دیشب.. خواب آدم قبلیم رو میدیدم...

خواب میدیدم که اومده سراغم... بهش میگفتم من ازدواج کردم... ناراحت شده بود..مثل همون موقع ها گریه میکرد و منم مثل همون موقع ها متنفر بودم که داره گریه میکنه! بهش توی خواب گفتم  که تو نمیتونستی منو خوشبخت کنی منم نمیتونستم خوشبختت کنم... 


من تمام اون سالها میدونستم که این آدم، تایپ زندگی من نیست.. مطمئن بودم که دارم با همه لج میکنم، با خودم و زندگیم.. با بابا، با همه ی دوستام حتی... که ثابت کنم میتونم به خواسته ام برسم حتی اگه به قیمت بدبختیم تموم شه... چقدر روزای گهی بود... چقدر مسخره بود اون بغض همیشگیم...

توی محوطه ی خوابگاه توی سرما، راه میرفتم و غصه میخوردم.. چقدر متنفر شده بودم از بابا... فکر میکردم چرا نباید بذاره انتخاب خودم رو داشته باشم؟؟! فکر میکردم که اکی، هیچی نداره پسره ولی دوستم که داره...

 از پسره متنفر بودم ولی دوست داشتنش حس خوبی بهم میداد.. اینکه میدیدم بین دوستام و رابطه های عجیبی که اون موقعا بین بچه های خوابگاهی باب بود، من رابطه ام سالم تره.. خب بود واقعا هم.. و میدیدم که پسره من رو میپرسته درحالیکه رابطه ی بقیه ی دوستام توی چیزای دیگه خلاصه میشد و پسرا رها میکردن دوستامو...

فکر میکردم همین کافیه...با اینحال ته قلبم ایمان داشتم که اون تایپ من نیست.. با همه ی هیجانی که توی رابطه ام بود، با همه ی دوست داشتنی که اون بهم داشت حتی یه کلمه دربارش توی وبم نمی نوشتم چون ته قلبم میدونستم ته داستانه ما بن بسته و من اهل رویا پردازی نبودم، اهل معبود کردنه کسی که میدونستم باهاش هیچ راهی ندارم....

چقدر روزای مسخره ای بود، همون روزایی که درسم دیگه داشت تموم میشد و من باید بین بابا و اون یه انتخاب میکردم.. بابا دستمو باز گذاشته بود اون روزای آخر.. چون میدید که دارم لجبازی بچه گانه میکنم... بعدها بهم گفت ولی ازم مطمئن بوده که من آدمی نیستم که با تمام احساسم تصمیم بگیرم و حتی اگه یه قدم تا آخرین تصمیمم مونده باشه برمیگردم... برای همین اون روزای آخر دستمو باز گذاشت... و من توی برهوت بودم..

فکر میکردم مگه میشه کس دیگه پیدا شه که اونجوری منو بخواد؟ که اونجوری هوای تک تک نیازهامو داشته باشه؟؟ سه سال شوخی نیست...مگه میشه  بازم کسی رو پیدا کنم که واسه تب کردنم بمیره؟ که حواسش به تک تک روزای دانشگاه رفتنم، بیرون رفتنم باشه؟؟ اصلا مگه میشه که باز مامان بابای پسری پیدا شن که مثل مامان بابای اون منو بخوان و باباش عصرای بهاری بیاد دنبالم و بگه بریم بستنی بخوریم؟؟! اصلا مگه میشه دیگه مثل خواهر اون خواهری پیدا شه که هربار بره سفر برام سوغاتی بیاره و دوستم داشته باشه؟؟

نه بعید بود! ولی خب اینا زندگی من رو میساخت؟؟ اینا تایپ من بود؟؟؟ 

تمام این فکرا درست همون روزایی که روی تخت بیمارستان برای آپاندیسم بستری بودم توی سرم میچرخید...

یادمه قبلترش حتی با نارسیس و هدا دربارش حرف زده بودم... میگفتم بهشون که اگه بابا نذاره میرم قانونی اقدام میکنم.. با یه وکیل هم صحبت کرده بودم...

یادم نیس که چی شد... فکر کنم به بطری آب هویجی که بابا برام گرفته بود و توی ساعت ملاقاتی برام اورده بود بیمارستان نگاه میکردم... فکر میکردم این آدم، در حقم محبت عاطفی نکرده هیچ وقت... خیلی جاها حتی به فا/ک داده زندگیمو... عزیزترین کس زندگیمو زجر داده...ولی آخرش که چی؟؟؟ ارزشش رو داره این رابطه که بخاطرش بابا رو بذارم کنار؟؟ این پسری که سه سال نتونست خواسته های مهم زندگیمو و شرایط بابامو اکی کنه ارزشش رو داره؟؟ نه نداشت... به قلبم رجوع کردم.. دیدم حتی خودم هم اونقدرا که ادعام میشد دوستش نداشتم.. من فقط لجبازی کرده بودم...چون میخواستم ثابت کنم من میتونم... من انتخابم درسته...! نبود.. درست نبود و من اینو دیر فهمیدم.. وقتی که بهترین روزام رفته بود.. وقتی که از هیچ بی احترامی ای دریغ نشده بود در حق خانوادم و خودم... 

و همونجا بود که تصمیم گرفتم تمومش کنم...یه ماه بعد بود... تموم شد... یه طرفه بدون هیچ توضیحی... نامردی کردم؟؟ نه نکردم! من فقط داشتم زندگیمو نجات میدادم..من حقم یه زندگی شاد و پر از آرامش بود..

طول کشید... شاید دو سال..همون روزایی که سختم بود تنهایی.. یه بارَکی تکستای عاشقانه ای که روزی هزاربار برام سند میشد از زندگیم قطع شده بود.. یه بارَکی هیجان قرارهای یواشکی، صحبت های آروم شبونه، کادو خریدنای پر استرس... همه ی این چیزای خوب از زندگیم قطع شده بود...اونم بعد از سه سال.. سردرگم بودم... شبا مثل یه معتاد که دنبال مواد میگرده توی گوشیم دنبال یه زنگ بودم.. یه مسیج... به سرم میزد برم خط قبلی رو بندازم توی گوشی و روشنش کنم و برای چند لحظه که شده صداشو بشنوم... ولی خیانت بود... به خودم.. به زندگیم.. به تصمیمم...همون روزا بود که یه جایی خوندم آدما جذب عشق میشن.. نه جدب شخص خاصی.. همون روزا بود که فهمیدم دوست داشتن و عاشق شدن باز هم تکرار میشه.. اونم برای منی که عطش زندگی شاد و عاشقانه رو داشتم....دو سال تنهاییه من طول کشید..توی روزای بارونی، توی روزای بهاری، توی روزای سرد زمستون و شبای تاریک اتاقم....دو سال و نیم شاید... و منتظر موندم for the right guy !! من منتظر بودم بازم عاشقی کنم... هیچ وقت نگاه سرد و یخ زده به عشق نداشتم.. نمیتونستم بگم دیگه حسی ندارم، دیگه قلبی ندارم، دیگه دلم برای کسی نمیلرزه.. من آدمی نبودم که بتونم مثل مرده ها زندگی کنم...فکر میکردم اینبار اگه بخوام برم توی رابطه باید شروعش با لرزش قلبم باشه.. نه که کسی بیاد و اصرار کنه و بهم محبت کنه تا منم بگم عه پس اکی باهاش ادامه میدم، دوست نداشتم این بار عشقم رو با اصرار و خریدنه محبت ازم شروع کنم... دوست داشتم خودم از همون روزای اول بمیرم برای کسی... که با دیدنش خودم هم تک تک سلولام بخوانش...

یادمه آخرین روزای قبل از دیدن مارس یه نقاشی کشیده بودم... ناتالی یادته وقتی دیدیش چی گفتی؟؟ گفتی که تو ناخودآگاهت آماده ی بوسیدنه کسی شده.. بدون اینکه از قلبم و زندگیم خبر داشته باشی نقاشیم رو تحلیل کردی...

یادمه اون روزا دقت میکردم به آدما... به کسایی که بهم پیشنهاد میدادن، به کسایی که اتفاقی بیرون میدیدمشون.. میخواستم ببینم قلبم با دیدنه کدومشون میلرزه...حتی گاهی مایوس میشدم که نکنه فقط همون پسره میتونست منو عاشق کنه و من اینجوری از زندگیم گذاشتمش کنار؟؟؟ ولی ته دلم یه صدای محکم میگفت نه... اون رایت گای نبود برات میلو...باورش خیلی سخت بود... به همین راحتی که می نویسم نبود...

و بالاخره شد.. کسی که برای اولین بار وقتی دیدمش ازش نوشتم...بدون اینکه بدونم چی میشه...حتی یه درصد. یه درصد؟؟ یک هزارم درصد هم احتمالش رو نمیدادم، ولی من دلم برای مارس با دیدنش توی همون لحظه لرزید...حسی که هیچ وقت قبلا تجربه اش نکرده بودم....و آره.. بعد از همه ی اون بدبختیها.. اون روزای مسخره و تلخ، اوووونهمه گریه و زاری و شکست....اونهمه سردرگمی بالاخره عشق رخ داد توی زندگیم... چون من عاشق زندگی کردنم...من نمیتونم لحظه هایی که بالقوه پتانسیل خوب شدن رو دارن با فکر کردن به چیزای بد خرابش کنم.. من بلد نیستم بد و غصه دار زندگی کنم....



نمیدونم چی شد اینا رو گفتم... خوابم رو یهو یادم اومد... دوست داشتم بنویسمش...


+تجربه ها متفاوته...شاید بقیه نتونن مثل من یه بارَکی سنگدل شن و همه چی رو بذارن زیر پا و به فکر آینده شون باشن.. این اشتباه نیست.. شیوه ها متفاوته...هرکس میتونه برداشت شخصیه خودش رو داشته باشه از این متن...

نظرات 21 + ارسال نظر
tthithyy شنبه 16 آبان 1394 ساعت 12:37

خودت میدونی ریدی !

همه میدونن ...

مطمنم جداییتو میبینم .

همینجا . توی همین وبلاگ مینویسی وقایع جداییتو

فیروزه جمعه 15 آبان 1394 ساعت 18:55

مهم نبود تایید بشه یانه عزیزم جوابمو همین جا دادی دیگه

:***

بانو جمعه 15 آبان 1394 ساعت 16:22 http://bisiar.blogfa.com

خب اینجا می تونی در موردش بخونی
http://anthropology.ir/node/8341
http://www.khodshenas.ir/ArcheTypes/About

اینجا هم می تونی آزمونش رو بدی و آرکتایپت مشخص بشه
http://www.khodshenas.ir/ArcheTypes/Test

اوه مرسییی بانو جان خیلی لطف کردی :) تستش رو هم انجام دادم بیشترین امتیاز مال آفرودیت شد!!
یه بار توی کارشناسی ازمون خواستن درباره ی الهه ها کنفرانس بدیم که اتفاقا من آفرودیت رو انتخاب کرده بودم!!

لاندا جمعه 15 آبان 1394 ساعت 12:58

چه روزای سختی بوده میلو. چقدر شجاعت داشتی. نقطه قوتت این بوده که تو عاشقش نبودی و خب اینجوری راحت تر میشه سنگدل بود. البته بازم دور شدن از عادتها به شدت سخته. خلاصه که آفرین.

خیلییییی سخت.... نوشتنش راحته خصوصا که خیلی وقته گذشته ازش...
لاندا من شاید سال آخر بود که دیگه دوستش نداشتم. تا قبلش ولی منم خیلی دوستش داشتم... بعد میدیدم که دوست داشتن کافی نیس.. هرچی میگذشت میددیم که فرق داریم و فرقامون هم ریشه ای بود و دردسر ساز..واسه همین کم کم از دلم بیرونش کردم...

بانو جمعه 15 آبان 1394 ساعت 11:10 http://bisiar.blogfa.com

منم داستان مشابه با جزییات متفاوتی دارم.
آرکتایپ من آتناس، فک کنم میلو هم آتنا باشه، آتنا الهه عقل و خرده و آرکتایپ محدودی تو خانم هاست

اطلاعاتی ندارم در این باره متاسفانه.. ولی ممنون که بهم گفتیش :)

یه دختر جمعه 15 آبان 1394 ساعت 11:02 http://manokhodeman51.blogsky.com

عالی عالی عالی ... همین

عزیزم :)

ژوانا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 23:20 http://candydays.blogsky.com

و تجربه ی مشابه من :)
البته من یهویی و یبارکی نتونستم. واقعا دیوونه میشدم. من به تدریج جوری که مطمئن باشم کمترین صدمه رو میبینم این کارو کردم.
خدا میدونه اوایل چقدر حس بدی به رابطه جدیدم داشتم و میگفتم نه من با این ادم اکی نیستم ، ولی در عرض یک هفته همه چی عوض شد. الان خیلی خوشحال ترم از زمانی که حتی تو اوج رابطه قبلی بودم :)

میدونی ژوانا من فکر میکنم که وقتی آدم از یه رابطه میاد بیرون باید یه مدت به خودش رست بده تا بفهمه چی شد، که واسه خودش بدی ها رو و خوبی ها رو مرور کنه و تجربه... البته هیچ قانونی نیستا. برای خودم اینطوری بود که نتونستم باز سریع برم توی رابطه اونم بعد از اونهمه فراز و نشیب و سختی هاش...
کلا همیشه رابطه های بعدی بهترن... این شعار منه و بهش واقعا ایمان دارم!!

بهار پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 22:19 http://www.ayande84.blogsky.com

این نوشته برا من یه نشونه بود میلوی عزیز..درست تو روزی که از صبح مدام فکر میکردم که دیگه عاشق نخاهم شد و عشقمو از دست دادم...یهو این پست....امیدوارم عزیزم همیشه عاشق باشید کنار هم تو و مارس :)

بهار باید آدم قبلی کااامل ا ز ذهن و قلبت پاک شه... و بعد به خودت یه زمان زیادی مهلت بدی...و مطمئن باش رخ میده.. شاید دیر. ولی به وقتش...
ممنونم بهار :)

فیروزه پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 22:17

البته بگم اینقدرم قضیه خنده دار و آسون تموم نشد دوست نداشت که قبول کنه تموم شده زنگ میزد به مامان که من هنوز دوسش دارم اما من دیگه نمیتونستم دیگه فهمیده بودم آینده م ارزشش بیشتز از یه لجبازی بچه گانه ست دیگه 18-19 سالم نبود و این قضیه هم یکطرفه تموم شد مثل مال تو
واقعا سخت توی همون خیابونا راه بری همونجاهایی که با اون رفتی اما گذشت ولی خوب واقعا ارزششو داشت رضا ارزششو داشت

فیروزه تایید کنم کامنت قبلیتو؟؟
همه ی ما میشه گفت 90 درصد از آدما یه رابطه ی اشتباه داشتن... بعضیا تمومش میکنن بعضیا نه... یکی از بچه ها تو کامنتش حرف قشنگی زد گفت : وقتی آدم درسی به خوبی از زندگی نگیره امتحان سخت تر و شاید بشه گفت دردناکتری رو پیش رو داره ...
فک میکنم من وااااقعا تزم همین بود که تونستم بیام بیرون...

لیدی رها پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 22:07 http://ladyraha.blogsky.com

نسل ماها همه کم و بیش این روزهای گه تجربه کردن که چقدددددر سخت به یه عشق ( نه حتما همون شخص) دل ببندی و بعدش ببینی داره زندگیت به فاک می ده که بودن باهاش تورو از زندگی ایده آلت دور می کنه... اما به نظر من همه از این رابطه های جانفرسا! درس می گیرن که خودشون دوست داشته باشن و احترام بذارن یا با زندگی لج نکنن یا به خاطر خوشی لحظه ای کل زندگیشون به گند نکشن... مهم اون تصمیم آخر که مشخص می کنه درس ت از زندگی گرفتی یا نه من واقعا معتقدم وقتی آدم درسی به خوبی از زندگی نگیره امتحان سخت تر و شاید بشه گفت دردناکتری رو پیش رو داره این واقعا لمس کردم...
به خودت افتخار کن که صبر کردی تا رایت گای زندگیت به موقع پیدا بشه و پرت کنه از حس واقعی خوشبختی، تو دختر خیلی عاقلی هستی...

رها واقعا جمله ی خوبی گفتی... که اگه درس نگیره آدم حادثه ی تلخ تری براش پیش میاد.. من واقعا اینو تجربه اش کردم...
مرسی رهای عزیزم...
دلت شاد باشه :**

sahar پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 21:46 http://man-o-shahab.blogfa.com

چه خوب که آنقدر عاقلانه مبتونی تصمیم بگیری

صحبت زندگیه... یه عمر!

tina پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 21:12

وای میلو من هر چی ازت میخونم از اینکه تز زندگیمون شبیه همه متعجب میشم،باز هم میگم تو خیلی عاقل تر از سنتی بلاشک
...من درونگرا شاید تنها جایی که خودم بروز دادم وبلاگ تو و بهار بوده،میدونی من تو نهایت استیصال زندگیم هرگز به خودم خیانت نکردم، کاری که تو هم میکنی، شاید بگی خیلی ها هستن آره ولی خیلی ها هم نیستن و من به این صفت اخلاقیم میبالم و تو هم که قدرش میدونی، و من عاشق تحلیل های آدم ها بعد از گذشتن از پیچ های عاطفی زندگیشونم و خیلی خوب تحلیل کردی میلوی باهوش،
خیلی خوب بود این نوشته و اتفاقن زمانی بو د که باید نتیجه گیری میکردم و یه نشونه، ندیده برام خیلی قابل احترامی میلو، مرسی که هستی.

خب من ممنونم واقعا از محبتت...
و خوشحالم که میگی به موقع بوده این پست... گرچه فقط یه تجربه ی شخصی بود بدون اینکه قصدی داشته باشم که چیزی رو عرضه کنم...

سودی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 20:36

هرچی فک میکنم تموم شدنش یادم نمیاد یه بارکی از یه بارکی انگار کنده شدم یهو :| البته خیلیم گذشته :دی

مهم اینه که اون کنده شدنه به موقع بوده باشه

املی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 18:33

چقد خوب که نوشتی اینو...حداقل من لازم داشتم خوندنشو..

املی فک کنم ندیدی جوابم به کامنتت رو . عزیزم لطفا بازم برام آی دی اینستاتو بذار...

پاپیون پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 18:26

و خاصیت عشق این است....!

اوهوم... :)

hoda پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:32

از ته ته قلبم بهت تبریک میگم واسه شجاعتى که توى تموم کردن رابطه قبلى به خرج دادى و حسن انتخابت توى رابطه بعدیت, مارس خیلى تکیه گاه امنى هست میلو, از اون مردا که خودش همه چیز رو به خوبى هندل میکنه و تو نباید هى نگران هر چیزى باشى, اصلا شاید اگه ده سال پیش باهاش آشنا شدى بودى این همه آروم و امن و جذاب نبود برات, پس حسرتش رو نخور که چرا دیر به دستش آوردى
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم

خیلی سخت بود هدا... به اندازه ی سه سال زجر کشیدن....
دقیقا همینطوره... من همیشه میگم آدمای بعدی بهترن چون قبلی ها برامون کوله باری از تجربه ان که زندگی رو لذت بخش تر میکنن...
ممنونم عزیزم :***

گوجه سبز پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:27

منم بعد دوسال خیلی یبارکی خیلی یک طرفه یکیو ک بیشدرز اینکه دوسشداشده باشم دوسمداشتو یکی که همیشههه با من موافق بود در حالیکه من متنفرم از کسانی که هیچ نظرو اعتقادی واسه خودشون ندارن و همیشه موافقن یکی که نتونسته بود تو اون دوسال ب وعده هاش عمل کنه رو بعدزینکه خونواده مخاالفت کردنو باخودم کلنجار میرفدم و بقول گفته خودت ته دلمم میدونسدم ک من واقعا دوسشندارم اونقدری که لازمه واسه یه زندگی عاشقانه ترک کردمو کات!خیلییییی سخت گذشت ولی الان خوشبختم و چقددددر خوشحالم که اون موقه اون رابطه اشتباهو تموم کردم:)

خب خیلی خوشحالم که اینو میگی.. و خدارو شکر واقعا :)

تبسم پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:23

میدونی میلووو، من هنوزم گاهی یادش میفتم یا خوابش میبینم، بعد واسه چند ساعت یا چند روز بهم میریزم، بعد همش فکر میکنم اگه یه روزی با کس دیگه ای باشم و بازم اینجوری شم چقدر حس بدی بهم دست میده، اینجور وقتا بشششددت پشیمون میشم از اون رابطه مسخره ... ولی در بقیه مواقع چون تجربه شد و خیلی چیزا یاد گرفتم و حالم خوب بوده اونموقع پشیمون نیستم :|
بعد منم همش با اینکه دوست دارم ایده آلم پیدا شه و عاشقش شم ، فکر میکنم که دیگه عاشق کس دیگه ای نمیتونم بشم :|||

تو این خوشبختی حقته عزیزممم ، چون همیشه تلاش کردی واسه خوب زندگی کردن :* الهی همه عمرت شاد و خوشبخت باشی :****

به هم نریز.. توی واقعیت واسه خودت حلش کن.. که با دیدنه خوابش آشفته نشی... منم اون ماه های اول بعد از جدایی خیلی خوابشو میدیدم و حالم بد میشد... بعد یه بار نشستم حرف زدم با خودم.. حلش کردم...
میتونی تبسم.. باید با تمام قلبت اینو بخوای و صبور باشی... :)

مرسی عزیزم که اینو میگی و لطف داری... :* همچنین

بند انگشتی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 16:16 http://www.bandangoshtii.blogsky.com

چقدر عمیق.... ساده و قشنگ بود داستان زندگیت..... این که اینهمه با خودت روراست بودی...... ای کاش من هم اونجایی که باید، به خودم دروغ نمی گفتم و خط میزد کسی رو که جایی توی زندگیم نداشت.....

ممنون.. :)
مهم نیست. گذشته ها گذشته...

mah پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 15:56 http://www.bitter-moon.blogsky.com

میلو خیلی وقتا حرفات برام تلنگر هست مثل الان
واقعا مرسی ک مینویسی من خیلی چیزا ازت یاد گرفتم
حرفات همیشه پر از درس هست برام

خجالت زده ام میکنی :) ممنون از لطفت

نیلووو پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 15:46 http://niloo-painter.blogsky.com

هوووم، رابطه ی شبیه ب هم ما.. تجربه ای ک پشت سر گذاشتیم.. منو یاد اون روزا انداختی میلو..من چقدر خوشبختم الان، تو چقدر خوشبختی الان..
:*****
الهی ک همیشه کنار هم شاد باشین..

نیلووو توی ذهنم بودی تو هم....
فکر کنم حق ما بود خوشبختی... بعد از اونهمه سختی و دوراهی ...
الهی آمین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد