صب تو راه بودم که زنگ زدم به مارس, بهش گفتم  I did something bad! گفت چی شده, گفتم که خواهر کوچیکه مچمو گرفت منم باهاش یکمی حرف زدم, ولی خیلی الان ناراحتم چون من آدمی نبودم و نیستم که بخوام از غصه هام حرف بزنم آخه وقتی هنوز حل نشده... گفت که خب اون خیلی مورد اعتماده و میتونه جای خواهر بزرگه نداشته ی منو پر کنه و قلبش همیشه مهربونه منتها نباید بذاری این اتفاق بازم بیفته چوت صورت خوشی نداره... 

وسط حرف زدنا دیدم واسم تکست اومد.. خواهر کوچیکه بود که زده بود خوبتر شدی؟ امیدوارم که سبک شده باشی و خیالتم راحت باشه حرفامون مثه یه درد و دل بینمون میمونه, بهش گفتم شاید ندونی ولی من مارس رو میپرسم و واقعا رابطه ام باهاش عالیه, همیشه حتی رابطمون بیناطرافیان مثال زدنیه ولی گاهی یه چیزایی پیش میاد که تو اون لحظه به نظر گنده س, نمیخوام فک کنی مارس واسم خوب نیس یا ازش گله دارم, من عاشقانه عاشقشم و حتی تو اون لحظه های اختلاف نظرمون هم نمیتونم یادم بره خوبیاشو, محبتشو, و علاقه ی خیلی زیادی که خودم بهش دارم....

گفت قطعا همینطوره و شماها حتی با نگاتون به هم به بقیه نشون میدین که چقد همو دوست دارین و رابطتون توش پر از حس احترام و عشقه... 

راستش خیلی فکرم  هنوز درگیره, یعنی فک میکنم که میشد عاقلانه تر رفتار کرد اونم منی که همیشه حواسم هست فالت ندم, ولی گاهی چقد سخت میشه کنترل کردنه اوضاع... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد