کیک آبی عقدمون رو پسرکوچولو نتونسته بود بخوره چون برای باباش کار پیش اومد و زود رفتن, تا فردا و فرداهاش گریه میکرده که کیک آبی میخوام, منتها هیچ جا براش پیدا نکردن...

وقتی قرار بود ببینمش تصمیم گرفتم یه کیک آبی حتی اگه کوچولو براش درست کنم, اون شب تا صبح خوابم نبرد همش خواب میدیدم رنگ آبی واسه کیکم گیرم نمیاد, که همینم شد, فرداش کلی گشتم تا رنگ خوراکی آبی پیدا کردم..

وقتی با کاپ کیکای خامه دار آبی منو دید اونقد هیجان زده شده بود که رفته بود سریع واسم یه کادویی که مامانش خریده بود اورد گفت اینم واسه شما! بعدش نشست تمام خامه های آبی رو خورد!!

فک کردم که شاد کردنه بچه ها همینقدر راحته و من هزارساله این لذت رو کشف کردم و همیشه واسه بچه ها سوپرایز دارم....



................................

هوا گرفته بود, تاریک شده بود اتاقش. یه حال گریه دار خوابالو داشتم, همه رفته بودن, ما هم آخرش از حرفامون نتیجه نگرفته بودیم... رفت بیرون اونم که حالش بهتر شه, من؟ دیدم ژاکت سبزش دکمه هاش کجکی شده, رفتم نخ سوزن اوردم و دکمه هاشو دوختم, تو همون حال هی فین فین میکردم و بغضمو قورت میدادم.. فک میکردم که خب لابد عشق همینه, بحث میکنین ولی نگران دکمه های کجکی ژاکتش هستی...

تو همون حال اشکی خواهر کوچیکه اومد یهو منو دید, باهام حرف زد, هیچ دوست نداشتم کسی بفهمه, دوست نداشتم خب چون ما که خدا نیستیم با هم فرق داریم و گاهی بحثای ریز میکنیم منتها من انقد نازنازو شدم که زرتی اشکام میان... بعد الان نمیدونم که حرف زدن با خواهر کوچیکه یه اشتباه خیلی گنده بود یا گنده بود یا فقط یه اشتباه بود که میشه فراموشش کرد! 

مریم کلی دعوام کرد و گفت خیلی ایده ی بدی بود و نباید هیچی میگفتم, خب من خدای پنهون کردنه غصه هامم, ولی وقتی یکی مچمو میگیره موقع گوله گوله اشک ریختن, نمیتونم دروغ بگم...

خودش که اومد میخواستم مچاله شم تو بغلش بگم بسه الان, من همون میلوام که شادی تو واسم تو جهان از هرچی مهمتر بوده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد