلووو سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 16:44 http://niloo-painter.blogsky.com

من وقتی سیزده سالم بود نامه نوشته بودم برای خودم.. فکر کنم سیزده بودم، همراه با دو تا برگه، منو نازنین این یادداشت ها رو کنار گذاشته بودیم.. همین شیش ماه پیش پیداش کرده بودم، یه سال و خوردی دیر بازش کردم :))) هاها هیچیش ب واقعیت تبدیل نشده بود
خواسته هام خیلی بزرگ بودن

من هیچ وقت خواسته هام بزرگ نیستن.. سعی میکنم معقول و نزدیک باشه با توجه به شرایطم...

نانا سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 11:14

منم باید بشینم برای خودم هدف بنویسم من خیلی هدفام کوتاهه حداکثر 2 ساله
انار هم نوش جونتون عزیزم. انقدر از این کارات خوشم.میاد که اون روز به دوس پسر گفتم منم میام دم محل کارت برات غذا میارم و کلی کیف کرد البته که من نگفتم ایده ام دزدیه :)))) دیگه معذرت میخوام گفتم بذار خوشحال بشه

خب هدفای کوتاه هم دارم من...
عزیزم:-)
اون ایده ی غذا رو هم خودم از هدا یاد گرفتم ;-)

ریحان سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 07:44 http://ghalaam.blog.ir

خیلی واست خوشحالم که دوباره رو براه شدی عزیز دلم
همیشه میخونمت اما ببخش که دیر به دیر کامنت میذارم چون خیلی دیر میشینم پای لپ تاپ

مرسی...
مشکلی نیس بابا توقعی ندارم من

روم نمیشه بگم! دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 23:08

سلام میلو . یه سوالی . من چند سال پیش شیراز زندگی می کردم و یه خانمی بود به اسم خانم قامت که تو خونه ش به طور گروهی خصوصی درس میداد(!) و در حد کانون مشهور بود و همونقدر نظام مند! ینی آخر ترم امتحان می گرفت و حضور غیاب داشت و ... و مردم پاس و فیل می شدن! تازه فک کنم سیستمش یه جوری بود که هر کی دوبار فیل میشد اخراج می کرد! خب تو چرا برند شخصی خودتو درست نمی کنی بشی خانم میلو؟!(به جای خانم قامت :دی)

یه سری محدودیت ها هست..

hoda دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 23:07

پست آخر اینو بخون
http://pichomohre.blogfa.com

آره هدا خوندم, چندتا دیگه از یچه ها هم نشونم دادن. اتفاقا همون موقع که وبلاگم هک شده بود مارس گیییییرررر داده بودی بریم شکایت کنیم,که من یه سری محدودیتا داشتم بیخی شدم,ولی اگه باز مزاحمت ایجاد شه حتما اینبار شکایت میکنم

مایا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 22:46

موضوع انار نیست موضوع دل_ که داره میتپه هووومممم؟؟؟
سن فقط یک عدد_ میلو باور کن شعار نمیدم مگه قرار_ چند بار دیگه دنیا بیایم که غصه ی اضافه شدن_ شمع تولد رو بخوریم همین که از خودمون راضی باشیم و به اهدافمون برسیم و واسه اطرافیانمون خوب باشیم کافی_ اینجوری باید هر سال غصه ی تولد سال_ بعد رو بخوریم که!
اوخ جذابیت_ یک خانم همون سی سالگی_ میلو.........

دقیقا عزیزم
مایا منم باهات موافقم, فقط گاهی از فکرم رد میشه...

parse دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 21:35 http://galexii.blogfa.com

میلو؟ من این دفترچه و نوشتن خواسته هامو از تو یاد گرفتم و خیلی هم مرسی، که از اینکه اصن با یه نیروی عجیبی همه چیزی که لیست میکنی خوب پیش میره. و برات هم ارزو میکنم همه خواسته هات عالی پیش بره:ایکس
وای منم گاهی از بزرگتر شدنم بغضی میشم اما نه از ناراحتی. من از این پیرزن هایی میشم که تحت هر شرایطی لاک دارن و رژ قرمز زدن با موهای سشوار شده :دی

برای تو هم همینطور بوده؟ خوشحالن خب :-)
مرسی
وای... let's not talk abt those days hny :'(

تیارا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:07

راستش من همین فکر رو راجب 25 سالگی دارم الان با اینکه اونقدرها دور نیست حس میکنم 25 سالگیم خیلی باید خاص باشه

تیارا چرا فکر میکردم از من بزرگتر باشی؟!

املی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 19:22

میلو چقد خوبه که مارس انقد خوش حوصله س

آره خدا رو شکر :)

مضراب دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 18:16

نه فاز بی خیالی نیس.. فاز از اهمیت افتادن خیلی چیزاست.. چیزایی که یه زمانی کلی سرشون جوش می زدیم و یهو می بینیم که واقعاً اونقدر ارزش دست و پا زدن نداشتن و ندارن!

آره.. از اهمیت افتادن عبارت بهتریه...

پاپیون دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 14:38

بالا رفتن سن:////
اون روز داشتم مىگفتم من اگه پیر بشم از ایناییم که هر روز بوتاکس و جوانسازى و این ور و اون ورم چون اصلا تحمل ندارم تو آینه ببینم دارم پیر مىشم,بعد عموم خندید گفت فکر مىکنى! اونوقت دیگه مث الان این چیزا برات مهم نیست! فکر مىکنم راست مىگه
بعدش تصمیم گرفتم این ترس از بالا رفتن سن و پیرى و مرگو بذارم کنار و توى لحظه هام زندگى کنم
به نظرم توئم سن و سال معلوم نکن واسه هدفات
مثلا فقط بنویس شغل و درامد بهتر و به سمتش حرکت کن
اینجورى بغض نمىکنى وسط برنامه ریزى
زندگى تو لحظه بهترین گزینه س,مثل همون انار و دیدار و یار و اینا:)؛-)

نازی یکم سخته آخه فکر نکردن بهش! ولی قبول دارم حرفتو...

سیاهچاله دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:45

اینهههه:-*
آفرین<3

مضراب دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 13:09

روزهای خوشت همیشگی و ادامه دار:)

حاج آقاتون راست می گه.. آدم سی ساله که می شه یه جورایی همه چیز براش راحت تر می شه حتی تحمل سختی های زندگی و اذیت و آزار دیگران..

مرسی عزیزم...

فاز بی خیالیه یه جورایی..

mohabat دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 10:19

Manam fek mikonam az 30salegi b baad lezataye khase khodesho dare amaa az tarafiam dooost nadaram daheye 20tamom she:(((
Aslaan hatta age tamom she ham man 22salame :|||

Az ink hanoz Jori minevisi k engar dost pesarete khosham miad , manzoram ink kheylia migan baade aqd hamechi farq mikone amaa vaqtii harfff mizanan ya minevisan DG jazab nist o hosele sarr baare
Khobe k asheqonehaye to injori nashode :D

مرمی باورت میشه منم همش فکر میکنم هنوز 22 ساله ام؟؟ اصلا یکی ازم میپرسه تا میام بگم 22 فکر میکنم که عه چند بودم واقعا :||

آخی... من خودم انقدر فکر میکنم که گاهی فازمون عوض نشه... خوشحالم که اینو گفتی....

Nasim دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 02:05 http://Secretmoment

میلو عاشق اینم که از چیزای ساده کلی ایده میسازی و عشقولانش میکنی

عزیز دلم.... :**

hoda دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 01:25

اوه, سى و پنج سالگى, وافعا ماها سى و پنج ساله میشیم؟ چه حس بدیه

هدا وای... :((

sahar دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 01:24 http://man-o-shahab.blogs.com

بعد از یکی دو سال تصمیم گرفتم باز کامنت بزار
چقد خوبه که باز این حس بهت دست داد
تو دختر مستقلی هستی که به تمام هدفت رسیدی و این عالیه
و جدا باید به خودت افتخار کنی...آنقدر با برنامه و هدف‌مند زندگی کردن کار هر کسی نیست لااقل کار خیلی از جولای الان نیست....امیدوارم که همینطور تو زندگیت پیشرفت کنی و به خواسته هات برسی و خوشبخت باشی با همسرت
I wish u the best

مرسی سحر جان
آخه هدف هام اونقدرا خفن نبودن که.. تا هفته ی پیش شاید افتخار میکردم ولی الان میبینم که خیلی هم معمولی بوده و خب همه ی آدما باید اینطور باشن...
مرسی :)
wish u the same

lightwind دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 01:19

جمله ی آخرت خیلی حااال خوبی داشت

:-) مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد